(آلبرتو ساوول[1]-کامران علي‌پناهي)

زندگي هنري يک بيمار اسکيزوفرن

{با نگاهي روان کاوانه به فيلم “قوي سياه”}

آقاي علي پناهي: آقاي آلبرتو سائول يکي از روان‌کاوان لاکاني معروف بوئنوس‌آيرس هستند و در بيمارستان ريواداويا[2]، که وابسته به دانشگاه بوئنوس‌آيرس است بيش از سي، چهل سال است که مشغول کار هستند و کار باليني روان‌کاوي در خود بيمارستان انجام مي‌دهند. تجربه‌ي ايشان در رويکرد لاکاني براي ما ارزشمند است و براي همين از ايشان خواستيم که امروز به بررسي اسکيزوفرني از ديدگاه لاکان بپردازند.

من براي اين کار يک بيمار را انتخاب کرده بودم که اگر شد قسمتي از آن را برايتان توضيح مي‌دهم و آقاي سائول در مورد آن صحبت مي‌کنند که زندگي يک بالرين مبتلا به اسکيزوفرني است. من به اين دليل اين مورد را انتخاب کردم که اطلاعاتي که در مورد آن داريم نسبتا زياد است و سال‌هاي زيادي از مرگ او گذشته است. اين که از زندگي هنرمندي که مبتلا به اسکيزوفرني است اطلاعات زيادي داشته باشيم يا اين که از نظر اخلاقي بتوانيم از آن‌ها استفاده کنيم معمولا نادر است. پيشنهاد من به آقاي سائول بررسي زندگي اين بالرين واسلاو نيژينسکي[3] بود که مورد پيچيده‌اي هم هست، او متولد اکراين و از پدر و مادري لهستاني است و يکي از معروفترين چهره‌هاي باله روس است.

به علت پيچيدگي اين مورد و نبود وقت کافي در يک جلسه آقاي سائول موردي که يک مقدار ساده‌تر است را پيشنهاد کردند، ولي مي‌توان آن را به عنوان يک اثر هنري در نظر گرفت از فيلم سينمايي به نام «قوي سياه[4]»، که چند سال پيش ساخته شد و در واقع زندگي يک بالرين است که مشکلاتي که براي کار در نقش قوي سياه در باله‌ي درياچه‌ي قوي چايکوفسکي است در اين فيلم نشان داده مي‌شود. ما به هر دوي اين‌ها اشاراتي مي‌کنيم، اما چون وقتمان کم است سعي مي‌کنم بيشتر وقت را به آقاي سائول بدهم و من کمتر صحبت کنم و از ايشان بيشتر استفاده کنيم.

آقاي سائول: مثالي که مي‌خواهيم بزنيم از فيلم قوي سياه است و شخصيت داستان که در مورد هر رقاص باله‌اي مي‌تواند حاکم باشد. يک تقارني در سطح بين المللي است که يک هنرمند بايد عالي و برجسته باشد. در تمام سطوح و در همه جاي دنيا يک گرايش و يا يک فشاري به طرف کمال‌طلبي به خصوص در زمينه‌ي هنري هست. اين چيزي است که تقريبا در همه جاي جهان ديده مي‌شود. البته در طول تاريخ هميشه به اين شکل نبوده است. هميشه و در همه‌ي فرهنگ‌ها، آن چيزهايي که ما اصطلاحا به آن‌ها مي‌گوييم آرمان‌هاي من، ايده آل‌هايي که مربوط به «آن من» است وجود داشته‌اند. اين آرمان‌هاي من به عنوان وارثين عقده‌ي اديپ هستند. يعني در واقع، يک ويژگي‌اي که دارد اين است که از عملکرد پدر[5] ناشي مي‌شود و يکي از نتيجه‌هاي مهمش تنظيم کردن يا نظم بخشيدن به نارسيسم است. آن لحظه يا موقعيتي از زندگي يک کودک يا نوزاد که اصطلاحا به آن «من آرماني» مي‌گوييم و کودک در آن عاشق خودش است و خودش را دوست دارد، بعدا به اين شکل تنظيم مي‌شود که کودک قرار باشد بعدا توسط ديگري دوست داشته شود و نه توسط خودش. به همين ترتيب آن چيزي که به آن مي‌گوييم، آرمان-من يا ideal ego اين است که ما بتوانيم دوست داشته باشيم و طبق آن ارزش‌هايي که در فرهنگ مشخص شده باشيم. به همين ترتيب از ابتدا مي‌توانيم بگوييم که يک کودک در خانواده توسط مادر، پدر يا بقيه به خاطر خودش و وجود خودش دوست داشته مي‌شود و مورد عشق و علاقه قرار مي‌گيرد. اما کم‌کم اين کودک بابت کاري که در برابر اجتماع و فرهنگ مي‌کند مورد ستايش قرار مي‌گيرد يا برعکس. يا در واقع اين است که آن آرمان‌هايي که در فرهنگ هستند و آن آرمان‌هايي که آرمان-من را مي‌سازند، دخيل هستند. اين گذر از مرحله‌ي اول به مرحله‌ي دوم که براي فرويد تحت عنوان عقده‌ي اديپ مشخص است، براي لاکان به شکل فرايندي خلاصه مي‌شود که اصطلاحا به آن«نام پدر» مي‌گويند. اصطلاحا از ديد لاکان مي‌توانيم به آن چيزي که مرتبط‌کننده‌ي اين با فرهنگ است، «متافور پدر» بگوييم.

شکلي را روي تخته مي‌کشند، يک خط و يک نقطه. اين جا روي نقطه کودک به دنيا مي‌آيد، در يک فضايي که دو خط است، پايينش نقطه‌اي است که کودک به دنيا مي‌آيد و بالايش نوشته شده DM که مخفف  Mother Desire of است. کودک درون اشتياق مادر به دنيا مي‌آيد. ممکن است در بسياري از شرايط مطلوب باشد که اين اشتياق و علاقه مادر بر استاندارد يک جامعه منطبق باشد. البته هميشه اين طوري نيست. پس اين اتفاق مي‌تواند بيفتد که دايره‌اي که مادر در آن است تا بچه امتداد پيدا کند. يعني مادر مي‌تواند کاري کند که بچه جزيي از خودش باشد. سوالي که اين جا پيش مي‌آيد اين است که کودک در ناآگاه مادر است يا براي ناآگاه مادر واقعا چيست؟

بهترين شرايط که بتوانيم در آينده يک زندگي موفق را براي اين کودک اميدوار باشيم، اين است که اشتياق و علاقه‌ي مادر به کودک، عقده‌ي اختگي يا castration را نيز در بر گيرد. يعني به عبارت ديگر مي‌توانيم بگوييم که اختگي يا castration يعني اين که اين مادر به بچه، بتواند انتقال دهد که يک چيزهايي مي‌تواند انجام شود (آره) و يک چيزهايي نمي‌تواند (نه). مثلا اشتياق مادر به کودک مي‌تواند طوري باشد که تمام يک روز يا نصف يک روز در رختخواب با کودکش بازي کند. اما اگر چيزي در اشتياق يا اين علاقه‌ي مادر وجود دارد که castration يا اختگي را در بر مي‌گيرد يعني آن دستور ديگري، از ديد لاکان ديگري بزرگ (A)، در نتيجه اين مادر، اشتياق شخصي بازي کردن داخل رختخواب با بچه را کنار مي‌گذارد و او را به مدرسه مي‌فرستد.

اين جا خط تيره‌اي را مي‌بينيم که پايين آن دوباره اشتياق مادر، را مي‌توانیم بگذاريم که با اسم پدر مرتبط است. روشي که لاکان به اين ترتيب به‌کار مي‌برد اين است که کودک در درون يک اشتياقي زندگي مي‌کند، ولي اين اشتياق و علاقه خودش تحت اشتياق و علاقه‌ي ديگري است. در نتيجه اگر ما اين‌ها را مانند آن چه در رياضيات است با هم ضرب کنيم، آن چه در صورت و مخرج است با هم حذف مي‌شود و چيزي که مي‌ماند و مهم است ارتباط اين کودک با اسم پدر است. اين روش نوشتن اجازه مي‌دهد که اين را ساده کنيم، اين جا اسم پدر تنظيم‌کننده يا منظم‌کننده‌ي دنياي کودک است. يعني اسم پدر باعث مي‌شود که کودک زنداني و محصور در اشتياق و علاقه‌ي مادر نشود و اگر در اشتياق و علاقه‌ي مادر هست، اين اشتياق و علاقه يک مانع يا محدود کننده‌اي به اسم پدر داشته باشد. در نتيجه بالاي اسم پدر، عملکرد آرمان-من مي‌گذارند. [آقاي علي پناهي: با توجه به تفاوتي که ترجمه‌ي اين کلمات به اسپانيايي و فرانسه و انگليسي دارد، براي اين که مشکلي در بحث پيش نيايد، براي آن چيزي که ideal ego است، مي‌توانيم اسمش را «آرمان-من» بگذاريم و آن چيزي که ego ideal است مي‌توانيم اسمش را «منِ آرماني» بگذاريم. البته ممکن است کسي برعکس اين هم بخواهد نام‌گذاري کند اما براي اين که در بحث ما مشکلي پيش نيايد، از اين واژه‌ها استفاده مي‌کنيم]

در نتيجه آن بالا کنار اسم پدر «آرمان-من» مي‌گذاريم و در کنار بچه «من آرماني» مي‌گذاريم. اين دستوراتي که در فرهنگ، حوزه‌ي هنر و ادبيات، و به صورت کلي است، مي‌آيد و کودک را به اين شکل تنظيم و سازماندهي مي‌کند. اين‌جا A است که به فرانسه به معني ديگري است و اين جا Phi (في يوناني) است که منظور فالوس است و الان درباره‌اش توضيح مي‌دهند.

اين به منزله‌ي کسري است که A در بالا و Phi در پايين است. Phi به معناي نرگي است و اين يعني کودک چطور بايد برخورد کند که طبق آرمان‌ها و استانداردهاي جامعه مورد علاقه قرار گيرد. اين جا يک سري ايده‌آل‌ها هستند که به کودک انتقال پيدا مي‌کنند، اما با يک واسطه، پس اين کودک که در فرهنگ و ادب و هنر تحت تاثير اسم پدر است، ممکن است به اين علاقه پيدا کند که مهندس، وکيل، روان‌شناس، روان‌کاو شود يا همان‌طور که در مثال مي‌بينيم ممکن است بخواهد يک هنرمند شود، يک بالرين شود. يعني مثلا اگر خانمي در زندگي‌اش بخواهد حرفه‌ي رقص باله را انتخاب کند، طبق اين دستور، ولي اين علاقه و اشتياق به اين که بخواهد بالرين شود، علاقه و اشتياقي است که از کانال Castration يا اختگي گذشته است. يک آرمان يا ايده‌آلي است که از يک جا‌به‌جايي متافور بين پدر و مادر شکل مي‌گيرد. ممکن است علاقه و اشتياق اين خانمي که مي‌خواهد بالرين شود، اين باشد که بهترين بالرين شود.

اين جا وقتي که مي‌گوييم اختگي يا castration در ساختار رواني وجود دارد، اول بايد توضيح دهيم که معني آن چيست. يعني اختگي در درون دستگاه و ساختار رواني‌اش حک مي‌شود و از بين نمي‌رود و به کنار گذاشته نمي‌شود و از ديد دور نمي‌ماند. تفاوت بين تماميت و يک جزء، کل و جزء. ما اين جا در اسپانيايي دو واژه داريم که ترجمه‌ي آن‌ها به فارسي مشکل است اما من سعي مي‌کنم آن‌ها را توضيح دهم. يک بالرين زمانی خوب مي‌شود که بتواند به آن ايده‌آل يا آرمان نزديک شود و ديگري اين است که خود آن آرمان باشد، يعني تنها يکي. اين تنها يکي را در پيشوند the در انگليسي به کار مي‌بريم. Dancer و the dancer که البته اين در اسپانيايي و فرانسه مشخص‌تر است.

چيزي که ايده‌آل يا آرمان را انتقال مي‌دهد castration است. يعني تمام آن چيزي که ما اين جا به عنوان تاثير اسم پدر چه در داخل خانواده و چه در داخل فرهنگ ياد مي‌کنيم، از اين مکانيسم اشتياق و علاقه‌ي مادر است که وارد ساختار رواني کودک مي‌شود. به عبارت ديگر اين مطلق‌گرايي مادر با اسم پدر نسبي مي‌شود.

من مثالي مي‌زنم در مورد زندگي دو بالرين، واسلاو نيژينسکي و در فیلم قوي سياه، هر دوي اين‌ها که يکي مرد و ديگري زن (اولي واقعي است) و (دومي داستان است) داستان زندگي رقاصي است که پدر در آن داستان حضور ندارد و کودکي که مي‌خواهد بالرين شود ولي در يک مادر احاطه شده است. آن بالا به جاي «آرمان- من» بايد بگوييم مطلق‌گرايي مادر. اگر «آرمان- من» مرتبط با اسم پدر و اشتياق مادر حذف شود، با وضعيتي رو‌به‌رو مي‌شويم که دستور مادر، مطلق است. از ديد لاکان اين وضعيت به معني شخص يا وجودي است که “ناميده مي‌شود براي…”

اين باعث مي‌شود که سوژه در يک دستور آهنين و مطلق‌گرا قرار گيرد که ايده‌آل مادر و کاملا مطلق است. اگر «آرمان-من» مرتبط با اسم پدر و اشتياق مادر به کنار گذاشته شود، آن آرماني که براي کودک مي‌ماند (در اين مثال براي يک رقاص باله)، چيزي نخواهد بود جز يک آرمان آهنين. يعني از کانال فرهنگ و از اسم پدر عبور نکرده بلکه مطلق است. در اين وضعيت سوژه نظم و انضباطي در حوزه‌ي ديگري، پيدا مي‌کند اما نه به‌عنوان نرگي يا فالوس. تنها راهي که کودک در اين جا براي ارتباط داشتن با دنيا دارد، فقط دنباله‌روي اين مطلق مادرانه است. اگر سوژه نتواند ارتباط يا articulation خودش را با فالوس يا نرگي داشته باشد، نمي‌تواند آن ليبيدوي خود را با آرمان و ايده آن‌ها مرتبط کند.

اگر بخواهيم همه‌ي اين حرف‌هايي که تا حالا زديم را خلاصه کنيم، باید بگوییم که اگر اسم پدر نباشد سوژه نمي‌تواند بدن خودش را ليبيدينيزه بسازد، به معني يک بدن نرگي يا فاليکي که بتواند در ارتباط با آرمان يا ايده‌آل فرهنگي قرار گيرد. براي اين که بدن بتواند ليبيدينيزه شود، نيازمند اسم پدر است. يعني ليبيدينزه شدن بدن، به عنوان بدني که بتواند در بازه‌ي آرمان‌هاي جامعه تبديل به يک فالوس يا نرگي شود. مثلا در قوي سياه ما دو نوع بالرين متفاوت داريم که در رقابت با یکدیگر هستند. يکي اسمش «ليلي» است که يک بالرين خيلي احساسي است و ديگري شخصيتي به نام «نينا» که شخصيت اصلي قوي سياه است. قوي سياه نشان دهنده اين است که چه‌طور اسکيزوفرني شروع مي‌شود. اين جا چيزي که به عنوان سمپتوم مي‌توانيم بگوييم، نه به‌عنوان روان‌کاوي بلکه به عنوان عموميِ اين است که «نينا» يعني شخصيت اصلي که نمي‌تواند به عنوان يک رقاص يا بالرين، بدنش را در ارتباط با آرمان و ايده‌آل جامعه قرار دهد. اگر بخواهيم «ليلي» را در نظر بگيريم، ليلي منطبق بر آرمان-من است. يعني کسي که حرفه‌اش رقص است و مشکلي هم با اين ندارد.

ولي در اين مورد آخر، يک آرمان است همراه با اختگي. حالا دليلش چيست؟ اين يعني چه؟ يعني اگر قرار باشد اين دختر يک زندگي شبانه داشته باشد يا قسمتي از عمرش را با پسر ديگري ارتباط داشته باشد، اين خودش درون آرمان جامعه است و به عنوان يک چيز بد ديده نمي‌شود. يعني آن‌جا شخصيت «ليلي» بدن خودش را منطبق بر ايده‌آل و آرمان مي‌کند و با اين مشکلي ندارد. ما اين جا دو شخصيت بالرين را با هم مقايسه مي‌کنيم، يکي «ليلي» است که توانست خانمي شود که ايده‌آل‌ها و آرمان‌هاي بالرين شدن را با بدنش انجام دهد. و دليلش اين بود که معني نرگي يا فاليک از ابتدا در ليلي وجود داشت و به او اجازه داد که در حرفه‌ي خودش به عنوان بالرين بتواند اين تظاهر را داشته باشد و ژوئيسانس و لذت را در خودش و ديگران به وجود بياورد.

خنثي کردن يا محو کردن اسم پدر که در واقع castration يا اختگي را محو کرده و از بين مي‌برد، باعث مي‌شود که سوژه در خدمت مطلق‌گرايي مادر باشد. در نتيجه زندگي سوژه يا مطلق‌بودن يا هيچ‌بودن مي‌شود، و چيزي بين اين دو نيست. در فيلم قوي سياه، «نينا»، شخصيت اصلي، براي اين که بتواند با جامعه ارتباط برقرار کند، هيچ چاره‌اي جز اين ندارد که به ماشين آرماني-مطلق مادرش تبديل شود.

در مورد زندگي «واسلاو نيژينسکي» نيز که به‌عنوان معروف‌ترين بالرين روس به سرکردگي سرگئي دياگيلف در پاريس در ابتداي قرن بيستم بود، چيزي مشابه اين داريم. مادر و خواهر واسلاو نيژينسکي بالرين‌هاي حرفه‌اي بودند. پدرش آن‌ها را ترک کرده بود. او در چنين شرايطي بزرگ شد. مي‌توان گفت ما اين جا نيز ايده‌آلي را داريم که از اسم پدر نگذشته است، بلکه يک مطلق‌گرايي است يعني يا اين يا هيچ چيز.

نظر آقاي سائول اين است که اسکيزوفرني در «نينا» بي‌دليل تظاهر پيدا نمي‌کند (ممکن بود که اصلا در او تظاهر پيدا نکند). شخصيت‌هايي در باله‌ي درياچه‌ي قوي چايکوفسکي داريم: قوي سفيد و قوي سياه. در فيلم، شخصيت اصلي داستان به عنوان قوي سفيد هيچ مشکلي نداشت. دليلش اين است که در باله‌ي قوي سفيد يک قوي بدون شهوت جنسي و مسايل جنسي است، يعني يک مطلق بدون ايده آل و در حد آرمان است. اگر قرار بود که شخصيت اصلي اين داستان، نينا (يا در مثال ديگر، واسلاو نيژينسکي) به عنوان يک ماشين، نقش قوي سفيد را اجرا کند، تا آخر عمرش مي‌توانست بدون هيچ مساله‌اي در اين نقش برقصد. تا يک حدي مي‌توان گفت که هنرش در حد يک ماشين مي‌ماند. اتفاقي در دنياي بيرون و در زندگي اين بالرين مي‌افتد که باعث برانگيختگي اسکيزوفرني‌اش مي‌شود. آن اتفاق يک ايده‌آل و آرمان مطلقي را مي‌آورد که نينا نمي‌تواند به آن برسد. آن اتفاق اين است که اين شخصيت قرار است در نقش قوي سياه ايفاي نقش کند، نقشي که نياز بيشتري به مسايل جنسي دارد. اگر بخواهد توسط مادر انطباق پيدا کند، بر آن مطلق‌گرايي مادر منطبق شود، اين کودک براي ايفاي اين نقش مشکل پيدا مي‌کند. در نتيجه اگر اين را نه از زاويه‌ي اسم پدر، بلکه از زاويه‌ي مشکلي که در هر دوي اين داستان‌هاست ببينيم، هر دو بالرين (نينا و واسلاو نيژينسکي) در درون مطلق‌گرايي مادرشان، به خاطر آن مطلقي که مادر خواسته، مي‌خواهند بهترين باشند نه اين که بخواهند يک هنرمند خوب باشند.

ولي اين‌جا يک تناقض وجود دارد، زيرا شخصيت قوي سياه با آرمان در تضاد است، به خاطر اين که جنسي شده است. در واقع ديگر يک چيز کاملا مطلق آرماني که جنسي‌زدايي شده نمي‌تواند باشد. ما در زندگي اين هنرمند با سوژه‌اي مواجه هستيم که تا جايي زندگي پايدار و stable دارد و بعد از آن اتفاقي مي‌افتد که در واقع آرماني است که بسيار فراتر از قابليت در دسترس او است. مساله‌اي که ما در اين مثال مي‌بينيم اين است که نينا استاد باله‌اي دارد که تلاش مي‌کند تا سکسواليته و مسايل جنسي در نقش اين هنرمند فعال شود، اين تلاش را دارد تا او بتواند نقش قوي سياه را بازي کند وگرنه نمي‌تواند. اما تلاش اين استاد به اين معني نبوده است که بخواهد با او رابطه‌ي جنسي داشته باشد و يا از وي سوء‌استفاده‌ي جنسي کند. در واقع انجام اين کار حرفه‌اي نيازمند اين بوده است که اين هنرمند زندگي جنسي داشته باشد چون بدون آن نمي‌توانست در اين نقش ايفاي نقش کند.

اين اثر مرگباري است که يک سوژه را مجبور کنيم که از ليبيدوی درون يک ايده‌آل و آرماني بگذارد که اين امکان برايش وجود ندارد. چيزي که ما مي‌توانيم از اين مثال بفهميم اين است که چطور يک تاثير بسيار خطرناک مي‌تواند وجود داشته باشد وقتي که ما بدن و تن را جايي مي‌خواهيم که وجود ندارد. يا اجبار کنيم جايي باشد که نمي‌تواند باشد. از طرف ديگر به ما نشان مي‌دهد که چطور يک آدم سايکوتيک در يک موقعيت مي‌تواند در حال تعادل باشد، خصوصا در مورد مثال‌هايي که ما در مورد هنرمندان گفتيم.

پس موقعي که من گفتم مطلق‌گرايي مادر يک کمال و بدون نقص بودن را مي‌طلبد منظور همین بود، حالا وقتي مساله جالب مي‌شود که اين وارد يک گفتمان هژمونيک سياسي و اجتماعي يا ايدئولوژيک مي‌شود، يعني زماني که کمال‌گرايي در جهت اسم پدر نيست بلکه يک مطلق‌گرايي مادرانه است، يعني مطلق‌گرايي براي يک سيستم. در خانواده‌هاي معاصر بسيار شايع است که اين قسمت اسم پدر کنار گذاشته شود و عملکرد مادرانه دنبال اين باشد که بخواهد در بچه کمال‌طلبي ايجاد کند. متني از لاکان در سمينار بيست و يک موجود است، اسمي که لاکان آن جا به کار مي‌برد «ترجيح مادرانه» است. اين مادر است که مي‌تواند يا نمي‌تواند عملکرد پدرانه را انتقال دهد. يعني مادري مي‌تواند وجود داشته باشد که اين را کنار بزند، او چيزي که براي بچه‌اش مي‌خواهد يک آرمان و ايده‌آلي است که «نام برده شود براي چيزي». اين جاست که موقعي که اختگي ياcastratio  عمل نمي‌کند دستور، دستور آهنين است. اگر يک چنين چيزي در داخل اجتماع شايع‌تر شود، چيزي که ما شاهدش خواهيم بود اين است که از اين به بعد شخصيت‌هايي مثل «ليلي» را کمتر و شخصيت‌هايي شبيه «نينا» را بيشتر داشته باشيم. يعني شخصيتي را که توانسته است از بدنش در ارتباط با ايده آل‌هاي فرهنگي و اجتماعي استفاده کند را کمتر و يک جور کمال‌گرايي مطلق را بيشتر خواهيم داشت.

لاکان اسم اين را مي‌گذارد «ناقص شدن». لاکان در سمينار بيست و يک قسمت ده مي‌گويد، وقتي که اسم پدر با عملکردي که چيز ديگري نيست جز اسم بردن براي و ناميده شدن براي يک چيزي که جا به جا مي‌شود، در اين شرايط مادر براي جلو بردن پروسه‌اي که مي‌خواهد به تنهايي کافي است. مادر براي اينکه آن اشتياق کامل و مطلق را به بچه انتقال دهد کافي است، بدون اين که آن اشتياق با اسم پدر castration شده باشد. يعني بدون محدود شدن با آرمان‌هاي اجتماع. اين سرنوشت خاصي را براي بچه مشخص مي‌کند.

پاراگراف ديگري هم از لاکان است که مهم است و چنین مي‌خوانند: ناميده شدن براي چيزي، در طول تاريخ چيزي است شبيه [در فارسي مي‌گويند] ترجيح دادن يا برتري دادن چيزي به چيزي. نام برده شدن براي چيزي، چنين معني مي‌دهد. يعني انگار تصميمش کاملا فردي است تا اینکه اهميت و ارزشي براي پدر قايل باشد يا نه. در مورد زندگي هنرمند يا بحث فرهنگ مساله‌اي که خيلي مهم است و محور بحث ما است، اين است که مشکلي که لاکان اين جا مشخص مي‌کند اين است که [قسمت عجيبش اين است که] در جامعه چه‌طور اين ناميده‌شدن براي چيزي از اختگي نگذشته است، انگار اين موضوع در جامعه بدل به گره اصلي مي‌شود و افراد اجتماع به جاي اين که از اختگي بگذرند، به ناميده شدن براي چيزي، به درون اين آرمان آهنين مادر گرايش مي‌يابند که مي‌تواند در جامعه به همين شکل تظاهر پيدا کند.

اگر قرار باشد که اين موضوع و اسم پدر کلا محو شود، در واقع يک دستور يا نظمي حاکم خواهد شد که آهنين است. واژه‌اي که دقيقا لاکان در سمينار بيست و يک قسمت ده آورده است. يعني اسم پدر کاملا محو و کنار گذاشته شود (فورکلوزيون) و لاکان در آخر مي‌گويد، اين يعني شروع ديوانگي. و مي‌گويد آيا واقعا اين نام برده شدن براي… شروع يک عقب رفتن و degenerative در انسان و در جامعه است؟ اين موضوع در واقع نشان‌دهنده‌ي اين است که چگونه در جامعه‌ای هنرمند يا اديب يا شخصيت فرهنگي به وجود می‌آید که مطلق آهنين است و ما اين طور شخصيت‌ها را متاسفانه هر بار در جامعه بيشتر مي‌بينيم، در مقايسه‌اي که بين دو بالرين داشتیم، «نينا» و «ليلي»، افرادي مثل «نينا» را بيشتر مي‌بينيم و «ليلي» را کمتر و اين از ديد لاکان با ناميده شدن براي… و شروع ديوانگي مرتبط است.

چگونه در مسير يک جريان هنري، آرمان‌ها و ايده آل‌هاي سنتي کنار گذاشته مي‌شود و به طرف يک مطلق‌گرايي پيش مي‌رود؟ و آن مطلق‌گرايي است که ساختاري آهنين دارد و از castration يا اختگي نگذشته است و در مثال‌هايي که در موردش صحبت کرديم اين چگونه وارد جريان هنري مي‌شود؟ در مثال قوي سياه، اصل داستان در اين فيلم اين بود که ما يک نسخه‌ي ايده‌آل جديد از يک اثر هنري سنتي نشان دهيم که مربوط به قرن نوزدهم بود، درياچه‌ي قوي‌ چايکوفسکي. اين فيلم بر اين اساس ساخته شد ولي بر اساس ايده‌آلي بود که کاملا به دنبال بي‌نقص کردن و کامل کردن آن الگوي سنتي است. در زندگي بالرين روس هم مي‌توانيم اين را ببينيم.

مساله‌اي که بايد در زندگي اين هنرمند ببينيم، فقط يک کمال‌گرايي يا مطلق‌گرايي آن طورکه در موردش صحبت کرديم نيست، نبايد يک آدم سايکوتيک را [در مثالي که زديم، يک هنرمند سايکوتيک را] مجبور کنيم که کاري را انجام دهد که از آن سبکي که در آن پايدار شده فراتر برود، يعني از عملکرد شبيه ماشينش بتواند چيزي را توليد کند که امکانش را ندارد.

مي‌توانيم بگوييم که فراتر از سمپتوم از ديدگاه لاکان ما هنوز به اين نرسيده‌ايم. اين يک‌جور پايداري يا Stability است ولي آن قدر مثل سمپتوم صيقل داده نشده است. اگر بخواهيم اين مساله را در سطح باليني با توجه به پرسش «چه باید کرد؟» تشبيه کنيم، می‌توان گفت که روان‌کاو بايد تبديل به منشي يا secretary اين آدم يا هنرمند سايکوتيک شود و نه تبديل به پزشک يا کسي که مي‌داند. خيلي مهم است که بدانيم، در بحث درمان بايد به دانش يک فرد سايکوتيک احترام گذاشته شود، زيرا اين دانش است که باعث شده که اين به شيوه‌اي با ديگري ارتباط برقرار کند. اگر بخواهيم تصور کنيم که يک روان‌کاو، اين شخصيت‌هايي که مي‌گوييم، مثلا نينا يا شخصيت‌هاي ديگري که راجع به آن‌ها صحبت کرديم را مي‌ديد، مي‌توانست به اختراع شخصي اين شخصيت کمک کند. يعني کمکش مي‌کرد تا بتواند در آن نقشي که کارآمد است فعاليتش را ادامه دهد. مثلا اگر بالريني نقش قوي سفيد را داشت، روان‌کاو کمکش مي‌کرد که بتواند در آن موفق شود.

اگر صلاح مي‌دانيد ما اين جا صحبت را قطع کنيم و بيشتر به سوالات توجه کنيم تا اگر در بين سوالات مطلب ديگري پيش آمد من توضيح دهم.

پرسش: من در رابطه با قسمت آخر سوالي دارم، تاثير روان‌کاو بر شخصيت نينا و قوي سفيد. چون قوي سياه عملا همان آرمان نهايي آن بالرين است و با توجه به صحبت قبلي که کردند که نينا با توجه به شخصيتش مي‌خواهد بهترين بالرين باشد، آيا اين که ما بخواهيم، حالا با کارکرد روان‌کاو نقش قوي سفيد به او پيشنهاد شود، يک جور تضاد با آن ندارد؟ چون نينا از اول مي‌خواست که آن قوي سياه را داشته باشد؟

پاسخ: منظور اين است که آرمان تا کجا به اشتياق مادر مرتبط است. این سوال خوبي است، اگر بخواهيم آن‌طور نگاه کنيم بله، قوي سياه شدن نهايت کامل بودن است ولي کمال‌گرايي است که به بدبختي منجر مي‌شود، براي اين که نياز به چيزي دارد که آن سکسواليته است. در اين‌جا نقش روان‌کاو محدود کردن آرمان مادر و ارزش گذاشتن است، شيرين کردن آن چه که «نينا» تا به حال در ارتباط با آرمان مادر انجام داده است. يعني «نينا» تا حالا حتي با داشتن يک مادر مطلق‌گرا نيز توانسته بود کارهايي کند، جايگاه يک بالرين کامل، مساله‌اي که اين جا هميشه مطرح مي‌شود، مساله‌ي تکنيک در هنر است، يعني از نظر تکنيک، کامل است. اين چيزي است که «نينا» دارد و کاري که روان‌کاو مي‌کند صيقل دادن اين ابزاري است که در دست «نينا» است، براي اين که او بتواند بهترين استفاده را از آن داشته باشد و در آن باله‌اي که مي‌خواهد انجامش دهد از زندگي‌اش لذت ببرد، روان‌کاو نمي‌تواند اينجا اختگي را وارد کند، ولي مي‌تواند کمک کند که زندگي «نينا» در درون اين سازمان‌دهي يا ساختار آهنين شيرين‌تر شود. مثلا مي‌تواند به نينا بگويد که اگر مي‌خواهي نقش قوي سياه را بازي کني، نه. يعني به‌عنوان يک راهکار انتقالي [براي انتقال] در روان‌کاوي با گفتن نه، که نتوانست با متافور پدر به آن برسد. اين‌جا روان‌کاو جلوي تاثيرات مرگ‌بار سازمان‌دهي آهنيني که مادر در آرمان تمام‌و‌کمال بودن ايجاد کرده است را مي‌گيرد. کاري که روان‌کاو مي‌تواند براي هنرمندي با اين مشکلات انجام دهد اين است که از وارد شدن او به low extreme يا حد نهايي جلوگيري کند. يک طرفش اين است که جذب اين مطلق‌گرايي آهنين مادر شود، همان ساختار آهنيني که لاکان از آن صحبت کرد. آن طرفش، بايد مواظب باشد که او وارد يک رقابت جنسي با شخصي که ساختار متفاوتي دارد نشود، مثل «ليلي» که در واقع آن جا يکي از کارهاي بسيار مهمي که يک روان‌کاو با يک هنرمندي که شرايط سايکوتيک دارد، مي‌تواند انجام دهد، اين است که جلوي اين که او بخواهد از آرمان‌هاي ديگران تقليد کند را بگيرد. يعني جلوي اين را بگيرد که او بخواهد چون ديگران ازدواج مي‌کنند برود و ازدواج کند، چون ديگران فلان شغل را دارند، فلان شغل را داشته باشد، چون ديگران فلان جا زندگي مي‌کنند او هم بخواهد فلان جا زندگي کند. تمام اينها مي‌تواند او را به جایي ناممکن ببرد، این موضوع آن چيزي است که روان‌کاو بايد بتواند به آن نه بگويد، اين مال ما نيست.

در اجبار ليبيدويي که در ارتباط جنسي با ايده‌آل‌هاي ديگران است و خصوصا در هنرمندان خيلي زياد ديده مي‌شود، شما مي‌توانيد پله به پله شاهد ايجاد شدن علايم جسمي باشيد، این مي‌تواند علايم جسماني ايجاد کند، دقيقا مطابق اين مواجهه‌ي ليبيدينال با آن ايده‌آلي که مثلا بالاتر رفته است و در توان اين نيست و يا به عبارتي در درون ساختار آهنين قرار دارد.

سوال: من مي‌خواستم بپرسم در رويکردي که ايشان مي‌گويند، آیا روان‌کاو بايد فعال باشد؟ و آيا اگر اين‌طور است فقط در ارتباط با مورد‌‌هاي سايکوتيک است يا در ارتباط با ديگران نيز هست؟

پاسخ: اين سوال متوجه هسته‌ي عملکرد روان‌کاو است و پاسخ دادن به آن کار ساده‌اي نيست ولي سعي مي‌کنم تا آن جا که مي‌توانم به آن پاسخ دهم. روان‌کاو هميشه کار مي‌کند، ولي بعضي وقت‌ها کارش، کار نکردن است. بعضي وقت‌ها يک روان‌کاو تصميم مي‌گيرد که در لحظه‌ي به‌خصوصي مداخله‌اي در درمان نداشته باشد ولي اين زاييده‌ي فکر و افکار ذهني زياد او هم هست. لاکان اين را عمل تحليلي analytic act مي‌نامد. يک عمل تحليلي مي‌تواند فقط اين باشد که روان‌کاو هيچ تداخلي در روند درمان نداشته باشد. به اين دليل، براي اين که بتوانيم در کار تجربي يا درمان يک تفاوت معنايي بگذاريم، آن طور که در متون لاکان نيز هست، مهم است که در جهت درمان، بين تاکتيک، استراتژي و قضاوت صميمانه تفاوت قائل شویم [آقاي علي پناهي: البته بايد ببينيم چطور ترجمه شده است. ممکن است بعضي‌ها در فارسي واژه‌هاي بهتري داشته باشند]. از نظر تاکتيک‌درماني، آزادي در روان‌کاو عامل است، يعني مي‌تواند، کاري را انجام دهد يا نه. به عنوان مثال [بيمارم] مرا به عنوان روان‌کاو به عروسي‌اش دعوت مي‌کند. من مي‌توانم تصميم بگيرم که به عروسي بیمارم بروم يا نروم، اين يک تاکتيک است. ولي کاري که مي‌کنم بايد به يک استراتژي فکر شده، مرتبط باشد. يعني در درون استراتژي، روان‌کاو هميشه فعال است. عملکرد روان‌کاو هميشه به بازي گرفته شده يا هست. بعضي وقت‌ها جهت عملکرد روان‌کاو اين است که هيچ کاري نکند و مداخله‌اي نداشته باشد و بعضي وقت‌ها هم عملکرد او مي‌تواند در جهت اين باشد که کاري انجام شود. فکر مي‌کنيد اين کافي است يا ادامه دهم؟

پرسش: منظورشان از اسم پدر همان نام خانوادگي است؟

پاسخ: يک اصل براي باور داشتن به اين که فرهنگ ارزش دارد يعني ربطي به اسم و فاميل پدر ندارد. مثلا در يک فرهنگ متمدن، انسان مي‌داند که نبايد دزدي کند. اسم پدر اين جا يعني چيزي که دانستن اين را اجازه مي‌دهد که دزدي نکردن يک ارزش اجتماعي دارد. ولي کسي که فاقد اين ارتباط‌دهندگي اسم پدر است، او هم مي‌داند که نبايد دزدي کرد، ولي تنها چيزي که از اين مي‌داند اين است که اگر دزدي کند به زندان مي‌برندش. ولي او فاقد درک اين مفهوم دزدي نکردن به عنوان يک قانون فراتر است. يعني در واقع اسم پدر، مفهومي است که در عمق قانون است. چون در اجتماع قانون براي همه است، چه افراد سايکوتيک و چه افراد غير سايکوتيک.

پرسش: ما در مورد کمال‌گرايي و مطلق‌گرايي در فرد سايکوتيک صحبت کرديم ولي در وسواس هم با کمال‌گرايي مواجه هستيم. من مايل بودم در مورد تفاوت‌ها و پيوند اين موضوع در دو ساختار صحبت کنيد.

پاسخ: تفاوت بين وسواس و روان‌پريشي يا سايکوزيس تفاوت در سطح آرمان‌ها و ايده‌آل‌ها نيست، بلکه به روشي که سوژه با ايده‌آل ارتباط برقرار مي‌کند، مرتبط مي‌شود. مثالي که مي‌توانيم به طور واضح ببينيم، در «موش‌مرد» است. يک مورد وسواسي کاملا تکامل‌يافته. در موش‌مرد، تمام آرمان‌ها و ايده‌هاي ثابت و تفکيک شده‌ي او به اين که هذياني باشند مي‌رسيدند، يک مرز و محدوديتي داشت. اين مرز يا محدوديت اين بود که هر چه اين ايده‌ها حتي آرماني باشند، اگر مي‌خواست آن‌ها را به عمل تبديل کند، يک چيز کاملا مسخره مي‌شد.

مثلا يک فرد ممکن است اين آرمان يا ايده‌آل را در خود داشته باشد که آدمي باشد که دست بخشش زيادي دارد، و اين مي‌تواند براي هر کسي يک آرمان و ايده‌آل بسيار مهم به حساب بيايد. يک آدم وسواسي مي‌تواند، مثلا شغلي ايجاد کند يا به کسي که ندارد کمک کند. ولي اين باعث ايجاد يک کشمکش در درونش مي‌شود که براي انجام اين کار بايد يک چيزي از خودش بگويد. يعني اين جا آرمان و ايده‌آلي که بايد از مال و ثروت خودش به ديگران بخششي داشته باشد را به عنوان يک آرمان در نظر دارد. اما آن چه مي‌تواند مانع يا مرز او شود اين است که آگاه هم هست، يعني آگاه هست که اگر بخواهد اين کار را بکند، بايد چيزي از وجود و دارايي‌اش را هم بدهد. به همين دليل، آرمان و ايده‌آل همان است، اما شخص وسواسي موقعي که مي‌خواهد عمل کند، شکل تصوير اجتماعي خودش را حفظ مي‌کند و از اين که تصوير مسخره‌اي از خود داشته باشد جلوگيري مي‌کند. به خاطر اين است که، تصوراتش با يک نماد‌گرايي و سمبوليسمي در ارتباط است. يعني در واقع، ايده‌آل و آرمان در وسواس real را در درون خود قرار نمي‌دهد.

به همين خاطر، شخص وسواسي در يک لحظه مي‌تواند بگويد، اين نه، اين را نمي‌شود انجام داد. مثلا در موش مرد، بازگرداندن پول به خانمي که پولی داده بود، اين ايده يا اين فکر کاملا زجرش مي‌داد، ولي با اين وجود، براي انجام دادن اين کار از قطار پايين نمي‌آيد. يعني، اين به عمل درآوردن در شخص وسواسي ديده نمي‌شود. اما اگر اين موضوع وجود نداشته باشد، شخص سايکوتيک مي‌تواند بدون هيچ مرزي انواع و اقسام act و فعاليت را انجام دهد. در نتيجه، در زمينه‌ي آرمان‌ها و ايده‌آل‌ها مي‌توانيم بگوييم که بين يک شخص وسواسي و سايکوتيک تفاوتي وجود ندارد، ولي تفاوت در اين است که چه‌طور اين‌ها را با واقعيت تحقق مي‌دهد يا پنهان مي‌کند. براي يک شخص نوروتيک، میان آرمان و واقعيت يک شکافي وجود دارد که آن اختگي و castration است ولي اين در شخص سايکوتيک وجود ندارد.

پرسش: در ارتباط با این بحث تماميت‌خواهي که در آدم سايکوتيک وجود دارد، آيا لاکان دارد آن را به طرف ايدئولوژي سوق مي‌دهد؟ چون ما مي‌توانيم همين بحث را راجع به ايدئولوژي کنيم. اين سوال اول من است. سوال دومم، آیا اين سکسوال‌زدايي که در آدم سايکوتيک حضور دارد، که در آن فرد سايکوتيک نهايتا خود را زن مي‌داند، آيا مي‌تواند برعکسش هم صادق باشد؟ آيا آدم سايکوتيک، که سکسوال زداست، مي‌تواند اداي سکس سمبول بودن را در بياورد؟

پاسخ: سوال دوم را اول جواب مي‌دهم. موافق هستم که شخصي که سايکوتيک است و دسکسواليته شده است مي‌تواند در جامعه تبديل به يک سکس سمبول شود. يعني آن چه ما در جامعه مي‌بينيم و حتي در هنر شاهد آن هستيم، اما اين به هيچ وجه چيزي از جايگاه سوژگي او به ما نمي‌دهد. بله، اين حق را در فيلم قوي سياه و هم در واسلاو نيژينسکي مي‌بينيم. آن‌ها دو بالرين هستند که از نظر جامعه، نماد جنسي بسيار برجسته به حساب مي‌آيند. يعني حتي مي‌خواهند هنرپيشه‌اي هم که انتخاب مي‌کنند، با آن چهره‌اي که مي‌خواهند نشان دهند منطبق باشد و اين منافاتي با اين مساله ندارد. يعني يک همانند‌سازي، نمي‌تواند به تنهايي به ما نشان دهد که آيا يک جنبه‌ي خيالي imaginary]] است يا سمبوليک.

اين مساله در کار باليني خيلي مهم است. مي‌توانيم بيماراني را ببينيم که از نظر فرهنگي به آن‌ها مي‌گويند، خون‌آشام، [يک‌سري جنبش‌هاي معاصر در خانم‌هاي نوجوان است که يک حالت برانگيزاننده‌ي جنسي داشته باشند]، يا آن چه که در تاريخ سينما با عنوان femme fatale مي‌شناسيم، به عنوان جبهه‌اي که بسيار بسيار از نظر جنسي جذاب و برانگيزاننده است، اما در واقعيت زندگي، هيچ چيزي از سکسواليته در او نمي‌بينيم. انگار يک تظاهر است و او از درون زندگي، هيچ نوع رابطه‌ي سالم جنسي ندارد و اصلا زندگي جنسي ندارد. اما مي‌بينيم که در ظاهر، کاملا از اين نظر ماهر است.

اما سوال اولتان، که در مورد ايدئولوژي صحبت کرديد. کاملا حرفتان درست و منطقي است و اين در واقع طاعونی در جامعه است. يعني فورکلوزيون اسم پدر، براي نظام جهان سرمايه‌داري ايده‌آل آرماني است. مثلا در يک ايدئولوژي، فرض کنيد نظام سرمايه‌داري، آن چه براي اين ايدئولوژي مهم است، مصرف‌گرايي است، اين مصرف‌گرايي توليدي نیز مي‌خواهد که اين توليد نياز به علم دارد. و از طرفي ارتباط بين علم و کالاي توليد شده، نياز به فاکتور سومي دارد که بازار است. يعني آن نيروي محرکه‌ي کمال‌طلبي از طريق علم به صنعت داده مي‌شود، و علم هم نمي‌تواند بدون بازاري که بتواند اين را به فروش برساند، کاري کند. اين جا، در اين مثال، مي‌توان گفت که اين تمام‌طلبي مطلق براي اين ايده‌آل و آرمان-من است.

مثلا محصولات ورزشي وقتي که براي فروش تبليغ مي‌شوند يک چيزي را کنار مي‌گذارند و آن، مشکل است. يعني مشکل اين است که مثلا يک آدمی که کفش ورزشي‌ای مي‌پوشد که آخرين مدل است. مثلا فرض کنيد که در تبليغات آديداس گفته شده است که هيچ چيز غير ممکن نيست، در نتيجه‌ي اين فشار و گرايش به اين که هيچ چيزي غيرممکن نيست، اين هيچ فرقي با آن انرژي‌اي که در «نينا»، اين شخصيت بالرين وجود داشت، ندارد. گفتمان مادر در «نينا» حک شده است، گفتمان مادر براي «نينا» مي‌تواند اين باشد که «نينا» هيچ چيز براي تو غير ممکن نيست، قوي سياه.

فکر مي‌کنم با توجه به اين که زمان تمام شده است ما بيشتر از اين مزاحم شما نمي‌شويم.

[1] Alberto Saul

[2] Rivadavia

[3] Vaslavnijnsky

[4] Black Swan

[5] Paternal Function