بررسی متافور و متونومی در متون لکان[1]
نویسنده: دیرک دیسخیتر[2]
ترجمۀ نگار امیری
من در این مقاله سعی دارم نظریه زبانشناختی ژک لکان، روانکاو فرانسوی را ارائه و توضیح دهم. یهطور واضحتر، میخواهم نشان دهم چطور نظریه لکان برداشت سنتی (متافیزیکی) از متافور و متونومی را از اساس دگرگون کرد و اینکه نقش زبان، بهطور مشخص متافور و متونومی، در روانکاوی لکانی چیست؟
لکان نیز مانند بسیاری از ساختارگرایان و پساساختارگرایان و بسیاری از متفکران فرانسوی به فردینان دو سوسور، زبانشناس سوئیسی ابتدای قرن بیستم، باز میگردد. نظریۀ زبانشناختی لکان ریشه در خوانش «دورۀ زبانشناسی عمومی» سوسور دارد؛ خوانشی که همزمان اندیشههای سوسور را از ریشه به چالش کشید. در خواندن سوسور به شیوۀ معمول، زبان، بازیِ تفاوتها است. آنچه در پی میآید آن نوع خوانشی از سوسور است که در برخی از متون لکان یافت میشود.
کلمه، یک نشانۀ [3] زبانشناختی است که وفاقی را بین یک صوت (تصویر آوایی) و یک مفهوم (تصویر ذهنی) ایجاد میکند. [اما] رابطه بین این دو، یعنی بین دال و مدلول، رابطهای قراردادی [4] است. هیچ دلیلی مبنی بر اینکه چرا صدای «درخت»، مفهوم «درخت» را به ذهن متبادر میکند، وجود ندارد. مدلول «درخت» با هر صوت دلالتکننده دیگری نیز میتواند بازنمایی شود. سوسور برای اثبات این ادعا به زبانهای مختلف اشاره میکند: برای مثال مدلول «درخت» در انگلیسی واجد دالِ ‘tree’ و در آلمانی دارای دالِ ‘baum’ است. و هر دو دال به یک اندازه به مفهوم «درخت» دلالت دارند.
این قراردادی بودن در رابطۀ بین دال و مدلول، به این پدیدۀ عجیب دامن میزند که هیچ عنصر زبانی، جدا از دیگر عناصر قابل تعیّن نیست: نه میتوان مدلول را از دال صوتی آن به دست آورد و نه میتوان دال را از مفهوم مدلول استنتاج کرد. عناصر زبانی تنها از طریق شبکۀ روابط متعلق به هم تعیین میشوند. این عناصر همانند مهرههای شطرنج به خودی خود واجد محتوا یا معنایی نیستند، معنای آنها صرفاً بر اساس روابط دوجانبهشان، یا ارزش آنها در یک سیستم یا شبکۀ ساختاری مشخص میشود.
عناصر زبانی به خودی خود محتوای ایجابی [5] ندارند، ارزش آنها صرفاً به تمایزشان از دیگر عناصر است. بنابراین ارزش عناصرْ فقط به شیوهای سلبی [6]، یعنی از طریق ارتباط آنها با دیگر عناصر موجود در آن سیستم، تعیین میشود. هر عنصر فقط چیزی است که عنصر دیگر نیست. این در مورد دال و مدلول نیز مصداق دارد. مدلول ‘car’ از طریق تمایزش با مدلولهای دیگری چون ‘chariot’, ‘wagon’, ‘van’, ‘sleigh’ و غیره تعیّن مییابد. به همین ترتیب دالِ ‘ t ‘ فقط در نشانۀ ‘cat’ دلالت مییابد، زیرا این دال، آن نشانه را از نشانههای دیگری مانند ‘cap’, ‘cab’, ‘can’ و غیره متمایز میکند.
آنچه تا اینجا بیان شد، بسیاری از مفاهیم و افکار سنتی را به کناری مینهد. مدلول، دیگر یک «ایده» فرامتنی [7] و متعالی [8] نیست که به خودی خود کافی، و مقدم بر هر سازمان زبانی و منتظرِ بیانشدن توسط یک دال باشد. آن [مدلول] فقط به شیوهای منفی قابل تعیّن است، و تبدیل به اثرِ بازی دلالتیِ تفاوتها شده است. دال را نیز دیگر نمیتوان در حکم حامل یک عنصر دلالتی در نظر گرفت. آن [دال] تبدیل به نمونهای شده است كه دلالت را متمايز مىکند و به خودی خود دلالتی ندارد. آن [دال] از طریق تفاوتش با دالهای دیگر، دلالت را ایجاد میکند. سومین پیامد خوانش لکانیِ سوسور، فقدان تناظرِ از پیش ایجادشده بین مرتبۀ دال و مرتبۀ مدلول است. زبانْ نظامی از تفاوتهاست که در آن پیوند بلافصل بین دال و مدلول از بین رفته است. حال با این بینشها، میتوانیم به سراغ درک الگوریتمهای لکانی برای نشانۀ زبانشناختی برویم.
لکان نشانه را به این صورت ترسیم میکند: f+(S) 1/s . در اینجا دالِ S معنایی را خلق میکند که آن را مرهون رابطهاش با دیگر دالهاست. و آن برای اینکه (به طور کامل) بر s دلالت کند، به [کار] تکمیلی دالهای دیگر نیازمند است که میتوانند در مکانِ تعبیهشده توسط 1 ظاهر شوند. به عبارت دیگر معنای s توسط دال S دلالت نمییابد، زیرا همواره بین S و s تفاوت وجود دارد، s به تعویق [9] میافتد. یک تغییر مسیر توسط دالهای دیگر مورد نیاز است و حتی از آن پس s برای همیشه کنار خواهد رفت و هرگز به طور کامل حاضر نخواهد شد.
بیشتر اینکه، اگر مدلول را اثر زنجیرۀ دلالتی بدانیم و اگر این اثر بتواند به تعویق بیفتد، مدلول در نهایت دیگر وجود نخواهد داشت. هیچ «ایده» متعالی فراتر از زنجیرۀ دالها وجود ندارد که بتواند زنجیرۀ دلالت را متوقف کند. کل دلالتْ موقتی [10] است، و سرانجام اینکه مدلول خود از مرتبۀ دالهاست.
لکان این بینشهای زبانشناختی را با نظریۀ روانکاوانه در مورد پسرانش اولیه [11] همراه میکند. نشانه که در آن تفاوتِ بین دال و مدلول هرگز بهطور واقعی برطرف نمیشود، انعکاسِ نقضکردنِ واقعیت توسط زبان است. پسرانش اولیه، ضمیر ناآگاه را شکل میدهد و اتحاد همزیستانۀ نخستینِ مادر و کودک را به سمت ناآگاه پس میراند. این اتحاد خیالیِ کودک با مادرش برای همیشه در پسرانش اولیه به تعویق میافتد، از آن حیث که به واسطۀ دستیابیِ کودک به زبان و عبورِ موفق او از مثلث اُدیپی ایجاد میشود. به بیان بهتر، کودک تلاش میکند بر غیاب مادر فائق آید: این معنایی است که لکان به اپیزود “fort-da” در مقالۀ «آنسوی اصل لذت» فروید میدهد. کودک با تولید واجهای O-A آگاهیِ خود را از حضور و غیابِ پیدرپی مادر نشان میدهد. او همچنین ثابت میکند که میداند مادر از او متمایز است؛ او در نمادینکردنِ ناپدیدشدنِ مادر، وی را به عنوان ابژۀ میل خود کشف میکند. این تناقضِ موجود در کل ماجراست: کودک در تلاش برای نمادینکردنِ حضور مادر با کمک کلمات، اتّحادِ با او را برای همیشه از دست میدهد. از این پس نزدیکی او به مادر صرفاً با میانجیگری زبان خواهد بود. [چون] آن اتّحاد بلافصل به طرز غیرقابل جبرانی از دست رفته است. «بنابراین نماد به عنوان قتل چیز آشکار میشود». 1
دسترسی کودک به زبان و پسرانشِ اولیه به منزلۀ از دستدادن نوعی بلافصلی، در منظومۀ ادیپ، که کودک از طریق آن فالوس را به عنوان دال میگیرد، سر و شکل کاملتری به خود میگیرد. کودک با پذیرشِ نام پدر، متوجه میل خود میشود. این تشخیصِ میلْ همراه با چشمپوشی از آن است. در اصل، میلِ کودک بر فالوس بودن است؛ یعنی میل دارد ابژۀ میل مادر باشد. اما در مُنقادکردن خود به نام پدر، و قانونِ تجسّدیافته به واسطۀ آن، [کودک] خود، یعنی فقدانش را مسلم فرض میکند، به آن فقدان اسم میدهد و به معنای دقیق کلمه، نمادِ دلالتکننده بر آن را تقبل میکند. به این ترتیب، پسرانشِ اولیه در عین حال پسراندنِ آن بهشت بلافصل و نظم نمادینی است که یکبار برای همیشه در [آن] اتّحاد مورد میلْ فاصله انداخته است. نتیجه اینکه پسرانش اولیه سرنگونی اولین دالی (یعنی فالوس) است که موجب میشود ناخودآگاه ساختاری مانند زبان بیابد. زبان آزادانه در اختیار سوژه نیست، بلکه برعکس، سوژه تنها در صورتی سوژه خواهد بود که خود را تحت قوانین زبان در بیاورد. سوژه «بندۀ زبان»2 است. این سوژه نیست که زبان را به عنوان یک «اندام» به کار میگیرد، بلکه زبان است که از طریق او بهعنوان یک پرسونا سخن میگوید. «زبان سخن میگوید و بشر تا جائیکه با زبان همانند باشد، سخن میگوید».3به همین دلیل است که لکان ادعا میکند قوانین ناخودآگاهِ حاکم بر بشر، قوانینی زبانی هستند. استقرار سوژه «به واسطۀ مانور تمام عیاری از ترکیب و جانشینی در دال، برطبق دو جنبۀ تولیدکنندۀ مدلول، یعنی متونومی و متافور، تعیّن مییابد».4
لکان متونومی را به این شکل صورتبندی میکند:
f (S……S’ ) S ≅ S (–) S
[تابع دلالتیِ پیوند یک دال با دال دیگر، همنهشت است با عدمتغییر و حفظ بار].
«نشان داده شده است که ارتباطِ دال با دال است که اجازۀ حذف میدهد؛ حذفی که به واسطۀ آن، دال، در رابطه با ابژه، فقدانِ بودن را برپا میکند؛ این برپائی با استفاده از ارزش بازگشتِ دلالت، برای سرمایهگذاری روی میل نامیرا به پشتوانۀ این فقدان صورت میگیرد».5
متونومی در یک بسط افقی و همنشینی [12] از دالها تشکیل میشود: این بسط حرکتی را از S به S’ میسر میکند؛ حرکتی به خودیِ خود بیپایان: تا زمانی که دالهای جدید قابلیتِ افزودهشدن داشته باشند، این رشته [تسلسل] هرگز پایان نخواهد یافت. این امکانِ الحاقِ بیپایان ثابت میکند که دالها فاقد [ویژگی] فرامتنی و فرازبانی هستند؛ یعنی ویژگیای که میتواند این حرکت را متوقف و روند دلالت را حُسنِ ختام بخشد. هرگز در شکاف بین واقعیت و زبان پُلی نخواهد بود. میانجیگریِ زبان، تُهیبودگی [13] را ایجاد (باز) میکند. سوژه میخواهد این تُهیبودگی را با کلمات پُر کند، اما از آنجاییکه هر کلمه به خودیِ خود اثری از این تُهیبودگی است، و در بطن خود حامل همان شکاف بین دال و مدلول است، صرفاً بر همان تُهیبودگیای میافزاید که سعی در غلبه بر آن را دارد. به معنای دقیق کلمه، تکمیلشدن S توسط S’ ناکامل باقی میماند، [زیرا] برای پُرکردن این تُهیبودگی به دالهای دیگری نیاز است. متونومی [به ما] نشان میدهد که همیشه حداقل یک دال کم میآورد، و هر تلاشی برای دلالت، محدود باقی میماند و نیازمند تکمیلگری است.
افزون براین، متونومی نه تنها یک ویژگی از زبان با تمام امکانهای خود است بلکه سخنگفتنِ واقعی نیز به خودی خود به این الگوی متونومیک میافزاید. در سخنگفتن هرگز نمیتوان تمام دالهای ممکن (S………S’) را به فعلیت رسانید، و همواره چیزی کنار گذاشته میشود. با اینکه S به S’ نیاز دارد، اما S’ در به فعلیت رساندن S به تدریج رنگ میبازد. هرچند ارتباط تقریبی S’ به S همچنان برقرار باقی میماند، اما حذف S’ کاری جز به حداکثر رساندن تُهیبودگی، که فرض میشد برطرف کند، انجام نمیدهد. دقیقاً به دلیل وجود فاصلۀ نفوذناپذیر بین زبان و واقعیت است که bar بین دال و مدلول حفظ میشود. این معنای S (-) s در فرمول بالاست.
در حالیکه تأکید متونومی بر لغزیدن [14] بیوقفۀ دالها و به تعویق اندازیِ [رسیدن] به مدلولی ثابت است، متافورْ ساختاری است که به دلالت اجازۀ ظهور میدهد.
فرمول لکان برای روند ساخت متافور این است:
f ( s’/s ) S ≅ S (+) S
[تابع دلالتیِ جانشینیِ یک دال با دال دیگر همنهشت است با قطعشدن بار]
«در جانشینیِ دال با دال است که اثر دلالت ایجاد میشود».6 در اصل، دالِ S، به نسبت S’ یک دال نهفته محسوب میشود. S یکی از بیشمار دالهایی است که S’به آن برمیگردد. در واقع، هر دال (در محور جانشینی [15])7، مجموعه کاملی از دالهای دیگر را در بر دارد که به طور عمودی به آن متصل هستند. اگر S فعلیت بیابد و بالای خط قرار بگیرد، S’ دلالت جدیدی مییابد: این معنای (+) در فرمول است. این جانشینی S به جای S’ تنها به این دلیل ممکن است که S’ یک معنای ثابت یا مناسب ندارد. فرایند جانشینی substituting رخداده بین دو دال، به هیچ عنوان، به دلیل دسترسی به یک معنای خاص قبلی، دچار استحاله نشده و یا متوقف نمیشود.
در متافور یک دال جانشین دال دیگر میشود، یعنی S جای S’ را میگیرد. در اصل، S صرفاً یک مدلول ممکن از S’ است، که حال به جای S’ یک دال اصلی میشود. تفاوت ایجابی بین S و S’، در فرمول (+) S، یک دلالت جدید پیدا میکند. متافور به عبور از bar بین دال و مدلول (که آن هم از مرتبۀ دال است) پی میبرد و بنابراین در لغزیدنِ بیوقفۀ دالها، یک توقف لحظهای ایجاد میشود. این عبور از bar و ثابت نگهداشتن دالها در زنجیرۀ دلالت است که اجازۀ خلق معنا را میدهد. [در این صورت] حرکت دلالت استراحت میکند و تُهیبودگیای که بسط افقیْ بیهوده میکوشد بر آن چیره شود، شناساییِ اولیه میشود.8
طبق نظر پیروان لکان، ژان لاپلانش و سرژ لُکلیر، این لحظۀ ثبیت در جریان متافورسازی را میتوان به ایدۀ لکان در مورد نقطۀ لنگرانداختن [16] ارجاع داد:9
«…. سنجاقکردنی [17] که من از آن صحبت میکنم، یا همان نقطۀ کاپیتون، [چیزی] اسطورهای است، زیرا هیچکس تا به حال نتوانسته است دلالتی را بر یک دالْ سنجاق کند. اما از سوی دیگر آنچه میتوان انجام داد سنجاقکردنِ یک دال به دال دیگر و تماشای آن چیزیست که رخ میدهد. در این صورت پیوسته چیزِ جدیدی تولید میشود… به بیان دیگر، خیزش یک دلالت جدید…».
شاید شناسایی قدرت متافور، در فرمول لکان در مورد متافور پدری مشخصتر باشد 10:
S/S’ ∙ S’/X → S ( 1/s )
(نام پدر)/(میل مادر) . (میل مادر)/(مدلول سوژه) → نام پدر (A/فالوس)
S در زنجیرۀ دلالت جای میگیرد. S’ که S جانشین آن شده است به مرتبۀ مدلول سقوط میکند. S همواره به صورت مزاحم در زنجیرۀ دلالت ظاهر میشود، چون نمیتوان فهمید از کجا آمده است. اما همین [ورود] تازه و غیرقابل پیشبینی است که «زائدبودن بنیادین تمامی دلالتها» 11، و به قول لکان نبود مقصدی از پیش معلوم برای «متافور سوژه»12 را توضیح میدهد. به واسطۀ تفاوت بین S و S’ مدلول ناشناختۀ X که متعلق به S’ است معنای جدیدی را عرضه میکند. اما از سوی دیگر هر جاگیری دال S، هر تلاشی برای مشخصکردن X ابتدایی است. فرایند شناسایی (در مکان تعبیه شده توسط 1) میتواند برای همیشه ادامه یابد، به گونهای که هر دال جدید فقط معنایی جزئی به X بدهد.
به بیان دقیقتر، آنچه در مثلث ادیپ رخ میدهد این است که کودکی که درحکم یک سوژه مُرده (X) وارد بازی شده است، نام و هویتی دریافت میکند. آنچه بر او دلالت شده، این است که میل مادر (S’)، نام پدر (S) را به عنوان دال واقع خود، در بر دارد که حامل فالوس است.13 پیامد پذیرش متافور پدری برای کودک، چشمپوشی از میل خود برای فالوس بودن است. قانون پدرْ کودک را از مادر جدا میکند، اتحاد دوتایی آنها را در هم میشکند (اختگی) و بنابراین طبق نص صریح قانون، کودک را وادار به تندادن به میل واقع میکند. کودک میفهمد که میتواند، مانند پدرش، فالوس داشته باشد. این همانندسازی از جنس همانندسازیِ تصویری رخداده در مرحلۀ آینهای نیست، زیرا در فرمول S(1/s) همچنان بین کودک و پدر تفاوتی باقی میماند. کودک برای تبدیل شدن به خودش به دالهای دیگری نیاز دارد.
لکان با معادلکردن سوژه با صفر ریاضی، بر این فرآیند بیپایان تأکید میکند. «تاجائیکه این دالِ اولیه واجد بیمعنایی محض باشد، تبدیل به حامل نامتناهی بودن ارزش سوژه میشود که متفاوت است، و نه تنها هر معنایی را میپذیرد بلکه همۀ آنها را ملغی میکند»14. اگر فالوس بهعنوان دالِ سرکوبشدۀ اولیه تبدیل به صفر شود، در نتیجه اشاره به متافور پدری S(1/s) ،تبدیل به S(1/0) یا ∞ S میشود. [این] سوژه برای معنادادن به خویش، نیازمند مقدار متنابهی دال است. هر دالِ ارائهشده به دلالتِ دالِ پسراندهشدۀ اولیه، (بهعنوان دال میل سوژه) ناکافی و موقت بوده، و پس از مدتی مطرود میشود. در میل متونومیک برای [ورود] دالهای جدید، هر نوع امکان همانندسازی خنثی میشود.
متافور بهعنوان تثبیتشدگیِ زنجیرۀ دلالت، تُهیبودگی را مشخص میکند، که در نهایت هیچ نیست جز خود سوژه، بهعنوان یک مکانِ باز بین زبان و واقعیت، یک شکافِ در زبان، یک حفره در گفتمانِ جهانشمول. از آنجاییکه همانندسازیِ سوژه در حکم صفر است، متافور به دالِ پسراندهشدۀ اولیه، یعنی به فالوس، معنا میدهد. به خاطر فالوس بهعنوان یک دال ابتدایی و بازیهای بلاغی [18] آن است که سوژه خودش را تسلیم میکند. به همین دلیل، متافور، تا جایی که در شناساییِ فالوس و خلق دلالت موفق باشد، یک سمپتوم است: «گفته میشود واقعیت که مهمترین دغدغۀ بشر است، با توجه به نقشی که در متونومیِ میل او دارد، تنها در متافور قابل ضبط و نگهداری است». 15
در واقع، نظر به اینکه کارکرد متافور، دادن معنای جدید به فالوس، بهعنوان دال میل است، متونومی در حکم آن ساختاری عمل میکند که هر تعریفی را نابود و بیثباتیِ میل را تغذیه میکند. متونومی بهعنوان زنجیره بیپایان دالها که همواره در حال حرکت است، خودِ میل است. این چیز دیگری است که کودک در مثلث ادیپی آن را میآموزد یعنی جداشدن از مادرش؛ اتحاد دوتایی که برای همیشه به تعویق میافتد. نام پدر در حکم قانون و ساحت نمادینْ کودک را با فقدان خویش مواجه میسازد. کودک در همانندسازی با پدر در عین دستیابی به زبان، تفاوت غیرقابل رفعی را برپا میکند. میل در زبان است که تبدیل به میل واقع میشود؛ چیزیکه هرگز ارضاء نخواهد شد. تنها از طریق زنجیرۀ دلالت میتوان به ابژۀ مورد میل نزدیک شد. «بنابراین نماد ابتدا درحکم قتل چیز ظاهر میشود و این مرگ، جاودانگی میلاش را در سوژه بنیاد میگذارد».16
کودک به واسطۀ اختگی است که از صفربودن دست میکشد و فرصت یک-کسی بودن به او داده میشود. در ابتدا کودک میل دارد با مادرش یکی باشد؛ هویت نامتمایزی که در عین حال بیمعناست، آن هیچ است. کودک تنها زمانی میتواند هویت پیدا کند که خود را متمایز از مادر بداند؛ تمایزْ شرط لازم برای هویت است، و از زمان رخدادِ این تمایز، دیگر یگانگی با مادر، شدنی نخواهد بود. یگانگی با مادر گسیخته، و هویتِ خود به شکل تمایز از دیگران نمودار میشود. در این معنا فالوس هم «بهترین دال مبنی بر ناممکنی یگانگی (با مادر)»17، هم دالی مبنی بر ناممکنی شخصیت کامل است. زبان با قراردادن سوژه در نمایش بیپایان متونومی و متافور، نه تنها میل سوژه برای اتحاد با مادرش را درونی میکند بلکه هویتِ خود سوژه را نیز به تعویق [19] میاندازد (متفاوت میکند).
این نمایشی است که زبانْ آن را مینویسد. سوژه مانند بازیگری وارد صحنۀ اُدیپال میشود. سوژه به دنبال اطاعت از قانون پدر، دست از فالوس بودن بر میدارد و امکان فالوس داشتن را میپذیرد. به معنای دقیق کلمه، او تبدیل به «خواست-برای-بودن»، «فقدانِ بودن» میشود. تا زمانیکه کسی فالوس باشد، صفر است، و نمیتواند تبدیل به سوژه شود. به محض اینکه کسی دارای فالوس شد، دچار فقدان و وارد میل میشود؛ حال (سوژه) بودن آغاز میشود. این معنای یکی از اوراکلهای لکان در مورد فالوس است: «تنها ابژهای که داشتن آن نیاز به عدمِ بودن را ایجاب میکند». 18
به نظر میرسد این نتیجۀ فرمولی است که لکان در مورد عقدۀ ادیپ ارائه میدهد:
S/S’ ∙ S’/X → S (1/s)
وی به این فرمول متافور پدری میگوید. پیش از این گفتیم که متافور و متونومی متعلق به یکدیگر هستند: متافور به عنوان همانندسازی و تثبیت، متونومی در حکم ابدیشدن [20] و لغزیدنِ بیپایان. بنابراین آیا نمیتوان عقدۀ ادیپ را هم برپا کردن متافور دانست و هم متونومی؟
در واقع به تختنشستنِ متافور پدری، جابجاشدن کودک را طلب میکند. این جابجایی [21] ]همان شکستن آن اتحاد دوتایی است و به عنوان یک حرکت متونومیکال، ماشهچکانِ آن میل ابدی نسبت به ابژهای است که به طرز غیرقابلجبرانی از دست رفته است. اما پدر در عینحال که اخته میکند، امکان همانندسازی را نیز به کودک عرضه میدارد. به این ترتیب متونومی و متافور شاید بتوانند به واسطۀ دو کارکرد از حضور پدر، یعنی اختهکردن و وعدهدادن [22]، به هم متصل باشند. 19
Refrences
- J. Lacan, “Fonction et chamn de la parole et du langage en psycanalyse,” in “Ecrits I, (Paris: Seuil, 1966), p. 204. “The Function and Field of Speech and Language in Psychoanalysis,” in Kcrits. A Selection, translated by A. Sheridan, (New York: Norton, 1977). p. 104.
- J. Lacan, “L’instance de la lettre dans ‘inconscient,” in Ecrits I, (Paris: Seuil, 1966), p. 251. “The Agency of the Letter in the Unconscious or Reason Since Freud,” in Ecrito. A Selection, p. 148.
- M. Heidegger, Unterwegs zur Sprache, (Neske, Pfullingen), 1965 (3), p. 32-33.
- J. Lacan, “The Signification of the Phallus,” in Ecrits. A Selection, p. 285.
- J. Lacan, idem (2), p. 274; p. 164.
- J. Lacan, idem (5).
- J. Lacan, idem (2), p. 261; p. 154.
- Lacan, “The Subversion of the Subject and the Dialectic of Desire in the Freudian Unconscious,” in Ecrits. A Selection, pp. 292-326.
- A. Wilden, The Language of the Self, (Baltimore/ London: Johns Hopkins Press, 1973) (2), p. 274.
- J. Lacan, “On a Question Preliminary to Any Possible Treatment of Psychosis,” in Ecrits. A Selection, p. 200.
- J. Lacan, idem (2), p. 265; p. 157.
- J. Lacan, “La metaphore du sujet,” in Ecrits, (Paris: Seuil, 1966), p. 890.
- A. De Waelhens, Schizophrenia, translated with introduction, notes and bibliography by W. Ver Eecke, (Pittsburgh: Duquesne University Press, 1978), p. 127.
- J. Lacan, The Four Fundamenta1 Concepts of Psychoanalysis, translated by A. Sheridan; edited by J. A. Miller, (New York: Norton, 1978), p. 252.
- J. Lacan, idem (12), p. 892.
- J. Lacan, idem (1).
- A. Lemaire, Jacques Lacan, translated by D. Macey, (London/Boston: Routledge and Kega Paul,(1977), p. 86.
- J. Lacan, idem (15).
- A. De Waelhens, idem (13), p. 21.
[1] A Study of Metaphor and Metonymy in Lacan
[2] Dirk De schutter دپارتمان فلسفۀ دانشگاه جورج تاون
[3] sign
[4] arbitrary
[5] positive
[6] negative
[7] extra-textual
[8] transcendental
[9] delayed
[10] provisional
[11] Urverdrängung
[12] syntagmatic
[13] emptiness
[14] sliding
[15] paradigmatic
[16] anchoring
[17] pinning down
[18] rethorical
[19] defer
[20] eternalisation
[21] displacement
[22] promise