“متن پیشرو، گزیدهای از مقالهای با همین عنوان از کریستوفر بولاس، روانکاو معاصر بریتانیایی، است. خطوط ایتالیک خلاصهی بخشهایی از مقاله و سایر خطوط ترجمهی متن اصلی است.”
“کریستوفر بولاس مقالهی خود را با اشاره به پیوریتنها آغاز و از ذهنیت مبتنی بر خودِ آرمانی (سلف آرمانی) آنها میگوید که هدفی جز نجات جهان نداشته. گرچه انحراف پیروان از این اصلموضوعه و اقدامات خشونتبارشان در قرن هفدهم گویی مردمی را در بهت فرو میبرد.”
“اینجا بولاس به سراغ فروید میرود.” چند سده بعد، جنگ جهانی نیز تصور فروید از انسانیت را درهمکوبید. او در نامهای به لو آندریاس-سالومه در نوامبر ۱۹۱۴ مینویسد: «اطمینان دارم دیگر جهان برای من و همعصرانم جایی خجسته نخواهد شد. جهان بسیار وحشتانگیز است… به نظر میرسد انسانیت واقعاً مرده است». پنج ماه بعد او پیشنویس اول «اندیشههایی برای زمانهی جنگ و مرگ» (۱۹۱۵) را مینویسد.
این مقالهی مهم فروید تفسیری بر جنگ و نیز تحولات چشمگیری است که در پی انقلاب صنعتی ایجاد شده. فروید به پیشرفتهای قرن نوزدهم میلادی اشاره میکند، اما از جنگ و از بینرفتن آشکار مفروضات روشنگری برآشفته است. او با تمرکز بر دو مضمون هذیانزدایی و مرگ در جستجوی تسلا است، گرچه اذعان دارد که در پی فهمی است تا بلکه چشماندازی روشن بیابد.
فروید وقتی [در همین مقاله] از همنوعانش مینویسد که حتی کورسویی به آینده ندارند، در واقع از هراس زمانهاش میگوید. اما پیدایش فقدانی روانشناختی را نیز شناسایی میکند. چطور میتوان آینده را ترسیم کرد وقتی گذشتهی نزدیک و اکنون چشمانداز انسان را به تعلیق درآورده؟
این روزها ناامیدی عمیقی را نسبت به آینده میبینیم. به راستی به بحث کشیدن آن نیز نادیده انگاشتن معنای زیست معاصر است. از آن رو که به تدریج دست از مذاکره با واقعیتهای خود کشیده و ادراکی انتخابی از جهان را پذیرفتهایم که توهمات منفی را به فرمی هنری تبدیل میکند. شاید هم در جنبههای مغذی زندگی پناه و تسلا جستهایم. اما آیا این تابآوریِ انسان اکنون سد راهی در برابر بقا نیست؟ آیا پناهجستن به اکنون رها کردن آینده نیست؟
در این پیوند، فروید بر شکلی از سانسور متمرکز بود که به شکلگیری ناآگاه پسراندهشده میانجامید. در همان دوران، البته از چند سده پیشتر، شکل دیگری از سانسور نیز ساختار یافته بود. اما این سانسور در مقابل موارد غیرقابلقبول جنسی یا خشونتبار سازمان نمییافت، بلکه در مقابل حقِ بودن خود (سلف) صفآرایی میکرد. چنین سرکوبی اشکال و تاریخچههای متعددی داشت؛ “سرکوب کارگران و زنان، سیطرهی دیکتاتورها و ادغام انسانها در نظام سرمایهداری”.
از قضا، همانطور که سانسور فروید موجب پاسخ هوشمندانهی ناآگاه میشود، سرکوبگر هم واکنشهای متعددی را به افراد سرکوبشده تلقین میکند.
“اینجا بولاس به بررسیهای تاثیر بردهداری بر سوژهی انسانی میپردازد؛ بردهها تظاهر به حماقت میکردند و نهتنها از این طریق مقاومت میکردند، بلکه به کنشهایی دست میزدند که بولاس آنها را بازگشت امر سرکوبشده میداند و نه امر پسراندهشده. ناشیگری آنها در واقع دفاعی شبیه شبهحماقت بود.”
امر پسراندهشده به حذف محتوایی روانی از آگاه اشاره دارد و امر سرکوبشده به تعلیق یا تحریف تفکر انسانی. امر پسراندهشده تغییر مسیر میدهد و بازمیگردد. اما امر سرکوبشده به دگوگونی ظرفیتهای ذهن یا تفکر اشاره دارد. در مسیر سرکوب، تنزل فزایندهی صُوَر ادراک، تفکر و ارتباط جلب نظر میکند.
امر پسراندهشده در ناآگاه سکنی میگزیند… امر سرکوبشده نیز در ناآگاه جای دارد، اما در هیبت تلاشی شکستخورده… هزاران ممکنی که شکستخورده، انباشه میشود. اثر این انباشتگی، شبکهای روانی از اندیشههایی درهمریخته را شکل میدهد… تاریخچهی چنین تکامل غمانگیزی، خود (سلف) را در وضعیت فقدان قرار میدهد، در ماتمی نآگاه و سوگ، که چنانچه به رسمیت شناخته نشود، پایانی بر آن متصور نیست. در نهایت، خودی (سلف) معیوب و بدریخت بهجا میماند که دست به ابراز که میزند ترجمهی محتواهای متراکم به افکار فهمیدنی، ناممکنتر میشود.
از این منظر، جنبههای ارتباط و تفکر ما در قرن بیستویکم را میتوان گریزی روانشناختی از زیر بار گران میراثداری جهانی دانست که ساکنان بیفکر قلمروهایش در دو سدهی گذشته با خاک یکسانش کردهاند.
“سپس بولاس به تفاوت مهم میان افراد زمانهی فروید و زمانهی ما میپردازد. وی با اشاره به پرسهزنان از اهمیت غرقشدن خود (سلف) در واقعیتی نسبتاً بیواسطه در عصر روشنگری میگوید. اما ارزشهای روانی آنالیزان معاصر بیشتر براساس ادراک غیرمستقیم حاصل از انقلاب اطلاعات و گسترش اینترنت است و کمتر براساس تجربههای بیواسطه. “
“بولاس در ادامه به ویژگیهای تفکر قرن بیستویکم بازمیگردد. اولین ویژگی را عملیاتگرایی میداند و به اهمیت سرعت در روزگار کسبوکارهای کامپیوتری میپردازد؛ خود (سلف) قرن بیستویکم شبکهی سریعی شده که اجبار به سرعت در آن به بهای تأمل و قضاوت انسان تمام میشود. این سرعت ناظر بر تفکر عملیاتی است که در پی بهترین پاسخ در کوتاهترین زمان است و این امر در تحلیل نیز دیده میشود. “
“ویژگی دیگر افقیگرایی است.” در قرن بیستویکم، ما با پیدایش شکل جدیدی از تفکر مواجهیم: افقیگرایی، یعنی حذف اولویتبندی در تفکر به نفع برابری همهی ایدهها… با از بینرفتن تفکر عمودی و رواج تفکر افقی، تمایز موضوعات نیز معنای خود را از دست میدهد. در واقع، این تمایز مبتنی بر توانایی ارزیابی و تمیز ابژهها است… اما فرایند جهانیشدن خودی (سلف) جهانی را رواج میدهد، موجودی یکپارچه که حتی اگر خیالی بیش نباشد، در ایجاد کرختی روانی انسانهایی یکدستشده کارکرد مییابد… یکدستسازی ناظر بر نیاز به ریشهکنی تفاوتها و ساختن جهانی از موجودات یکسان است، “به نفع تولید”.
“در ادامهی یکدستسازی، بولاس به تفاوت بینایی و بینش میپردازد. بسیاری از مشاهدهگران، این عصر را عصر «تماشا» میدانند. سپس پدیدهی روئیتدوستی را توصیف میکند که بینایی را به کار میگیرد تا از بینش اجتناب کند. از ویژگیهای روئیتدوستی تفکر انکساری است… انکسار سایهی تفکر را بر سر ابژه میاندازد، اما ظرفیتی برای آن فراهم نمیکند.”
بنابراین، روانکاو به حکیمی خردمند تبدیل میشود که مثل ماشینی خودکار یا کارشناس کامپیوتر تحسین میشود. جای بینش را بینایی میگیرد (بینایی براساس اطلاعات تحلیلی)، جای تفکر تأملی را تفکر انکساری یا الزامات عملیاتی. جای ساختن دقیق قلههای معنایی که منحصر به تاریخچهی روانی و زیستی سوژه است را موجودی یکدستشده میگیرد که ابژههای تفکر افقی ادغام و بهروزرسانیاش میکنند.
این عملیاتگرایی، افقیگرایی، یکدستسازی، شبهحماقت، انکسار و روئیتدوستی شاید راهی برای سازگاری با سرگردانی و کنترل آن باشد.
پس از بدیو، جیمسون و دیگران این پرسش منطقی به نظر میرسد که آیا تعلیق تفکر شواهد آشکار سوژهکشی است؟ …سوژهکشی یعنی خود (سلف) دست به حذف یکپارچگی تفکر میزند که وهم «من» نیز بر آن متکی است. اگر برخی از ما که روزگاری چنین دریافتی داشتهایم، اکنون در ماتم و سوگ باشیم، چه؟ اگر دیگرانی که هرگز سوژه را نمیشناختهاند، اکنون ابژهای در میان سایر ابژههای جهان باشند، چه؟
“بولاس جلوتر به خودِ (سلف) آرمانی میپردازد.” خود آرمانی و فرافکنیاش به جهانی آرمانی ملازمانی ضروری هستند. روابط درونروانی نقطهی مقابل تأثیر کسالتبار جهان غیراخلاقیِ سرمایهداری مدرن است… اما اشتیاق انسان به کشتار، امکان هر نوع خود (سلف) آرمانی انسانی را از بین برده. و باور به فروید که انسان با فاصلهی یکسانی از غریزهی مرگ و غریزهی زندگی ایستاده، سختتر میشود.
قرن بیستویکم عصر سرگردانی است… در جهان سکولار و فاقد آرمان، جمعیت قرن بیستویکم در عصری به سر میبرد که سرگردانی صرفاً تأثیر ثانویهی دو سدهی گذشته نیست، بلکه حالتی دفاعی است. درست که «خدا مرده» مانترای نمادین اواخر قرن نوزدهم بود، اما امروز مانترای جدیدی میبینیم: «انسان مرده».
دفاعهایی که در این مقاله آمده، برگرفته از فرهنگ جامعهی جهانی است. این دفاعها از «حوزهی سومِ» وینیکاتی سربرآوردهاند: حوزهی تجربهی فرهنگی… در حوزهی سوم مخابره در نآگاه گروههای بزرگی شکل میگیرد که در گذشته ملت و اکنون جهان نام دارد. در واقع، از منظر وینیکات مفهوم خودِ (سلف) کاذب توصیفی از یک اختلال نیست، بلکه تابعی از شخصیت است که بسته به خطری پدیدار میشود که خودِ (سلف) واقعی را تهدید میکند.
مفهوم خود (سلف) کاذب آنجایی با روانشناسی انسان مرتبط میشود که ناآرامیهای امر واقع بر سوژه آوار میشود. در واکنش به بیثباتیِ واقعیت، شاهد تکوین ذهنیتهایی هستیم که با ساختن خودِ (سلف) کاذب از هستهی خود (سلف) محافظت میکنند. در حقیقت، سوژه انتخاب میکند، نبیند.
“بولاس اینجا به فرهنگ جهانیِ معاصری پرداخته که ذهنیتی جمعی را میسازد و پرسشهای تأملبرانگیزی را مطرح میکند.” آیا شوکی که جهان وارد کرده فراتر از اثرگذاری و فهم انسان است و قابلتأمل نیست؟ آیا ما با فرایندهای سرکوبْ ناآگاهانه همانندسازی میکنیم، نوعی همانندسازی با پرخاشگر، که هدفش تقلیل ظرفیتهای مولد انسان است؟ آیا ما در چنگال غریزهی جمعی مرگ گرفتار آمدهایم و از ایجاد تغییر عاجزیم؟
تیری که انقلاب صنعتی به آینده شلیک کرده موجب تلاشهای خلاقانه و دیوانهواری برای دریافت و بازنمایی معنای زندگی انسانی شده، البته درست پیش از حذف تفکر. اما قرن بیستم را میتوان عصر شکست تمام طیفهای فکری غرب در تنظیم افکاری ماندگار برای زندگی معنادار دانست. شکستی که نهتنها نسلی را به سوگ نشانده، بلکه در ملانکولیایی عمیق فرو برده. اگر چنین باشد، نسل قرن بیستویکم میراثدار جهانی است که از منظر روانی دستخوش ضعف است. اما امید همواره در تابآوری شگفتانگیز و ذاتی انسان سکنا گزیده.