عاشقی تجربهی لطیفی است که همواره با بالا بردن و برکشیدن معشوق آغاز می شود. عشق یعنی ناگهان آدمی از میان آدمها و از صف دیگران بیرون میآید، گویی که قوانین حاکم بر دیگران بر او حکم نمیکند. به قول جورج برنارد شاو: «عاشق شدن مبالغهای عظیم است میان تفاوتهای یک زن با زنان دیگر». بااینهمه، عشق انسان به انسان همواره تناقضی با خود دارد. وقتی فرد عاشق میشود به کمتر از وصال قانع نمیشود و هیچ چیز دیگری جز بهدست آوردن معشوق او را خشنود و خرسند نمیکند. اما بهمحض اینکه به وصال رسید، عشق چکهچکه و ذرهذره کاهش مییابد. با گذشت مدتی تصویر آرمانی شدهی معشوق رنگ میبازد و بتی که از او ساختهایم، در مواجهه با واقعیتها میشکند. اما چاره چیست؟ چطور میتوان از تلخ شدن شیرینی عشق جلوگیری کرد؟
یک راه حیرتانگیز، چشمپوشی از معشوق و انتخاب خودخواستهی فراق است. عاشق خودش با خلق سلسله موانعی وصال را ناممکن میکند، چون میبیند که اگر به وصال تن دهد به زودی عشق رو به زوال میگذارد. در حقیقت، آنان فکر میکنند عاشقی آنقدر آثار و خواص مثبت دارد که اگر قرار باشد این آثار بعد از وصال از میان برود، از نعمتهای گرانبهایی محروم میشوند. این نوع عاشقی در میان شوالیههای اروپایی در قرونوسطا و طایفهی بنیعذره از اعراب رواج داشت. آنان عاشقِ عشق بودند نه عاشقِ معشوق. آنان وقتی عاشق میشدند، با شور و حرارت در پی وصال میرفتند و ناهمواریها را طی میکردند، ولی لحظهی آخر، یعنی لحظهی وصال پا پس میکشیدند.
جلال ستاری (1375) زمینههای اجتماعی و فرهنگی این نوع عاشقی در میان اعراب و اروپاییان را بررسی میکند و آن را با پایگاه اجتماعی-اقتصادی این گروه مرتبط میداند. او رواج این نوع عاشقی در دوران اموی را به افزایش فاصلهی طبقاتی نسبت میدهد که موجب میشود گروهی از مردم از نعمت و رفاه محروم شوند. برعکس، در محافل اعیان جامعهی شهرنشین زنبارگی و شهوترانی رایج بود. در این فضا زن بازیچهای بیش نبود و در بهترین حالت کالایی گرانبها دیده میشد. بنیعذره در برابر چنین زنی، زن آرمانی پاکدامن را آفریدند که میتوانست رنجهای تحمیل شده توسط جامعهی شهری را تسکین باشد و این امر با جادوی عشقی پاک و والا میسّر میشد. همانطور که پیشتر بیان شد، وصال موجب نابودی و درهم شکستن تصویر آرمانی معشوق است و لذا باید از آن صرفنظر کرد. بدین ترتیب شکافی در تجربهی عشقورزی پدید آمد، این نوع عاشقی با عفاف و پاکدامنی ملازم شد و آمیزش جنسی و کامروایی به تصویر ارزشزدودهی کنیز کهتر محدود شد. عشق و میل جنسی بهجای اینکه مکمل یکدیگر باشند متعارض و دوپاره شدند.
زیگموند فروید (1924) دو مؤلفهی مهم تعریف میکند که آمیزش و ترکیبشان برای دستیابی به موضعی بهنجار در عشق ورزیدن مهم تلقی میشود: جریان محبتآمیز (affectionate) و جریان حسانی (sensual). جریان محبتآمیز بدویتر است و با علاقهمندی به دیگرانی (بهطور عمده مادر) پیوند دارد که به بقا و رشد نوزاد کمک میکنند. در ادامه، جریان حسانی بدان الحاق میشود. ابتدا فرد در شرایطی قرار دارد که عشق جسمانی و مِهر مادری از هم تفکیک نشدهاند. در ادامه، زمانیکه رانهها تن به انضباط و منع قانون میسپارند، عشق میآموزد که میان هدفهای مختلف تمایز قائل شود و عاشقی در بزرگسالی منعی را میپذیرد که مِهر مادری را از عشق جسمانی جدا میکند. عرصهی عشقورزی به دو بخش تقسیم میشود که در هنر بهعنوان عشق مقدّس و عشق ناپاک (حیوانی) توصیف میشود. فروید (1910) یکی از شروط تحقق میلورزی را این میداند که معشوق از نظر جنسی وجههی نامناسبی داشته باشد چراکه زن عفیف و پاکدامن نمیتواند در جایگاه ابژهی میلورزی قرار گیرد.
فروید (1915) نیز ناکامی تحمیل شده از سوی جامعه را یکی از عوامل زمینهساز چنین شکافی در عشقورزی میداند که مشخصهی عشقورزی متمدّنانه است. محدودیتی که تمدّن بر عشق تحمیل کرده و حاوی گرایشی فراگیر به تحقیر ابژههای جنسی است، باعث میشود که ما توجهمان را از ابژهها برداریم و به خود رانهی عشقورزی معطوف کنیم. در چنین جوامعی آزادیهای بعدی در قالب ازدواج هم نمیتواند ارضای کامل فراهم آورد. ازاینرو، مردان در واکنش به این ناکامیها و تحقیر ابژههای جنسی، از کام جویی از معشوق چشم میپوشند و در عوض بر خود پدیدهی عاشقی متمرکز میشوند و رانهی عشق را گرامی میدارند.
منبع:
میثم بازانی (1399). نگاهی به عشق عذری از منظر روان-ادبپژوهانه. فصلنامۀ سخن سیاووشان، شمارۀ نهم، تابستان و پاییز 1399