این مقاله گزارشی توصیفی است از سخنرانی جناب آقای دکتر بابک روشنایی مقدم که در مورخهی 22 آبان 1393 در این مرکز ارائه گردید. برخی واژهها و جملهها بنا به ضرورت پیادهسازی متن تغییر یافتهاند. بنابراین همهی آنچه در پی میآید عیناً گفتار ایشان نیست هرچند نهایت تلاش و دقت صورت گرفته است تا به رسم امانت محتوای متن با محتوای گفتار تفاوت نداشته باشد.
(شایان ذکر است که قسمت عمدهی این مطالب متأثر از نوشتههای دکتر رابرت برگمن و صحبتهای من با ایشان هست. در متن هرجا از “نظر من” استفاده میکنم، منظورم این نیست که من خالق آن نظر هستم.)
این سخنرانی پیرامون نوع نگاه روانکاو به مراجع است؛ اینکه چگونه نوع بودن ما و دانش نظری ما نوع مداخلهی ما را متأثر میکند. رویکرد خود من هرچند اکنون دربارهی آن زیاد مطمئن نیستم رویکردی پسافرویدی است که در آن به نوعی روانشناسی دونفره اعتقاد دارم. اینکه این رویکرد دونفره که نوعی روانشناسی بینفردی است به چه میزان از رویکردهای روانشناسی ایگو، روابط ـ موضوعی یا روانشناسی خود (SELF) سرچشمه میگیرد بسته به فردی که من را مورد مشاهده و تجربه قرار میدهد متفاوت است. طرفداران هریک از این سه رویکرد، بعضاً من را متعلق به دو رویکرد دیگر میدانند اما این هویت بهغیراز اینکه من به وجود دو نفر و تأثیر متقابل دو نفر در رابطهی درمانی اعتقاد دارم برای خود من هنوز به طور کامل مشخص نشده است.
بحث خودم را با تمرکز بر سه موضوع مطرح میکنم و یک مقدار وارد مسائل تکنیکی میشوم. اولین موضوع انتقاد (criticism) و دفاعیشدن (defensive) است. دومین موضوع غبطه (envy) در برابر ناامنی (insecurity) است و سومین موضوع خشم در مقابل آسیبپذیری به شرم (shame) است. مسئلهی اساسی من بررسی تأثیر و نتایج سمتوسوی ورود ما به هرکدام از این موضوعها بر روی برخورد ما با مریض است.
اصولاً یکی از مواردی که مشکلهای مهمی در رابطههای بینفردی در زندگی و ارتباطهای اجتماعی به وجود میآورد احساس مورد انتقاد واقعشدن است. انسانها به طور ذاتی در برابر انتقاد واکنش نشان میدهند و اغلب هم واکنش آنها بهصورت نفی آن انتقاد است. انتقاد با خودش این بار را دارد که “یک جای کار تو عیب دارد”. این انتقادکردن معمولاً در یک رابطهی بینفردی وارد یک چرخهی معیوب میشود. فرد انتقاد از خودش را با انتقاد یا اعتراض به دیگری رد میکند و به طرف مقابل بازمیگرداند. عموماً این ارتباط انتقادی، ارتباط سازندهای نیست. اما از این منظر میتوان به نکتهی دیگری توجه کرد. این حساسیت ما نسبت به مورد انتقاد واقعشدن نشاندهندهی وابستگی ما به نظر دیگران و اهمیت آن برای ماست. به نظر میآید که در دنیای روانشناسی و روانکاوی امروز، یک ارزش کاذبی به وجود آمده است بدین صورت که گویی رسیدن به نقطهای که انسان دیگر نظر دیگران برایش اهمیت نداشته باشد نقطهی نهایی و نقطهی ایدئال است. شاید که اصولاً چنین چیزی ممکن نباشد و انسان نتواند مستقل از نظر دیگران اعتمادبهنفسش را حفظ کند. احساس اینکه دیگران نسبت به ما نظر خوبی دارند برای ما احساس امنیت فراهم میکند و در بستر تعاملات بینفردی اضطراب ما را کاهش میدهد. بنابراین پیشبینی ما نسبت به اینکه آدمها درمورد ما چه فکر میکنند مهم است. بسیاری از آدمها هستند که به دلایلی که به گذشتهشان مربوط میشود مدام فکر میکنند سایرین درمورد آنها بد فکر میکنند و باعث میشود دائم در حالت تدافعی قرار داشته باشند.
ما نیز بهعنوان درمانگر انسان هستیم و این اتفاق در روند درمان برای ما هم روی میدهد. گاه درمانجوی ما، به ما چیزی میگویدـ که البته برخی از آنها در این امر بسیار مهارت دارند!ـ و ما را در حالت تدافعی قرار میدهد. حال، منِ درمانگر که در حالت تدافعی قرار گرفتهام چهکار میکنم؟ حقیقت این است که تئوری و تکنیک روانکاوی بهوسیلهی خود ما شکل گرفته است و در دل آن چیزیهایی به طور آشکار و نهان وجود دارد که ما را بهعنوان درمانگر در بر میگیرد و میگوید “اگر کسی با تو اینگونه برخورد کرد دلیلش این است”. به طور خیلی سادهتر در اینگونه موارد ما برای دفاع از خود، به مراجعهکننده برچسب میزنیم؛ “مریضم مبتلا به اختلال شخصیت مرزی بود و حسابی مرا خسته کرد” یا “مریضم مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته بود و پدرم را درآورد!” کارکرد این برچسبزدن برای درمانگر کاهش اضطراب است؛ اضطراب ناشی از احساس گناه یا بیکفایتی در کمککردن به مریض.
بعضیوقتها برای دفاعیشدن درمانگر راهحل پیچیدهتری یافت میشود. اینجاست که مفهوم انتقال منفی مطرح میشود. برای مثال در برخورد با بیمارانی که در تاریخچهی خود با مراجع قدرت درگیری داشتهاند؛ درمانگر دست به پیشبینی میزند: «این فرد باتوجهبه تاریخچهاش و درگیریهایش با مراجع قدرت احتمالاً در روند درمان با من نیز مسائلی ازآندست خواهد داشت یعنی از من شاکی میشود، عصبانی میشود و احیاناً به من حمله خواهد کرد». اگر این موضوع را با سایر روانکاوان هم مطرح کند احتمالاً اکثر آنها نیز با او موافق خواهند بود که این مراجعهکننده گذشتهی خود را در رابطه با درمانگرش در روند درمان تکرار خواهد کرد و گذشتهی خود را دوباره زندگی خواهد نمود. حال وقتی بیمار این تجربیات را با منِ درمانگر دارد، من به او میگویم: «تو الان از دست من خیلی عصبانی هستی چون من را مثل مادرت میبینی. مادری که تو را محروم میکرده، به نیازهایت پاسخ نمیداده و حال که من هم درخواستهای تو را ناکام گذاشتهام من را نیز یک مادر محرومگر میبینی و درحقیقت خشم تو از اوست». این نوع تحلیل میتواند بیمار را بیشتر عصبانی کند. او ممکن است به من بتازد و من را متهم کند که پشت تفسیرهایم پنهان میشوم. من با شرمساری باید بگویم که بیش از یک بار من خودم را در چنین موقعیتهایی یافتهام. گرچه آنموقع حرف او را قبول نداشتم اما فکر میکنم در همان زمان هم در سطحی میدانستم حقیقتی در ارتباط با اتهام او به من وجود دارد. امروز میدانم که او راست میگفته و من پشت تحلیل انتقال پنهان میشدم. چون چیزی بین ما در جریان بود که من میترسیدم به آن بپردازم یا شاید آنموقع احساس میکردم توانایی آن را ندارم که به آن بپردازم. اما امروز میدانم که آن مسئله چه بوده است.
در روانکاوی انگار یکجور تلخ و بامزهای مریض همواره غلط میگوید. در این رابطه حتی جوکی وجود دارد، “مریض یا تحلیل را میپذیرد یا مقاومت میکند که بپذیرد”. جان کلام من این است که بگویم مریض همیشه درست میگوید. یعنی حق با مشتری است. بدین معنا که حداقل قسمتی از آن چیزی که میگوید هرچقدر هم شکایتش عجیب و غریب و غیرمنطقی باشد حقیقتی در آن نهفته است و این نقطهی شروع تکنیکی است که نگاه من به این مسئله را در بر میگیرد. وقتی مریضی ما را به چیزی متهم میکند در بسیاری از موارد اتهام او را رد میکنیم و به نوعی میگوییم که اینطور نیست. اگر هم موقعی پیش بیاید که اذعان کنیم کاری انجام دادهایم مثلاً اینکه بپذیریم با لحن تندی با او حرف زدهایم ماجرا را با استفاده از مفهومی مثل “همانندسازی فرافکنانه” به طور ضمنی یا شفاف توضیح میدهیم و سعی میکنیم خودمان را تبرئه کنیم چراکه این بیمار بوده است که با رفتار خود ما را مجبور به واکنش کرده، پس اوست که مقصر است و ما فقط متأثر از رفتار او اینگونه پاسخ دادهایم.
برخی مواقع درمورد بیمار بهگونهای حرف میزنیم انگار چیزی که میگوید حقیقت ندارد. مثلاً به او میگوییم، “به نظر میآید فکر میکنی من تو را نمیفهمم”. در صورتی که خود میدانیم او را نمیفهمیم اما جملهی ما پیام دیگری دارد و به مریض میگوید که اینگونه نیست. این دفاعیبودن درمانگر دلیل دارد. به نظرم یکی از این دلایل این است که درمانگر از بازبودن میترسد. از اینکه به مریض بگوید، ” تو درست میگویی! من تو را نمیفهمم”، ترس دارد. این ترس شاید قسمتی به این خاطر است که برخی از بیماران خیلی غیرمنطقی هستند و آشوب به پا میکنند و درمانگر میترسد که اگر جایی حق را به او بدهد آشوب و بلوای او چند برابر شود و بهاصطلاح مریض از او بل بگیرد. حال باید دید چاره چیست؟ به اعتقاد من این یک دگرسویی (shift) تئوریک نیاز دارد. نگاه کلاسیک به انتقال نوعی روانشناسی یکنفره است. یعنی گذشتهی مریض در حال و در رابطهی کنونی بازتکرار میشود. بهعبارتدیگر هر مرجع قدرتی که در برابر او بایستد چون در جایگاه مرجع قدرت قرار گرفته است، این بازتکرار و بازایجاد زندگی گذشته در رابطهی کنونی فرد با روانکاو اتفاق میافتد. درنتیجه هر اتفاقی ازایندست در جلسات میان بیمار و روانکاو بیافتد نهتنها با پیشبینی قبلی او سازگار است بلکه احتمالاً تأیید بیشتر روانکاوان را هم همراه خواهد داشت.
نگاهی دیگر به انتقال این است که برخی از مراجعین بهشدت نسبت به تجربهکردن گذشتهی خود آسیبپذیرند. یعنی بهجای اینکه گذشتهی خود را بازایجاد (recreate) کنند، آن را بازتجربه (reـ experience) میکنند. وقتی صحبت از بازتجربه میشود، آن پدیده دیگر مربوط به یک نفر نیست بلکه دونفره است. یعنی این فرد بهقدری آسیبپذیر است که به کوچکترین و جزئیترین رفتار و کلام درمانگر بهشدت واکنش نشان میدهد و آن را بهگونهای دردناک برای خود ترجمه میکند و به آنچه در گذشته بوده است متصل میکند. هرکدام از ما بسته به مزاج (temperament) خود نسبت به موضوعهایی حساسیت داریم. برخی از انسانها نسبت به احساس شرم خیلی حساس هستند. این افراد نسبت به اتفاقهای بینفردی بسیار حساس میشوند. درحقیقت میخواهم بگویم که نگاه من به مقولهی شرم یک نگاه بینفردی است. این بدان معنی است که هنگامیکه دیگری در برابر من احساس شرم میکند حرکتی از من نشأت گرفته که باعث شده است تا در فرد دیگر شرم تولید شود. به نظر میآید انتظار تجربهی شرم یا تحقیر تولید اضطراب میکند و تبدیل به نیرویی میشود در پس رفتار انسانهایی که به نظر عموماً عصبانی و بدخلق میآیند. این افراد از دیگران انتظار دارند که با آنان بهگونهای خاص رفتار کنند چون اگر غیر از این باشد حالشان بد میشود. منِ درمانگر هم که از بیرون به این انسان نگاه میکنم ممکن است از برچسبهایی مانند “پرتوقع” و “خودشیفته” درموردش استفاده کنم. غافل از اینکه تجربهی درونی این فرد هیچ قرابتی با خودبزرگبینی و خودارزشمندی ندارد. اگر در اینجا منِ درمانگر بر روی چگونگیِ بودن یا نبودن خود در ارتباط با این فرد متمرکز شوم و ببینم که در ارتباطم با این بیمار آن حس بد بیمار از کجای رفتارم (حال چه آشکار یا ضمنی) نشأت گرفته است نقطهی خوبی برای شروع آن تکنیک است. حقیقت این است که بسیاری از انتظارهای بیمار را نمیتوان برآورده کرد و به همین دلیل همیشه ممکن است آزردهخاطر شوند. اذعان به این ناتوانی و آزردهشدن بیمار دال بر غلطبودن کار من نیست بلکه واقعیتی است که به دلیل محدودیت رابطهی ما و هر رابطهی انسانی دیگری وجود دارد.
صحبت از این کردیم که چه چیزی ما روانکاوها را میترساند؟ یکی از موارد ترس به نظرم ترس از خشم آدمهای اینچنینی است چراکه خشم آنها خشمی است برای نابودکردن. درحقیقت مراجعانی ازایندست وقتی حس میکنند درمانگر آن کسی نیست که آنها توقع دارند باشد و از جانب او ناکام میشوند به دلیل شکنندگی خودشان احساس میکنند نابود شدهاند و حالا درعوض این خشم تولیدشده را معطوف درمانگر میکنند. مراجعان باهوشتر این حمله را متوجه موضوعی میکنند که برای درمانگر خیلی حساس است و این کار آنها میتواند اثربخش باشد. این حملهها بهخصوص هنگامی دردناکتر میشوند که من بهعنوان درمانگر در ابتدای کار ایدئالسازی شدهام. این ایدئالسازی فارغ از آنچه رویکرد روابط ـ موضوعی بدان معتقد است به نوعی ناشی از بدوی (primitive) بودن تجربهی بیمار است. او همانند کودک دارای تجربهای خام و بدوی است. نیاز دارد که به فردی بچسبد و از او احساس امنیت بگیرد و برایاینکه احساس امنیت بیشتر باشد لازم است که این فرد همهتوان باشد مانند حس امنیتی که کودک از پدر همهتوان خود میگیرد. به همین جهت درمانگر را ایدئالسازی میکند. حال زمانیکه با خطایی از جانب درمانگر مواجه میشود و تصویر ایدئال او در هم میشکند همانقدر خودش نیز احساس میکند که نابود شده است. در رابطهی درمانی زمانیکه بین من و بیمارم اتفاقی میافتد و من از او میخواهم باهم کاوش کنیم تا بفهمیم در این میان نقش من چه بوده است به مرورِ زمان ایدئالسازی او از من تنزل مییابد و تصویر واقعبینانهتری از من دریافت میکند.
یکی دیگر از مواردی که درمانگران از آن ترس دارند احساسکردن و دیدن خود در موقعیتی است که با خشم، مشغول حمله به بیمار هستند و از دست بیمار عصبانی هستند. این مسئله برای درمانگران میتواند خیلی سخت باشد چراکه هویت فرد را بهعنوان یک درمانگر زیر سؤال میبرد؛ بهخصوص زمانیکه خود درمانگر با قسمتهای پرخاشگرِ خود احساس راحتی نمیکند. گاه برخی از بیماران که رفتار بسیار غیرمنطقیای دارند درمانگر را در نقطهای میگذارند که واکنش خیلی شدیدی نشان دهد. اگر اینجا درمانگر سعی کند کمترین میزان لازم از واکنش را برای کنترل جلسه استفاده کند قدم بزرگی است که در رابطهی درمانی خود برداشته است. در این حالت درمانگر همانند سنگی است که با موجهای سنگین دریا از جایش تکان نمیخورد. این کار پیشفرض بیمار را نسبت به خودش زیر سؤال میبرد؛ یعنی بیماری که همواره با خود میگوید “من آنقدر بدم که در ارتباطهایم یا فرد مقابل را نابود میکنم یا حداقل علاقهی آنها را برای ارتباط با خودم از بین میبرم” زمانیکه با آرامش درمانگر مواجه میشود درواقع با خلاف پیشفرض خود مواجه گشته است.
از دفاعیبودن که بگذریم میتوان درمورد احساس ناامنی و غبطه صحبت کرد. به نظر میآید که به احساس ناامنی نه فقط در کار با بیمار بلکه در ادبیات پژوهش هم به شکلی که درخور است بها داده نشده، و شاید مقصر این داستان فروید باشد. تا زمانیکه “آدلر” و فروید باهم همکاری داشتند همه چیز بینشان خوب بود. زمانیکه آدلر گفت، “من فکر میکنم علت اصلی نوروز عقدهی حقارت است”، این موضوعی نبود که فروید دوست داشته باشد. آدلر از حلقهی فروید رانده شد و بیش از نیم قرن گذشت تا بهتدریج اهمیت احساس ناامنی وارد ادبیات پژوهش شد. کار فروید تمرکز بر این بود که انسان دوست دارد با دیگری چهکار کند و توأماً از این میترسد که دیگری با او چهکار میکند یا همان مقولهی wish and fear، در نقطهی مقابل آدلر که تمرکزش بر روی اینکه انسان اصولاً میترسد ببینید که کیست؟ در نگاه فروید بهجای نگاهکردن به خود و نقص خود تمرکز روی رقیب میرود که فرد میخواهد رقیب را از میدان به در کند بهجای اینکه لااقل به این بیندیشد که “شاید این من هستم که به اندازهی کافی بازیکن خوبی نیستم”.
اگر فردی در برابر ما قرار بگیرد و به ما یادآوری کند که نقصی داریم ممکن است خیلی عصبانی شویم و او را مقصر نقص خود بدانیم و درصدد تنبیه او بربیاییم. این فرایند مقدمهای است برای دیدن غبطه در مقابل ناامنی. “کلاین” باور داشت غبطه یک امر اولیه است که کودک در بدو تولد به تواناییهای مادر دارد. مسئلهی غبطه و ناامنی مانند مسئلهی مرغ و تخممرغ است. من نیازی نمیبینم که این بحث تقدم و تأخر را دنبال کنم و درمورد هر بیماری این تقدم و تأخرها میتوانند متفاوت باشند. اما بیشتر اوقات تجربهی من این بوده است که تحلیل وقتی ازسمت ناامنی ارائه شود بیشتر به بیمار من کمک میکند. فروید نوروز را ناشی از شکست اصل واقعیت در برابر مهار کامل خواستههای رانهای میداند. “کوهات” اما درمقابل، پدر و مادر را مقصر میداند و معتقد است آنها بهدرستی از نیازهای پرخاشگری و جنسی کودک خود آگاه نیستند و هنگامیکه این نیازها در کودک بیان میشوند نمیتوانند بهدرستی با آن برخورد کنند و کودک دچار مشکل میشود. یعنی goodـ enough parenting وجود ندارد. درحقیقت goodـ enough parenting یک حالت افسانهای است که وجود خارجی ندارد. از اینجا میتوانیم دریچهای به روانشناسی خود و مباحث کوهات باز کنیم. پیرامون ambition و ideal . برای مثال اگر من دوست داشته باشم یک بسکتبالیست خوب شوم این ambition من است و اگر دوست داشته باشم مثل “مایکل جردن” شوم او ideal من خواهد بود. Ambition به من نیروی محرک لازم را میدهد و idealization به من مسیر حرکت را میدهد؛ اینکه چگونه و با چه تمریناتی میتوانم مثل مایکل جردن شوم. اگر من به ambition خودم نرسم برای من احساس شرم به دنبال خواهد داشت. اگر به ideal خودم نرسمـ که اغلب اوقات اینگونه استـ برای من احساس غم و اشتیاق برای رسیدنش (yearning for a desire) را به بار میآورد، “کاش میتوانستم مثل او باشم”. که این خود میتواند بهبود کارکرد من را ازطریق تلاش بیشتر به دنبال آورد. اگر احساس کنم که نمیتوانم به یک ambition بهخصوص برسم، احساس ناامنی میکنم اما هرچقدر احساس کنم نمیتوانم به ideal خودم برسم در عوض فروتن میشوم. از این منظر من به کوهات نزدیک میشوم و ایدئالسازی را عموماً بهعنوان یک پدیدهی رشدی میبینم. نوزاد هنگامیکه توانایی روانی ـ حرکتی او رشد میکند دنیا را نسبت به زمانیکه با مادر یکی بوده است ناامنتر تجربه و احساس میکند. حال که درمییابد بهتنهایی موجود آسیبپذیری است و همهتوان نیست، نیاز به ایدئالسازی دیگری دارد تا از اتصال به این دیگریِ ایدئالسازیشدهی همهتوان، احساس امنیت کسب کند. بنابراین به عقیدهی من ایدئالسازی، در بسیاری از موارد، یک فرایند رشدی است نه یک غبطهی کلاینی.
ازاینرو، همهی انسانها بنا به ذات و طبیعت خود و به این دلیل که goodـ enough parenting نداشتهاند احساس ناامنی میکنند. اما مسئله سر میزان این احساس ناامنی و تجربهی فرد از آن است. برخی از افرادی که احساس ناامنی در آنها زیاد است بسیار رقابتجو میشوند و در رقابتجویی آنها یک نیاز واضح و روشن برای کنترلکردن وجود دارد. در این افراد رقابت وسیلهای است برای بردن؛ و باختن خشم ناشی از غبطه را در آنها تحریک میکند. این افراد در بازیها بسیار نامنعطفاند و تحمل باخت را ندارند. در کودکان این مسئلهی عدم تحمل باخت دیده میشود و درایت پدر و مادر در این است که طوری با کودک بازی کنند که او حداقل در نیمی از اوقات برنده باشد و هرچه عملکرد کودک بهتر میشود شانس برد او را افزایش دهند. همیشهبردن و همیشهباختن برای کودک آسیبزا است چراکه رقابتجویی کودک را دچار اشکال میکند.
پارهای دیگر از کسانی که احساس ناامنی میکنند به اندازهی گروه قبل رقابتجو نیستند اما احساس آسیبپذیری به حقارت در آنها بسیار بالاست. به همین دلیل با کوچکترین اشارهی روانکاو مبنی بر اینکه من چیزی را بیشتر از تو میدانم احساس تهدید میکنند. حتی اگر بیمار صرفاً با یک تفسیر خوب از جانب درمانگر مواجه شود همین عالیبودن تحلیل میتواند او را آزردهخاطر کند چراکه اگر او این تحلیل را بپذیرد به طور ضمنی دانش برتر روانکاو را هم خواهد پذیرفت و این احساس ناامنی او را زیاد میکند و باعث میشود واکنش نشان دهد. اینجاست که من حس میکنم تکبر روانکاو نسبت به واکنشی که بیمار نشان میدهد میتواند خیلی دردسرساز باشد. اگر درمانگر روی موضع دانایی خود و نادانی بیمار دربارهی مسئلهاش اصرار کند باعث میشود مریض احساس کند روانکاو او را نمیفهمد. باید بگویم از جهتی حق با بیمار است چراکه روانکاو متوجه نیست وقتی تحلیل او به هدف میخورد این مسئله احساس ناامنی بیمار را بیشتر میکند و برای همین واکنش نشان میدهد. درمانگران پخته و امن بهجای بحث با بیمار بر سر اینکه “چه کسی میخواهد در جلسه دیگری را کنترل کند” تحلیل خود را ارائه میکنند و در مقابل واکنش درمانجو از خود آرامش نشان میدهند. اما باید بگویم این آرامش درمانگر در برابر مریضی که بههمریخته و آشفته است خود میتواند یک عامل تحریککننده باشد. چراکه مریض نسبت به آرامش درمانگر احساس غبطه میکند. از نگاه دیگر آرامش درمانگر میتواند یادآور حماقت بیمار باشد که آشفته گشته است و قادر به کنترل خود نیست. اینجا درحقیقت روانکاو و مراجع دچار affective misattunement شدهاند یعنی به لحاظ عاطفی همکوک هم نیستند. این همکوکیِ عاطفی در روابط مادر و کودک هم حائز اهمیت است و موجب میشود مادر بتواند کودک خود را آرام کند. یعنی انعکاس درد و رنج کودک در چهرهی مادر به او میفهماند حس او از جانب مادر فهمیده میشود و سپس مادر میتواند به طور خودکار حس کودک خود را تنظیم کند و با القای حس تسکین و آرامش، کودک را که همواره و در همهی حالتهای هیجانی نگاهش به مادر است را تسکین دهد. در جلسهی درمان نیز هنگامیکه بیمار آشفته و درهمریخته است گرچه ممکن است بهظاهر درمانگر آرام باشد و عملی انجام ندهد که موجب ناراحتی بیمار باشد اما درحقیقت کاری را که باید انجام بدهد، انجام نمیدهد؛ یعنی آنکه به لحاظ عاطفی خودش را با بیمارش همکوک نمیکند. این همکوکی از راه تظاهر حاصل نمیشود و تظاهر به آن وضع را بدتر میکند. راه چاره این است که درمانگر به لحاظ احساسی تا درجاتی واقعاً درگیر (engaged) مریض باشد. اگر من درگیر مریض باشم وقتی او حالش بد میشود، من نیز به درجاتی حالم بد میشود چراکه بین ما درگیری احساسی وجود دارد. او میبیند و حس میکند که من درد او را حس میکنم و آنگاه من قادرم میزان ناراحتی او را پایین بیاورم چراکه حس میکند که من درد او را میفهم. زمانیکه بیمار تا این اندازه پریشانحال میشود که به من حمله میکند و من نیز در جلسه آرام نشستهام و او احساس میکند چقدر آدم احمقی است که چنین رفتاری را جلوی من میکند.
استفاده از مفهوم همانندسازی فرافکنانه مفهوم کمککنندهای است برای فهمیدن پویایی بیمار و حملهی او بهسمت من. اما نکتهی مهم نحوهی استفاده از این مفهوم است. این مفهوم نباید طوری استفاده شود که بیمار احساس سرزنش کند. یعنی نباید به او گفت، “تو داری با من این کار را میکنی چون نیازی فطری به از بین بردن من داری یا چون دوست داری از من بهتر باشی یا حداقلش مثل من خوب باشی”. دادن چنین تحلیلی همواره جلسه را دچار تنش میکند. بدتر از عصبانیکردن مراجعه کننده، زمانی است که بیمار تسلیم میشود و سرسپردهی تحلیلهای درمانگر میشود. در این حالت درمان سالها پیش میرود اما آنچه اتفاق میافتد درحقیقت درمان کاذب ( pseudotreatment) است. انگار بیمار به یک روشنبینی اخلاقی میرسد و خصوصیات خود ازقبیل خودشیفتگی و غبطه و ازایندست را بهعنوان بدویبودن در خود و دیگران مورد تاختوتاز قرار میدهد و دستاورد درمان بهجای اینکه برای او تغییر ساختاری در تجربیاتش باشد بدل به یک کد اخلاقی میشود.
مانند مدل قبلی کاری که من در این موقعیت میکنم؛ یعنی هنگامیکه مراجعی از دستم عصبانی است از او دعوت میکنم باهم به ماجرا نگاه کنیم تا ببینیم عصبانیت او از چیست. اغلب اوقات چیزی که یافت میشود که خیلی چیز مشخص و واضحی نیست، چراکه اگر اینگونه بود خودم احتمالاً از قبل متوجه آن میشدم. اغلب ناراحتی مراجعین از لحن من است و شکایت دارند چرا مطلبی را با لحن خاصی به آنها گفتهام. به گمان من همواره میزانی از حقیقت در هر سرزنشی از مراجعین حضور دارد. وقتیکه من آن را واقعاً ببینم و بپذیرم، اتفاق بزرگی در رابطهی ما میافتد. نخست آنکه درمانجو میبیند که اگر من اشتباهی کرده باشم و آن را بپذیرم اتفاق بدی نمیافتد؛ و دوم آنکه وقتی مراجع ببیند من نقش خودم را در آن اتفاق میپذیرم برای او نیز این کار تسهیل میشود و این اتفاق بسیار خوبی است. چراکه درواقع مراجع به این توانایی میرسد که دربارهی آسیبپذیری خودش با من حرف بزند. درواقع او دیگر نیازی ندارد تا با دفاعهای خود ازقبیل پرخاشگری و عصبانیتش آنها را بپوشاند. “رابرت برگمن” در کتاب خود نقلقولی از یک روانکاو میآورد مبنی بر اینکه یکی از خجالتآورترین لحظهها برای روانکاو این است که وقتی در یک جمع مشغول ارائهی یک مورد است و میگوید، “بیمار من داشت به من میگفت تو خیلی متکبر و خودبین هستی؛ و این طبیعتاً به دلیل انتقالی است که به من داشته و در من تصویر پدرش را میدیده است”، همهی همکارانش در اتاق (بهغیراز خودش) با بیمار او همعقیده و همنظر باشند! این خاصیت خودبزرگبینی است که هم فرد میداند که خودبزرگبین است و هم نمیخواهد بداند که خودبزرگبین است. پشت این خودبزرگبینی احساس شرم نهفته است. نگاه کلاسیک به شرم یک نگاه درونروانی است اما من میخواهم به شرم بهصورت پدیدهای تعاملی و بینفردی نگاه کنم. کسی که به شرم بهصورت درونروانی نگاه میکند شرم بیمار را مربوط به چیزی در درون او میداند اما کسی که نگاه بینفردی دارد این شرم بیمار را ناشی از فکر او مبنی بر اینکه درمانگر ممکن است گمان کند او نقصی دارد یا به اندازهی کافی خوب نیست، میداند. یعنی تصور بیمار از نگاهی که درمانگر به او دارد عامل تولیدکنندهی شرم است.
در آخر درمورد بیماری صحبت میکنم که از تند ـ چرخی (rapid cycling) رنج میبرد. این بیمار به طور مرتب خلقش در جلسات بالا و پایین میرود و بهشدت دچار نوسان خلق است. هنگامیکه این بیمار خشم خود را داخل جلسه میآورد نوع نگاه ما به خشم اهمیت دارد. آیا خشم را پدیدهای اولیه میبینم یا پدیدهای ثانویه به شرم؟ اگر خشم را پدیدهای اولیه در نظر بگیرمـ و نه ثانویهـ نسبت به شرمی که از پدیدهای که در زندگی او در حال اتفاقافتادن است، تفسیر آن با استفاده از نظریهی اولیه اینگونه میشود، “او خشم دارد. مشکل او این است که پرخاشگری او با لیبیدویش یکپارچه نشده است. خشم او سرکش است و مدام بیرون میزند”. کار ما اینجا این میشود که این مشکل را ازطریق تسهیل بیان خشم و پذیرندگی یکپارچه کنیم. از این طریق کمکم به او نشان میدهم که خشم تو دیگری را نمیکشد و از بین نمیبرد و بیان آن فاجعهبار نیست تا کمکم خشمی که بیان میشود با لیبیدویی که وجود دارد یکپارچه گردد. تحلیل ما از این موقعیت این است که این خشم چیزی است که در درون او وجود داشته و حال دارد در این رابطه بیرون میآید؛ همانطور که در یک سری رابطههای بیرون از اینجا بیرون میآید. این تحلیل خشم بهعنوان چیزی که متعلق به خود بیمار است میتواند همان مسیری را طی میکند که در موارد قبلی به آن اشاره شد؛ یعنی منجر به یک چالش قدرت میشود. اما اگر با این خشمِ او نیز بهعنوان یک پدیدهی بینفردی برخورد کنم و احیاناً نقش خود را در تولید آن بببینم و بپذیرم، این بستر برای او مهیا میشود که درمورد تاریخچهاش و آسیبپذیریهایش بتواند راحتتر صحبت کند.