بررسی متافور و متونومی در متون لکان[1]

نویسنده: دیرک دی‌سخیتر[2]

ترجمۀ نگار امیری

من در این مقاله سعی دارم نظریه زبان­‌شناختی ژک لکان، روانکاو فرانسوی را ارائه و توضیح دهم. یه‌طور واضح‌تر، می‌خواهم نشان دهم چطور نظریه لکان برداشت سنتی (متافیزیکی) از متافور و متونومی را از اساس دگرگون کرد و اینکه نقش زبان، به­‌طور مشخص متافور و متونومی، در روانکاوی لکانی چیست؟

لکان نیز مانند بسیاری از ساختارگرایان و پساساختارگرایان و بسیاری از متفکران فرانسوی به فردینان دو سوسور، زبان­‌شناس سوئیسی ابتدای قرن بیستم، باز می­‌گردد. نظریۀ زبان­‌شناختی لکان ریشه در خوانش «دورۀ زبان‌شناسی عمومی» سوسور دارد؛ خوانشی که همزمان اندیشه­‌های سوسور را از ریشه به چالش کشید. در خواندن سوسور به شیوۀ­ معمول، زبان، بازیِ تفاوت­‌ها است. آنچه در پی می­‌آید آن نوع خوانشی از سوسور است که در برخی از متون لکان یافت می­‌شود.

کلمه، یک نشانۀ [3] زبان­‌شناختی است که وفاقی را بین یک صوت (تصویر آوایی) و یک مفهوم (تصویر ذهنی) ایجاد می­‌کند. [اما] رابطه بین این دو، یعنی بین دال و مدلول، رابطه‌­ای قراردادی [4] است. هیچ دلیلی مبنی بر اینکه چرا صدای «درخت»، مفهوم «درخت» را به ذهن متبادر می­‌کند، وجود ندارد. مدلول «درخت» با هر صوت دلالت­‌کننده دیگری نیز می‌­تواند بازنمایی شود. سوسور برای اثبات این ادعا به زبان­‌های مختلف اشاره می­‌کند: برای مثال مدلول «درخت» در انگلیسی واجد دالِ ‘tree’ و در آلمانی دارای دالِ ‘baum’ است. و هر دو دال به یک اندازه به مفهوم «درخت» دلالت دارند.

این قراردادی بودن در رابطۀ بین دال و مدلول، به این پدیدۀ عجیب دامن می‌­زند که هیچ عنصر زبانی‌، جدا از دیگر عناصر قابل تعیّن نیست: نه می­‌توان مدلول را از دال صوتی آن به دست آورد و نه می‌­توان دال را از مفهوم مدلول استنتاج کرد. عناصر زبانی تنها از طریق شبکۀ روابط متعلق به هم تعیین می­‌شوند. این عناصر همانند مهره‌­های شطرنج به خودی خود واجد محتوا یا معنایی نیستند، معنای آنها صرفاً بر اساس روابط دوجانبه‌­شان، یا ارزش آنها در یک سیستم یا شبکۀ ساختاری مشخص می­‌شود.

عناصر زبانی به خودی خود محتوای ایجابی [5] ندارند، ارزش آنها صرفاً به تمایزشان از دیگر عناصر است. بنابراین ارزش عناصرْ فقط به شیوه‌ای سلبی [6]، یعنی از طریق ارتباط آنها با دیگر عناصر موجود در آن سیستم، تعیین می‌­شود. هر عنصر فقط چیزی است که عنصر دیگر نیست. این در مورد دال و مدلول نیز مصداق دارد. مدلول ‘car’ از طریق تمایزش با مدلول­‌های دیگری چون ‘chariot’, ‘wagon’, ‘van’, ‘sleigh’ و غیره  تعیّن می­‌یابد. به همین ترتیب دالِ ‘ t ‘ فقط در نشانۀ ‘cat’ دلالت می­‌یابد، زیرا این دال، آن نشانه را از نشانه‌­های دیگری مانند ‘cap’, ‘cab’, ‘can’ و غیره متمایز می­‌کند.

 آنچه تا اینجا بیان شد، بسیاری از مفاهیم و افکار سنتی را به کناری می­‌نهد. مدلول، دیگر یک «ایده» فرامتنی [7] و متعالی [8] نیست که به خودی خود کافی، و مقدم بر هر سازمان زبانی و منتظرِ بیان­‌شدن توسط یک دال باشد. آن [مدلول] فقط به شیوه‌­ای منفی قابل تعیّن است، و تبدیل به اثرِ بازی دلالتیِ تفاوت­‌ها شده است. دال را نیز دیگر نمی‌توان در حکم حامل یک عنصر دلالتی در نظر گرفت. آن [دال] تبدیل به نمونه‌­ای شده است كه دلالت را متمايز مى­‌کند و به خودی خود دلالتی ندارد. آن [دال] از طریق تفاوتش با دال‌­های دیگر، دلالت را ایجاد می­‌کند. سومین پیامد خوانش لکانیِ سوسور، فقدان تناظرِ از پیش ایجادشده بین مرتبۀ دال و مرتبۀ مدلول است. زبانْ نظامی از تفاوت­‌هاست که در آن پیوند بلافصل بین دال و مدلول از بین رفته است. حال با این بینش‌­ها، می‌­توانیم به سراغ درک الگوریتم‌­های لکانی برای نشانۀ زبان­‌شناختی برویم.

لکان نشانه را به این صورت ترسیم می‌­کند: f+(S) 1/s . در اینجا دالِ S معنایی را خلق می­‌کند که آن را مرهون رابطه‌­اش با دیگر دال­هاست. و آن برای اینکه (به طور کامل) بر s دلالت کند، به [کار] تکمیلی دال­‌های دیگر نیازمند است که می‌­توانند در مکانِ تعبیه‌­شده توسط 1 ظاهر شوند. به عبارت دیگر معنای s توسط دال S دلالت نمی­‌یابد، زیرا همواره بین S و s تفاوت وجود دارد، s به تعویق [9] می­‌افتد. یک تغییر مسیر توسط دال‌­های دیگر مورد نیاز است و حتی از آن پس s برای همیشه کنار خواهد رفت و هرگز به طور کامل حاضر نخواهد شد.

بیشتر اینکه، اگر مدلول را اثر زنجیرۀ دلالتی بدانیم و اگر این اثر بتواند به تعویق بیفتد، مدلول در نهایت دیگر وجود نخواهد داشت. هیچ «ایده» متعالی فراتر از زنجیرۀ دال­‌ها وجود ندارد که بتواند زنجیرۀ دلالت را متوقف کند. کل دلالتْ موقتی [10] است، و سرانجام اینکه مدلول خود از مرتبۀ دال­‌هاست.

لکان این بینش‌­های زبان‌­شناختی را با نظریۀ روانکاوانه در مورد پس­رانش اولیه [11] همراه می‌­کند. نشانه­ که در آن تفاوتِ بین دال و مدلول هرگز به­‌طور واقعی برطرف نمی­‌شود، انعکاسِ نقض‌­کردنِ واقعیت توسط زبان است. پس­رانش اولیه، ضمیر ناآگاه را شکل می‌­دهد و اتحاد هم‌زیستانۀ نخستینِ مادر و کودک را به سمت ناآگاه پس­ می­‌راند. این اتحاد خیالیِ کودک با مادرش برای همیشه در پس­رانش اولیه به تعویق می‌­افتد، از آن حیث که به واسطۀ دست‌یابیِ کودک به زبان و عبورِ موفق او از مثلث اُدیپی ایجاد می‌­شود. به بیان بهتر، کودک تلاش می­‌کند بر غیاب مادر فائق آید: این معنایی است که لکان به اپیزود “fort-da” در مقالۀ «آن‌سوی اصل لذت» فروید می‌­دهد. کودک با تولید واج‌­های O-A آگاهیِ خود را از حضور و غیابِ پی‌­در­پی مادر نشان می‌­دهد. او همچنین ثابت می‌­کند که می­‌داند مادر از او متمایز است؛ او در نمادین‌­کردنِ ناپدیدشدنِ مادر، وی را به عنوان ابژۀ میل خود کشف می­‌کند. این تناقضِ موجود در کل ماجراست: کودک در تلاش برای نمادین‌­کردنِ حضور مادر با کمک کلمات، اتّحادِ با او را برای همیشه از دست می­‌دهد. از این پس نزدیکی او به مادر صرفاً با میانجی­‌گری زبان خواهد بود. [چون] آن اتّحاد بلافصل به طرز غیرقابل جبرانی از دست رفته است. «بنابراین نماد به عنوان قتل چیز آشکار می‌­شود». 1

دسترسی کودک به زبان و پس­رانشِ اولیه به منزلۀ از دست­‌دادن نوعی بلافصلی، در منظومۀ ادیپ، که کودک از طریق آن فالوس را به عنوان دال می‌­گیرد، سر و شکل کامل‌­تری به خود می­‌گیرد. کودک با پذیرشِ نام پدر، متوجه میل خود می‌شود. این تشخیصِ میلْ همراه با چشم‌­پوشی از آن است. در اصل، میلِ کودک بر فالوس بودن است؛ یعنی میل دارد ابژۀ میل مادر باشد. اما در مُنقادکردن خود به نام پدر، و قانونِ تجسّدیافته به واسطۀ آن، [کودک] خود، یعنی فقدانش را مسلم فرض می‌­کند، به آن فقدان اسم می‌­دهد و به معنای دقیق کلمه، نمادِ دلالت­‌کننده بر آن را تقبل می‌کند. به این ترتیب، پس‌­رانشِ اولیه در عین حال پس‌­راندنِ آن بهشت بلافصل و نظم نمادینی است که یکبار برای همیشه در [آن] اتّحاد مورد میلْ فاصله انداخته است. نتیجه اینکه پس­رانش اولیه سرنگونی اولین دالی (یعنی فالوس) است که موجب می‌شود ناخودآگاه ساختاری مانند زبان بیابد. زبان آزادانه در اختیار سوژه نیست، بلکه برعکس، سوژه تنها در صورتی سوژه خواهد بود که خود را تحت قوانین زبان در بیاورد. سوژه «بندۀ زبان»2 است. این سوژه نیست که زبان را به عنوان یک «اندام» به کار می­‌گیرد، بلکه زبان است که از طریق او به­‌عنوان یک پرسونا سخن می‌­گوید. «زبان سخن می­‌گوید و بشر تا جائی‌که با زبان همانند باشد، سخن می­‌گوید».3به همین دلیل است که لکان ادعا می‌­کند قوانین ناخودآگاهِ حاکم بر بشر، قوانینی زبانی هستند. استقرار سوژه «به واسطۀ مانور تمام عیاری از ترکیب و جانشینی در دال، برطبق دو جنبۀ تولیدکنندۀ مدلول، یعنی متونومی و متافور، تعیّن می­‌یابد».4

لکان متونومی را به این شکل صورت­‌بندی می­‌کند:

f (S……S’ ) S ≅ S (–) S

[تابع دلالتیِ پیوند یک دال با دال دیگر، هم­‌نهشت است با عدم‌­تغییر و حفظ بار].

«نشان داده شده است که ارتباطِ دال با دال است که اجازۀ حذف می­‌دهد؛ حذفی که به واسطۀ آن، دال، در رابطه با ابژه، فقدانِ بودن را برپا می‌­کند؛ این برپائی با استفاده از ارزش بازگشتِ دلالت، برای سرمایه‌­گذاری روی میل نامیرا به پشتوانۀ این فقدان صورت می­‌گیرد».5

متونومی در یک بسط افقی و هم­نشینی [12] از دال‌­ها تشکیل می‌­شود: این بسط حرکتی را از S به S’ میسر می‌­کند؛ حرکتی به خودیِ خود بی‌­پایان: تا زمانی که دال­‌های جدید قابلیتِ افزوده‌­شدن داشته باشند، این رشته [تسلسل] هرگز پایان نخواهد یافت. این امکانِ الحاقِ بی‌پایان ثابت می‌کند که دال‌ها فاقد [ویژگی] فرامتنی و فرازبانی هستند؛ یعنی ویژگی‌­ای که می‌تواند این حرکت را متوقف و روند دلالت را حُسنِ ختام بخشد. هرگز در شکاف بین واقعیت و زبان پُلی نخواهد بود. میانجی­‌گریِ زبان، تُهی‌­بودگی [13] را ایجاد (باز) می­‌کند. سوژه می­‌خواهد این تُهی­‌بودگی را با کلمات پُر کند، اما از آنجایی‌که هر کلمه به خودیِ خود اثری از این تُهی‌­بودگی است، و در بطن خود حامل همان شکاف بین دال و مدلول است، صرفاً بر همان تُهی­‌بودگی‌­ای می‌­افزاید که سعی در غلبه بر آن را دارد. به معنای دقیق کلمه، تکمیل­‌شدن S توسط S’ ناکامل باقی می­‌ماند، [زیرا] برای پُرکردن این تُهی‌­بودگی به دال‌­های دیگری نیاز است. متونومی [به ما] نشان می­‌دهد که همیشه حداقل یک دال کم می‌­آورد، و هر تلاشی برای دلالت، محدود باقی می‌­ماند و نیازمند تکمیل‌گری است.

افزون براین، متونومی نه تنها یک ویژگی از زبان با تمام امکان­‌های خود است بلکه سخن­‌گفتنِ واقعی نیز به خودی خود به این الگوی متونومیک می­‌افزاید. در سخن­‌گفتن هرگز نمی­‌توان تمام دال­‌های ممکن (S………S’) را به فعلیت رسانید، و همواره چیزی کنار گذاشته می­‌شود. با اینکه S به S’ نیاز دارد، اما S’ در به فعلیت رساندن S به تدریج رنگ می­‌بازد. هرچند ارتباط تقریبی S’ به S همچنان برقرار باقی می­‌ماند، اما حذف S’ کاری جز به حداکثر رساندن تُهی‌­بودگی، که فرض می­‌شد برطرف کند، انجام نمی‌­دهد. دقیقاً به دلیل وجود فاصلۀ نفوذناپذیر بین زبان و واقعیت است که bar بین دال و مدلول حفظ می­شود. این معنای  S (-) s در فرمول بالاست.

در حالی‌که تأکید متونومی بر لغزیدن [14] بی­وقفۀ دال­‌ها و به تعویق اندازیِ [رسیدن] به مدلولی ثابت است، متافورْ ساختاری است که به دلالت اجازۀ ظهور می­‌دهد.

فرمول لکان برای روند ساخت متافور این است:

f ( s’/s ) S ≅ S (+) S

[تابع دلالتیِ جانشینیِ یک دال با دال دیگر هم‌­نهشت است با قطع‌­شدن بار]

«در جانشینیِ دال با دال است که اثر دلالت ایجاد می­‌شود».6 در اصل، دالِ S، به نسبت S’ یک دال نهفته محسوب می­شود. S یکی از بی‌شمار دال­‌هایی است که S’به آن بر‌می­‌گردد. در واقع، هر دال (در محور جانشینی [15])7، مجموعه کاملی از دال‌­های دیگر را در بر دارد که به طور عمودی به آن متصل هستند. اگر S فعلیت بیابد و بالای خط قرار بگیرد، S’ دلالت جدیدی می­‌یابد: این معنای (+) در فرمول است. این جانشینی S به جای S’ تنها به این دلیل ممکن است که S’  یک معنای ثابت یا مناسب ندارد. فرایند جانشینی substituting رخ‌داده بین دو دال، به هیچ عنوان، به دلیل دسترسی به یک معنای خاص قبلی، دچار استحاله نشده و یا متوقف نمی‌­شود.  

در متافور یک دال جانشین دال دیگر می‌­شود، یعنی S جای S’ را می­‌گیرد. در اصل، S صرفاً یک مدلول ممکن از S’ است، که حال به جای S’ یک دال اصلی می­‌شود. تفاوت ایجابی بین S و S’، در فرمول (+) S، یک دلالت جدید پیدا می­‌کند. متافور به عبور از bar بین دال و مدلول (که آن هم از مرتبۀ دال است) پی می­‌برد و بنابراین در لغزیدنِ بی­‌وقفۀ دال‌­ها، یک توقف لحظه‌­ای ایجاد می­‌شود. این عبور از bar و ثابت نگه‌­داشتن دال‌­ها در زنجیرۀ دلالت است که اجازۀ خلق معنا را می­‌دهد. [در این صورت] حرکت دلالت استراحت می‌کند و تُهی‌بودگی‌ای که بسط افقیْ بیهوده می‌کوشد بر آن چیره شود، شناساییِ اولیه می‌شود.8

طبق نظر پیروان لکان، ژان لاپلانش و سرژ لُکلیر، این لحظۀ ثبیت در جریان متافور­سازی را می­‌توان به ایدۀ لکان در مورد نقطۀ لنگرانداختن [16] ارجاع داد:9  

            «…. سنجاق‌­کردنی [17] که من از آن صحبت می‌کنم، یا همان نقطۀ‌ کاپیتون، [چیزی] اسطوره­‌ای است، زیرا هیچ‌کس تا به حال نتوانسته است دلالتی را بر یک دالْ سنجاق کند. اما از سوی دیگر آنچه می­‌توان انجام داد سنجاق­‌کردنِ یک دال به دال دیگر و تماشای آن چیزیست که رخ می­‌دهد. در این صورت پیوسته چیزِ جدیدی تولید می­‌شود… به بیان دیگر، خیزش یک دلالت جدید…».

شاید شناسایی قدرت متافور، در فرمول لکان در مورد متافور پدری مشخص‌­تر باشد 10:

S/S’ ∙ S’/X → S ( 1/s )

(نام پدر)/(میل مادر) . (میل مادر)/(مدلول سوژه) → نام پدر (A/فالوس)

 S در زنجیرۀ دلالت جای می­‌گیرد. S’ که S جانشین آن شده است به مرتبۀ مدلول سقوط می­‌کند. S همواره به صورت مزاحم در زنجیرۀ دلالت ظاهر می­‌شود، چون نمی­‌توان فهمید از کجا آمده است. اما همین [ورود] تازه و غیرقابل پیش‌­بینی است که «زائدبودن بنیادین تمامی دلالت­‌ها» 11، و به قول لکان نبود مقصدی از پیش معلوم برای «متافور سوژه»12 را توضیح می‌­دهد. به واسطۀ تفاوت بین S و S’ مدلول ناشناختۀ X که متعلق به S’ است معنای جدیدی را عرضه می­‌کند. اما از سوی دیگر هر جاگیری دال S، هر تلاشی برای مشخص‌­کردن X ابتدایی است. فرایند شناسایی (در مکان تعبیه شده توسط 1) می­‌تواند برای همیشه ادامه یابد، به گونه‌­ای که هر دال جدید فقط معنایی جزئی به X بدهد.

به بیان دقیق­تر، آنچه در مثلث ادیپ رخ می­‌دهد این است که کودکی که درحکم یک سوژه مُرده (X) وارد بازی شده است، نام و هویتی دریافت می­‌کند. آنچه بر او دلالت شده، این است که میل مادر (S’)، نام پدر (S) را به عنوان دال واقع خود، در بر دارد که حامل فالوس است.13 پیامد پذیرش متافور پدری برای کودک، چشم‌­پوشی از میل خود برای فالوس بودن است. قانون پدرْ کودک را از مادر جدا می­‌کند، اتحاد دوتایی آنها را در هم می‌­شکند (اختگی) و بنابراین طبق نص صریح قانون، کودک را وادار به تن‌­دادن به میل واقع می‌­کند. کودک می‌­فهمد که می‌­تواند، مانند پدرش، فالوس داشته باشد. این همانندسازی از جنس همانندسازیِ تصویری رخ‌داده در مرحلۀ آینه‌­ای نیست، زیرا در فرمول S(1/s) همچنان بین کودک و پدر تفاوتی باقی می­‌ماند. کودک برای تبدیل شدن به خودش به دال­‌های دیگری نیاز دارد.

لکان با معادل­‌کردن سوژه با صفر ریاضی، بر این فرآیند بی­‌پایان تأکید می­‌کند. «تاجائیکه این دالِ اولیه واجد بی‌­معنایی محض باشد، تبدیل به حامل نامتناهی بودن ارزش سوژه می‌­شود که متفاوت است، و نه تنها هر معنایی را می‌­پذیرد بلکه همۀ آنها را ملغی می­‌کند»14. اگر فالوس به­‌عنوان دالِ سرکوب‌­شدۀ اولیه تبدیل به صفر شود، در نتیجه اشاره به متافور پدری S(1/s) ،تبدیل به S(1/0) یا ∞ S می­شود. [این] سوژه برای معنادادن به خویش، نیازمند مقدار متنابهی دال است. هر دالِ ارائه‌شده به دلالتِ دالِ پس‌رانده‌­شدۀ اولیه، (به‌­عنوان دال میل سوژه) ناکافی و موقت بوده، و پس از مدتی مطرود می‌­شود. در میل متونومیک برای [ورود] دال­‌های جدید، هر نوع امکان همانندسازی خنثی می‌­شود.

متافور به­‌عنوان تثبیت‌­شدگیِ زنجیرۀ دلالت، تُهی­‌بودگی را مشخص می­‌کند، که در نهایت هیچ نیست جز خود سوژه، به‌­عنوان یک مکانِ باز بین زبان و واقعیت، یک شکافِ در زبان، یک حفره در گفتمانِ جهان‌­شمول. از آنجایی‌که همانندسازیِ سوژه در حکم صفر است، متافور به دالِ پس­‌رانده‌­شدۀ اولیه، یعنی به فالوس، معنا می­‌دهد. به خاطر فالوس به‌­عنوان یک دال ابتدایی و بازی‌­های بلاغی [18] آن است که سوژه خودش را تسلیم می­‌کند. به همین دلیل، متافور، تا جایی که در شناساییِ فالوس و خلق دلالت موفق باشد، یک سمپتوم است: «گفته می­‌شود واقعیت که مهم­ترین دغدغۀ بشر است، با توجه به نقشی که در متونومیِ میل او دارد، تنها در متافور قابل ضبط و نگهداری است». 15

در واقع، نظر به اینکه کارکرد متافور، دادن معنای جدید به فالوس، به­‌عنوان دال میل است، متونومی در حکم آن ساختاری عمل می­‌کند که هر تعریفی را نابود و بی‌­ثباتیِ میل را تغذیه می­‌کند. متونومی به‌­عنوان زنجیره بی­‌پایان دال­‌ها که همواره در حال حرکت است، خودِ میل است. این چیز دیگری است که کودک در مثلث ادیپی آن را می‌­آموزد یعنی جداشدن از مادرش؛ اتحاد دوتایی که برای همیشه به تعویق می­‌افتد. نام پدر در حکم قانون و ساحت نمادینْ کودک را با فقدان خویش مواجه می­‌سازد. کودک در همانندسازی با پدر در عین دستیابی به زبان، تفاوت غیرقابل رفعی را برپا می‌کند. میل در زبان است که تبدیل به میل واقع می‌­شود؛ چیزی‌که هرگز ارضاء نخواهد شد. تنها از طریق زنجیرۀ دلالت می‌توان به ابژۀ مورد میل نزدیک شد. «بنابراین نماد ابتدا درحکم قتل چیز ظاهر می­‌شود و این مرگ، جاودانگی میل­‌اش را در سوژه بنیاد می­‌گذارد».16

 کودک به واسطۀ اختگی است که از صفربودن دست می‌­کشد و فرصت یک-کسی بودن به او داده می‌­شود. در ابتدا کودک میل دارد با مادرش یکی باشد؛ هویت نامتمایزی که در عین حال بی‌­معناست، آن هیچ است. کودک تنها زمانی می‌تواند هویت پیدا کند که خود را متمایز از مادر بداند؛ تمایزْ شرط لازم برای هویت است، و از زمان رخدادِ این تمایز، دیگر یگانگی با مادر، شدنی نخواهد بود. یگانگی با مادر گسیخته، و هویتِ خود به شکل تمایز از دیگران نمودار می‌­شود. در این معنا فالوس هم «بهترین دال مبنی بر ناممکنی یگانگی (با مادر)»17، هم دالی مبنی بر ناممکنی شخصیت کامل است. زبان با قراردادن سوژه در نمایش بی‌­پایان متونومی و متافور، نه تنها میل سوژه برای اتحاد با مادرش را درونی می‌کند بلکه هویتِ خود سوژه را نیز به تعویق [19] می­‌اندازد (متفاوت می‌­کند). 

 این نمایشی است که زبانْ آن را می­‌نویسد. سوژه مانند بازیگری وارد صحنۀ اُدیپال می­‌شود. سوژه به دنبال اطاعت از قانون پدر، دست از فالوس بودن بر می­‌دارد و امکان فالوس داشتن را می‌­پذیرد. به معنای دقیق کلمه، او تبدیل به «خواست-برای-بودن»، «فقدانِ بودن» می‌­شود. تا زمانی‌که کسی فالوس باشد، صفر است، و نمی‌تواند تبدیل به سوژه شود. به محض اینکه کسی دارای فالوس شد، دچار فقدان و وارد میل می‌­شود؛ حال (سوژه) بودن آغاز می‌­شود. این معنای یکی از اوراکل‌­های لکان در مورد فالوس است: «تنها ابژه‌­ای که داشتن آن نیاز به عدمِ بودن را ایجاب می‌­کند». 18

به نظر می­‌رسد این نتیجۀ فرمولی است که لکان در مورد عقدۀ ادیپ ارائه می­‌دهد:

S/S’ ∙ S’/X → S (1/s)

وی به این فرمول متافور پدری می‌­گوید. پیش از این گفتیم که متافور و متونومی متعلق به یکدیگر هستند: متافور به عنوان همانندسازی و تثبیت، متونومی در حکم ابدی­‌شدن [20] و لغزیدنِ بی‌­پایان. بنابراین آیا نمی­توان عقدۀ ادیپ را هم برپا کردن متافور دانست و هم متونومی؟

در واقع به تخت‌­نشستنِ متافور پدری، جابجاشدن کودک را طلب می­‌کند. این جابجایی [21] ]همان شکستن آن اتحاد دوتایی است و به عنوان یک حرکت متونومیکال، ماشه‌­چکانِ آن میل ابدی نسبت به ابژه‌­ای است که به طرز غیرقابل­‌جبرانی از دست رفته است. اما پدر در عین­‌حال که اخته می­‌کند، امکان همانندسازی را نیز به کودک عرضه می­‌دارد. به این ترتیب متونومی و متافور شاید بتوانند به واسطۀ دو کارکرد از حضور پدر، یعنی اخته‌­کردن و وعده‌­دادن [22]، به هم متصل ­باشند. 19

Refrences

  1. J. Lacan, “Fonction et chamn de la parole et du langage en psycanalyse,” in “Ecrits I, (Paris: Seuil, 1966), p. 204. “The Function and Field of Speech and Language in Psychoanalysis,” in Kcrits. A Selection, translated by A. Sheridan, (New York: Norton, 1977). p. 104.
  1. J. Lacan, “L’instance de la lettre dans ‘inconscient,” in Ecrits I, (Paris: Seuil, 1966), p. 251. “The Agency of the Letter in the Unconscious or Reason Since Freud,” in Ecrito. A Selection, p. 148.
  1. M. Heidegger, Unterwegs zur Sprache, (Neske, Pfullingen), 1965 (3), p. 32-33.
  1. J. Lacan, “The Signification of the Phallus,” in Ecrits. A Selection, p. 285.
  1. J. Lacan, idem (2), p. 274; p. 164.
  1. J. Lacan, idem (5).
  1. J. Lacan, idem (2), p. 261; p. 154.
  1. Lacan, “The Subversion of the Subject and the Dialectic of Desire in the Freudian Unconscious,” in Ecrits. A Selection, pp. 292-326.
  1. A. Wilden, The Language of the Self, (Baltimore/ London: Johns Hopkins Press, 1973) (2), p. 274.
  1. J. Lacan, “On a Question Preliminary to Any Possible Treatment of Psychosis,” in Ecrits. A Selection, p. 200.
  1. J. Lacan, idem (2), p. 265; p. 157.
  1. J. Lacan, “La metaphore du sujet,” in Ecrits, (Paris: Seuil, 1966), p. 890.
  1. A. De Waelhens, Schizophrenia, translated with introduction, notes and bibliography by W. Ver Eecke, (Pittsburgh: Duquesne University Press, 1978), p. 127.
  1. J. Lacan, The Four Fundamenta1 Concepts of Psychoanalysis, translated by A. Sheridan; edited by J. A. Miller, (New York: Norton, 1978), p. 252.
  1. J. Lacan, idem (12), p. 892.
  1. J. Lacan, idem (1).
  1. A. Lemaire, Jacques Lacan, translated by D. Macey, (London/Boston: Routledge and Kega Paul,(1977), p. 86.
  1. J. Lacan, idem (15).
  1. A. De Waelhens, idem (13), p. 21.

[1] A Study of Metaphor and Metonymy in Lacan

[2] Dirk De schutter دپارتمان فلسفۀ دانشگاه جورج تاون

[3] sign

[4] arbitrary

[5] positive

[6] negative

[7] extra-textual

[8] transcendental

[9] delayed

[10] provisional

[11] Urverdrängung

[12] syntagmatic

[13] emptiness

[14] sliding

[15] paradigmatic

[16] anchoring

[17] pinning down

[18] rethorical

[19] defer

[20] eternalisation

[21] displacement

[22] promise