مقایسۀ تطبیقی صحنۀ آینه‌ای لکان و داستان سیمرغ

منطق‌الطیر عطار معادلیست برای مرحله یا صحنۀ آینه‌ای لکان mirror stage  یا لااقل می‌توان آن را چنین در نظر گرفت: در نظر بگیریم که پرندگان می‌بایست نمایندۀ دریافت‌های قطعه‌قطعۀ بدنی ما باشند مانند وضعیتی که کودک در قبل از مرحلۀ آینه‌ای تجربه می‌کند. آنها در جستجوی یک نام (سیمرغ) با همدیگر به وحدت می‌رسند، مانند کودکی که خودش را با ایگوی ایده‌آل شدۀ خودش در آینه به ناگهان و در یک Aha Erlebnis یکی می‌کند. او ناگهان «اسم کوچک» خودش را می‌بیند: حی و حاضر و جسم‌یافته ایستاده در جلوی خودش، منتها آن‌سوی آینه. اساس داستان سیمرغ نیز بر این است که پرندگان متوجه می‌شوند که آنها یکی هستند. 30 مرغ جدا جدا نیستند، بلکه سیمرغ هستند، یعنی همگی در تمامیت خود یک نامِ تمام هستند. 

مقدمه:

مرحله یا همان صحنۀ آینه‌ای لکان و داستان اسطوره‌ای سیمرغ شباهت‌های جالب توجهی با یکدیگر دارند: هر دو داستانِ چگونگیِ شکل‌گیریِ هویت هستند. هر دو بر قدرت و جادوی نشانه‌ها دلالت دارند. جادویی که در آن جسم به کلمه و کلمه به جسم تبدیل می‌شوند. نشانه‌ها لباس می‌پوشند و در میان ما زندگی می‌کنند. نام این لباس بدن است و این معنای تجسم کردن است: تجسم یعنی جسم بخشیدن.

در اینجا معنای دیگری هم در کار است: Emergence یا انبثاق. جهان دیگری از درون جهان پیشین سربرمی‌آورد و بروز می‌یابد. [تجسم] یک نام در قامت یک اندام از درونِ کثرت اعضا بروز[انبثاق] می‌کند. می‌توانیم به یک باره بگوییم پیدا می‌شود. گویی چیزی که گم شده است دوباره وجود پیدا می‌کند. وجود هم همان وجد است: پیدا کردن.

برای پیدا کردنِ هر چیز ابتدا باید آن را گُم کرد. به این ترتیب پیدا شدن هم به نوبۀ خود تبدیل به علّت گم‌شدن می‌شود، منتها علّتی که بعد از معلول می‌آید. برای به حرکت درآمدن باید چیزی کم باشد. گویی که چیزی بوده که حالا نیست. جای چیزی خالی است و این نه تنها فضا را به حرکت در می‌آورد، بلکه فضا را ایجاد می‌کند: صحنه. در جستجوی این فقدان، اعضای بدن هویتی یک‌پارچه پیدا می‌کنند؛ تحت عنوان فقدانی به نامِ نام. به طریق اولی، اعضای یک گروه هم به ناگهان هوبتی یک‌پارچه پیدا می‌کنند تحت پارچه‌ای به نام پرچم. یادمان باشد که برای امیل دورکهایم، توتم همان پرچم است: یک پارچه[1].

 مرحله آینه‌ای لکان داستان سیمرغ
مفاهیم کلیدیشکل‌گیری ایگوشکل‌گیری وحدت از درون کثرت
دریافت‌های بدنیگسسته و جدا‌جداگسسته اما قابل تحرک در میانِ کل گروه
نمایش/صحنه  آینه‌ایمشاهدۀ تصویر آرمانی از خود: دیدن نامی که با آن صدایمان می‌زنند. (وسوسه)مشاهدۀ اسطوره‌ای به نام سیمرغ: پرنده‌ای که در ابتدای داستان جهان از نام او پُر است اما پیدا نیست. (ذکر)
انتقالخودآگاهیعرفان
نمادگراییشناسایی: رفتن به سمت آینه برای حذف دوگانگیتحقق: سفر به حق

قاف:

این سفر به حق در خود یک حلق هم پنهان دارد. حبل ورید. لااقل می‌توانیم به یقین بگوییم که عطار کلمۀ قاف را فارغ از نشانه‌شناسیِ منتج از قرآن نیاورده است: سوره‌ای از قرآن که در آن به این عبارت برمی‌خوریم:

«وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» (آیه 16 سوره ق)

و ما انسان را آفریدیم و از آنچه نفسش به او تلقین می‌کند آگاهیم و ما به او از رگ گردنش نزدیکتریم.

قاف هم‌زمان دورترین نقطۀ جهان مادی است، یعنی نهایت مادیت و هم‌زمان یک حرف. نام ما نیز چنین چیزی است در صحن آینه. ما همان نام‌مان هستیم: یک وسوسه؛ یک تلقین؛ یک جادو که آینده را تبدیل به علتِ گذشته می‌کند. این اسم ماست که بدن ما را به ما تبدیل می‌کند: یک اسم. به این ترتیب نام آینده‌ای است که خودش را از درونِ تکرارِ خودش در گذشته بروز می‌دهد. ما به مقصدِ گذشتن از تصویر خودمان به سمت آینه حرکت می‌کنیم و او به سمت ما می‌آید. او به سمت ما آینده است. گذشته خودش را در آیندۀ خود خلق می‌کند.


[1] رجوع کنید به:

 Durkheim, E. (2016). The elementary forms of religious life. In Social theory re-wired (pp. 52-67). Routledge.

در اینجا دورکهایم توضیح می‌دهد که چگونه در توتمْ قبیله خودش را از طریق توتم می‌پرستد، همانطور که سرباز جان و تنش را فدای پرچمی می‌کند که به جای وطن نشسته است.