برای بهبود درکمان از روان‌نژدی‌ها نیاز به کسب تجارب جدیدی داریم و اکنون در شرف کسب دو تجربه از این دست هستیم. هر دوی این امور بسیار قابل توجه بوده و در زمان کشف خود شگفت‌انگیز بودند. البته شما از طریق بحث‌های پیشین برای [آموختن] این دو آماده هستید.

در وهلۀ اول باید دانست هنگامی که معالجۀ بیماری را بر عهده می‌گیریم تا وی را از سیمپتوم‌هایش رها کنیم، با مقاومتی شدید و سرسختانه از جانب وی رو به رو می‌شویم که در تمام طول درمان ادامه دارد. این واقعیتی عجیب است و البته ما نیز انتظار نداریم به آسانی باورپذیر باشد. بهترین گزینه این است که این موضوع را با بستگان بیمار در میان نگذاریم، چرا که آنان گمان خواهد کرد مشغول بهانه‌تراشی برای طولانی شدن درمان یا شکست احتمالی آن هستیم. علاوه بر این، بیمار تمام پدیده‌های مقاومت را به نمایش می‌گذارد بدون این که حتی آن را مقاومت در نظر بگیرد، به همین جهت این امر که به وی در رسیدن به این درک و درنظر گرفتن آن کمک کنیم خود موفقیتی بزرگ است. این امر را نیز مد نظر داشته باشید، بیمار با سیمپتومش نه تنها موجب عذاب خویش گشته که اطرافیان را نیز آزار می‌رساند. علاوه بر آن، بیمار آمده است تا با صرف پول، زمان، تلاش و انکارِ خویش به رهایی دست یابد. اما با این حال برای حفظ بیماری‌اش با تنها کسی که قرار است در رهایی وی را یاری رساند به مبارزه بر می‌خیزد. چه ادعای عجیبی است [مقاومت]! اما با این حال وضع چنین است و اگر ما را برای بعید بودن این احتمال ملامت می‌کنید باید بگویم این واقعیت واجد همانندهای دیگری است. هر کس که با دندان‌درد غیرقابل تحملی به دندان‌پزشک مراجعه کرده باشد ممکن است متوجه این شده باشد که هنگامی که دندان پزشک با انبرش دندان خراب را درست می‌کند دست او را پس می‌زند.

مقاومتی که بیمار از خود نشان می‌دهد بسیار متنوع و ظریف بوده و اغلب تشخیص آن دشوار است، آن‌گونه که به علت تغییر مداومش به موجودات دگردیسی کننده شبیه است. این یعنی پزشک می‌بایست هوشیار بوده و مدام مراقب بیمار باشد. همانطور که می‌دانید ما در روانکاوی از تکنیکی استفاده می‌کنیم که در تعبیر رویا آن را دریافته‌اید. ما از بیمار می‌خواهیم که بدون اندیشیدن [آگاهانه] می‌بایست خویشتن را در شرایطی قرار دهد که خودمشاهده‌گری کرده هر نتیجه‌ای که از این درون‌نگری حاصل شد (شامل احساسات، افکار و یادآورده‌ها) را با ما در میان بگذارد. در عین حال ما صراحتاً به او هشدار می‌دهیم که از هرگونه انگیزه‌ای که وی را وادار به مسکوت نگه‌داشتن این درون‌نگری‌ها می‌کند سر باز بزند، به نحوی که هر ایده‌ای که مطرح می‌شود صرف نظر از هر انگیزه‌ای جهت عدم بیان آن و هر معذوریتی از قبیل ناخوشایند بودن، بی‌معنایی، ناتوانی در گفتن، بی‌اهمیتی، بی‌معنایی و بی‌ربطی؛ بیان شود. ما به بیمار متذکر می‌شویم که او باید حول آگاهی خود چرخیده و بقایای نگاه انتقادی‌اش به مسائل را رها کند. در نهایت به او خواهیم گفت که نتیجۀ درمان و طول آن به میزان وظیفه‌شناسی وی و تبعیت او از این قاعدۀ بنیادین تکنیک روانکاوی بستگی دارد. در واقع ما از تکنیک تعبیر رویا آموخته‌ایم که از میان تمام تصورات تصادفی که ممکن است رخ بدهد؛ آن بخش که شبهاتی از آن دست که در بالاتر گفتیم نسبت بدان وجود دارد همواره آن مطالبی هستند که منجر به کشف ضمیر ناآگاه می‌گردند.

با وضع این قاعدۀ بنیادین نخستین امری که فراخوانی خواهد شد این است که بیمار تمام مقاومت خویش را علیه آن بسیج می‌کند.بیمار به هر طریقی تلاش خواهد کرد تا از مقررات بگریزد. او ابتدا خواهد گفت که نمی‌تواند به چیزی فکر کند، سپس آنقدر ذهنش پر خواهد گشت که نمی‌توان به امری قطعی دست یافت. سپس درخواهیم یافت که وی تسلیم این یا آن ناخوشنودی انتقادی شده است، چرا که با مکث‌های طولانی در گفتارش وقفه می‌اندازد و به خود خیانت می‌کند. سپس خواهد گفت که واقعاً قادر نیست بر این قاعده استوار بماند و شرمسار است، او ترجیح می‌دهد بگذارد این انگیزه برای فرار بر تعهدش غلبه کند. ممکن است بیمار بگوید چیزی در ذهنش دارد، اما چون مربوط به شخص دیگری است گفتنش معاف است. یا می‌گوید آنچه بدان فکر کرده است واقعاً پیش‌پا افتاده و بیش از حد احمقانه است و مطمئناً منظور من این نمی‌تواند باشد که باید چنین افکاری را در نظر بگیرد. بنابراین دگردیسی دلایل برای سکوت ادامه می‌یابد، و در مواجهه با این وضعیت ما اعلام می‌داریم که اصل «گفتن هرچیزی» حقیقتاً به معنای «هرچیزی» است.

به سختی می‌توان بیماری را یافت که در برابر پیش‌روی تحلیل، نکوشد تا حوزه‌ای از مسائل درونی‌اش را ناگفته باقی نگذارد. یکی از بیماران که در زمرۀ هوشمندترین بیماران من بود، رابطۀ عاشقانه‌ای را برای هفته‌ها پنهان کرد و در پاسخ به اینکه چرا قاعدۀ بنیادین‌مان را نقض کرده بود با این استدلال از خویش دفاع کرد که این ارتباط را واجد امری خصوصی می‌دانست. طبیعتاً درمان تحلیلی قادر به پذیرش چنین حقی برای سانسور نیست.اگر چنین حقی را قائل شویم چنین رخ خواهد داد که قانونی وضع شود شامل این که در شهری مثل وین در میادین بزرگی مثل هوه مارکت یا استفانز پلاز هیچکس نباید دستگیر شود- و سپس تلاش کنید جانیان را دستگیر کنید. در این حالت آیا آن کس که می‌خواهید دستگیرش کنید را در پناهگاهی جز در این میادین خواهید یافت؟ خود من یک بار تصمیم گرفتم تا چنین استثنائی را دربارۀ مردی که شرایط کاری‌اش به گونه‌ای بود که سوگند نامۀ حرفه‌ایش مانع از گفتن برخی موارد می‌شد را بپذیرم. مطئناً وی از نتیجۀ کار راضی بود؛ اما من نه. به همین دلیل تصمیم گرفتم دیگر چنین تلاشی را تحت هیچ شرایطی تکرار نکنم.

بیماران دچارِ روان‌نژندی وسواسی جبری در بی‌فایده ساختن این قاعدۀ بنیادین؛ از طریق به کار بستن وجدانی بسیار شدید و شک و تردیدهای وسواسی‌اش، تبحر فراوانی دارند. بیمارانی که از هیستریِ اضطرابی رنج می‌برند نیز گاهاً موفق می‌شوند تا از طریق تولید مفاهیمی که تحلیل به دنبال آن است، این [قاعده] را پوچ و بی‌معنا سازند. اما قصد من پرداختن به شیوۀ حل و فصل ساختن این معضل تکنیکی نیست. دراین باره کافی است بدانیم که در نهایت با عزم راسخ و پشتکار قادریم تا حدودی بیمار را به اطاعت از این قاعدۀ بنیادین تکنیکی واداریم؛ اینجاست که مقاومت از درهای دیگری وارد می‌شود. مقاومت این بار از طرق دیگریوارد می‌شود، با استدلال به نبرد برمی‌خیزد و از تمام شیوه‌هایدشوارِ منطقی که ذهنی ناآماده برای تحلیل می‌تواند، استفاده می‌کند. سپس از تک‌خوانیِ بیمار همان صدایی را می‌شنویم که گروهِ کُرِ قدرتمند ادبیات علمی آن را با صدایی بلند علیه مامی‌خواند. به همین دلیل منتقدان ما آن بیرون چندان چیز جدیدی نمی‌گویند. این همچون طوفانی است که در یک قوری چای برقرار است. هنوز هم می‌توان با بیمار بحث کرد، او مشتاق است تا به او یاد بدهیم، وی را تحت تعلیم بگیریم و او را به سوی ادبیات[روانکاونه] سوق دهیم تا در نهایت بتواند به کار خود ادامه دهد.در واقع منظور آن است که وی کاملاً آماده است تا بدل به یکی از طرفداران روانکاوی شود، مشروط بدان که خود وی را از تحلیل در امان داریم. ما این کنجکاوی را به عنوان نوعی مقاومت، و در واقع انحراف از ابژه‌ی خاص خویش می‌شناسیم و بر این اساس با آن مواجه می‌شویم. در بیماران روان‌نژندی وسواسی جبری باید انتظار داشته باشیم تا مقاومت تاکتیک‌های خاص خویش را به نمایش بگذارد. آن‌ها غالباً اجازه می‌دهند که تحلیل راه خویش را طی کند و مسائل را بیشتر و بیشتر روشن کنیم، اما در نهایت با تعجب خواهیم دید چگونه است که این فرآیند هیچ پیشرفت عملی و کاهش سیمپتوم‌ها را در پی ندارد. سپس ممکن است دریابیم که مقاومت خود را در شک و تردیدهای روان‌نژندی وسواسی جای داده است و مقاومت در این مورد توانسته است با موفقیت در برابر تلاش‌های ما ایستادگی کند. [در این شرایط] بیمار چیزی شبیه این را به خود می‌گوید که «خب، همۀ این‌ها جالب است و خوشحال می‌شوم اگر ادامه یابد، اگر درست بود بر بیماری من تاثیر جالب توجهی می‌نهاد. اما من باور نمی‌کنم و تا زمانی که باورش نکنم به بیماری من ربطی ندارد». پس بدین ترتیب ممکن است این وضعیت ادامه یابد تا زمانی که بالاخره جایگاه شخص تغییر کند؛ اینجا است که مبارزۀ سرنوشت‌ساز آغاز خواهد شد. اما مقاومت‌های فکری بدترین نوع از مقاومت نیستند و همواره می‌شود از آنان پیشی گرفت. اما بیمار قادر است مقاومت‌هایی در محدودۀ تحلیل انجام دهد که غلبه بر آن حاصل دشوارترین وظایف تکنیکی ما خواهد بود. [این مقاومت اینگونه است که] بیمار به جای یادآوری مجدداً به بازتکرار نگرش‌ها و احساسات پیشین زندگی خود می‌پردازد که به اصطلاح «انتقال» نامیده می‌شود؛ که این امر نیز به شکل مقاومتی در برابر درمان و درمان‌گر بدل می‌شود. اگر بیمار مرد باشد، این وضعیت را از قاعده‌ای که در رابطۀ او با پدرش موجود بوده دریافت کرده و تحلیل‌گر را بر جای او می‌نشاند، و بدین ترتیب مقاومت بدل به مبارزه و تلاش برای کسب استقلال درفردیت و عقیده می‌گردد، که حاصل جاه‌طلبی [پیشین] وی در جهت برابری یا برتری بر پدر یا عدم تمایل بیمار برای زیر بار دِین رفتنِ مجدد در زندگی‌اش است. برای مدتی طولانی در ذهن بیمار این تصور شکل خواهد گرفت تا تحلیل‌گر را در جایگاهی کاذب قرار داده و با تلاش در جهت پیروز شدن بر وی [تحلیل‌گر]، او را وادار به حس کردن درماندگی‌اش کند؛ و این تمایل تماماً جایگزین میل بیمار به پایان دادن به بیماری‌اش می‌گردد. زنان نیز در جهت مقاصد مقاومت، توانایی بسیاری در ایجاد نوعی انتقال لطیف و رنگارنگ آغشته به عشق اروتیک دارند. هنگامی که این تمایل به حدی معین برسد، تمامی اشتیاق و مسئولیت نسبت به درمان از میان می‌رود. حسادتی شکست ناپذیر و ناکامی حاصل از رد شدن غیرقابل اجتناب [این عشق انتقالی توسط تحلیل‌گر]، حتی اگر با ملایمت رخ دهد؛ همگی منجر به زائل گشتن درکِ شخصیِ موجود میان بیمار و تحلیل‌گر گشته و در نتیجه یکی از مهمترین نیروهای پیش‌رانِ تحلیل از میان می‌رود.

به همین سبب مقاومت‌هایی نظیر این را نباید تنگ‌نظرانه رد کرد. آنان حاوی مهمترین مسائل گذشتۀ بیمار هستند و این تجارب را به شیوه‌ای قانع کننده بازتولید می‌کنند و اگر تکنیک تحلیلی به طور ماهرانه‌ای بتواند آنان را به سمت درست بچرخاند همین مقاومت‌ها [انتقالی] بدل به مهمترین کمک به تحلیل خواهند شد. تنها نکتۀ مهمی که باید به خاطر داشت این است که موادی از این دست ابتدا در خدمت مقاومت هستند و از این طریق مانع درمان می‌شوند. همچنین می‌توان گفت که در این فضا ویژگی‌های شخصیتی و سستی ایگو نیز به منظور شکست درمان بسیج شده‌اند. بنابراین ما قادریم تا دریابیم چگونه این ویژگی‌ها در وضعیت روان‌نژندی به عنوان واکنش به درخواست‌ها پدید آمده‌اند؛ ویژگی‌هایی که جز در این شرایط [انتقال] به وضوح قابل مشاهده نبوده و به نوعی نهفته‌اند. همچنین نباید تصور کرد که قرار استپیش‌برد تحلیل، به گونه‌ای لاینحل توسط این مقاومت‌ها به خطر می‌افتد. برعکس، ما آگاهیم که این مقاومت‌ها اتفاقاً باید آشکار شوند و ما تنها زمانی ناراضی خواهیم بود که آنان را با نهایت قدرت تحریک نکنیم، در واقع باید بدانیم که این مقاومت‌ها دستاورد اساسی تحلیل هستند و بخشی از کار تحلیلی‌اند که ظهورشان به تنهایی گواه بر عملکرد مناسب ما در برابر بیمار است.

همچنین لازم است این واقعیت را در نظر بگیرید که هر اتفاق تصادفی در طول درمان توسط بیمار به عنوان نوعی اختلال در عمل تحلیل در نظر گرفته می‌شود؛ هر رویداد تصادفی، هر اظهار نظر خصمانه‌ای نسبت به تحلیل توسط یک آشنا، هر بیماری تصادفی که ممکن است رخ دهد یا هر احساس اندامی که روان‌نژندی را پیچیده‌تر کند؛ در واقع حتی هر بهبودی کوچکی توسط بیمار به عنوان انگیزه‌ای علیه تلاش وی [برای درمان] به کار برده خواهد شد. با این وجود شما تصویری هر چند هنوز ناقص از مقاومت و اشکال آن به دست خواهید آورد که در جریان هرتحلیلی باید بر آن غلبه کرد. من مفصلاً به این موضوع پرداخته‌ام، چرا که می‌خواهم نشان دهم که فرض داینامیک ما از روان‌نژندی مبتنی بر این تجربه [انتقال] برابر با مقاومت بیماران نوروتیک در برابر انحلال سیمپتوم‌های آنان است. من و بروئر در ابتدا درمان از طریق هیپنوتیزم را به کار بردیم. هنگامی که نخستین بیمار بروئر تحت تاثیر تقلین هیپنوتیزمی قرار گرفت من از او الگوبرداری کردم. باید اعتراف کنم که این کار به شکلی قابل قبول پیش می‎رفت و زمان کمتری نیز صرف درمان می‌شد. اما نتایج حاصل از آن موقتی بود. بدین سبب من هیپنوتیزم را کنار گذاشتم. تنها در این زمان بود که دریافتم تا زمانی که فرد از طریق هیپنوتیزم به درمان این بیماری‌ها خواهد پرداخت هیچ درک و بینشی نسبت به عوامل بیماری‌زا به دست نمی‌آورد. شرایط هیپنوتیزم مانع از درک مقاومت توسط پزشک می‌شود. هیپنوتیزم مقاومت را کنار می‌زند و میدان خاصی برای کار تحلیل فراهم می‌آورد، اما مشابه کارکردی که شک و تردید در روان‌نژندی وسواسی دارد، مرزهای این میدان را می‎بندد تا غیرقابل نفوذ شود. به همین دلیل است که می‌توان گفت روانکاوی واقعی هنگامی پدید آمد که هیپنوتیزم کنار گذاشته شد.

اما بدین ترتیب اگر مقاومت بدل به موضوعی اساسی شود، لازم است در مورد این امر جانب احتیاط را رعایت کرده و هر شک و شبهه‌ای که نسبت به وجودش مطمئن نیستیم را دنبال کنیم. شاید مواردی باشد که در آن چنین تداعی‌هایی به دلایلی دیگر بروز کند، شاید استدلال مخالفان فرضیات ما واقعاً شایستۀ بررسی بیشتری باشند و ما نیز در رد آسان تمامی انتقادات منطقی آنان دربارۀ تحلیل با نوعی مقاومت دست و پنجه نرم می‌کنیم. اما خانم‌ها و آقایان! قضاوت ما هرگز به سادگی شکل نگرفت. ما از این فرصت بهره‌مند بوده‌ایم تا هر بیمار را در وضعیت بحرانیِ بروز نخستین نشانۀ مقاومت تا ناپدید شدن آنان دنبال کنیم. علاوه بر آن در طول درمان شدت مقاومت پیوسته در حال تغییر است. با نزدیک شدن به یک موضوع جدید همواره مقاومت افزایش می‌یابد، در اوج بسط آن موضوع جدید به حد اعلی خود می‌رسد و هنگامی که آن موضوع کنار گذاشته شد مقاومت نیز ناپدید می‌شود. افزون بر آن باید دانست که تا زمانی که خطای تکنیکی غیرمعمول و ناخوشایندی از ما سر نزده باشد مجبور نیستیم با کل مقاومتی که بیمار قادر به اجرای آن است مقابله کنیم. بنابراین می‌توانیم خودمان را متقاعد کنیم که یک بیمار بارها در طول جلسات قوۀ خودانتقادی‌اش را به کار گرفته یا کنار نهاده است. هرگاه بخشی از مواد ناآگاه که به طور ویژه‌ای برای وی دردناک است را به آگاهی وی بیاوریم او در نهایت لب به انتقاد خواهد گشود. اگرچه همین بیمار پیش‌تر چیزهای زیادی را درک کرده و پذیرفته بود اما به نظر می‌رسد تمام آن ذخایر اکنون از دست رفته است. او ممکن است در تمایل خویش برای مقاومت به هر قیمتی، نمایشی از ضعف واقعیِ عاطفی اجرا کند. اگر کسی بتواند به وی کمک کرده تا از این مقاومت خلاص شود، آنگاه بیمار بینش و درک خویش را بازمی‌یابد. بنابراین انتقاد وی کارکرد مستقلی نیست که بتوان به آن احترام گذاشت، بلکه این انتقادگری نقش عروسک خیمه شب‌بازی را ایفا می‌کند که از طریق مقاومت وی هدایت می‌شود.اگر چیزی او را ناکام کند، بیمار قادر است بسیار هوشمندانه از خویش دفاع کرده و از آن امر انتقاد کند. اما اگر چیزی باشد که به نظرش رسیده باشد قادر است خود را به راحتی در موردش متقاعد کند. شاید هیچکدام از ما در این مورد با هم متفاوت نباشیم و بیمار تحت تحلیل تنها به دلیل فشار فضای تحلیلی است که این وابستگی زندگی عقلانی به عواطف را بسیار واضح بهنمایش می‌کشد.

اکنون چگونه باید مشاهداتی را که طی آن بیمار با انرژی بسیار زیادی می‌کوشد تا در برابر تلاش ما در جهت رفع سیمپتوم‌ها و طی کردن فرآیند روانی مربوط بدان مقاومت کند را توضیح دهیم؟ ما معتقدیم که اینجا با نیروهای قدرقدرتی رویاروی گشته‌ایم که با هرگونه تغییر در شرایط موجود مخالف می‌کنند، علاوه بر آن، لاجرم این نیروها با عوامل ایجاد کنندۀ اساسی این شرایط یکسان هستند. ممکن است برخی فرآیندها در این جریان نقش داشته باشند، فرآیندی که اکنون قادریم با تجربۀ خویش در انحلال معنای سیمپتوم، به بازسازی‌اش نائل شویم. از طریق مطالعات بروئر، ما پیش‌تر آگاه شده‌ایم که وجود یک سیمپتوم بدین معنا است که برخی فرآیندهای روانی روند طبیعی خود را طی نکرده‌اند، چنان که قادر به آگاه شدن نیستند. سیمپتوم جایگزین امری است که رخ نداده است. اکنون می‌دانیم نیروهایی که به وجود آنان مشکوکیم می‌بایست کجا فعال باشند. در واقع لازم است تضادهای شدیدی برانگیخته شوند تا از رسیدن فرآیند روانی مورد بحث به آگاهی جلوگیری کند، فلذا فرآیند مذکور ناآگاه باقی می‌ماند. یک ایدۀ ناآگاه آنقدر قدرت دارد که سیمپتومی را ایجاد کند. همین جدال مذکور در طی درمان تحلیلی نیز مجدداً به مخالفت با انتقال این ایدۀ ناآگاه [مربوط به سیمپتوم] به آگاهی برمی‌خیزد. این روندی است که ما تحت عنوان مقاومت با آن رو به رو  می‌شویم. آن روند بیماری‌زا نیز که از طریق مقاومت بر ما آشکار می‌شود پس‌رانش می‌نامیم.

اکنون آماده‌ایم تا ایده‌ای روشن‌تر از این پس‌رانش به دست آوریم. پس‌رانش شرط اولیۀ ایجاد سیمپتوم است و امری است که مشابهی برای آن وجود ندارد. اگر تکانه‌ای را به عنوان مقدمه در نظر بگیریم، فرآیندی روانی در کار است که می‌کوشد تا خود را عملی سازد، اما می‌دانیم که ممکن است با رد شدن از جانب «نفی» یا «نکوهش»، تسلیم شود. در جریان این مبارزه، انرژی که آن تکانه داشت از او گرفته شده و آن تکانه ناتوان می‌گردد، اما ممکن است در قالب یک خاطره باقی بماند. تمام فرآیند تصمیم‌گیری با آگاهی کامل ایگو صورت می‌گیرد. اگر تصور کنیم همین تکانه تحت پس‌رانش قرار گرفته است وضعیت بسیار متفاوت خواهد گشت. در این صورت این تکانه انرژی خود را حفظ می‌کند، اما هیچ خاطره‌ای از آن باقی نمی‌ماند. علاوه بر این روند پس‌رانش در نبود دانشِ ایگو شکل می‌گیرد. با این حال، از طریق چنین قیاسی ما هنوز ماهیت پس‌رانش را درک نکرده‌ایم.

اکنون به ایده‌های نظری می‌پردازم که به خودی خود در روشن‌تر ساختن مفهوم پس‌رانش مفید واقع شده‌اند. پیش از هرچیز لازم است ما از معنای صرفاً توصیفی ضمیر ناآگاه در معنای نظام‌مندش فراروی کنیم؛ یعنی به نقطه‌ای برسیم که آگاهی یا ناآگاه بودن یک فرآیند روانی را تنها یکی از صفات آن بدانیم، صفتی که چندان هم خالی از پرسش نیست. اگر فرایندی روانی ناآگاه باقی بماند، شاید این جدایی تنها نشانه‌ای از سرنوشت آن فرآیند باشد نه خود آن سرنوشت. برای این که چنین خانه‌ای را با وضوح بیشتری ببینیم، اجازه دهید فرض کنیم که هر فرآیند روانشناختی (به استثنای موردی که بعدها بدان می‌پردازیم) ابتدا در حالتی ناآگاهانه قرار دارد و تنها پس از آن است که به آگاهی می‌رسد، همانطور که یک عکس ابتدا نگاتیو است و تنها پس از چاپ شدن بدل به تصویر می‌شود. اما همانطور که لازم نیست هر نگاتیوی چاپ شود، ضرورتی ندارد که هر فرایند ناآگاه به فرآیندی آگاهانه بدل شود. شاید بهتر است اینگونه شرح دهیم که هر فرآیند روانی در ابتدا به سیستم روانشناختی ناآگاه تعلق دارد و تحت شرایطی خاصی ممکن است از این سیستم به سیستم آگاهانه منتقل شود. خام‌ترین تصور از این سیستم که درکش برای ما راحت‌تر است بازنمایی در فضا است. ما سیستم روانی ناآگاه را با سرسرایی بزرگ مقایسه می‌کنیم که در آن تکانه‌های روانی به عنوان اموری مجزای از هم، دست‌هاشان را به هم می‌مالند. رو به این سرسرا در دیگری باز می‌شود که به اتاق کوچک‌تری می‌رود، مثلاً یک سالن که آگاهی آن را اشغال کرده است. اما در آستانۀ این دو فضا نگهبانی ایستاده است. او تکانه‌های روانی فرد را منتقل می‌کند، به سانسور آنان مبادرت می‌ورزد و در نهایت اگر از آنان رضایت نداشته باشد آنان را به سالن راه نمی‌دهد. اینجا فوراً درمی‌یابیم که تفاوتی ندارد نگهبان سریعاً آنان را رد کرده یا پساز ورود آنان را بیرون اندازد. در اینجا تنها میزان گوش به زنگی و سرعت او در ارزیابی اهمیت دارد. همانطور که این تشبیه را ادامه می‌دهیم بیشتر به توضیح چرایی نام‌گذاری‌مان هم می‌پردازیم.تکانه‌های موجود در سرسرا توسط آگاهی که در اتاقی دیگر است قابل مشاهده نیستند. فلذا فعلاً ناآگاه باقی می‌مانند. اما اگر موفق شوند با فشار و تحمیل خود را تا آستانۀ در برسانند و توسط نگهبانی که گفتیم پس زده شوند، یعنی آنان برای آگاهی مناسب نیستند و ما بدان‌ها نام سرکوب‌شده را اطلاق می‌کنیم. با این حال تکانه‌هایی که توسط نگهبان اذن دخول دریافت کرده‌اند نیز لزوماً آگاه نگشته‌اند، بلکه این اتفاق تنها هنگامی رخ می‌دهد که موفق به جلب نظر آگاهی شوند. بنابرایم ما این اتاق دوم را پیش‌آگاهی نام می‌نهیم. بنابراین فرآیند آگاه شدن معنای تماماً توصیفی خود را حفظ می‌کند. بنابر توضیحات فوق، سرکوب یک تکانه به معنای ناتوانی آن انگیزه برای گذر از نگهبانیِ سیستم ناآگاه به سیستم پیش‌آگاه است. خود این نگهبان مدت مدیدی است که برای ما شناخته شده است، چرا که او را به عنوان مقاومتی در برابر تلاش ما برای رفع سرکوب، طی درمان تحلیلی ملاقات کرده‌ایم.

ممکن است برخی بگویند این مفاهیم در عین خارق العاده بودن خام‌اند، و در بحث علمی استفاده از آنان جایز نیست. من نیز آگاهم که خام‌اند، در واقع من حتی می‌دانم که این تصورات نادرست هستند و اتفاقاً اگر بر خطا نباشم، جایگزین بسیار بهتری برایش داریم. نمی‌دانم که این جایگزین نیز برای شما خارق العاده قلمداد خواهد شد یا نه. در حال حاضر این امر همچون آدمک آمپر که در جریان الکتریکی شنا می‌کند مفید به نظر می‌رسد. تا آنجایی که این مفاهیم به درک مشاهدات ما کمک کند اصلاً تحقیر شدنی نیستند. من می‌خواهم اطمینان دهم که این فرضیات خام در وضعیت واقعی بسیار مفید هستند، دو اتاق،  نگهبانی در آستانۀ مابین این دو، و آگاهی در انتهای اتاق دوم به عنوان ناظر. همچنین می‌دانم که ناگذاری ما، یعنی ناآگاه، پیش آگاه و آگاه کمتر ممکن است تعصبات را برانگیخته کرده و از سایر معادل‌های مورد استفاده یا پیشنهاد شده مناسب‌تر هستند؛ معادل‌هایی مانند زیر آگهی، درون آگهی یا میان آگهی و … .

برای من این نکته اهمیت بیشتری دارد که خاطر نشان کنید این دستگاه روانی با این کلیات و کیفیات که در روان‌نژندی بسط داده شد می‌بایست در کارکرد طبیعی‌اش نیز قابل اجرا باشد. البته که در این مورد حق با شما است. ما در حال حاضر قادر به پی‌گیری این بحث نیستیم اما اگر از طریق مطالعۀ شرایط بیمارگون بتوان چشم‌اندازی در جهت یافتن راه‌حلی دربارۀ امور طبیعی دستگاه روانی داشته باشیم که پنهان از دیدگان‌اند، علاقۀ ما به آسیب‌شناسی روانی فزونی بسیاری خواهد یافت.

احتمالاً متوجه شده‌اید چه چیزی از فرض ما دربارۀ این دو سیستم [ناآگاه و پیش آگاه] و ارتباط آن با آگاهی حمایت می‌کند.نگهبان میان ناآگاه و پیش آگاه کسی نیست جز سانسورچی که محتوای آشکار رویا نیز تحت کنترل او شکل می‌گیرد. بازماندۀ تجارب روز، که توانستیم دریابیم محرک‌های آغازگر رویا هستند،همان مواد پیش آگاهی هستند که شب هنگام خواب، تحت تاثیر آرزوهای ناآگاه و سرکوب شده قرار گرفته‌اند. این محرک‌ها که با انرژی آن آرزوهای ناآگاه ترکیب می‌شوند قادرند محتوای نهفتۀ رویا را خلق کنند. این موارد تحت کنترل سیستم ناآگاه مورد پردازش قرار می‌گیرند و تحت تاثیر و از طریق ترکیب و جا به جایی مانند زندگی روانی عادی، به بیانی بهتر، پیش آگاه گشته وبدون این که آگاه باشد آنان را به طوری استثنایی تحمل می‌کند. به نظر ما در ویژگی‌های هر دو سیستم ناآگاه و پیش آگاه از طریق تفاوتی که در کارکردشان رخ داده، خیانت شده است. رابطۀ وابستگی میان پیش آگاه و آگاهی برای ما تنها نشانه‌ای بود که باید به یکی از این دو سیستم متعلق باشد. رویا به هیچ‌وجه پدیده‌ای بیمارگون نیست، بلکه ممکن است در هنگام خواب برای هر شخص سالمی رخ دهد. هر فرضی که در باب ساختار روانی مطرح گشت که هر دوی رویا و سیمپتوم‌های روان‌نژند را نیز در بر می‌گیرد، واجد این ادعای انکار ناپذیر است که می‌بایست در هر نظریه‌ای برای زندگی عادی روانی نیز مورد اهمیت واقع شود.

پس سرکوب امری رایج است. با این حال سرکوب تنها یکی از پیش نیازهای شکل‌گیری سیمپتوم است. می‌دانیم که سیمپتوم به عنوان جایگزین فرآیندی عمل می‌کند که از طریق سرکوب متوقف گشته است. با این حال پل زدن میان این سرکوب و جایگزین مرکبش کار ساده‌ای نیست. ابتدا می‌بایست به سوالاتی دیگر دربارۀ سایر جنبه‌های سرکوبی و اثبات آن پاسخ دهیم؛ چه نوع محرک‌های روانشناختی اساس سرکوبی باشد؟ تحت سلطۀ چه نیروهایی هستند؟ چه انگیزه‌ای پس آن است؟ در مورد این موضوعات ما از تنها بینشی که داریم استفاده می‌کنیم. در طی بررسی مقاومت آموختیم که مقاومت از درون نیروهای “من: رشد می‌کند، یا به عبارت دیگر حاصل صفات آشکار و پنهان شخصیت است. به نظر می‌رسد که همین نیروها در شکل‌گیری سرکوب نیز نقش آفرین باشند. یا لااقل در رشد این فرآیند دخیل بوده‌اند. اما هنوز اطلاعات بیشتری در این مورد نداریم. 

مشاهده‌ای دیگری که هم‌اکنون آماده کرده‌ام بیشتر در این زمینه به ما کمک خواهد کرد. با به کار بستن تحلیل ما قادر شده‌ایم هدفی برای سیمپتوم‌های روان‌نژند دریابیم. البته این موضوع برای شما امر جدیدی نیست. من پیش‌تر در بحث دو مورد روان‌نژندی در این مورد سخن گفته‌ام. اما قطعاً دو مورد کافی نخواهد بود! حق دارید بخواهید این امر بارها و بارها به شما نشان داده شود. اما من قادر به انجام این کار نیستم. در اینجا ممکن است تجربه و باور شما به کمک بیاید و تمام روانکاوان در این مورد متفق القول هستند.

احتمالاً به یاد دارید که تحلیل سیمپتوم‌های آن دو مورد ما را به سوی خصوصی‌ترین بخش زندگی جنسی آنان رهمون ساخت.علاوه بر این در مورد نخست، توانستیم به شکلی هدف یا تمایل سیمپتوم را با وضوحی غیرعادی شناسایی کنیم. شاید در مورد دوم این اهداف و تمایلات تا حدی زیر لوای عوامل دیگر پنهان شده بود، عاملی که بعداً بررسی خواهیم کرد. اکنون باید دانست که آنچه در آن دو مورد دیدیم را در دیگر مواردی که مورد تحلیل قرار دادیم نیز خواهیم دید. از طریق تحلیل ما هر بار با تمناها و تجارب جنسی بیماران آشنا می‌شنویم و هر بار نیز به این نتیجه می‌رسیم که سیمپتوم‌ها همان هدف را دنبال می‌کنند. این هدف را می‌توان ارضاء تمناهای جنسی دانست. سیمپتوم‌ها برای بیمار به عنوان نوعی رضایت جنسی عمل می‌کنند؛ آنان جایگزین ارضائی هستند که در ارتباط با واقعیت ممنوع شده‌اند.

عمل وسواسی جبری بیمار نخست را به یاد آورید. زن در آرزوی شوهری محبوب است که به دلیل نقصان‌ها و ضعفش نمی‌تواند زندگیش را با او تقسیم کند. اما زن احساس می‌کند که باید وفادار مانده و هیچ‌کس را به جای او نیاورد. سیمپتوم وسواسی به او چیزی را ارائه می‌دهد که به خاطرش در رنج و عذاب است، شوهرش را به جایگاهی رفیع می‌رساند، رنج و نقصان وی را جبران و از همه مهمتر ناتوانی وی را اصلاح می‌کند. این سیمپتوم اساساً تحقق آرزو است، دقیقاً همچون یک رویا. علاوه بر این،همان چیزی است که یک رویا همیشه آن‌گونه نیست، یعنی یک آرزوی شهوانی. اما در مورد بیمار دوم، می‌توان دید که یکی از اهداف آداب تشریفاتی [وسواسی] او ممانعت از آمیزش والدین و از این طریق پیش‌گیری از خلق کودکی جدید است. شاید هم حدس زده باشید که او اساساً تلاش می‌کرد تا در جایگاه مادر قرار گیرد. در اینجا مجدداً با نارضایتی جنسی و تحقق تمناهای جنسی شخصی رو به رو هستیم. به زودی دربارۀ عوارض موجودیت آنان به شما بیشتر خواهم گفت.

من نمی‌خواهم با قطعیت این موارد را جهان شمول و زمان‌ شمول بدانم، بنابراین مایلم اضافه کنم که هرآنچه اینجا در باب سرکوب، رشد سیمپتوم و تفسیر سیمپتوم‌های روان‌نژندی (هیستری اضطرابی، هیستری تبدیلی و روان‌نژندی وسواسی جبری) می‌گویم از خود این روان‌نژندی‌ها آموخته شده و تنها در حال حاضر به این سیمپتوم‌ها مربوط است. این سه روان‌نژندی که ما بنا بر عادت آنان در یک گروه یعنی “روان‌نژندی انتقالی” ترکیب می‌کنیم همچنین تنها نقاطی هستند که درمان روانکاوانه در آنان کاربرد دارد. روانکاوی برای سایر روان‌نژندی‌ها هنوز به خوبی مورد بررسی قرار نگرفته است و در گروهی به علت عدم امکان تاثیر درمانی غفلت صورت گرفته است.  اما فراموش نکنید که روانکاوی همچنان علمی بسیار جوان است که آماده‌سازی و مراقبت از آن زمان زیادی می‌طلبد، چرا که تا همین چند وقت پیش اصطلاحاً در گهواره بوده است. با این حال ما در تمام نقاط دیگری که مربوط به روان‌نژندی انتقالی نیستند نیز در حال گسترش درکمان هستیم. امیدوارم همچنان بتوانیم دربارۀ تحولات فرضیات‌مان با شما سخن بگویم؛ نتایج حاصل از این تحولات و همبستگی آنان با مطالب پیشین نشان می‌دهد که این مطالعات جدید نه تنها منجر به تناقضات بیشتر نگشته که ثبات بیشتری را نیز خلق کرده است. من می‌پذیرم که هرآنچه اینجا گفته شد در باب روان‌نژندی‌های انتقالی کاربرد دارد، و اجازه می‌خواهم تا اطلاعات جدیدی را دربارۀ ارزیابی سیمپتوم‌ها بدان بی‌افزایم. یک بررسی مقایسه‌ای درمورد علل بیماری‌ها آشکار کننده نتیجه‌ای است که می‌توان آن را در این فرمول خلاصه کرد: که بیماران به نوعی از طریق انکارِ خویشتن بیمار شده‌اند، انکار خویشتن آن هنگام که واقعیت، ارضاء تمناهای جنسی آنان را محدود کرده. شما متوجه هستید که این دو نتیجه تا چه اندازه تطابق دارند. پس سیمپتوم‌ها را باید به عنوان ارضاء جایگزینِ آنچه در زندگی از دست رفته است درک کرد.

مطمئناً اعتراضات زیادی نسبت به این که سیمپتوم‌ها جایگزین ارضاء جنسی هستند رخ خواهد داد. من امروز به دو مورد از این موراد می‌پردازم. اگر شما به بررسی تحلیلی تعداد زیادی از بیماران روان‌نژند پرداخته باشید احتمالاً به من خواهید گفت که آنچه گفته شد در دسته‌ای از موارد به هیچ‌وجه کارکردی ندارد؛ در واقع به نظر می‌رسد که سیمپتوم‌های آنان هدفی معکوس دارند، حذف ارضاء جنسی یا قطع آن. من صحت این تفسیر را رد نمی‌کنم. اما محتوای روانکاوانه بسیار پیچیده‌تر از آن است که ما می‌خواهیم. اگر به همین سادگی بود شاید اصلاً به روانکاوی نیازی نداشتیم. در واقع برخی عادات تشریفاتی بیمار دوم ما را می‌توان با این سرشت زاهدانه دریافت که با ارضاء نیاز جنسی مخالف بود. برای مثال؛ او ساعت‌ها را برمی‌داشت که ویژگی جادویی آن پیش‌گیری از نعوظ شبانه بود، یا سعی می‌کرد از افتادن و شکستن ظروف جلوگیری کند که نماد محافظت از باکرگی‌اش بود. در دیگر عادات تشریفاتی هنگام خواب که قادر به تحلیل‌شان شدم، این قطب منفی شخصیت به مراتب بیشتر قابل مشاهده بود؛ این تشریفات وسواسی شامل مقرراتی حفاظت کننده در برابر خاطرات و وسوسه‌های جنسی بود.  به عبارت دیگر، در روانکاوی دریافته‌ایم که اغلب تضاد به معنای امری واقعاً متضاد نیست. پس ممکن است قادر باشیم ادعای خویش را افزون کرده و بگوییم سیمپتوم‌های یا جایگزینی برای ارضاء جنسی هستند یا حفاظی در برابر ارضاء جنسی؛ که در هیستری تحقق آرزوی مثبت اولویت دارد و در روان‌نژندی وسواسی جبری ویژگی‌های نفی کننده و زاهدانه سلطه دارند. ما هنوز نتوانسته‌ایم در بارۀ سوی دیگر مکانیزم سیمپتوم، یعنی دوطرفه بودن یا قطبیت آنان سخن بگوییم؛ امری که آنان را قادر می‌سازد تا به این هدف مضاعف، یعنی ارضاء و مخالفت با آن خدمت کنند. همانطور که خواهید دید، سیمپتوم‌ها نتایج حاصل از ادغام دو گرایش متضاد هستند، آنان نه تنها روی سرکوب شده را به نمایش می‌گذارند که عوامل سرکوب کننده را که از اساس در ایجاد نفی موثراند نیز به نشان می‌دهند. نتیجه [یا سیمپتوم] ممکن است به نفع هرکدام از طرفین باشد، اما به ندرت ممکن است اثر آن سوی دیگر تماماً از میان برود. در هیستری، برخورد این دو گرایش اغلب خود را در سیمپتومی منفرد نشان می‌دهد. در حالی که روان‌نژندی وسواسی جبری این دو بخش از یکدیگر متمایز می‌گردند؛ از اینجا سیمپتوم معنایی دوگانه دارد، از دو عمل تشکیل شده که یکی آن دیگری را دنبال کرده و یکی آن دیگری را رها می‌کند. کنار نهادن چنین تردیدی چندان آسان نخواهد بود. اگر به عداد زیادی از تفسیرهای مربوط به سیمپتوم نظر بی‌افکنید سریعاً درخواهید یافت که مفهوم ارضاء جایگزینِ امر جنسی در این موارد در حداکثر محدودیت‌های خود قرار دارد. اینجا نسبت به پذیرش این امر که سیمپتوم هیچ چیزی که بیان نوعی ارضاء واقعی باشد ارائه نمی‌دهد تردید نخواهید کرد، چرا که اغلب به حیات بخشی مجدد به احساسات یا خیالات مربوط به برخی عقده‌های جنسی محدود می‌شوند. به علاوه تصدیق خواهید کرد که این ارضاء جنسی اغلب شخصیتی کودکانه و نابالغ را به نمایش می‌نهند، که شاید به نوعی عمل استمناگون نزدیک بوده یا یادآور یا شیطنتی کثیف است، عاداتی که در کودکی ممنوع و مسدود شده‌اند. در نهایت تعجب خواهید کرد که چرا فرد می‌بایست عملی را به عنوان ارضاء جنسی برگزیند که می‌توان آن را وحشتناک و غیرطبیعی نامید. در مورد این نکات پایانی ما به توافق نخواهیم رسید مگر این که در باب حیات جنسی آدمی دست به پژوهشی کامل بزنیم و دریابیم چه چیز جنسی و چه چیز غیرجنسی نامیده خواهد شد