زنانگی، میل و والایش در روانکاوی[1]
فصل اول: عقدۀ مادر[2]
نویسنده: اِلدا آبریوایا[3]
مترجمان: سحر کریمپور و الهه درویشی
پارانویا و عقدۀ مادر
پیش از کشف تأثیر دلبستگی شدید دختر خردسال به مادرش، در شکلگیری «جنسانیت زنانه»[4] (1931ب) و «زنانگی»[5] (1933الف)، فروید این فرصت را داشت تا به مطالعۀ «عقدۀ مادر» در زن جوانی مبتلا به پارانویا بپردازد. او در مقالۀ خود با عنوان «موردی از پارانویا در تضاد با نظریۀ روانکاویِ بیماری»[6] (1915ج)، اذعان داشت که هذیانهای پارانویایی زن جوان، به دلبستگیِ شدید او به مادرش مرتبط است که این امر در تأیید یافتۀ قبلی او یعنی رابطۀ بین همجنسکامی و پارانویا در جریان تحلیل قاضی شربر است (1911پ). در اینجا میتوان گفت بر خلاف استریچی که معتقد است مقالۀ «جنسانیت زنانه» متأثر از واکنشها به مقالۀ جنجالی «برخی پیامدهای روانی ناشی از تفاوتهای کالبدشناختی بین جنسیتها»[7] (1925چ) بودهاست، ارتباطی میان مقالۀ «جنسانیت زنانه» (1931) و مقالۀ انتشار یافته در سال 1915 [موردی از پارانویا در تضاد با نظریۀ روانکاوی بیماری] برقرار است. استریچی در یادداشت سردبیر بر مقالۀ «جنسانیت زنانه»، اشاره کردهاست که مقالۀ منتشر شده در سال 1925 در میان روانکاوان اثرگذار بوده و ظاهراً انگیزۀ فروید نیز برای نوشتن مقالهای درمورد جنسانیت زنانه از آنجا نشأت گرفته است. استریچی دلبستگی شدید دختر خردسال به مادرش را تأیید میکند، اما به پیامدهای این دلبستگی در بروز زنانگی نمیپردازد. فروید در مقالۀ «جنسانیت زنانه» بر رابطۀ پیشاُدیپی مادر و دختر تمرکز دارد، این در حالی است که مقالۀ منتشر شدۀ او در سال 1925 به رشک آلتی دختر و رابطۀ وی با پدر به عنوان ابژۀ اُدیپی میپردازد. تأکید بر رشک آلتی در اینجا گویای این است که فروید نتوانسته از دیدگاه قضیبمحورِ خود فراتر رود.
زن جوانِ پارانوئیدی توسط وکیلیش به فروید ارجاع داده میشود. وکیل زن، جهت صحتسنجی اتهام او به مردی که قبلاً عاشقش بوده، نیاز به نظر روانپزشک داشت. زن، عاشق خود را متهم کرده بود که افرادی را مخفیانه در اتاق خوابشان گماشته تا از آنها در هنگام عشقبازی عکاسی کنند. وکیل که در رشتۀ خود بسیار باتجربه بود، این احساس را داشت که اتهامِ زن مبتنی بر آسیب روانی وی است. فروید دو مصاحبه با او انجام داد که این مصاحبهها نشاندهندۀ درایت بالینی منحصر به فرد او و درک او از موقعیت بودند. این زن زیبای 30 ساله هرگز با مردی رابطۀ عاشقانه نداشته و پس از فوتِ پدر با مادر پیرش زندگی میکرده است. مرد جوانی که با وی همکار بود به او پیشنهاد میدهد تا زمان بیشتری را باهم بگذرانند، اما از آنجایی که این مرد جوانِ خوشتیپ و فرهیخته متأهل بود، ناچار بودند تا ملاقاتهایشان را در طی روز و در خانۀ مجردی مرد داشته باشند. روزی در حالی که مشغول بوسیدن و درآغوش کشیدن یکدیگر بودند، زن ناگهان از شنیدن صدایی شبیه به ضربه یا تقه غافلگیر شده و از مرد در مورد منشأ صدا میپرسد. وقتی از اتاق خارج میشوند، زن، دو مرد را در راهپلهها میبیند و به نظرش میآید که در مورد او با یکدیگر پچپچ میکنند. او تصور میکند جعبۀ کوچکی که یکی از آنها با خود حمل میکند دوربین بوده و یکی از آن دو مرد پشت پردۀ اتاق پنهان شده بوده تا هنگام عشقبازی از آنها عکس بگیرد. با این فرضیات، صدایی را که شنیده بود به صدای دوربین نسبت داد. زن از مرد جوان در مورد اتفاق رخداده توضیح خواسته بود. مرد تلاش کرده بود او را متقاعد کند اما موفق نشدهبود.
در ابتدا به نظر میرسد جنبههای ارائهشده در رابطه با زنِ جوان با نظریۀ فروید در باب پارانویا که با استفاده از تحلیل قاضی شربر (1911پ) تبیین شده، درتضاد است. [در مورد قاضی شربر] فروید به ارتباط نزدیک میان پارانویای مردانه و تمایلات همجنسکامانه اشاره کردهبود که نشان میداد «عقدۀ پدر» در مرکزیت هذیانهای گزند و آسیب قاضی شربر قرار دارد. او دریافته بود که گزارۀ اصلی «من ( یک مرد) او (یک مرد) را دوست دارم» که متضاد گزارۀ «من او را دوست ندارم – از او متنفرم» است، با مکانیزم فرافکنی تغییر شکل یافته و به شکل «او از من متنفر است (به من آسیب میرساند) پس حق دارم از او متنفر باشم»، تبدیل شدهاست. بنابراین از طریق مکانیزم فرافکنی، ادراک درونی به عنوان پیامد یک ادراک بیرونی ظاهر میشود. سوژه از فرد مقابل متنفر است زیرا او را آزار میدهد. مقالۀ زنِ پارانوئید چهار سال پس از مقالۀ قاضی شربر منتشر شد. فروید به زیبایی دریافت که تحلیلِ هذیانِ گزند و آسیبِ زن جوان با نظریۀ پارانویایش در تضاد نیست. تنها تفاوت در این بود که بر خلاف قاضی شربر که «عقدۀ پدر» زیربنای پارانویایش قرار داشت، در مورد زن جوان «عقدهی مادر» در مرکزیت پارانویا بود.
به نظر میرسید زن جوان، با تبدیل معشوقش به یک آزارگر، از خود در برابر عشقش به مرد جوان محافظت میکرد و ظاهراً هیچ نشانهای از تعارضِ دلبستگیِ همجنسکامانه نیز قابل مشاهده نبود. با این حال مصاحبۀ دوم با زن جوان، کلیدی برای درک هذیانهای وی به ارمغان آورد و نشان داد که عنصر اصلیْ مادر بود. زن جوان، در طول مصاحبۀ دوم، جزئیاتی را اضافه کرد که درک وضعیت را تسهیل میکرد. روز بعد از اولین ملاقاتشان در خانۀ مجردی مرد جوان، او مرد را در جلسهای کاری با یکی از مدیران زن در محل کار دید. آن زن، یک خانم مسن بود که بسیار مورد علاقۀ زن جوان بود. زن جوان در توصیف آن زن به فروید چنین گفت: «او مانند مادر من موهای سفیدی دارد» (1915ج، ص266). او زمانی که مرد جوان و خانم مدیر را در حال صحبت با صدای آهسته دید، فکر کردهبود که مرد در مورد رابطۀ عاشقانهشان با او سخن میگوید. فروید اینجا بر فانتزی زن جوان در مورد دیدن صحنۀ رابطۀ جنسیِ زن مدیر – به عنوان جانشین مادر – و مرد جوان – در جایگاه پدر – تأکید میکند. این صحنه معادل با صحنۀ نخستین است. فروید در اینجا از مفهوم «فانتزیهای نخستین» استفاده کردهاست. مفهومی که در مقالات ابتداییاش (1916-1917) و بهویژه در کیس «گرگمرد» (1918ب) بهطور گسترده به آن پرداختهبود. وی به ماهیت پارانوئیدی دو هذیان زن جوان، فارغ از شرایطی که این هذیانها در آن رخ داده، تأکید دارد. اهمیتی ندارد که در واقعیت چه اتفاقی افتادهاست، بلکه مهم این است که به هر حال زنِ جوان ترجیح داده ماهیت آنها را به عنوان گزند و آسیب دریافت کند. هذیان اول که اشاره به سر و صدایی دارد که او در اتاق شنیده بود و هذیان دوم مبنی بر تصور ملاقات بانوی سالخورده و مرد جوان بهعنوان نشانهای از صمیمیتِ جنسی، هر دو او را به سمت شک به معشوقش سوق میدهد، درحالیکه در این میان آزارگر اصلی مادر است.
آزارگر اصلی، عاملی که بیمار آرزو دارد از تأثیرگذاریاش بگریزد، در اینجا نه یک مرد بلکه یک زن است. دلبستگیِ بیمار به همجنس خود متضادِ تلاشهایش برای پذیرفتن فردی از جنس دیگر به عنوان یک ابژۀ عشق بود. عشق او به مادرش نمایندۀ تمام آن گرایشهایی شده بود که تحت لوای «وجدان»، سعی داشتند گامهای ابتدایی دختر در جهت ارضای جنسی طبیعی را (که از بسیاری جهات گامی خطرناک انگاشته میشود) مهار کند و در واقعیت نیز در تخریب رابطۀ او با مردان موفق عمل کردند. هدف اصلی در اینجا «رابطۀ او با مردان است» (1915ج، ص267).
زن جوان نتوانسته بود خود را از تأثیر مادر رها کند و تسلیم یک توهم پارانوئیدی شده بود که نشاندهندۀ «وجود عقدۀ مادر در وی بود، بدین معنا که مادر [در روان زن جوان] نقشی بیش از حد قدرتمند و قطعاً تسلطناپذیر داشت» (1915ج، ص267). عقدۀ مادر در خدمتِ هدف دور نگهداشتن وی از مردان بود. بعد از اینکه او جذب مرد جوان شدهبود، تلاش کرد تا بر علیه عشق شدید همجنسکامانۀ خود مبارزه کند. صدای تصادفیای که زن جوان شنیده بود فانتزی «صحنۀ نخستین» را فعال کردهبود که خود زیربنای صحنۀ بین معشوقش و بانوی سالخورده بود. بنابراین سر و صدای تصادفی که او در اولین برخورد با معشوقش شنیدهبود، «صرفاً در نقش یک عامل تحریککننده بود که فانتزیِ معمولِ استراق سمع از اتاق پدر و مادر را، که یک جزء از عقدۀ والدین است، فعال میکرد» (1915ج، ص269). در حین اینکه معشوق جایگزین پدر شد، زن جوان نیز جای مادرش را گرفت یعنی از طریق همانندسازی، مادرش شد. این جایگاه به او اجازه داد تا پدر (معشوق) را به عنوان یک ابژۀ جنسی بپذیرد و او را از دلبستگیِ همجنسکامانه به مادر رهایی بخشد. بنابراین، فعالسازیِ فانتزیِ «صحنۀ نخستین» تغییری ایجاد کرد که در آن همانندسازی با مادرْ جایگزین سرمایهگذاریِ شهوانی بر مادر شد. همانندسازی با مادر، زن جوان را به سمت پذیرفتن پدر (معشوق) به عنوان یک ابژۀ جنسی هدایت کرد. راهحلی که زن جوان به صورت ناآگاه برای رفع تعارض خود برگزیدهبود، با واپسروی محقق شد:
او به جای اینکه مادرش را به عنوان یک ابژۀ عشق انتخاب کند، با او همانندسازی کرد یعنی زن جوان به مادر خود تبدیل شد. امکان بروز واپسروی، نشاندهندۀ منشأ نارسیستیک انتخاب ابژۀ همجنسکامانۀ او و در نتیجه گرایشات پارانوئیدی این زن جوان است (1915ج، ص269).
در حالیکه فروید در مورد ماهیت آسیبشناسانۀ واکنش زن جوان بحث میکند، اظهار میدارد که این واکنش نه از طریق رابطۀ حقیقی او با مادرش، بلکه «از طریق رابطۀ ابتدایی او با تصویر اولیهای که از مادر دارد» (1915ج، ص268) شکل گرفتهبود. این ایده تأثیر قدرتمندی را که دلبستگی اولیۀ دختر بر واقعیتِ روانیِ وی میگذارد پیشبینی میکند؛ همانطور که فروید در مقالۀ «جنسانیت زنانه» آن را کشف کرد. در این مقاله فروید وابستگی اولیۀ دختر به مادر را به عنوان ریشۀ پارانویای زنانه تشخیص میدهد.
علیرغم تحلیل تعارضات پارانوئیدی زن در رابطه با مادرش، «عقدۀ مادر» تا زمان انتشار مقالۀ «جنسانیت زنانه» که تقریباً پانزده سال بعد اتفاق افتاد، بهعنوان یک یافتۀ مجزا در نظریۀ جنسانیتِ فروید مهجور باقی ماند. کشف دلبستگی اولیۀ دختر، فرصتی را برای ردیابی منشأ هیستری در تثبیتهای مربوط به مادر فراهم میکند: «این مرحلۀ دلبستگی به مادر، بهطور ویژه با علّتشناسیِ هیستری مرتبط است که وقتی به آن فکر میکنیم جای تعجب نیست که هم این مرحله از دلبستگی و هم روانرنجوری [هیستری] از طبیعت زنانه برخوردارند» (1931ب، ص227). فروید قبلاً در کتاب «بازداری، علائم و اضطراب»[8] به این نتیجه رسیدهبود که هیستری قرابت نیرومندی با زنانگی دارد. او جایگاهی مرکزی برای اضطرابِ ناشی از خطر از دستدادنِ عشقِ ابژه قائل بود و شدت آن را با اضطراب اختگی در پسرها مقایسه کردهبود؛ اما نتوانسته بود این مشکل را در مرحلۀ دلبستگیِ اولیه به مادر قرار دهد. همچنین فروید، در سال قبل، در مقالۀ «برخی از پیامدهای روانی تفاوتهای کالبدشناختی بین جنسیتها»[9] از این دیدگاه دفاع کردهبود که سوپرایگو در زنان هرگز نمیتواند به اندازۀ مردان قوی باشد، چرا که اضطراب اختگی در واقعیتِ روانیِ زنان وجود ندارد. کشف فروید در سال 1926، در مورد تأثیر اساسیِ تهدیدِ از دستدادن ابژه، عنصری حیاتی از نظر سوژگی زنانه است. این دیدگاه به طور کامل در آثار ملانی کلاین و ارنست جونز جای خود را پیدا میکند. به این معنا، فرضی که ترس ازدستدادن عشقِ ابژه را در مرکزیت قرار میدهد، تکمیلکنندۀ یافتههای مربوط به دلبستگیِ اولیۀ دختر است.
تأثیر سوپرایگو روی دختر
ملانی کلاین عقدۀ ادیپ را از مراحل ابتداییاش درک کرد و پیوستگیای بین فرایندهای پیشاتناسلی و تناسلی در نظر گرفت. با این حال اختلاف شدیدی بین ملانی کلاین و فروید در مورد تأثیر سوپرایگو در مراحل ابتدایی بهوجود آمد. ملانی کلاین که در حال کار بر روی کتاب روانکاوی کودکان[10] (1932) بود قبلاً فصلی در مورد تأثیر موقعیتهای اضطرابآور اولیه بر رشد جنسیِ دختران نوشتهبود. او متوجه شدهبود که فروید مقالهای با عنوان «جنسانیت زنانه» منتشر کردهاست اما در آن از تأثیر سوپرایگو بر روان دختران صحبتی به میان نیاوردهاست. او به شدت از فروید برای چشمپوشی از این مسئله و همچنین چشمپوشی از احساس گناه نسبت به مادر، انتقاد کرد. او میپنداشت که اتصالِ لیبیدوییِ اولیۀ دختر به ابژه، از همان ابتدا، توسط اضطراب و احساس گناه ناشی از سائقهای پرخاشگریِ او تقویت میشود. خصومت دختر تنها از ناکامیهای ناگزیر، که ویژگی مراقبت مادرانه است، ناشی نمیشود بلکه همچنین از حسادت او نسبت به مادر یعنی فردی که صاحب آلت تناسلی مردانه (پدر) و بچه است، ناشی میشود. انتقاد ملانی کلاین نسبت به برداشت فروید از جنسانیت زنانه، علاقۀ او به نظریهای را نشان میدهد که در قلب آن تضادِ بین سوپرایگو و سائقهای لیبیدویی وجود دارد. تأثیر سوپرایگو بر روی سائقهای لیبیدویی تنها در صورتی قابل درک است که شکلگیریِ آن در مراحل ابتدایی ادیپی واقع شدهباشد. سوپرایگوی کلاینی از درونفکنیِ ابژۀ خوب و ابژۀ آزارگر تشکیل میشود و سختگیری آن متناسب با شدت سائقهای سادیستیک کودک است و این در حالی است که در نظریۀ فروید این شکلگیریْ پسااُدیپی است. سوپرایگوی فرویدی وارث عقدۀ ادیپ و ایدهآلِ ایگو حاصل تفکیک شدن از آن است. ایدهآلِ ایگو نیز خود مظهر آرمانهای جمعی و آموزههای اجتماعی است. تجربۀ روانکاوانۀ ما، نشان میدهد که تأثیرِ سوپرایگو بر واقعیتِ روانیِ دختران بهطور غیرقابل مقایسهای بیرحمتر و شدیدتر از پسران است. این تفاوت روانی ناشی از یک تهدید بنیادین است یعنی ترسِ از دستدادن ابژه و عشق آن.
اگر به زن پارانوئید برگردیم، نمیتوانیم تعارضات او را به درستی درک کنیم مگر اینکه تأثیر سوپرایگو را به اندازهای درنظر بگیریم که اضطرابها را نسبت به تصویر اولیۀ مادر فعال میکند. احساس گناه او که به دلیل تجربۀ شهوانی با مرد جوان برانگیخته شدهبود، مانعی در برابر جدایی او از مادرش ایجاد کرد. بانوی سالخورده، بهعنوان یک جایگزین برای مادر، در شمایل فردی اختهکننده درک شدهبود که رابطۀ جنسی و لذتبردن از آن را ممنوع میکرد.
عشق او به مادرش نمایندۀ تمام آن گرایشهایی شدهبود که تحت لوای «وجدان»، سعی داشتند گامهای ابتدایی دختر در جهت ارضای جنسی طبیعی را (که از بسیاری جهات گامی خطرناک انگاشته میشود) مهار کنند و در واقعیت نیز در تخریب رابطۀ او با مردان موفق شدند (1915ج، ص267).
در دوران نوجوانیْ دختر مجبور است برای «رهایی» خود از مادر، که سعی در کنترل و سرکوب زنانگی او دارد تلاش کند. در تحلیل عقدۀ مادر، فروید خاطرنشان میکند: «اگر دختر در تلاش برای رهایی خود، قربانی یک روانرنجوری شود، این امر دلالت بر وجود عقدۀ مادر دارد که بهطور معمول بسیار قوی بوده و بدون شک خارج از تسلط است» (1915ج، ص267). دختر کوچک در حین درگیری با فرآیندهای ادیپی اولیه، از آنجایی که پدر پیشاپیش برایش یک ابژۀ لیبیدویی است، احساس گناه و اضطراب را نسبت به مادر احساس میکند. با این حال، فروید در مقالۀ «جنسانیت زنانه» معتقد است که دلبستگی اولیۀ دخترِ کوچک به مادر، «انحصاری» بوده و دختر، پدر را هم به عنوان ابژۀ لیبیدویی و هم به عنوان رقیب، حذف میکند. در مفهوم کلاینی، تعارضات ادیپال دختر، بسیار زودهنگام و از پسِ آشفتگیِ ایجادشده در میان سائقهای شهوانی او نسبت به پدر از یک طرف و احساس گناه وی نسبت به مادر از طرفی دیگر، ظهور میکند. این تعارضات در نهایت منجر به ضرورت انکار موقت موضع زنانه و اتخاذ موضع فالیک میگردد (جونز، 1927). هنگامیکه ترس از انتقام از جانب مادر، از مرز مشخصی فراتر رود، دختر نمیتواند خود را از ابژه جدا نماید. ارنست جونز در مقالۀ «رشد اولیۀ جنسانیت زنانه»[11] (1927)، از افانیسیس که ترس ازدستدادن تمام و کمال و همیشگیِ ظرفیت لذتبردن است صحبت میکند. این ترس، با تهدیدِ ازدستدادن عشقِ ابژه برانگیخته میشود. سائقهای لیبیدویی دختر نسبت به پدر، ترسِ رهاشدن توسط مادر را بر میانگیزد. جونز اشاره میکند که تحلیل زنان اجازه میدهد تا درک عمیقتری از رابطۀ بین محرومیت از میل جنسی (افانیسیس) و احساس گناه داشته باشیم. به عبارت دیگر، رابطۀ بین این دو نیرو به ما این امکان را میدهد تا مسئلۀ بسیار پیچیدۀ سوپرایگو را درک کنیم. در نظریۀ کلاین، ناکامیِ اجتنابناپذیر در رابطه با پستان مادر در مرحلۀ دهانی، باعث میشود تا دختربچه لیبیدوی خود را به آلت تناسلی مردانه، که طبق فانتزی او در بدن مادر جای دارد، جابجا کند. ملانی کلاین مانند فروید متعقد است که لیبیدو از ابژۀ مادری به ابژۀ پدری منتقل میشود، اما با این تفاوت که او این فرآیند را در مرحلهای ابتداییتر در نظر میگیرد. در تئوری کلاین، کودک از قبل به ظرفیت تجسم و فانتزیپردازی دربارۀ بدن مادرانه، یعنی بدنی که دربرگیرندۀ ابژههای جزئی مثل آلت تناسلی مردانه، بچه و مدفوع بوده، دست یافته است.
یافتههای فروید و ملانی کلاین در رابطه با جنسانیت زنانه به ما این امکان را میدهد تا یک بنای نظری ایجاد کنیم که زیربنای آن بر دلبستگی اولیۀ دختر به مادر استوار است. دلبستگی اولیه، زیربنای نارسیستیک و همجنسکامانهای را تشکیل میدهد که بر بنیان آن رابطۀ شهوانی با پدر برانگیخته میشود. فروید در «جنسانیت زنانه» با شگفتی دریافت که در مرحلۀ دوم که پدر شروع به ایفای نقش در تحریک شهوانی دختر میکند، «هیچ جنبۀ جدیدی به زندگی شهوانی دختر اضافه نمیکند» (1931ب، ص225). همانطور که فروید در «زنانگی» (1933الف) استدلال میکند، مرحلۀ دوم صرفاً یک «انتقال» از مرحلۀ اول است. بنابراین زندگی شهوانی زن ریشه در خاک پیوند نارسیستیک و همجنسکامانۀ او با ابژۀ ابتدایی دارد و چگونگی این پیوند، کیفیت زندگی شهوانی او را تعیین میکند. در این راستا، ما با دیدگاه جمیز استریچی موافق نیستیم. استریچی در بخش «یادداشت سردبیر» در مقالۀ «جنسانیت زنانه» اظهار داشته که این مقاله یک فرمولبندی مجدد از یافتههای فروید است که پیشتر در مقالۀ «برخی پیامدهای روانی ناشی از تفاوتهای کالبدشناختی بین جنسیتها»[12] (1925چ) عنوان شدهبود. برعکس، ما معتقدیم بین این دو رویکرد گسستی وجود دارد. یافتههای مربوط به جنسانیت زنانه، باب تأملی بر عمق و ماهیت بدن زنانه را میگشاید. درحالیکه مقالۀ سال 1925 شامل یک دیدگاه قضیبگرایانه است که نگاهی سطحی به بدن زن دارد. فروید قبلاً در «کودکی کتک زده میشود»[13] متوجه شدهبود که امکان تطابق دقیق بین رشد جنسی زنانه و مردانه وجود ندارد: «انتظار یافتن یک توازن کامل اشتباه است» (1919ث، ص196). بنابراین برای استریچی، تمایز بین جنسانیت زنانه و جنسانیت مردانه که فروید صراحتاً در سال 1925چ، عنوان میکند، نشانگر پیشرفت قابل توجهی در زمینۀ یک نظریۀ جنسانیت زنانه است. رشک آلتیِ دختر باعث ایجاد شرایط جابجایی [نیروگذاری] او به پدر میشود. در اینجا پدر شِمایی است که در آن نقش مادر به طور کامل نادیده گرفتهمیشود. اگر نگاه دقیقی به مفهوم زنانگی دختر، آنگونه که در مقالۀ «کودکی کتک زده میشود» آمده، بیاندازیم، مقالۀ نوشته شده در سال 1925 واپسروی دختر از زنانگی به قضیبگرایی را نشان میدهد (1925د). مقالۀ اول به ما اجازه میدهد بین فانتزیِ شدیداً شهوانی کتکخوردن توسط پدر و فانتزیهای زیرینِ زنای با محارم ارتباطی را برقرار کنیم. این فانتزیهای زنانه با تمام شهوانیتشان، لحظات حیاتیِ مربوط به سکسوالیتۀ کودکانه را تشکیل میدهند. اگرچه، پدر به عنوان ابژۀ شهوانیِ دختر در مقالۀ سال 1925 ناپدید میشود و اهمیتی صرفاً در راستای خودارضایی مییابد (آندره، 1995). همچنین تغییر دیدگاه فروید دربارۀ جنسانیت زنانه در سال 1931 شامل کنار گذاشتن دیدگاه قضیبگرایانه درمورد دختر بود و این تغییرِ دیدگاه تا جایی پیش رفت که مادر، نقش محوری یافت. دلبستگیِ اولیۀ دختر در مرکزیتِ افکار ما قرار میگیرد و مسئلۀ جدایی از مادر به عنوان یک چالشِ جاری و پایانناپذیر برای زنان در طول زندگی است.
References:
André, J. (1995). Aux origines féminines de la sexualité. Paris: PUF.
Freud, S. (1911c). Psycho-analytic notes on an autobiographical account of a case of paranoia (dementia paranoides). SE: 12, 3–82.
Freud, S. (1915f). A case of paranoia running counter to the psychoanalytic theory of disease. SE: 14, 263–272.
Freud, S. (1918b). From the history of an infantile neurosis. SE: 17, 7–122. Freud, S. (1919e). A child is being beaten. SE: 17, 179–204.
Freud, S. (1925j). Some psychical consequences of the anatomical distinction between the sexes. SE: 19, 243–258. Freud, S. (1926d). Inhibitions, symptoms and anxiety. SE: 20, 77–175.
Freud, S. (1931b). Female sexuality. SE: 21, 223–243.
Freud, S. (1933a). Femininity. New introductory lectures on psycho-analysis. SE: 22, 3–182.
Jones, E. (1927). The early development of female sexuality. International journal of psychoanalysis, 8, 459–472.
Klein, M. (1932). The psycho-analysis of children. London: Hogarth.
[1] Femininity, Desire and Sublimation in Psychoanalysis: From the Melancholic to the Erotic
این متن ترجمۀ فصل نخست از کتاب مذکور است که در سال 2023 توسط انتشارات راتلج منتشر شده است؛ سیاووشان به همّت مترجم این اثر، قصد دارد تمام فصول این کتاب را در 11 بخش با دانشپژوهان و علاقمندان حوزۀ روانکاوی و مطالعات جنسیت به اشتراک بگذارد.
[2] The mother-complex
[3] Elda Abrevaya
الدا آبریوایا در سال 1950 در جامعۀ اقلیت یهودیِ استانبول به دنیا آمد. ابتدا در استانبول و سپس در فرانسه به تحصیل در زمینۀ روانشناسی پرداخت و در «جامعۀ روانکاوی پاریس» (SPP) در زمینۀ روانکاوی آموزشهای خود را دنبال کرد. وی در سال 1990 به ترکیه بازگشت و در آنجا انجمن روانکاوی استانبول را بنیانگذاری کرد. وی در حال حاضر ساکن ترکیه بوده، همچنین بهعنوان پروفسور در دپارتمان روانشناسی پورتوریکو مشغول بهکار است و با مرکز سلامت روان این دانشگاه همکاری دارد. از او کتابهایی به زبانهای اسپانیایی، تُرکی و انگلیسی منتشر شده است.
[4] Female sexuality
[5] Femininity
[6] A case of paranoia running counter to the psycho-analytic theory of disease
[7] Some psychical consequences of the anatomical distinction between the sexes
[8] Inhibitions, symptoms and anxiety (1926)
[10] The psycho-analysis of children
[11] The early development of female sexuality
[12] Some psychical consequences of the anatomical distinction between the sexes
[13] A child is being beaten