دربارۀ نرگسانگی فروید‌؛ متنی آموزشی[1]

کلیفرد یورک[2]

ترجمۀ محمدرضا امین‌داور

هرکسی که برای اولین بار مقاله‌ی دربارۀ نرگسانگی فروید را بخواند، ممکن است این کار را سخت ببیند. اولاً انبوهی از ایده‌ها وجود دارند و این ایده‌ها به شکلی متراکم و فشرده ارائه شده‌اند که این فشار سنگینی بر خواننده می‌آورد. همچنین خود موضوع مقاله آسان نیست؛ مسائل مفهومی زیادی در موضوعات مورد بحث وجود دارد. این روزها دانشجویان [روانکاوی] کمی پیدا می‌شوند که درکی از این نکته نداشته باشند که مناقشات زیادی پیرامون مفاهیم «نرگسانگی[3]»، «خود[4]» و «عزت نفس[5]» وجود دارد. این موضوعات مملو از پیچیدگی‌‌ها هستند. این واقعیت به خودی خود می‌تواند دلیل بسیار خوبی باشد برای بازگشت به اولین مساعی روانکاوانه برای کلنجار رفتن با برخی از آنها. با نظر به مقدمۀ استراچی، احتمالاً پی بردن به این موضوع مایۀ شگفتی نخواهد بود که نوشتن این مقاله برای فروید دشوار بود و اینکه او در نامه‌ای به آبراهام گفته بود: «پرداختن به نرگسانگی کاری دشوار بود و همۀ نشانه‌های دگردیسی مربوطه را داشت».

با همۀ اینها، به راحتی می‌توان با کاوش‌های فروید کلنجار رفت. مثل همیشه در مورد ایده‌های در حال بسط و نمو او، ارتباط دادن هر فرمول‌بندی خاصی به آنهایی که قبلاً وجود داشتند و توجه به ایده‌های پیش‌رو مفید خواهد بود. برای مثال، در جریان مطالعۀ مقالۀ درباره‌ی نرگسانگی، شاید به خاطر سپردن این نکته را سودمند بیابیم که این مقاله پیشاپیش مدل سه‌بخشی ذهن را پرورانده است، حتی اگر هنوز راه زیادی مانده باشد تا فرمول‌بندی‌های [مقالۀ] ایگو و اید[6] که بسیاری از مسائل را روشن کرد و نقطۀ عطف مهمی را به وجود آورد. برای مثال، در این مقاله [یعنی دربارۀ نرگسانگی]، ما با تحول مهمی در نظریۀ رانه‌های غریزی[7] مواجهیم که در کنار [فرض وجود] «ایگو» و یک عامل درونی خویشتن‌نگر، مقدمات مفهوم بسیار توسعه‌یافته‌تری از سوپرایگو را فراهم می‌کند؛ و همچنین با روابط این عوامل با یکدیگر و با جهان خارج سر و کار می‌یابیم.

چنان که مشهور است، در نسخۀ استاندارد[8]، استراچی[9] تقریباً همیشه اصطلاح das Ich را به «ایگو» ترجمه می‌کند و خودش نیز، در بیش از یک مورد، تغییر معنایی‌ای را که فروید در جریان بسط ایده‌هایش به این مفهوم می‌داد ردگیری می‌کند. تاریخچۀ تفصیلی این تغییرات تا حدی پیچیده است، اما بحث مختصر استراچی در مورد آن در یادداشت ویراستار کاملاً کاربردی است. «ایگو» در مقالات اولیه، اگرچه اغلب چندان تعریف دقیقی ندارد، معمولاً معادل «خود» به کار می‌رود (اصطلاحی که البته پیچیدگی‌های خاص خود را دارد)، در حالی که از سال 1923 به بعد معنای مشخص‌تر و با این حال، محدودتری دارد که به یک عامل ذهنی با ویژگی‌ها و عملکردهای خاص خودش اشاره دارد. از این نظر، شاید بتوان آن را نوعی دستگاهِ اجراییِ ذهن[10] در نظر گرفت که تعادل را بین تقاضاهای اغلب متعارضِ رانه‌های غریزی، سوپرایگو و واقعیت بیرونی برقرار می‌کند. همان‌طور که استراچی دریافت، در مقالۀ دربارۀ نرگسانگی، مفهوم ایگو «یک نقطۀ گذار را تشکیل می‌دهد». این سخن عملاً به آن معناست که هر زمان که در جریان بحث به این مفهوم برخوردیم، باید به ویژه به معنای آن توجه داشته باشیم. در ادامه سعی می‌کنم این مطلب را روشن کنم. اما «ایگو» تنها اصطلاح در این مقاله نیست که ممکن است خواننده را به زحمت بیندازد؛ در برخورد با مفاهیم نرگسانگیِ اولیه و ثانویه هم با مشکلات زیادی مواجه می‌شویم و من به این گونه مسائل نیز توجه خواهم کرد.

اکنون اجازه دهید نگاهی بیندازیم به برخی از ایده‌های اصلیِ این مقاله و در حین انجام این کار، نکات مذکور در نظر داشته باشیم. فروید در تلاش برای پرداختن به مسئلۀ نرگسانگی هم دربارۀ امر هنجاری[11] بحث می‌کند و هم دربارۀ امر آسیب‌شناختی[12]. او در مورد «عالیجناب کودک[13]» و عاشق شدن بحث می‌کند. از منظر آسیب‌شناسی، فروید از اسکیزوفرنی و پارانویا، از دردهای جسمانی در حالات اندامی و نیز در خودبیمارانگاری[14] استنباط‌هایی می‌کند و بحث خود را با اشاره به انحرافِ جنسی[15] آغاز می‌کند و با همان نیز به پایان می‌رساند.

فروید در آغاز این نکته را تذکر می‌دهد که اصطلاح «نرگسانگی» در ابتدا واژه‌ای توصیفی بود که اولین بار در اوایل قرن [بیستم] نیکه[16] آن را برای اشاره به نگرش‌های افرادی خاص نسبت به بدن خودشان استفاده کرد، افرادی که با بدنشان تقریباً به همان شیوه‌ای رفتار می‌کنند که سایر افراد با بدن‌ کسانی که با آنها رابطۀ جنسی دارند رفتار می‌کنند- یعنی به آن نگاه می‌کنند، آن را تحسین و ناز و نوازش می‌کنند و بدنشان برای آنها کاملاً ارضاکننده است. نرگسانگی، وقتی تا به این حد برسد، تمام ویژگی‌های انحراف جنسی را دارد. فروید معتقد است که این پدیده به این شکل مفرط یا خالص وجود ندارد. شاید حق با او باشد: بی‌تردید، اگر چنین چیزی واقعاً وجود داشته باشد، متوجه آن نخواهیم شد. بعید است این شکل از نرگسانگی مردم را آزار دهد یا توجه پلیس را به خود جلب کند و از آنجا که آدمیان از اختلالاتی مانند این «رنج نمی‌برند»، بعید است برای آن به دنبال کمک باشند. اما مطمئناً با اشکال خفیف‌تر آن مواجه می‌شویم. همان‌طور که فروید اشاره می‌کند، این مؤلفۀ مهمی از همجنس‌کامی[17] است؛ و به احتمال زیاد در جریان تحلیل تا حدی با آن روبرو می‌شویم. بیماری را می‌شناسم که زمانی در جریان حرف زدن درباره‌ی دوران نوجوانی‌اش این پدیده را توصیف کرد. او به یاد می‌آورد که در آینه به خود نگاه می‌کرد و بدنش را تحسین می‌کرد، اما برای آنکه واقعاً برانگیخته شود، در حین خیره شدن به انعکاس چهرۀ خود در آینه، پوشک‌هایی می‌پوشید که به آب بسیار گرمی آغشته بودند. این مثال خاص شاید به این دلیل به ذهنم خطور کرده که عنصر واپس‌روانه[18] در این تجربه بسیار چشمگیر است، شاید به دلیل ارتباط آن با نرگسانگیِ کودکانه. دوره‌های نوجوانی آن بیمار در زندگی بزرگسالی‌اش به شکل یک انحراف تداوم نداشت. با این حال، آن دوره‌ها شامل گریزی از روابط ابژه[19] می‌شدند و از این لحاظ، به دغدغه‌های کنونی ما مرتبط‌‌اند.

اما این مثال دیدگاه دیرینۀ فروید را که در سه مقاله درباب نظریۀ جنسی[20] به خوبی مطرح شده است روشن می‌کند، دیدگاهی که بنا بر آن، آنچه را که در زندگی بعدی کودک انحراف به نظر می‌رسد می‌توان در رشدِ هنجارمند او یافت. مطمئناً لذتِ نوزاد از گرمیِ ادرار و مدفوع در پوشکش را نمی‌توان انحرافی تلقی کرد. این مطلب با این نتیجه‌گیری فروید مطابقت دارد که نرگسانگی به خودی خود یک انحراف نیست، بلکه «مکملی» جنسی است «برای خودمداریِ[21] غریزۀ صیانت از نفس». این همان سهم لیبیدویی در دلبستگی به خود و خودخواهی است.

نکتۀ مذکور ارزش آن را دارد که دوباره بیان شود: در این متن، «نرگسانگی» به معنای عشق به خود و «خودمداری» به معنای حرمت نفس[22] است که در رانۀ صیانت از نفس متجلی می‌شود. برای درک این نکته لازم است وضعیت نظریۀ غرایز در سال 1914 را در نظر داشت. فروید در اولین نسخۀ سه مقاله که در سال 1905 منتشر شد اصطلاح «شهوت‌زا ‌شدن خود[23]» را به کار برد و این فعالیت را بیانگر غریزۀ جنسی، قبل از آنکه تمایزگذاری خود و تمایزگذاری ابژه[24] صورت گیرد، دانست. او این اصطلاح را از هاولاک الیس[25] وام گرفته بود و قبلاً در نامه‌ای به فلیس به کارش برده بود. «‌شهوت‌زا‌ شدن خود» به اولین مرحله در رشد غریزی اطلاق می‌شد. پس از آن نوبت «انتخاب ابژه»ی غریزی می‌شد، اما اولین «انتخابِ» کودک بدن یا خود جسمانی او بود و این مرحله بود که فروید در سال 1911، در بخش سوم بحثش درباره‌ی پروندۀ قاضی شربر[26]، آن را «نرگسانگی» نامید. پیش از آن، غرایز جنسی از «غرایز ایگو[27]» متمایز شده بودند- یعنی غرایز صیانت از نفس مربوط به «خود»، از جمله گرسنگی. مفهوم «غرایز ایگو» در آن مقاله حفظ شد؛ اما مفهوم نرگسانگی مشکلاتی را برای نظریۀ غرایز ایجاد کرد که لزوم ارزیابی مجدد آن را به میان آورد.

فروید برای کمک به این ارزیابی مجدد به یک پدیدۀ روان‌پریشی[28] خاص روی آورد. پروندۀ شربر چندین موضوع جدید مهم را برای او طرح کرد که برخی از آنها تأثیر قابل توجهی بر نظریۀ غرایز داشتند. به طور خاص، درگیر این پرسش شد که آیا می‌توان، یا تا چه حد می‌توان، اسکیزوفرنی و پارانویا را به کمک نظریۀ لیبیدو درک کرد. او این‌گونه بیماران را دارای دو ویژگی بارز و اساسی دانست. اولین ویژگی «خودبزرگ‌بینی[29]» بود که در آن، ارزش‌گذاری بیش از حد بر خود در کنار ویژگی دوم- کناره‌گیری[30] از علاقه به افراد و چیزها- قرار می‌گرفت. (این ویژگی دوم باعث شد فروید باور کند که درمان روانکاوانه برای این بیماران دست‌یافتنی نیست.) او معتقد بود خودبزرگ‌بینی نتیجۀ مستقیم این کناره‌گیری از ابژه‌ها است.

فروید قبلاً بر این عقیده بود که روان‌رنجوری[31] مستلزم کناره‌گیری از دنیای بیرونی، یا از دنیای ابژه‌ها است که از دست دادن ابژه، از دست دادن عشق به ابژه، یا ناتوانی در سازگاری با درخواست‌های غریزی ابژه‌ها آن را تسریع می‌کند- یا به طور خلاصه، آنچه در پایین‌ترین سطحِ سرخوردگیِ غریزی است. در روان‌رنجورها، رابطۀ شهوت‌زا با ابژه‌ها قطع نمی‌شود، بلکه حفظ می‌شود، هرچند فقط در فانتزی. ناامیدی یا سرخوردگی در دنیای واقعی به انرژی‌گذاری روانی[32] بر ابژه‌های فانتزی منجر می‌شود که عمدتاً، و با این حال ناآگاهانه، مبتنی است بر روابط ابژۀ مربوط به دوران کودکی. به این لحاظ، انرژی‌گذاری‌های روانی همچنان ‌انرژی‌گذاری‌هایی بر ابژه هستند و نه انرژی‌گذاری‌های نرگسانه یا انرژی‌گذاری‌های خود مختصِ روان‌پریشی.

خواننده با مراحل بعدی شکل‌گیری علائم روان‌رنجوری، آن‌طور که فروید آنها را مفهوم‌سازی کرد، آشنا خواهد شد، با اینکه چگونه کناره‌گیریِ غرایز از ابژه‌های واقعی و [پناه بردن] به ابژه‌های فانتزی (فرآیندی که او آن را «درون‌گرایی[33]» می‌نامید) به تغییری واپس‌روانه منجر می‌شود، اینکه چگونه ایگوی تدافعی (که از این نظر یک ساختار است) با بازگشت امر واپس‌رانده مخالفت و آن را مخفی می‌کند و از طریق سازش موجب شکل‌گیری علائم می‌شود. همه‌ی اینها به مسئله‌ای کلی مربوط می‌شود که در حال حاضر به آن خواهم پرداخت، مسئله‌ی رابطۀ روان‌نژندی‌ها با روان‌پریشی‌ها- که نه تنها موضوعی مهم در این مقاله، بلکه مسئله‌ای ادامه‌دار و همچنان منشأ مناقشه است.

بنابراین در اسکیزوفرنی، کناره‌گیریِ لیبیدو از ابژه‌ها و روی‌ آوردن به خود است که نرگسانگی بیمارگونۀ مشخصۀ این اختلال را پدید می‌آورد. اما این نرگسانگی از نوع ثانویه است، زیرا در اصل به ابژه‌های بیرونی معطوف است و نرگسانگیِ اولیه از قبل موجود را که پیوسته به خود مانده تقویت می‌کند (نکته‌ای که ارزش یادآوری دارد، زیرا نرگسانگیِ اولیه اغلب با آنچه فروید در این مقاله شهوت‌زا شدنِ خود می‌نامد اشتباه گرفته می‌شود). نتیجه نوعی انرژی‌گذاری روانیِ مفرط[34] بر «خود» است (یا، همان‌طور که امروزه به زبانی ساختارگرایانه‌تر بیان می‌کنیم، بازنماییِ ذهنیِ خود[35]). بر خلاف فرد روان‌رنجور، فرد نرگسانه ابژۀ خیالی را جایگزین ابژۀ موجود در دنیای بیرون نمی‌کند. اما زمانی که تلاشی صورت می‌گیرد برای احیای سرمایه‌گذاری ابژه، ابژه به شکل هذیانی ظاهر می‌شود.

در این مرحله شاید مفید باشد که بحث اصلی فروید را برای لحظه کنار بگذاریم و نگاهی به پروندۀ شربر بیندازیم- موردی از پارانویای آزاردهنده. اولین مرحلۀ آشکار در بیماری شربر این باور هذیان‌آمیز بود که پزشک سابقش، فلکسیش[36]، او را اخته و به زنی تبدیل خواهد کرد تا مورد آزار جنسی قرار بگیرد. مرحلۀ بعدی عبارت از این باور بود که خدا او را به انجام مأموریتی الهی فراخوانده بود و او تنها در صورت تبدیل شدن به یک زن می‌توانست آن را انجام دهد. او معتقد بود که دارای سینه‌ و اندام تناسلی زنانه شده بود و خدا پرتوهای الهی را می‌فرستاد تا او را باردار کنند و او بتواند نژاد جدیدی از انسان را به دنیا بیاورد. در این روند، شربر مجبور شد رنج زیادی را از سوی خدا متحمل شود. (این مرحله‌ای بود که در آن زمان، «پارانوئیدهای دارای زوال عقل[37]» نامیده می‌شد- اصطلاحی که مدت‌هاست کنار گذاشته شده است. در هر صورت، شربر ابداً علائم آنچه را که امروزه زوال عقل نامیده می‌شود نشان نمی‌داد، قوای عقلی او آنقدر آسیب ندیده بود که نتواند خاطرات مربوط به بیماری خود را بنویسد.) اما چگونه فرمول‌بندی فروید از مورد شربر با مفهوم خودبزرگ‌بینی مطابقت داشت؟ و چگونه باورهای بلندپروازانۀ رضایت‌بخش به هذیان‌های آزاردهنده منجر می‌شوند؟

برداشت فروید را از پیشرفت گام‌ به ‌گام بیماری شربر به خاطر بیاورید و آن را دو مرحله در نظر بگیرید. اولین مرحله خود فرآیند بیماری بود؛ دومی مرحله‌ی شکل‌گیری بیماری پارانوئیدی آشکار بود. فروید به این نتیجه رسیده بود که مرحلۀ اول زمانی آغاز شد که تمایلات همجنس‌کامانۀ شربر به فلکسیش در معرض نوعی واپس‌رانی قرار گرفت. انرژی‌گذاری لیبیدویی از فلکسیش (یا بهتر است بگوییم، از بازنمایی ذهنی شربر از او) کناره‌گیری کرد و به خود بازگردانده شد که این به هذیان‌های بلندپروازانه، یعنی باور خودبزرگ‌بینانه به خلق نژاد جدیدی از انسان منجر شد. هذیان‌های پارانوئیدی از طریق نوعی بازگشت لیبیدو که تا آن زمان واپس‌رانده شده بود به ابژۀ عشقِ شربر پدید آمدند- یعنی به فلکسیش. اما تمایل همجنس‌کامانۀ واپس‌رانده فقط به شکل تغییریافته می‌توانست دوباره ظاهر شود و بنابراین، فلکسیش به جای آنکه دوست داشته شود، مورد نفرت قرار گرفت. حتی این تغییریافتگی را نمی‌شد همان‌طور که بود پذیرفت؛ باید فرافکنی می‌شد، تا شربر نفرت را همچون چیزی که از بیرون می‌آمد- از جانب فلکسیش- تجربه کند. آرزوی بنیادیِ ناآگاه عبارت بود از ایفای نقش یک زن در رابطه با مرد، یا به عبارت صحیح‌تر، با توجه به روند واپس‌روی، ایفای نقش یک دختر در رابطه با پدر. بنابراین، اگرچه مطابق این فرمول‌بندی اولین گام در شکل‌گیری بیماری نوعی انرژی‌گذاری لیبیدویی بر خود بود و نه بر ابژه‌ای خیالی، رابطۀ ابژه از طریق نوعی فرآیند جبرانی[38] احیا شد. در اینجا مراحل اولیه و نتیجۀ نهایی با مراحل روان‌رنجوری بسیار متفاوت‌اند. اما آنچه در این روایت روشن است شباهت‌های چشمگیر این دو گروه از اختلالات با یکدیگر است.

همۀ این نکات را باید هنگام خواندن مقالۀ «درباره‌ی نرگسانگی» در نظر داشت، حتی با وجود تأکید درست فروید بر آنکه در این مقاله، به پیچیدگی‌های اسکیزوفرنی و پارانویا توجهی نداشت. در هنگام خواندن هر اثری از فروید، داشتن تصوری از مفاهیمی که او در زمان نگارش آن اثر در ذهنش داشت و همچنین توجه به برخی از مسیرهایی که او به آنها راه می‌برد تقریباً همیشه سودمند است. بنابراین در هنگام خواندن این مقاله، شاید فکر کردن به مورد شربر مفید باشد، زیرا بسیاری از تفکرات فروید در آن زمان به گونه‌ای پیش رفت که بر آن تأثیرگذار واقع شد. همچنین توصیه می‌شود به «غرایز و فراز و نشیب‌های آنها[39]» و حتی «ماتم و مالیخولیا[40]» رجوع کنید. در این آثار، به روان‌پریشی‌های اسکیزوفرنیایی و پارانویا پرداخته می‌شود تا نور تازه‌ای بر مسائل نرگسانگی بتابانند. حال با این اوصاف، این مقاله به طور خاص به آنچه پیش از این وجود داشت چه چیزی اضافه کرد؟

در وهلۀ اول، این مقاله برای نخستین بار تمایزی گذاشت بین «لیبیدوی مبتنی بر ایگو[41]» و «لیبیدوی مبتنی بر ابژه[42]» تا نشان دهد که تحت شرایطی خاص، چگونه یکی از آنها می‌تواند به طور جزئی یا کاملاً جایگزین دیگری شود. فروید همچنین مفهوم ایده‌آلِ ایگو[43] و کارکرد خویشتن‌نگر[44] را معرفی کرد، اما من می‌خواهم بحث در این مورد را به کمی بعد موکول کنم. از قضا، وقتی به اصطلاحات جدید فکر می‌کنیم، نباید لیبیدوی نرگسانه را با غرایز ایگو خلط کنیم: به نظر می‌رسد هر دو به خود ارجاع دارند. قبلاً به این واقعیت توجه کرده‌ایم که هر گاه رانه‌های لیبیدویی برای ایمنی فرد یا آرامش خاطر او خطرناک یا تهدیدکننده باشند، غریزۀ صیانت از نفسِ ایگو از بسیاری جهات با آن رانه‌ها در تقابل قرار می‌گیرد. اما فروید با رجوع به مفهوم «واپس‌رانی» هم در روان‌رنجوری‌ها و هم در روان‌پریشی‌ها، به ساختار متضادی در دستگاه ذهنی نیز اشاره می‌کند که می‌تواند در تخلیۀ رانه مداخله کند یا در برابر آن قرار بگیرد. از این نظر، ایگو کارکردی سازگارشونده و حتی اجرایی دارد و به راحتی یا به گونه‌ای رضایت‌بخش نمی‌توان آن را با «خود» برابر دانست.

اگر فروید سازوکارهایی را که از طریق آنها خودبزرگ‌نمایی پدید می‌آید در قالب اصطلاحات تخلیۀ انرژی‌[45] ابژه و انرژی‌گذاریِ مفرط بر خود توصیف می‌کند، می‌کوشد بر این نکته تأکید کند که خودبزرگ‌نمایی نوعی «آفرینش جدید» نیست، بلکه باید به منزلۀ حالتی تشدیدشده از یک وضعیت از قبل موجود در نظر گرفته شود، وضعیتی که به مرحلۀ هنجاری در رشد کودک تعلق دارد. این تشابه با «خودبزرگ‌بینی» یا پیشگامی نسبت به آن را می‌توان در اوایل دوران کودکی، در آنچه فروید از آن به عنوان «همه‌توانیِ افکار[46]» یاد کرد یافت- باور کودک به قدرت جادوییِ واژگانی که از دست‌ بالا گرفتنِ قدرتِ آرزوها و اعمال ذهنی او ناشی می‌شود. این همان نگرش «عالیجناب کودک» است، نگرشی که اگر در مراحل بعدی زندگی به دست بیاید، به وضوح بزرگ‌نماییِ خود تلقی می‌شود. فروید این نگرش کودکانه را از جنبۀ غریزی به مثابه نوعی سرمایه‌گذاریِ لیبیدوییِ مفرط اولیه‌ بر خود بررسی می‌کند؛ علاوه بر این، در واقع هر نوع دلبستگی به ابژه‌های دنیای بیرونی را می‌توان در هر زمانی کنار گذاشت. (قیاس معروف با شبه‌پاهای آمیب از همین جا می‌آید.)

فروید فکر می‌کرد که در پدیدۀ عاشق شدن با وضعی متضاد با این مواجه می‌شویم. بر اساس این دیدگاه، این ابژه است، و نه خود آن‌طور که در همه‌توانیِ کودکانه یا در پارانویا هست، که به لحاظ لیبیدویی روی آن ‌سرمایه‌گذاری مفرط می‌شود. معشوق تعالی می‌یابد و متناظر با آن، ارزشِ خود کاهش می‌یابد. بسیاری از مردم این مطلب را نمی‌پذیرند که عاشق شدن مستلزم کاهشِ عزت نفس است. آنها مفهوم فروید را نوعی دست‌کاریِ ریاضیاتی در روابط می‌دانند که به راحتی می‌تواند در خدمت دیدگاه اقتصادی باشد، اما به درک ما از تجربۀ روزمره کمک چندانی نمی‌کند. آنها به شور و شعفی اشاره می‌کنند که معمولاً همراه با عاشق بودن به وجود می‌آید: آنها استدلال می‌کنند که این امر بی‌شک هم حاکی از افزایش عزت نفس است و هم افزایش عزت و احترام به ابژه.

درست است که این نوع نگاه به عاشق شدن دیدگاهی «اقتصادی» است، اما اگر بخواهید دریابید که چه ارزشی برای تفکر خودتان در مورد موضوع دارد، باید چند نکته را در نظر داشته باشید. اولاً آنچه فروید در نظر داشت اقتصاد نرگسانگی در عزت نفس بود: این دو اصطلاح با هم مترادف نیستند. علاوه بر این، او در مقالات فراروانشناختی که پس از این مقاله نوشته شدند نظر قطعی خود را به وضوح به این صورت بیان کرد که هر فرآیند روانشناختی معینی را تنها در صورتی می‌توان درک کرد که تمام دیدگاه‌های فراروانشناختی در نظر گرفته شوند. از این منظر، جوانب پویا و ساختاریِ عاشق شدن باید مکمل جنبۀ اقتصادی آن باشند؛ به علاوه برخی از نویسندگان در مورد لزوم توجه به دیدگاه‌های مبتنی بر رشد و سازگاری گفته‌اند. اگرچه در مقالۀ «دربارۀ نرگسانگی» برخی ملاحظات ساختاری و نیز برخی ملاحظات پویا وجود دارند، بدون تردید و اصولاً با بحث اقتصادی طرفیم و از این لحاظ، حتی با توجه به درک روانکاوانۀ فروید در زمانی که این مقاله نوشته شد، بحث مذکور ابداً کامل نیست. باز هم متذکر می‌شوم که موضوع مقالۀ «عاشق شدن» است، یعنی حالت عاشق بودن و نه نفسِ عشق. اگر مقاله در مورد عشق بود، محدود کردن بحث به دیدگاه اقتصادی بسیار دشوارتر بود. به علاوه این بحث، اگر به صورت کلی در نظر گرفته شود، روشن می‌کند که هر احساس متعالی برآمده از حالتِ عاشق بودن از آگاهی به این امر نشأت می‌گیرد که عشق باز می‌گردد. با همۀ این اوصاف، عشق نافرجام در حقیقت می‌تواند حالتی بسیار دردناک باشد.

علاوه بر این، فروید از دو نوع انتخابِ ابژه[47] صحبت می‌کند که آنچه شرحش رفت تنها یکی از آنهاست. ما باید با دقت بیشتری استدلال او را بررسی کنیم. او از نظرگاه رشد به این پرسش می‌پردازد و استدلال می‌کند اولین ابژه‌های جنسی کودک کسانی هستند که از او مراقبت و محافظت می‌کنند و کودک رضایت را به واسطۀ آنها کسب می‌کند. فروید با استفاده از اصطلاحات مرسوم آن زمان به این نکته اشاره می‌کند که اولین رضایت‌های ناشی از شهوت‌زا بودنِ خود با کارکردهای حیاتی مرتبط‌اند، از این رو، آن رضایت‌مندی‌ها در خدمت صیانت از نفس نیز هستند. بنابراین در آغاز زندگی، بین غرایز جنسی و غرایز ایگو رابطۀ نزدیکی وجود دارد، اگرچه این غرایز در مراحل بعدی رشد [از غرایز جنسی] مستقل می‌شوند. اما حتی زمانی که این استقلال به دست می‌آید، کسانی که مسئول تغذیه، مراقبت و محافظت از کودک‌اند- به طور کلی، مادر یا جایگزین مادر- اولین ابژه‌های جنسی او هستند. این نوع انتخاب ابژه از نوع «اتکا[48]» یا دلبستگی است. این نوع انتخاب ابژه، هر چقدر هم که اصلاح شده باشد، ممکن است تداوم یابد و مبنای انتخاب ابژه‌ در دوران بزرگسالی شود. البته، اگر این انتخاب ابژه به اندازه کافی به واسطۀ جنسانیتِ بزرگسالِ سالم و توجه به ابژه اصلاح نشود، به رابطه‌ای منجر می‌شود که در آن، مرد به دنبال یک مادر است و نه همسر. نوع دیگری از انتخاب ابژه وجود دارد که اغلب در زنان یافت می‌شود، اگرچه فروید تأکید کرد که این انتخاب ابژه به هیچ وجه جهان‌شمول یا محدود به آنها نیست. این را می‌توان به درستی «انتخاب ابژۀ نرگسانه» نامید. این دو نوع کاملاً از هم متمایز نیستند، ولی فرد ممکن است یکی از آنها را ترجیح دهد.

با این حال، فروید مفاهیمش از انتخاب ابژۀ نرگسانه را نه تنها از ملاحظات هنجاری، بلکه از ملاحظات مربوط به همجنس‌کامان و منحرفان جنسی استخراج می‌کند. این شرایط همگی حد بالایی از نرگسانگی را نشان می‌دهند: در واقع، چندان دشوار نیست که استدلال کنیم عشق فرد به همجنس خود مبتنی بر عشق به خود است. به علاوه عشق همجنس‌کامانه نیز مستلزم تداوم وضعیت موجود در کودکی، یا بازگشت به آن است. این امر به ویژه در رابطه با پدوفیلیِ همجنس‌کامانه آشکار است، اما در بسیاری از شرایط دیگر نیز به راحتی قابل ردیابی است. باید به خاطر داشت که اصطلاح «همجنس‌کامی[49]» شامل طیف بسیار گسترده‌ای از شرایط می‌شود، از جمله انواع مختلفی از همسان‌سازی. به عنوان مثال، اگر زندگی‌نامه‌ی اسکار وایلد به قلم ریچارد اِلمان[50] را بخوانید، ممکن است به راحتی به این عقیده برسید که رفتار زنانۀ وایلد شامل نوعی همسان‌سازی با یک مادر پرستشگر می‌شود و اشتیاق او به پسران زیبا (که به ظاهر معمولاً عبارتند از نوجوانان و مردان جوانی که رفتاری مشابه پسران نوجوان دارند) شامل عشق نرگسانه به خودش به عنوان یک پسربچه می‌شود که از طریق همسان‌سازی با یک مادر زیبا شکل می‌گیرد. اینها مسائل پیچیده‌ای هستند که در اینجا فقط می‌توانم به آنها اشاره‌ای کنم.

هر بحث بسنده‌ای پیرامون عشق نرگسانه مستلزم توجهی دقیق به انحرافات است: برای مقاصد کنونی، کافی است در نظر داشته باشیم که سرمایه‌گذاریِ مفرطِ قابل توجهی بر یک غریزۀ جزئیِ خاص و ناحیه‌ای شهوت‌زا در بدن به بهای رابطۀ تناسلی دگرجنس‌کامانه خصیصه‌ای متداول است. رابطۀ بین این گروه از اختلالات و خودبیمارانگاری‌ها موضوعی است که مستلزم بررسی‌های بیشتر است.

در مورد امر هنجاری، فروید فکر می‌کرد که عشق به ابژه از نوع دلبستگی، همراه با ارزش‌گذاری بیش از حد جنسی بر معشوق که از نرگسانگی اولیه کودک ناشی می‌شود، بیشتر ویژگی مرد است. از سوی دیگر، در بیشتر زنان، رشد و نمو اندام‌های جنسی که در سن بلوغ به وجود آمده به معنای تشدید نرگسانگی اولیه است. به این دلیل مهم، انتخاب ابژه‌ای که به ارزش‌گذاری بیش از حد جنسی می‌انجامد به احتمال کمتری اولین قدم در عاشق شدن یک زن است. در ارتباط با نرگسانگی‌ای که از بیرون تقویت می‌شود، نیاز اولیه این است که دوست داشته شویم: عشق زن به ابژه در پاسخ به احساس دوست داشتن ایجاد می‌شود. بدون شک همۀ ما تمایل به این برداشت داریم که برخلاف مرد که برانگیختگی جنسی‌اش عموماً به سبب خصلت برانگیزانندگی زن است، برانگیختگی زن از این واقعیت ناشی می‌شود که می‌تواند مرد را تهییج کند.

فروید بر این عقیده بود که نرگسانگی زنانه به ویژه برای مردان جذاب است. اگر به جذابیت ستارگان سینما یا مدل‌های صنعت مد فکر کنیم، شاید ما نیز همین عقیده را داشته باشیم. فروید فکر می‌کرد که بخشی از جذابیت زنان زیبا و نرگسانه برای مردان از استقلال و اعتماد به نفس آشکارشان و نیز حسادت به استحکام ذهنی ظاهراً سعادتمندانۀ آنها ناشی می‌شود. نرگسانگی آنها به ترتیبی است که مردها باید از همان ابتدای رابطه آن را پس بزنند. فروید متوجه این نکتۀ جالب شد که حیواناتِ نرگسانه مانند گربه‌ها اغلب تحسین‌برانگیزند، همان‌طور که «جنایتکاران و طنزپردازان» چنین‌اند. گمان می‌کنم همۀ ما می‌توانیم به نمایش‌های نرگسانۀ کمدین‌هایی فکر کنیم که با لذتی نظیر رضایت آنان از خودشان واکنش نشان می‌دهیم؛ و مطمئناً جنایتکاران نیز- در کتاب‌ها و تلویزیون- افسون و گیرایی دارند.

بسیاری از مردان منظور فروید را وقتی که به جنبۀ معکوس فریبندگی و جذابیت زن نرگسانه اشاره می‌کند می‌فهمند: تا حد قابل توجهی، تردیدهای مرد در مورد عشق زن، نارضایتی او از «معمایی» که زن پیش روی او می‌گذارد، از ماهیت زیربنایی متفاوت این دو نوع انتخاب ابژه نشأت می‌گیرد. عشق آن زن از نوع متفاوتی با نوع عشق او است. اما فروید بار دیگر بر این واقعیت تأکید کرد که شماری از زنان هستند که مطابق با نوع عشق‌ورزی مردانه عشق می‌ورزند و نوعی ارزش‌گذاری بیش از حد جنسی بر ابژه را می‌گسترانند که متناظر با آن عشق است، همان‌طور که عشق‌ورزی برخی از مردان مطابق با نوع عشق‌ورزی زنانه است. شاید بسیاری از ما بخواهیم این نکته را نیز اضافه کنیم که فارغ از نوع انتخاب ابژه، جایی که عشق بازگردانده می‌شود، عاشق بودن بر خلاف عشق ورزیدن حاوی نوعی ایده‌آل‌سازی متقابل است، حتی اگر عواملی که در پس آن نهفته‌اند خاستگاه‌های متفاوتی داشته باشند. نهایتاً اینکه باید این کشف فروید را در نظر داشته باشیم که در عشق نرگسانه، شخص می‌تواند از کسی لذت ببرد که آنچه خودش هست، آنچه بوده است و آنچه را که دوست دارد باشد، و یا کسی را بازنمایی می‌کند که زمانی بخشی از خودش بوده است. عشق وابسته، یا عشق از نوع دلبستگی در فرد می‌تواند معطوف به کسی شود که زنی را که به او غذا داده یا مردی را که از او محافظت کرده است بازنمایی می‌کند.

اکنون به یکی از مهم‌ترین بخش‌های مقاله فروید ‌رسیدیم- سهم اصلی او در درک ما از ساختار و عملکرد ذهنی که با معرفی مفهوم «ایده‌آل ایگو» حاصل شد. بحث فروید دربارۀ این مفهوم به طور کلی بسیار واضح است، اگرچه چند نکته وجود دارند که حداقل در ابتدا، ممکن است مبهم به نظر برسند. من سعی خواهم کرد بدون ساده‌سازی بیش از حد، برخی از این موارد را در خلاصه‌ای که در ادامه از آن ارائه خواهم داد روشن سازم.

جهش مفهومی رو به جلوی فروید از پرسش او سرچشمه می‌گیرد: سرنوشت «خودبزرگ‌بینی کودکانه» چیست؟ او برای یافتن پاسخ به بررسی مجدد مفهوم واپس‌رانی می‌پردازد و متوجه می‌شود که تکانه‌های غریزی زمانی واپس‌‌رانده می‌شوند که با معیارهای فرهنگی و اخلاقی فرد در تضاد باشند. بنابراین، گرچه واپس‌رانی همیشه چنین فهمیده می‌شد که از جانب ایگو تحمیل می‌شود، دقیق‌تر آن است که بگوییم این واپس‌رانی از «عزت نفس ایگو» ناشی می‌شود. یک فرد ممکن است از مجموعه‌ای از تکانه‌ها و آرزوهای غریزی‌ بهره‌ور شود، یا حداقل به طور آگاهانه درگیر آنها شود، و فردی دیگر ممکن است به همان تکانه‌ها و آرزوها بی‌اعتنا باشد، بدون اینکه حتی به آگاهی‌اش وارد شوند. تفاوت بین این دو (عملیات واپس‌رانی) را می‌توان با توجه به این واقعیت توضیح داد که یک مرد ایده‌آلی را در خود ایجاد کرده که با آن «ایگوی واقعی‌اش» را می‌سنجد- یعنی حالتِ فعلیِ خود، یا بنا به تعبیری که بعداً‌ مطرح می‌شود، بازنماییِ خود. مردِ دیگری چنین ایده‌آلی را شکل نداده است. شکل‌گیری این ایده‌آل می‌تواند عاملی باشد که واپس‌رانی را مقید ‌کند. عشق به خود در دوران کودکی با احساس نرگسانۀ کمالِ خود[51] اکنون به سمت ایده‌آلِ ایگو هدایت شده است: این ایده‌آل است که اکنون حالتِ کمالِ دوران کودکی به آن نسبت داده می‌شود.

فروید سپس پرسش دیگری را مطرح می‌کند: رابطۀ بین این ایده‌آل و تصعید[52] چیست؟ در تصعید، لیبیدوی مبتنی بر ابژه به سمت هدفی غیر جنسی هدایت یا منحرف می‌شود. از سوی دیگر، در ایده‌آل‌سازی، خودِ ابژه «در ذهن سوژه بزرگتر و متعالی می‌شود». همچنین از آنجا که یک ابژه می‌تواند هم خود باشد و هم شخص دیگری، لیبیدوی مبتنی بر ایگو و لیبیدوی مبتنی بر ابژه هر دو می‌تواند به این متعالی شدن منجر شوند. شکل‌گیری یک ایده‌آلِ ایگو را نباید با تصعید غریزه اشتباه گرفت. همان‌طور که فروید می‌گوید، ایده‌آل ایگو ممکن است خواهان تصعید باشد، «اما نمی‌تواند آن را اجرا کند»؛ اجرا مستقل از تلقین‌های آن است. تصعید تقاضای غریزی را برآورده می‌کند، بی‌ آنکه واپس‌رانی نقشی در این ماجرا داشته باشد.

گام بعدی در استدلال فروید شاید مهم‌ترین مرحله باشد. باید یک عامل روانی[53] وجود داشته باشد تا از این بابت اطمینان حاصل کند که خشنودی نرگسانه از ایده‌آل ایگو حفظ می‌شود. وظیفۀ این عامل مشاهدۀ حالت ایگو (خود) و سنجش و ارزیابی آن از نظرگاه و معیارهای آن ایده‌آل است. ما این عامل را با صرف درون‌نگری می‌توانیم بازشناسیم و شناسایی کنیم؛ این عامل در سطحی آگاهانه «وجدان[54]» ماست. اگر هم پیرو فروید، بار دیگر، برای روشنگری بیشتر به پارانویا روی بیاوریم، می‌توانیم عملکرد این عامل را در هذیان‌های حاکی از زیر نظر گرفته شدن تشخیص دهیم. افکار بیمار برای دیگران شناخته شده است و اعمال او مشاهده می‌شوند. این را ممکن است توهمات شنوایی به شکل شنیدن صداهایی به او بگویند- مثلاً با بازگویی حرکات او به صورت سوم شخص. بیمار از این موضوع شکایت و علیه آن عصیان می‌کند. شکایت او توجیهی واقعی دارد، زیرا تجربه‌ای واپس‌گرایانه است که در طی آن، او بار دیگر توسط شمایل والدین کنترل‌گر و ناظر از بیرون مورد مشاهده قرار می‌گیرد، شمایلی که قدرتشان توسط معلمان و سایر افراد تأثیرگذار افزایش می‌یابد. عصیان بیمار را می‌توان از این طریق درک و توجیه کرد. از آنجا که سرمایه‌گذاری روی ایده‌آلِ ایگو نرگسانه است، همجنس‌کامانه نیز هست. در پارانویا، وجدان همجنس‌کامانه، به شکلی واپس‌گرایانه، همچون شاهدی بیرونی و متخاصم با بیمار مواجه می‌شود.

آنچه در اینجا ارائه کردم، نه جایگزینی برای مقاله فروید، که راهنمای آن مقاله است. او به موضوعات بسیار زیادی می‌پردازد که به برخی از آنها اصلاً نپرداخته‌ام؛ همچنین سعی نکرده‌ام دیدگاه‌های بیان‌شده در مقاله را با دیدگاه‌های نویسندگان اخیر و معاصری مانند کوهوت[55] و کرنبرگ[56] مقایسه کنم. من قویاً معتقدم که درک و ارزیابی فرمول‌های این متفکران ممکن نیست، مگر آنکه پیش از آن شما فروید خودتان را بشناسید. مقالۀ درباره‌ی نرگسانگی نمایانگر مرحله‌ای انتقالی در تفکر اوست که از چنان اهمیتی برخوردار است که پیش از آنکه جلوتر برویم، باید به چشم‌اندازی تاریخی بپردازیم. بنابراین در این مرحله به‌ نظرم خوب است که پیشنهادهایی ارائه دهم تا در گام بعدی مطالعۀ شما دربارۀ فروید کمک کند.

مطالعه

ارزیابی‌های مجدد فروید از منظر فراروانشناسی، روشن ساختن نظریۀ غرایز، اصلاحات ساختاری عمده در مفهوم ایگو و بسط و تشریح نظریۀ سوپرایگو همچنان ادامه داشت. این ارزیابی‌ها همچنین عبارت بودند از بازفرمول‌بندی اصلیِ نظریۀ اضطراب[57]. از منظر دغدغه‌های خاصی که در مقالۀ دربارۀ نرگسانگی نمود یافته‌اند، کمک‌های بعدی در زمینۀ درک رشد جنسی و نیز انحرافات جنسی، هم در مردان و هم در زنان، اهمیت ویژه‌ای داشته‌اند.

«غرایز و فراز و نشیب‌های آنها» دنبالۀ طبیعی مقالۀ حاضر است. درک این اثر برای فهم لزوم بازنگری کلی در نظریه در مقالۀ ایگو و اید منتشرشده درسال 1923 ضروری است. (فعلاً می‌توان از آن‌سوی اصل لذت صرف‌نظر کرد، مقاله‌ای که تا حدی به شکلی بحث‌برانگیز و با گمانه‌زنی، آن نظریه را پیش‌گویی می‌کرد و تأکیدش نه بر امر روانشناختی، که بر امر زیست‌شناختی بود.) به دنبال خواندن «غرایز»، باید سایر مقالات فراروانشناختی سال 1915 را نیز مطالعه کرد. این مقالات ضروری هستند و به نوعی در میان آثار نظری فروید از همه بیشتر نادیده گرفته شده‌اند. این ممکن است تا حدی بازتابی از این واقعیت باشد که نزد بسیاری، فراروانشناسی از سکه افتاده است؛ اما فراروانشانسی به نظر من مترادف است با روانشناسی تحلیلی، چه در آن زمان و چه در اکنون. شخصاً آن را در تفکر بالینی و نظری خودم ضروری می‌دانم، اما برخی افراد با بی‌اعتنایی آن را نادیده می‌گیرند. به هر حال، برای دنبال کردن تفکر «دربارۀ نرگسانگی»، باید به مقالاتی که دربارۀ واپس‌رانی و ضمیر ناآگاه نوشته شدند مراجعه کنید. «مکملی فراروانشناختی برای نظریۀ رؤ‌‌یاها» و «ماتم و مالیخولیا» خواندنی‌های ضروری برای نظریۀ روان‌پریشی و بسیاری از موارد دیگرند. همچنین باید مقالات دیگر فروید را در مورد روان‌پریشی مطالعه کنید، زیرا اگر نظرات او را در اثر حاضر به تنهایی بررسی کنید، رضایت‌بخش نخواهند بود. تحت عنوانی دیگر، در این مورد کمی بیشتر توضیح خواهم داد.

شاید بخواهید مطالعه‌ دربارۀ روان‌پریشی را تا زمانی که با نظریۀ ساختاری آشنا نشده‌اید به تعویق بیندازید. دو راه برای انجام این کار وجود دارد. یکی این است که قبل از خواندن مقالۀ  ایگو و اید، درسگفتارهای مقدماتی جدید[58] را مطالعه کنید. در این صورت متوجه خواهید شد که فصل دربارۀ اضطراب و زندگی غریزی ابتدا شما را با نسخۀ جدید نظریۀ غرایز آشنا می‌کند، و فصل دربارۀ آناتومی ذهنی به طریق بسیار روشنی مدل سه‌بخشی را به شما عرضه می‌کند. این روش مزیت بیشتری دارد، از آن جهت که شما را با نسخۀ جدید نظریۀ اضطراب آشنا می‌کند- رشدی متأخرتر از رشد ساختار غریزی و ذهنی.

راه دیگر این است که مستقیماً به سراغ مقالۀ ایگو و اید بروید و از درسگفتارهای مقدماتی جدید برای روشن شدن مطلب بهره ببرید. اما قبل از اتخاذ هر کدام از این روش‌ها، بیایید از خود بپرسیم که چرا برخی از این تغییرات ضروری بوده است.

ضرورت تدوین مدل ساختاری ذهن، که از منظر ساختاری متمایز است، به دو دلیل بود، یکی نظری و دیگری بالینی. مدل توپوگرافیکیِ قبلی عواملِ واپس‌رانندۀ ذهن را در سیستم پیش‌آگاهی قرار داده بود و این امر یک ناهنجاری جدی ایجاد کرد. چگونه سازوکارهای دفاعی می‌توانند عمل کنند، مگر آنکه خودشان ناآگاهانه باشند؟ به هر حال، اگر یک دفاع برای آگاهی در دسترس بود، چگونه می‌توانستید از آن آگاه باشید، بدون آنکه بدانید در برابر چه چیزی دفاع می‌کند؟ دلیل بالینی نیز به همین اندازه قانع‌کننده بود. فروید تحت تأثیر «واکنش درمانی منفی[59]» قرار گرفت. او به کرّات بیمارانی را مشاهده کرد که سخت‌کوشانه در فرایند درمان با تحلیلگر همکاری کرده و بینش‌های مهمی به دست آورده بودند، اما بهتر که نشدند هیچ، در واقع بدتر هم شدند. فروید این مسئله را فقط بر اساس احساس گناهِ ناآگاهانه می‌توانست توضیح دهد- انگاره‌ای که او را بر آن داشت تا مباحث قبلی‌اش را در مورد وجدان و ایده‌آل ایگو به مفهوم سوپرایگویی بسط دهد که خودش ریشه‌های ناآگاهانۀ مهمی داشت. بنابراین سوپرایگو بسیار فراتر از یک سگِ نگهبانِ درونی شد، و مطمئناً نمی‌شد آن را صرفاً با «وجدان» یکی دانست- وجدان را نمی‌توان به عنوان «وجدان» در نظر گرفت، مگر اینکه به روی آگاهی گشوده باشد.

اگر ترجیح دهید مطالعه‌تان را درباره‌ی مدل ساختاری با درسگفتارهای مقدماتی جدید آغاز کنید، در خواهید یافت که فصل مربوط به جنسانیتِ زنانه اکنون به روشن شدن برخی از مسائل مطرح‌شده در تفکر قبلی فروید در مورد این موضوع کمک می‌کند؛ و تفاوت در رشد جنسیتی، دست پایین، یکی از ملاحظات مهمی است که در مقالۀ دربارۀ نرگسانگی به آن پرداخته شده، اما بسط نیافته است.

در آخر، در هنگام خواندن مشارکت‌های مؤثر بعدی فروید در زمینۀ نظریۀ انحرافات، باید به «کودکی را می‌زنند[60]» و «مسئلۀ اقتصادی مازوخیسم[61]» توجه ویژه داشت. این مقالات مطالب مهم زیادی در خود دارند که تجربۀ دوران کودکی را با فعالیت‌های انحرافی مرتبط می‌کند، فعالیت‌هایی که به نظر می‌رسد با «اصل لذت» در تضادند.

نرگسانگی و عزّت نفس

مهم است که نرگسانگی و عزّت‌ نفس را با هم اشتباه نگیرید. اگرچه نرگسانگی مؤلفه‌ای غریزی از عزّت نفس است، با آن یکی نیست. شایان ذکر است که فروید به دو مؤلفۀ دیگر عزّت نفس اشاره می‌کند. قبلاً به دومین مورد از این موارد پرداختیم: باقیماندۀ همه‌توانیِ دوران کودکی که تجربه باعث تقویتش می‌شود. این مؤلفه نشان‌دهندۀ تحقق حالت ایده‌آل اولیۀ خود برای دستیابی بعدی به ایده‌آلِ خود است. مؤلفۀ سوم از رضایت، از جمله رضایت غریزی حاصل از ابژه ناشی می‌شود. اما نباید این نظر فروید را فراموش کنیم که «ایده‌آل ایگو» از طریق ابژه‌ها محدودیت‌هایی را بر درجه و کیفیتِ رضایتِ غریزی اعمال می‌کند، به‌ویژه در جایی که اشکال کودکانۀ رضایت‌مندی غیر قابل قبول شده‌اند. رابطۀ متقابل سه مؤلفۀ عزّت نفس ابداً موضوع ساده‌ای نیست.

مهم است بدانید که آیا با استفاده از مدل ساختاری، می‌توان فرمول‌بندی‌های قبلیِ عزّت نفس را به زبان ساختاری ترجمه کرد. ابتدا لازم است در اصطلاحات موجود تجدید نظر کنید تا با مفاهیم جدید مطابقت یابند. با توجه به اینکه به پرخاشگری منزلتی در حد منزلت سکسوالیته داده شده است، باید بازبینی‌های اساسی در نظریۀ غرایز را توضیح دهید؛ و باید بپرسید که مفهوم سازمانِ دفاعیِ ساختاری تا چه اندازه جایگزین مفهوم قدیمی غرایز ایگو شده است. (ممکن است نتیجه بگیرید که طرح مفاهیمِ سازگاریِ درونی و بیرونی[62] در اینجا مفید هستند؛ مسلماً نظریۀ ساختاری دیدگاهِ مبتنی بر سازگاری را برجسته‌تر و روشن‌تر می‌کند.)

اما در ادامه: هنگامی که به اصطلاح «ایگو» فکر می‌کنید و منظورتان همان خود (یا به طور دقیق‌تر، بازنمایی آن در ذهن) است، باید از اصطلاح «خود» استفاده کنید و زمانی که به یک ساختار سازگارشونده و اجرایی اشاره می‌کنید، باید اصطلاح «ایگو» را به کار ببرید. اصطلاح «سوپرایگو» دشوارتر است. سوپرایگو را نه تنها باید عاملی دانست که اهداف و معیارها را تعیین می‌کند و نقش یک پلیس داخلی را دارد که عملکردش باعث ایجاد احساس گناه می‌شود، بلکه باید نوعی منبع داخلی عشق و تأیید نیز در نظر گرفته شود. چنین تمرینی احتمالاً سودمند خواهد بود، و همچنین ممکن است به روشن شدن این مسائل کمک کند که چرا لازم بود به مفهوم سوپرایگو بیشتر پرداخته شود، چرا این موضوع به پدید آمدن آثار وسیعی که بعداً نوشته شدند انجامید و چرا برخی از مفاهیم مرتبط با آن هنوز محتاج توضیح بیشتری هستند.

اسکیزوفرنیا و پارانویا

از اظهارات فروید در مورد نقش نرگسانگی در نمو روان‌پریشی‌های پارانوئیدی و اسکیزوفرنیایی، و بحث من در مورد آن در رابطه با این مقالۀ خاص، ممکن است چنین برآید که او رابطۀ نزدیکی بین این اختلالات و روان‌رنجوری‌ها می‌دید. اما اگر این نظرات را در زمینۀ آثار دیگر او دربارۀ این موضوع قرار دهید، همان‌طور که بسیاری از نویسندگان در دوران اخیر انجام داده‌اند، ممکن است متوجه این نکته شوید که او به هیچ وجه نظری یکسان در مورد موضوع مذکور نداشت. او معتقد بود که تخلیۀ انرژی غریزی ابژه‌ها صرفاً یک کارکرد دفاعی ندارد، بلکه ممکن است حداقل تا حدی به سبب نواقص‌ ناشی از عملکرد ایگو ایجاد شود (یکی از معاصران، ناتانیل لندن[63]، آن را «حالت کمبود روانی» نامید). من و تام فریمن[64] و استنلی وایزبرگ[65] در کتاب رشد و آسیبشناسی روانی: مطالعاتی در روانپزشکی روانکاوانه دربارۀ این مسئله و همچنین در مورد برخی از مسائل مهم ناشی از آن به طور مفصل بحث کرده‌ایم؛ اما برای روشن شدن نظرات قبلی‌ام لازم است یکی دو نکته‌ی کوتاه را بیان کنم.

فروید همیشه به دین خود به هاگلینگ جکسون[66] عصب‌شناس انگلیسی و نظریۀ او در باب رشد و انحلال سیستم عصبی اذعان داشت. فروید این فرمول‌بندی‌ها را در تفکرش در مورد بیماری روانی به کار بست. فقدان یا ناتوانی در متأخرترین عملکردهای ایگو دو دسته از علائم را به وجود آورد: علائم منفی ناشی از خود فقدان، و علائم مثبتی که زمانی آشکار شدند که عملکرد ذهنی قدیمی‌تر از نظر رشدی، که تا آن زمان یک ایگوی دست‌نخورده مانع رسیدن آنها به بیان کامل می‌شد، به منصۀ ظهور رسیدند. در این شرایط، فقدان انرژی‌گذاری‌های مبتنی بر ابژه نشان‌دهندۀ علائم منفی است، و مرحلۀ بازگردانی یا استرداد را از منظر علائم مثبت بهتر می‌توان فهمید.

این دو دیدگاه دربارۀ فرآیند روان‌پریشی مکاتب فکری متضادی را به وجود آورده است که هر دویشان امروزه موجودند. به طور کلی، علائم مثبت (مانند هذیان‌ها، توهم‌ها و منفی‌گرایی) ممکن است یا به منزلۀ تکرار و بیان واپس‌روانۀ فانتزی‌ها و سازوکارهای دفاعی کودکانه فهمیده شوند- دیدگاهی که ملانی کلاین، هارولد بلوم[67]، پینگ‌نی پائو[68] و سایر نویسندگان اتخادکردند- یا به عنوان نتیجۀ انحلال ایگو که به محتوای قبلی ذهن، مانند آرزوهای اُدیپی، امکان آن را می‌دهد که دوباره ظاهر شود و در خدمت هدف بازسازی قرار بگیرد. این دیدگاهی است که از طریق فروید رد آن را می‌توان تا هاگلینگ جکسون گرفت و نویسندگانی مانند موریتس کاتان[69]، رابرت باک[70] و جان فروش[71] نمایندگان آن هستند.

اگر از این خط فکری دوم پیروی می‌کنید، لازم نیست ارتباط بین روان‌رنجوری و روان‌پریشی را کنار بگذارید. به طور خاص، کاتان زندگی خود را وقف تفکر فروید در مورد روان‌پریشی‌ها کرد، اما نتوانست مفاهیم تخلیۀ انرژی و بازگردانی یا استرداد را به عنوان فرآیندهایی که منجر به شکل‌گیری علائم در روان‌پریشی‌های اسکیزوفرنی و پارانوئید می‌شوند بپذیرد. او نشان داده است که اگر بین مرحلۀ پیش از ‌روان‌پریشی و خود روان‌پریشی تمایز قائل شویم، می‌توان این مشکلات را به طور اساسی حل کرد. علائم مرحلۀ پیش از روان‌پریشی را، زمانی که مشاهده یا بازسازی شده‌اند، می‌توان بر اساس واپس‌روی و بازگشت امر واپس‌رانده توضیح داد- که این همان مدل روان‌رنجور است. در مرحله‌ی روان‌پریشی، دیگر شکل‌گیری سازش‌های روان‌رنجورانه بین بازنمایی‌های دفاعی و بازنمایی‌های رانه‌ای وجود ندارد، زیرا ایگو به سبب فرآیند روان‌پریشی نابه‌سامان شده است و نمی‌تواند به شیوه‌ای مشابه قبل عمل کند. زمانی که نقص و فقدان کارکردهای ایگو به گسست از واقعیت منجر شده است، ایگو به میزان بسیار بیشتری تحت تأثیر فرآیند اولیه قرار می‌گیرد، فرایندهایی که اکنون نقش اصلی را در ایجاد شکل و محتوای هذیان‌ها و توهم‌ها بازی می‌کنند. کشمکش‌های زیربنایی در مراحل پیش از ‌روان‌پریشی و روان‌پریشی تفاوتی با هم ندارند، اما انحلالِ جزئیِ ایگو در دومی نحوۀ برخورد با آنها و در نتیجه، مظاهر بالینی را تغییر می‌دهد. در واقع، این واقعیتی است که کشمکش‌های مشابهی را می‌توان در روان‌رنجوری‌ها و روان‌پریشی‌ها یافت که موجب جذابیت نظریۀ پیوستگی برای بسیاری از تحلیلگران جذاب شده است.

پیش از پرداختن به یکی دو موضوع پایانی، می‌خواهم برای لحظه‌ای به دیدگاه فروید دربارۀ «خودبزرگ‌بینی» از منظر کنار گذاشتن انرژی‌گذاری ابژه و سرمایه‌گذاری مجدد آن روی خود بازگردم. منتقدان قدیمی‌ترِ این دیدگاه، مانند پل فدرن[72] و پل شیلدر[73]، استدلال کرده‌اند که اگر در روان‌پریشی، این انرژی‌گذاری مفرط روی خود همیشه به دنبال تخلیه‌ی انرژی می‌آید، پس هذیان‌های خود‌بزرگ‌بینانه را باید در هر حمله‌ی حاد یافت. اما ماجرا این نیست. در اکثر روان‌پریشی‌های اسکیزوفرنیایی با هذیان‌های آسیب‌زا، هذیان‌های خود‌بزرگ‌بینی نه مقدم بر ویژگی‌های آسیب‌زا یا همراه با آن، بلکه به دنبال آن می‌آیند. در واقع، فدرن تا آنجا پیش رفت که ادعا کرد کاهش، و نه افزایش، در سرمایه‌گذاری لیبیدویی روی خود نه تنها مقدم بر یک بیماری اسکیزوفرنیایی آسیب‌زا، بلکه همچنین پیش‌شرط آن است.

شاید نکتۀ محوری‌ای که باید از این نظرات برداشت کرد همانی باشد که بیش از بیست سال پیش، ادیث جاکوبسن[74] بیانش کرد و اخیراً نیز نویسندگانی مانند لندن و فروش مجدداً بر آن تأکید کرده‌اند. در تدوین نظریه‌ای که آن را به درستی می‌توان «اسکیزوفرنی‌ها» نامید، بیماری‌نگاری[75] اهمیت اساسی دارد. طیف گسترده و متنوعی از علائم نه تنها بین، بلکه درون یک نوع خاص وجود دارد، و این مسئله‌ای است که روانکاوان و روانپزشکان به یکسان باید در نظر داشته باشند. هر نظریه‌ای که خودش را به یک نمود بالینی خاص محدود کند دشواری‌هایی را برای کسانی ایجاد می‌کند که سعی در درک اختلالاتی دارند که ویژگی‌های بالینی متفاوتی را نشان می‌دهند، به گونه‌ای متفاوت ایجاد می‌شوند و نتایج متفاوتی دارند. برخی از اسکیزوفرن‌ها بهبود می یابند، بدون آنکه [بیماری‌شان] بازگردد و برخی دیگر حالت پایانی نسبتاً حاد یا بسیار حاد دارند. روابط ابژۀ هذیان‌آمیز در اسکیزوفرن‌های بهبودیافته با آنهایی که بهبود نیافتد متفاوت است؛ و باید به ملاحظات پویاشناختی، اقتصادی و ساختاری هر یک به شکلی بسنده توجه داشت و برایشان اهمیت قائل شد. بسیاری از نویسندگانی که در اینجا به آنها اشاره کردم مشارکت‌های ارزشمندی در درک بهتر این اختلالات کرده‌اند. اگرچه فرمول‌بندی فروید، همان‌طور که در مقالۀ دربارۀ نرگسانگی ارائه شده است، محدودیت‌هایی دارد، تفکر او مبنایی غنی برای مشارکت‌کنندگان بعدی در این زمینه ایجاد کرده است.

در آخر، هنگام خواندن «ماتم و مالیخولیا»، مفید است که تجربیات خودتان را در رابطه با روان‌پریشی شیدایی-افسردگی در ذهن داشته باشید. مسئله‌ی شیدایی یا مانیا و هیپومانیا در رابطه با نرگسانگی مسئلۀ جالبی است. مطمئناً بیان هذیان‌های خود‌بزرگ‌بینانه را به وفور می‌توان در آن یافت (اگر به اندازه کافی خوش‌شانس باشید که قبل تأثیرگذاری دارو بر تصویر بالینی، بیمار را ببینید)، حتی اغلب ممکن است رد حالات زمینه‌ای دردناک را در آن بیابید. اما این پرسش نیز خالی از لطف نیست که آیا مؤلفۀ غریزی در هذیان‌هایی خاص کیفیتی جنسی را روی خود سرمایه‌گذاری می‌کند که کم و بیش تغییرنیافته است و در معرض بازداری هدف قرار نمی‌گیرد. در مورد بیماری‌های شیدایی-افسردگی، چیزهای زیادی می‌توان گفت و از آنها آموخت.

بیماری ارگانیگ و خودبیمارانگاری

من چیز زیادی در مورد نرگسانگی تشدیدشده در بیماری ارگانیک نمی‌گویم، زیرا نظرات فروید دربارۀ آن موجود است و تجربیات خود فرد نیز تأییدشان می‌کند. اما می‌خواهم چند کلمه‌ای در مورد خودبیمارانگاری بگویم که به گفتۀ فروید، همان ملاحظات اقتصادی در مورد آن صدق می‌کنند.

شاید بیشتر مردم ترجیح ‌دهند به جای «خودبیمارانگار» از «خودبیمارانگاری‌ها» صحبت کنند، زیرا علامت خودبیمارانگاری‌ می‌تواند در مجموعه‌ای بسیار گوناگونی از شرایط به عنوان یک ویژگی بالینی ظاهر شود. خودبیماری‌انگاری در روان‌پریش‌ها، از جمله اسکیزوفرن‌ها، به کرات ظاهر می‌شود؛ در واقع، روان‌پریشی اسکیزوفرنی در ابتدا زمانی می‌تواند جلب توجه ‌کند که بیمار از اعوجاج، عملکرد نادرست یا صدمه دیدن بدنش شکایت می‌کند و بعداً معلوم می‌شود که این علائم هذیانی است. نمونه‌ای از این وضعیت در «مکملی فراروانشناختی برای نظریۀ رؤیاها» وجود دارد و هر کسی که تجربۀ روانپزشکی یا روانشناسی داشته باشد با موارد زیادی از این دست مواجه شده است. همچنین به خوبی شناخته شده است که خودبیمارانگاری افسرده‌خو همراه با اختلالات بدنی هذیان‌آمیز- مانند باور به اینکه بدن در حال فاسد شدن یا تکه‌تکه شدن است- در افسردگی‌های شدید در روان‌پریشی شیدایی-افسردگی و در شکل دگرگون‌شده‌ی آن اختلال امری غیر معمول نیست. همچنین مواردی وجود دارد که در آنها، یک خودبیمارانگاری شدید، که ممکن است به شدت هذیانی شود، روی یک اختلال ارگانیک موجود سوار می‌شود که به خودی خود اهمیت جزئی دارد. مطمئناً اَشکالی که خودبیمارانگاری‌ها می‌توانند داشته باشند متغیر هستند؛ می‌توانم به بیماری فکر کنم که در واقعیت از یک اختلال خونی شدید رنج می‌برد که کاملاً نادیده‌اش گرفته بود و مکرراً خودش را در معرض خطر قرار می‌داد، ولی در عین حال معتقد بود به سرطانی غیر قابل درمان مبتلاست.

با این حال، نوعی خودبیمارانگاری وجود دارد که اغلب علامتی واحد دارد و به عنوان جزئی از هیچ اختلال دیگری ظاهر نمی‌شود. دلبستگی نرگسانه به جزء آزاردهندۀ بدن شدید است و در واقع، تقریباً غیر ممکن است که بتوان بیمار را وا داشت تا به هیچ چیز دیگری علاقه نشان دهد. انرژی‌گذاری مبتنی بر ابژه به حدی کم است که اغلب ممکن نیست به قدر کافی توجه بیمار را برای گرفتن شرح حال جلب کرد. چنین بیمارانی اغلب نسبت به هر گونه مداخلۀ روانشناختی مقاوم هستند، به طوری که درمان، چه تحلیلی و چه غیر تحلیلی، ممکن نیست. اتفاقاً شیلدر یک بار این ایدۀ جالب را مطرح کرد که اشکال خاصی از شخصیت‌زدایی، که اغلب همان قدر در برابر درمان مقاوم‌اند، ممکن است در زمینه‌ی آسیب‌شناسی نوعی تخلیۀ انرژی در بخشی از بدن و حتی گاهی، کل آن را شامل شوند.

نمی‌توان وانمود کرد که مواردی از این دست به خوبی درک شده‌اند. آنها عموماً مورد بررسی تحلیلی قرار نگرفته‌اند که حداقل از نظر روانشناختی، آنها را قابل درک‌تر کند، یا نخواسته‌اند که مورد چنین بررسی‌ای قرار بگیرند. این به ویژه در مورد شرایطی که علامتی واحد وجود دارد صادق است. اما بسیار مهم است که این حالات را از سایر اختلالات روانی که به صورت اختلالات جسمی ظاهر می‌شوند متمایز کنیم. از نظرگاه نرگسانگی، معتقدم که می‌توانید تمایز بسیار مهمی بین خودبیمارانگاری با علامت واحد و هیستری تبدیلی جسمی قائل شوید. در مورد دومی، خود علامت شامل باقیمانده‌ای مهم از یک رابطۀ ابژه‌ای کودکانه می‌شود، در حالی که در خودبیمارانگاری هیچ رابطۀ ابژه‌ای در علامت نمایان نمی‌شود و سرمایه‌گذاری غریزی در آن کاملاً نرگسانه است. این موضوع با فرمول‌بندی‌های فروید در مقالۀ دربارۀ نرگسانگی و نیز با نظرات او در مورد غریزه‌سازی[76] اندام‌های درگیر مطابقت دارد.

بحث فروید در مورد نرگسانگی  و همه‌توانی کودکانه بر اهمیت اصل رشد در تفکر روانکاوانه تأکید می‌کند. بنابراین شاید بتوان برخی از آثاری را مطالعه کرد که از یافته‌های بالینی و نظری تحلیل کودک استفاده می‌کنند؛ و برای مطالعه فکر نمی‌کنم اثری بهتر از کتاب آنا فروید «بهنجاری و آسیب‌شناسی در دوران کودکی» بیابید. در هر پژوهشی دربارۀ کودک، توجه به تمایزی که آنا فروید بین علائم خودبیمارانگارانه و نگرش‌های خودبیمارانگارانه در کودکان می‌گذارد مفید است. همۀ ما با کودکانی برخورد کرده‌ایم که مادر یا جانشین مادرشان به اندازه کافی از نظر بدنی از آنها مراقبت نکرده و آنها با به عهده گرفتن وظیفۀ مراقبت از بدن‌شان، پیش از آنکه بالغ شوند، واکنش نشان می‌دهند. این ممکن است گاهی میزانی از نگرانی بدنی را ایجاد کند که در میان کودکان خوش‌شانس‌تر از این نظر وجود ندارد. اما نگرش‌های خودبیمارانگارانه می‌توانند از منابع بسیاری سرچشمه بگیرند.


[1] Freud’s “On Narcissism”; a Teaching Text

[2] Clifford Yorke

[3] Narcissism

[4] The Self

[5] Self-Esteem

[6] The Ego and the Id

[7] Instinctual Drives

[8] The Standard Edition

[9] Strachey

[10] The Executive Apparatus of Mind

[11] The Normative

[12] The Pathological

[13] His Majesty the Baby

[14] Hypochondriasis

[15] Sexual Deviation

[16] Näcke

[17] Homosexuality

[18] Regressive Element

[19] Object Relations

[20] Three Essays on the Theory of Sexuality

[21] Egoism

[22] Self-regard

[23] Auto-erotism

[24] Self- and Object-differentiation

[25] Havelock Ellis

[26] Schreber

[27] Ego-instincts

[28] Psychotic

[29] Megalomania

[30] Withdrawal

[31] Neurosis

[32] Cathexis

[33] Introversion

[34] Hypercathexis

[35] The Mental Representation of the Self

[36] Flechsig

[37] Dementia Paranoides

[38] Process of Restitution

[39] Instincts and Their Vicissitudes

[40] Mourning and Melancholia

[41] Ego-libido

[42] Object-libido

[43] Ego Ideal

[44] Self-observing Function

[45] Decathexis

[46] Omnipotence of Thoughts

[47] Object Choice

[48] Anaclitic

[49] Homosexuality

[50] Richard Ellmann

[51] Self-perfection

[52] Sublimation

[53] Psychic Agency

[54] Conscience

[55] Kohut

[56] Kernberg

[57] anxiety

[58] The New Introductory Lectures

[59] Negative Therapeutic Reaction

[60] A Child is Being Beaten

[61] The Economic Problem of Masochism

[62] Internal and External Adaptive

[63] Nathaniel London

[64] Tom Freeman

[65] Stanley Wiseberg

[66] Hughlings Jackson

[67] Harold Blum

[68] Ping-nie Pao

[69] Maurits Katan

[70] Robert Bak

[71] John Frosch

[72] Paul Federn

[73] Paul Schilder

[74] Edith Jacobson

[75] Nosography

[76] Instinctualization