فرانسواز مَرِت دُلتُ[1]
گردآوری و ترجمه: امیرمحمد باقری چناری
فرانسواز مَرِت دُلتُ بعد از لکان دومین شخصیت برجسته در تاریخچۀ روانکاویِ فرویدیِ فرانسه است. بعضا محبوبیت دُلتُ را حتی بیش از لکان میدانند. او در نوامبر سال ۱۹۰۸ در خانوادهای ثروتمند و بورژوا که از فارغالتحصیلان مدرسۀ پلیتکنیک بودند به دنیا آمد. فرانسواز فرزندِ چهارمِ خانوادهای دارای هفت فرزند بود. خانوادهاش متعلق به جناحِ راستِ محافظهکار و از طرفداران اندیشهی شارل مُرا[2] بودند. خانوادهای سنتی، به شدت کاتولیک و پایبند به اصول جنبش فرانسوی[3]. زنان خانواده میبایست موسیقی، آشپزی و نحوهی رسیدگی به کارهای خانه را میآموختند و تنها فرزندان پسر از حق آموزشهای پیشرفته برخوردار بودند. صحبت دربارهی مسائل جنسی غدغن بود و فرانسواز برای مدتی طولانی میپنداشت که نوزادان از جعبههایی میآیند که توسط عیسی مسیح به زمین فرستاده شده است. او فکر میکرد عشق جسمانی نفرتانگیز است و در فرهنگ پرورشی خانوادهاش زنان محکوم به گذار از باکرگی به جایگاه مادر بودند بدون اینکه هرگز طعم آزادی فکری یا هر نوع آزادی دیگری را بچشند.
چنین اصولی بر دوران کودکی او حاکم بود. این اصول تحتالشعاع وحشت ناشی از سنگرهای نبرد وردن[4] قرار داشت و گرچه فرانسوازِ جوان کودکی شیطان و سرزنده بود، سرکشیِ سرشتیِ او حتی در نوجوانی نیز شکل شورشی آشکار را به خود نگرفت. در هر صورت روابط بین والدین، فرزندان، خدمتکاران، و دایهها چنان گرم بود که هیچ کس هرگز گمان نمیبرد آنها پایبند به چیزی جز عشق حقیقی الهامگرفته از مسیح باشند. اما در واقعیت نشان دادن محبت و نیکوکاری، انواع و اقسام نفرت را پنهان میکرد. آلمانهراسی، نژادپرستی و یهودستیزی نخستین تغذیههای معنوی کسی بود که قرار بود بنیانگذار روانکاوی کودک در فرانسه شود.
شخصیت فرانسواز جوان در خلط میان دو واقعیت، بین استانداردهای صریح خانواده و نوعی پاتولوژی ناآگاه، بین نفرت پسراندهشده و اظهارات عشق شکل گرفت. بنابراین فرانسواز در گفتمانی گرفتار شده بود که در آن نفرت با کلماتی که متعلق به عشق است، بیان میشد. او نقشی نیمه-ارادی و نیمه-غیرارادی را در کمدی مرگباری که دنیای بزرگسالان به او تحمیل کرده بود، ایفا میکرد.
این مسائل و دو مرد و سه زن از اعضای خانوادهاش (پدر، دایی، مادر، خواهری بزرگتر به نام ژَکلین و دایهای که مادموازل صدا میشد) از نقشگردانهای اصلی حرکت او به سوی یک ماخولیای ژرف بودند.
داییاش اولین معشوقهاش بود و آنها برای هم نامههایی عاشقانه مینوشتند، آن هم درحالی که فرانسواز تنها هفت سال داشت. وقتی داییاش در جنگ درگذشت، او طوری رفتار کرد که انگار واقعاً یک بیوهی جنگی است و در تمام دوران نوجوانی نتوانست از دست دادنِ آن عشقِ اول را حل و فصل کند.
خواهر بزرگترش، ژکلین، که دختر محبوب مادر بود به علت ابتلای به سرطان استخوان در سال ۱۹۲۰ فوت میکند. مادرْ فرانسواز را متهم میکند که به اندازهی کافی برای سلامتی خواهرش دعا نکرده است.
به علت وجود این تعارضات در فرانسواز و خانوادهاش او بیست سالگی را با یک نوروز شدید آغاز کرد. او که وسواسی دربارهی اضافه وزنِ اندکِ خود داشت و درحالی که توسط تصور بسیار ناپسندی از خویش تسخیر شده بود، قادر نبود با هیچ بخشی از زندگی جنسیاش مواجه شود. او نمیتوانست هیچ نوع حرفهای انتخاب کند و از ساختن هویتی برای خویش عاجز بود. او مینویسد: «من بیست ساله هستم و دوازده ساله به نظر می رسم. میترسم دیگر نتوانم برای زندگی بجنگم و اگر این اینگونه باشد ترجیح میدهم در همان حال بمیرم.»
برای زنانی که در خانوادهای مشابه خانوادۀ فرانسواز به دنیا میآمدند مسیر استقلال به هیچوجه هموار نبود. فرانسواز برای دستیابی به استقلالش مسیر تحصیل را انتخاب کرد. او در ابتدا به علت منع از ثبتنام در پزشکی به پرستاری روی آورد و هزینۀ تحصیلش را با درآمد شخصیاش پرداخت میکرد. او چند سال بعد از برادر کوچکترش فیلیپ او نیز به پزشکی روی آورد. فرانسواز میخواست یک «médecin d’éducation» باشد. اصطلاحی متعلق به خودش که پزشکی را توصیف میکند که احساسات و روابط بین انسانها را درک میکند، احساسات و روابطی که زیربنای آنچیزی هستند که در بیماری نمایان میشود. به زودی خانوادهاش او را تحت فشار قرار دادند تا به نامزدیِ یک پروفسور درآید. او که نه میتوانست به این رابطه تن دهد و نه علی رغم عدم تمایلش راه فراری پیش روی خود میدید، به روانکاوی روی آورد. اشلومبرگر[5] احتمالا در ۱۹۳۴ رنه لافورگ[6] را به او معرفی کرد. در ابتدا پدر و مادرش پذیرفتند هزینهی درمان او را تقبل کنند اما درحالی که اوضاع فرانسواز رو به بهبود میگذاشت آنها از پرداختن هزینههای درمان منصرف شدند. لافورگ پیشنهاد داد فرانسواز نصف مبلغ قبل را بپردازد. بعد از سه سال فرانسواز درمانش را با گفتن این جمله به لافورگ قطع کرد: «تمامی تعبیرهایتان به نظر بر اساس داستان زندگی خودتان است.» در اینجا برای اولینبار لافورگ فرانسواز را تو خطاب کرد و اجازه داد ناامیدیاش نمایان شود. لافورگ به فرانسواز گفت تا به حال هیچ کدام از روانکاویهایش را به خوبی روانکاوی فرانسواز به پیش نبرده است. روانکاوی او تقریبا معجزهآسا بود؛ نوعی انقلاب در آگاهی. اما این نوعی انقلاب ناآگاهانه بود که او را عملاً به زن دیگری تبدیل کرد؛ فردی که به خویش واقف است و از خویش بیگانه نیست و میتواند به جای داشتن تصوری بیمارگونه و کودکانه از خویش، احساس کند از نظر جنسی «یک زن» است. با این وجود او نتوانست اصول جنبش فرانسوی و فلسفهی مُراسی را ترک بگوید و تنها آنها را انکار میکرد. حتی لافورگ و بعدها پیشُن[7] هم او را به پرسش گرفتن این اعتقاداتش سوق ندادند. او تفکر فروید را همچون نوعی تغییر کیش پذیرفت و این برخلاف لکان بود که به برای پذیرش فروید به نقد و بررسی آثارش پرداخت.
در این برهه لافورگ، فرانسواز را به الن کنی[8] معرفی کرد تا به عضویت SPP درآید. فرانسواز توصیهی لافورگ را پی گرفت و ناخت[9] و لاگاش[10] را به عنوان سوپروایزرهای خود برگزید. او در سال ۱۹۳۴ به توصیهی پروفسور هویر[11] وارد دورۀ تخصص [اطفال] در بیمارستان روانپزشکی شد. پروفسور هویر نوروسایکیاتریست کودکان در بیمارستان وُژیرار[12] بود، تنها بخشِ اینچنینی در فرانسه. فرانسواز در آنجا از آنچه که مشاهده میکرد وحشتزده شد: کودکانی که در حالت نیمهحبس بودند و مطلقا همدلیای با آنها نمیشد. هیچکس به این کودکان علاقهای نداشت و به آنها توجهی نمیشد، هیچ کس، به جز روانکاوی به نام سوفی مورگنسترن[13] که هویر علیرغم دوسوگراییاش نسبت به روانکاوی، او را استخدام کرده بود. سوفی مورگنسترن به بیماران خویش گوش داد و بین علائم آنها و سابقهی خانوادگیشان ارتباط برقرار کرد و شهود[14] فرانسواز مَرِت را تأیید کرد که برخی علائم جسمیْ روانتنی هستند و ناشی از تنشهای ناآگاه در خانواده. فرانسواز همواره از مورگنسترن به عنوان استادش در روانشناسی کودکان تقدیر کرد. او میگفت «این مورگنسترن بود که به من آموخت برای جلب اعتماد کودکان چه کنم، اینکه بتوانند بدون ترس از اینکه آنچه میگویند به بزرگترها منتقل شود با من حرف بزنند».
فرانسواز به تدریج شاهد بیداری چیزی بود که قرار بود نبوغ خاص او باشد: نوعی توانایی شگفتانگیز برای گوش دادن به کودکان، صحبت کردن به زبان آنها و صحبت کردن با آنها به عنوان یک فرد. از این نظر او شبیه جیپسیهای فالگیری بود که سندور فرنسی[15] در حومهی بوداپست و در آغاز قرن از معاشرت با آنها لذت میبرد. در آغاز قرن، روانکاوی هنوز برخی از بیآلایشیهای اصیلش را حفظ کرده بود.
تز تخصصش روانکاوی و طب اطفال[16] بود. این تز را به خاطر پیشُن انتخاب کرد و پیشُن هم از داشتن شاگردی همچون او خرسند بود. مَرِت کوچولو نسبت به لکان شاگرد ایدهآلتری برایش بود. پیشُن انتظار داشت فرانسواز مسیر فرویدگرایی را در فرانسه به پیش ببرد. پیشُن تز دکتری فرانسواز را اصلاح کرد و به او توصیه کرد در تزش از اوژنی سُکُلنیکا[17]، آنا فروید[18]، ملانی کلاین[19] و پیشُن مطالبی نقل کند. دُلتُ با این تز که استاد راهنمایش اُدِت کُدِت[20] بود ایجاد رویکردی نوین در طب اطفال را در نظر داشت. در سال ۱۹۳۸ او با خواندن مقالهی کمپلکسهای خانوادگی با لکان آشنا شد. او درسگفتارهای لکان در سَنت اَن[21] را دنبال کرد و به زودی به یک دوست و نه شاگرد برای وی بدل گشت.
فرانسواز مرت کار روانکاوی را با تمرکز بر کودکان و سایکوتیکها آغاز کرد. او میگوید: «برای ایجاد تغییر در بزرگسالانی که اینقدر آسیب دیدهاند خیلی دیر است. کار باید با کودکان انجام شود تا از اختلالات بعدی جلوگیری شود.» اگر که لکان را هنرکار[22] نوعی خوانش نوین از فروید در فرانسه بدانیم دُلتُ را باید بنیانگذار نوعی ادراک جدید از روانکاوی کودکان دانست، ادراکی که تنها جهت استفادهی نظری دربارهی سایکوز نبود بلکه این ادراک در آسیبشناسی زندگی روزمره نیز به کار میآمد. همانطور که ذکر شد قبل از او نمایندگان این فیلد در فرانسه سوفی مورگنسترن و البته اوژنی سُکُلنیکا بودند که هر دو خودکشی کردند. مورگنسترن پس از تسخیر پاریس این کار را انجام داد. در این اثنی فرانسواز مجبور بود مستقل باشد، او تلاش میکرد نوعی رویکرد نوین ایجاد کند هرچند افرادی بودند که او را دیوانه خطاب میکردند. در این برهه او با این نظر کلاین موافق نبود که یک مادر یا خوب است یا بد. او مادر را خوب یا بد نمیدید بلکه از نظر او مادر در ارتباط با مراحل دهانی و مقعدی معنا مییافت. در این برهه او تکنیک بازی و تفسیر نقاشیها را کنار گذاشت. تکنیک او در عوض درمانگر را ملزم میساخت زبان دوران کودکی را برسمیت بشناسد. در این تکنیک روانکاو میبایست از کلماتی مشابه کودک استفاده کند و نسبت معنای افکارش (کودک) با واقعیت را به او (کودک) نشان دهد. به دلیل تمایل او به سخنگویی برای کودکان موقعیت او بیشتر به مانند یک شَمَن بود تا یک روانکاو. او از قدرت تلقینش برای خدمت به ستمدیدگان استفاده میکرد. او توجهش را به همهی کودکانی که در رنج بودند معطوف کرد، خواه نورتیک یا روانپریش، فلج یا ناتوان، نابینا یا ناشنوا باشند؛ حتی آنهایی که نقص عصبی داشتند. و همانطور که اکنون میدانیم او معجزه میکرد. معجزههایی شبیه به آنهایی که برای خودش و ضمن تغییر آیینش به فروید رخ داد. او در زمانهی جنگ زیربنای یک مِتُد روانکاوانه برای درمان کودکان را پیریزی کرد، مِتُدی که بر گوش دادن به ناآگاه و فاصله گرفتن از نگاه خیرهی روانپزشکی تمرکز داشت. او فیلد روانکاوی کودکان را تنها به اخلاق در پرورش تقلیل نداد و جایگاه والدین را به شیوهی درمانش اضافه کرد. او نوعی شیوهی درمان را به وجود آورد که بر مبنای نظریهای از پیش تعیینشده نبود. او متد بازی را رها و تلاش کرد تا نیروی تلقینی[23] انتقال را به امکانی در درمان بدل کند. او از کلماتی مشابه کلمات کودک استفاده میکرد بدون آنکه بخواهد هیچگونه تعبیری از نقاشیهای کودک داشته باشد.
به محض آنکه تز او انتشار یافت نامهای از ژان رُستان[24] دریافت کرد که در آن به فرانسواز تبریک گفت. در شامی در خانهی رُستان بود که فرانسواز همسر آیندهاش یعنی بُریس دُلتُ[25] را ملاقات کرد. همسرش یک مهاجر اوکراینی و اهل کریمه بود. ارتوپدی که اولین مدرسۀ فیزیوتراپی در فرانسه را بنا نهاد. فرانسواز و همسرش هر دو از جبههی مقاومت حمایت میکردند، چه از طریق تامین سرپناه و چه از طریق حمایتهای مالی. در سال ۱۹۴۶، او به همکاری ژرژ مُکو[26] و ژولیت بوتونیه[27] در مدرسهی کِلُد برنارد [28]پرداخت، جایی که آنها یک مؤسسۀ روانی-آموزشی برای تحقیق و خدمترسانی به دانشآموزان دارای مشکلات یادگیری تأسیس کردند. این تحقیق بعداً منجر به اصلاح نظام آموزشی در فرانسه شد و ایدههای روانکاوی را وارد آموزش کرد. او در سال ۱۹۴۹ مدرسه را ترک کرد و به جنی رودینسکو[29] ملحق شد. در همان سال او مقالهای در شانزدهمین کنگرۀ بین المللی روانکاوی در زوریخ ارائه کرد، مقالهای بنیادین تحت عنوان «استفاده از «Poupée Fleur» در درمان روانکاوی». «Poupée Fleur» اختراع دُلتُ در درمان یک دختر کوچکِ درگیر اسکیزوفرنی بود. او متوجه فراوانی حضور گلها در نقاشیهای کودکانِ درگیرِ آشوبهای نارسیسیتیک و افراد آنورکسیک شده بود. او عروسکی ساخت که به جای صورتش یک گل بود و صورت و دست و پایی نداشت. برنادِت کودکی بود که فریادهایی نامفهوم داشت. کودکْ رانههای مرگبارش را به عروسک انتقال داد و از آن پس توانست حرف بزند. این آزمایش نشان داد یک نماد میتواند به عنوان یک واسطه در روند بازیابی گفتار عمل کند و همچنین نشان داد که فرانسواز دُلتُ ایدهی کلاینی «ابژهی بد» را جذب کرده و تکنیک بازی را نیز به پِرَکتیسش افزوده است. «Poupée Fleur» به عنوان نوعی آینه، یک انتقال دهانیِ بدوی و تهاجمی را برانگیخت و انسدادِ در ارتباط را رفع کرد. خلاقیت او با کودکان باعث برانگیختهشدن علاقهی مخاطبان بینالمللی شد. لکان که در آن زمان در کمیتهی آموزش SPP بود اینگونه نوشت:
«دکتر لکان قویا احساس میکند «Poupée Fleur» با تحقیقات او [لکان] در مورد مرحلۀ آینهای، تصویرِ بدنِ نارسیستیک و بدن قطعهقطعه همسو است. او [لکان] فکر میکند مهم است عروسک دهان نداشته باشد و لازم است تاکید شود که این یک نماد سکشوال است، نمادی که چهرهی انسان را میپوشاند. او [لکان] با ذکر این نکته که تمایل دارد روزی در پاسخ به پیشکش مادام دُلتُ سهمی نظری داشته باشد، این نوشته را پایان میدهد».
فرانسواز دُلتُ در پاسخ گفت «Poupée Fleur» در حقیقت در ارتباط با مرحلۀ آیینهای است اما در صورتی که مرحلۀ آینهای را تنها به عنوان بازتابندهی آنچه قابلمشاهده است در نظر نگیریم و آن را شامل آنچه شنیده میشود، احساس میشود و مقصود است نیز بدانیم. مرحلۀ آینهای برای لکان نوعی سرمستی نارسیستیک را به همراه میآورد در حالی که برای فرانسواز دُلتُ، مرحلۀ آینهای تجربهی اختگی و حس غم و اندوه ناشی از دریافت این مسئله است که سوژه تنها همان تصویری که توسط آینه منعکس میشود، نیست. آینه برای فرانسواز دُلتُ، آینهی تمامی حواس[30] بود و این مبنایی بود برای آنچه که قرار بود سهم نظری اصلی او شود: تصویر ناآگاه بدن[31]، «آینهای از وجود سوژه در دیگری».
این مفهوم از کار او با کودکانِ بسیار واپسرفته[32] به دست آمد. او متوجه شد نقاشی این کودکان شامل بخشهایی از بدن و زندگی باستانی جنین است؛ آنگونه که در روزهای ابتدایی زندگی حس میشود. اگر کودک در زبان به دنیا نیامده باشد، تصویر بدن[33] رها/طرد میشود و در نتیجه اختلالی شدید به وجود میآید.
دُلتُ در تلاش انجمن بینالمللی روانکاوی[34] برای نرمالگرایی طرف لکان را گرفت. IPA تمام تلاشش را کرد تا لکان و دُلتُ را حذف کند. وینیکات مسئول رسیدگی به دُلتُ شد. او کارهای دُلتُ را ارزشمند یافت اما گفت این درست است که دُلتُ شهودی بسیار قوی دارد اما به اندازهی کافی صاحب مِتُد[35] نیست که بتواند در امر آموزش از آن استفاده کند. به نظر میرسد اینجا هم به مانند تهمتهایی که لِبُویچی[36] به دُلتُ وارد کرد، نوعی رقابت درکار بوده است. در کتاب خودنگارهای از یک روانکاو[37]، فرانسواز اتفاقا از اهمیت ایدهی «مِتُد» (ص ۱۸۳) در پرکتیس روانکاوی صحبت میکند. او همیشه از رویاهای بیمارانش یادداشتبرداری میکرد، آنها را مانند یک قطعهی موسیقی حاشیهنویسی میکرد و همواره جزئیات جلسات، تکرارها و انتقال را یادداشت میکرد. «مِتُد» او یافتن ارتباط یک سخنِ بهخصوص با گذشته را ضروری میسازد و اینکه این سخن چگونه به سرگذشت رانهها و مراحل لیبیدینال مربوط میشود تا نشان دهد چه دورهای از تاریخچهی ارتباطی بیمار دوباره در جریان روانکاوی زنده شده است. همچنین او پیامهای روانتنیای که در طی جلسات روانکاوی نمایان میشوند و همچنین ظهور اختلالات بدنی را به دقت مشاهد میکرد و اغلبْ آنها را با اولین تجربیات زندگی در قبل یا بعد از تولد مرتبط میدانست. او نمایندهی نوعی رویکرد دلسوزانه و کلاسیک در جلسات روانکاوی است، رویکردی با توجه دقیق به انتقالِ متقابلِ روانکاو و آنچه که انتقال متقابل از روند ناآگاه بیمار نمایان میسازد و در عین حال دُلتُ همواره به تأثیری که روانکاو به عنوان یک فرد و یک تحلیلگر بر روانکاونده بر جای میگذارد، حساس بود. او که یک ویولنیست چیرهدست بود به همرزونانس شدن ناآگاه روانکاو و روانکاونده در طی جلسات روانکاوی اشاره کرد. دُلتُ هرگز جلسات زمان متغیر[38] را امتحان نکرد. به نظر او این شیوهی روانکاوی نوعی پرکتیس سادیستیک بود و دُلتُ به شدت بر علیه این نحوهی زمانبندی لکان بود.
از سال ۱۹۵۳ تا هفده سال پس از آن دُلتُ و لکان از هم جداییناپذیر بودند و فرانسوازْ لکان را در انجمنهای بعدیای که بنیان گذاشت همراهی کرد. او باور داشت که برای روانکاو بودن فرد باید با دیگران در ارتباط باشد چراکه در غیر این صورت در دام اغوای نیرومند نارسیسیزم میافتد. دُلتُ به یک دوست و همراه برای لکان بدل شد و لکان از او دربارهی سمینارهایش و مطالبی که میخواست عنوان کند نظر میخواست. این رابطه تا جایی پیش رفت که روزی لکان گفت فرانسواز حقیقتاً تنها کسی است که از بودن در کنارش لذت میبرد هرچند این رابطه هرگز به رابطهای عاشقانه بدل نگشت. دُلتُ و رودینسکو تنها زنانی بودند که برای لکان تنها به عنوان یک دوست حقیقی بشمار میرفتند و هیچوقت این رابطه به نوعی رابطۀ فیزیکی بدل نگشت. لکان عادت داشت تا نیمههای شب با دُلتُ تماس بگیرد و روانکاوندههایی را که خود نمیتوانست با آنها کار کند، به او ارجاع دهد. او یکبار یک روانکاوندهی ثروتمند را به دُلتُ ارجاع داد و به او گفت میتواند مبلغ خوبی از او تقاضا کند. دُلتُ برعکس این کار را کرد و روانکاوی آن فرد شروعی دوباره یافت. منش لکان و لباسهایش همواره حس کنجکاوی را در دُلتُ بر میانگیخت. از نظر او لکان از نوعی تُهیبودگی درونی رنج میبرد. به نظر او لکان بخشی از کودکیاش را نتوانسته بود به مانند یک کودک سپری کند. برای همین هم هیچوقت دربارهی خانوادهاش سخن نمیگفت. دُلتُ از جایی به بعد هر کریسمس برای لکان هدیهای میفرستاد. شکلات، اسباببازی یا چیزهایی از این دست. او همواره از لکان حمایت کرد و در رُم لکان و لاگاش را اژدهایان بزرگ نامید و خودش اژدهای کوچک شد.
او مدتها به عنوان پزشک، آموزگار، گویندهی رادیو و نویسنده فعالیت کرد. او یک کنشگر اجتماعی بود. در سال ۱۹۶۷ مقالهای دربارهی پسری روانپریش به نام دُمینیک در کنفرانسی درباره روانپریشی نوزادان که توسط مُد مانُنی[39] در پاریس برگزار شد، ارائه کرد. این کنفرانس با حضور رونی لینگ[40] و دیگر اعضای جنبش ضد روانپزشکی بریتانیا برگزار شد. بعدها این مقاله با عنوان «مورد دُمینیک»[41] منتشر شد و یکی از تنها دو کتابی بود که توسط او به زبان انگلیسی منتشر شده بود. دُلتُ با گوش دادن به سخنان دُمینیک توانست معنای بیماری و جایگاه آن در تاریخچۀ خانوادگی او را بفهمد. او توضیح میدهد که چگونه روانپریشی دومینیک تابعی از تجربه نکردن اثراتِ انسانسازِ اختگی خوشخیم است. این فقدانِ در تجربه منجر به واپسروی بدخیم به تصویر بدنی باستانی شده بود. دُلتُ تلاشهایی نیز برای کار با کودکان ناشنوا داشت. تلاشهایی که منجر به شکلگیری یک انجمن شد[42]. یکی دیگر از دستاوردهای مهمِ دُلتُ خانهی سبز[43] بود. او مدتها پیگیر ساختدهی به چنین فضایی بود. در اینجا کودکانی که سنشان از سه سال کمتر بود بدون اینکه مجبور باشند از پدر و مادرشان جدا شوند میتوانستند با هم معاشرت کنند و والدین نیز میتوانستند از اضطرابهایشان با کارمندان آنجا که از روانکاوی مطلع بودند سخن بگویند.
دُلتُ مخالف انحلال مدرسهی فرویدی پاریس بود. او در برابر آنچه که به نظرش نوعی جزمگرایی آمیخته به خشونت بود، لب به سخن گشود، جزمگراییای که از نظر او در میان پیروان لکان آشکار بود.
فرانسواز دُلتُ فردی عمیقاً روحانی، کاتولیک و یک مسیحی متعهد بود. ایده های او در مورد سوژهی میلورز به طور بنیادین با ایده های ژاک لکان متفاوت است. او معتقد بود روانکاوی فقط میتوانسته توسط فردی از یک سنت معنوی به وجود آمده باشد؛ نوعی سنت معنوی که مسیحیت هم ریشههای خود را از آن میگیرد. در این سنتها سوژهای بدون خدا وجود ندارد. او اینگونه توضیح میدهد:
«بدون خدا سوژهای وجود ندارد. اگر من وجود دارم به این دلیل است که خدا وجود دارد. من بدون خدا نمیتوانم وجود داشته باشم. این که روانکاوان متوجه این موضوع نمیشوند بسیار پرسشبرانگیز است. واضح است که برای لکان سوژه یک سوراخ/گودال است. او [لکان] از ]مواجهه[ با این خلأ که درحقیقتْ خودش را بازنمایی میکرد، میترسید. اما این درست نیست! آنچه درست است این است که ما هرگز نخواهیم دانست سوژه چیست اگر که نتوانیم تشخیص دهیم سوژه بخشی از خدایِ تجسمیافته است. میلِ به زندگیْ همان خدایِ درون هر یک از ماست. این سوژه در حضور کلمه است که با کلمه آشکار میشود و نه تنها کلمه، بلکه هر آن چیزی که با هر عمل مهمی خلق میشود.[44] بنابراین تجسم یافتنْ یک عمل معنادار از یک سوژهی خدایی است. نمیدانم چگونه میتوان غیر از این فکر کرد. از درون کتاب مقدس و با توجه به فولکلور مسیحی، نه تفکر کلیسا، معنای سوژهی کلمه یا سوژهای که با خدا سخن میگوید یا پاسخی که خدا میدهد معادل درک ما از ناآگاه است. (دُلتُ، ۱۹۸۹، ص ۱۵۸)
بر روی سنگ قبرش نوشتهاند: نترسید! من ]مرگ[ مسیر، زندگی و حقیقتام!
منابع:
- Élisabeth Roudinesco/ Jacques Lacan & Co. : A History of Psychoanalysis in France, 1925—1985 ; Translated by Jeffrey Mehlman
- Élisabeth Roudinesco / Jacques Lacan : outline of a life, history of a system of thought ; translated by Barbara Bray
- THEORY AND PRACTICE IN CHILD PSYCHOANALYSIS : An Introduction to the Work of Françoise Dolto ; edited by Guy Hall, Françoise Hivernel, and Sian Morgan
[1] Froncoise Marette Dolto
[2] Charles Maurras : نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و سیاستمدار فرانسوی. او شخصیت پیشروی نهضت ملیگرای افراطی در نشریهی جنبش فرانسوی بود. مُرا یک ملیگرای افراطی و از چهرههای مهم روشنفکری فرانسه بود و با اندیشههایش در گسترش فاشیسم نیز نقش داشت.
[3] Action Française : یک جنبشِ سیاسیِ راستِ افراطیِ طرفدارِ پادشاهی در فرانسه که شارل مرا بعد از پیوستن به این حزب ایدوئولوگ اصلی این حزب میشود.
[4] Battle of Verdun
[5] Marc Schlumberger
[6] René Laforgue
[7] Édouard Pichon
[8] Alain Cuny
[9] Sacha Nacht
[10] Daniel Lagache
[11] Georges Heuyer
[12] Hôpital Vaugirard
[13] Sophie Morgenstern
[14] Intuition
[15] Sandor Ferenczi
[16] Psychanalyse et pédiatrie
[17] Eugéenie Sokolnicka
[18] Anna Freud
[19] Melanie Klein
[20] Odette Codet
[21] Saint Anne
[22] artisan
[23] suggestion
[24] Jean Rostand
[25] Boris Dolto
[26] Georges Mauco
[27] Juliette Favez-Boutonnier
[28] École Claude-Bernard
[29] Jenny Aubry(Roudinesco)
[30] Senses
[31] L’image inconsciente du corps
[32] Regressed
[33] Du corps
[34] IPA
[35] Method
[36] Serge Lebovici
[37] Autoportrait d’une psychanalyste
[38] Variable-length sessions
[39] Maud Mannoni
[40] Ronald David Laing
[41] Le cas de Dominique
[42] Communication Précoce Entendants et Non-Entendants
[43] La maison verte
[44] It is the subject before the word that appears with the word, not only the spoken word but that which comes into being with every significant act.