تئوآنجلوپولوس، کارگردان شهیر یونانی، در فیلم «گامِ معلقِ لک‌لک» داستان شهری پوشیده از برف در مرز یونان و آلبانی را روایت می‌کند، منطقه‌ای که نام «اتاق انتظار» بر آن گذاشته‌اند و خیل عظیم پناهندگان از کردستان عراق، ترکیه، ایران، آلبانی، صربستان و غیره را در خود محبوس کرده است. همه‌ی این پناهندگان می‌خواهند به جایِ دیگری بروند، جایی نا‌معلوم، خیال‌انگیز و اسطوره‌ای. این سوال مدام در فیلم مطرح می‌شود که «چطور کسی حاضر به ترک دیار می‌شود؟ چرا و به کدام مقصد؟» اما آنجلوپولوس بیش از آنکه بخواهد پاسخی برای این پرسش‌ها مطرح کند، در صدد تصویر کردنِ موقعیتِ انسانِ مرزی در اثنای فاجعه و طرح کردن چند پرسش بنیادین، اضطراب‌انگیز و تلخ درباره‌ی بی‌پناهیِ انسانِ معاصر است. دوشادوشِ روایتِ مستند‌گونه‌ از همه‌ی پناهندگان، کارگردان بر روایت ملودراماتیکِ گزارشگرِ تلویزیونی‌ای متمرکز می‌شود که قصدِ ساختنِ مستندی از این منطقه‌ی برزخی دارد، اما در میانه‌ی کار متوجه حضور نویسنده و سیاست‌مدارِ روشنفکری (با بازی مارچلو ماستریانی) می‌شود که مدتهاست نه همسرش و نه هیچ‌کس دیگری از آن خبر ندارند. ماستریانی کتابی با عنوان «فاجعه در پایان قرن بیستم» نوشته است و هنگامی که قصد دارد به شکلی اعتراض‌آمیز پارلمان یونان را ترک کند، ترتیب یک سخنرانی مهم را می‌دهد، اما به جای سخنرانی، بعد از سکوتی طولانی جمله‌ای را اعلام می‌کند که مانیفست این فیلم می‌شود، او می‌گوید: «زمانه‌ایست که تنها می‌باید سکوت کرد تا بلکه بتوانیم موسیقیِ نهفته در قطرات باران را بشنویم.» آنجلوپولوس در مصاحبه‌ای اعلام می‌کند که «اغلب احساس بیگانه بودن در سرزمین خودم را دارم و دوست دارم که مانند کاراکتر ماستریانی در فیلم عمل کنم و اعلام کنم که من یک پناهنده‌ی سیاسی در سرزمین خودم هستم». کارگردان به میانجی این شخصیت می‌خواهد همه‌ی اشکال سیاست‌های موجود را زیر سوال ببرد، او به شکلی انتقاد‌آمیز می‌گوید: «در سالیان اخیر، بیش از هر زمان دیگری، سیاست نه به عنوان یک عقیده، تعهد و ایده‌آل بلکه بدل به یک شغل و حرفه شده است.» (1) رویه‌ای که انسان‌ها را بدل به ابژه‌های این حرفه می‌کند.

فیلم به شکلی تمثیلی در جغرافیایی مرزی ساخته شده و سعی دارد که از این طریق حد و مرز‌های زبان، زمان و انسان را نیز به ما نشان دهد. در بخشی از فیلم روایتِ چند پناهنده را می‌شنویم که با تراولینگِ دوربین روی لباس‌های بر جای مانده از پناهندگانِ قبلی همراه می‌شود، یکی می‌گوید: «ما کُردیم، بعد از بمباران حلبچه مجبور شدیم وطنمون رو ترک کنیم، وقتی به مرز میان ترکیه و یونان رسیدیم دیگه نتونستیم جلوتر بریم.» دیگری می‌گوید: «من یه آلبانیایی‌ام، بعد از گذشتن از مرز بود که تازه شکنجه‌ی واقعی شروع شد» و بعد صدایی به زبان فارسی می‌گوید: «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم توی زندگیم ماه رو محکوم به مردن کنم، میخواستم ماه با اون همه زیباییش که بدون اون زندگی معنا نداره، بمیره، می‌خواستم ماه هیچ‌وقت درنیاد چون ممکن بود بعدش ما رو دستگیر کنند، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از چیزی به اون زیبایی نفرت پیدا کنم چون میتونست باعث مرگمون بشه.»

مرز و آوارگیِ انسان، مضمونی تکرار شونده در آثار آنجلوپولوس است اما در «گامِ معلقِ لک‌لک» که عنوانش نیز اشاره‌ای استعاری است به راه رفتنِ همراه با مکث و تعلیقِ لک‌لک، سعی بر نشان دادنِ وضعیتِ اگزیستانسیالی دارد که به‌واسطه‌ی مفهوم و قراردادی به‌نام «مرز» انسان و تمام ابزار‌های ارتباطی‌اش با جهان، دچار بحران می‌شود. زبانِ ارتباطی‌اش نا‌توان می‌ماند و تنها پناهگاهش سکوتی طولانی و کش‌دار می‌شود، زمان‌اش به تعلیق در می‌آید و در برزخی اَبَدی رها می‌شود و نهایتاً انسان‌بودگی‌اش تَه می‌کشد.

هنگامی که شخصیت‌ِ گزارشگرِ فیلم به مرزی می‌رسد که بر روی رودخانه میان یونان و آلبانی بنا شده، خود را در مقابل سربازانی مسلح می‌یابد و یک پایش را چونان گامِ معلقِ لک‌لک بر فرازِ مرزِ میان دو کشور نگه می‌دارد، و با خود فکر می‌کند «اگر یک قدم دیگر بردارم یا جای دیگری هستم، یا مُردم!» این همان مرزی است که پایانِ قلمرو جغرافیاییِ دولت-ملت و البته پایانِ «بشریت» را رقم می‌زند.

هانا آرنت در مقاله‌ای تحت عنوان «افول دولت-ملت و پایان حقوق بشر» که شرح و تحلیلی است درخشان از آوارگی و بی‌دولتیِ جمعیت‌ها در قرن بیستم، تناقض خیره‌کننده‌ای را در اعلامیه‌ی حقوق بشر، این میراث گرانبهای انقلاب فرانسه، برجسته می‌کند. او می‌نویسد: «از همان بدو امر، پارادوکسِ موجود در اعلامیه‌ی حقوق بشرِ “سلب‌نشدنی” آن بود که این اعلامیه نوعی موجود انسانیِ “انتزاعی” را به‌حساب می‌آورد که به نظر می‌رسید در هیچ‌کجا وجود ندارد […] این حقوقِ ظاهراً سلب‌نشدنی، هر جا مردمی ظاهر شدند که دیگر اتباع هیچ دولتِ حاکمی به حساب نمی‌آمدند، غیر‌قابل‌اجرا از آب درآمد، حتی در کشور‌هایی که قانون اساسی‌شان استوار بر این حقوق بود.» (2)

اما پرسش ضمنی دیگری که آنجلوپولوس و این نوشتار قصد طرح کردنش را دارد این است که «نا-شهروندان» چگونه می‌توانند از موجودیتی «انتزاعی» که تنها خود را در آمار و ارقامِ معنازدوده‌ی قربانیان نشان می‌دهد بدل به موجودیتی «انضمامی» شوند؟ چطور می‌توانند حقوق خود را احقاق و آن را چونان قانونی لازم‌الاجرا در جهان حاکم کنند؟