ضمیر ناآگاه و حیات بشری به زعم لاکان امری زبانمند و بنابراین تمنامند است. ظهور ما به منزله موجودات سخنگو به ظهور فقدان (lack) می انجامد و این فقدان در مرکز تمدن و فرهنگ قرار دارد. اما سوژه تمنامند در هر جست و جوی انسانی اش، میل یکی شدن و وحدت با چیز مطلق و امر ناممکن دارد و به دنبال محبوب گمشده ای – حقیقت نهایی خویش و دیگری- است که هیچ گاه بصورت کامل دست یافتنی نیست.

تجربه روانکاوی نیز نشان میدهد که شخص هیچ وقت به واقع نمیخواهد جایگاهی را که اشغال کرده است، تغییر دهد. کودک نه بعنوان سوژه بلکه بعنوان ابژه است که پا به این جهان میگذارد – ابژه عشق یا ابژه نفرت. در ابتدا این دیگری است که حکم میراند و اولین دیگری مادر است. در ابتدا وضعیتی است که در آن ژوئیسانس غالب است و کودک ابژه دیگری و از خودبیگانه است و این دوپارگی و از خودبیگانگی، وی را وامیدارد که برای بازشناسی خود به دیگری وابسته بماند. این ژوئیسانس مرگبار به هیچ محدودیت نمادینی احترام نمیگذارد و بهمین دلیل مرگبار است و فقط از طریق اعتبار دال و قانون پدر است که کودک میتواند با چشم پوشی از قسمتی از ژوئیسانس رابطه خود با دیگری را تغییر دهد.

برای فروید، فرهنگ و تمدن بزرگترین مانع بر سر راه این لذت بی حد و حصر است و برای لکان چیره شدن بعد سمبولیک بر انسان، بزرگترین مانع بر سر راه این ژوئیسانس؛ بنابراین بخاطر گرفتار بودن بشر در تارهای زبان، ژوئیسانس بر بشر ممنوع است. تاریخ تمدن تاریخ چشم پوشی های مرحله به مرحله بشر از ارضای رانه هایش، چشم پوشی از ژوئیسانس و محدود کردن آن ها بوده است و از سوی دیگر تاریخ انفجارات بربریت، تاریخ بازگشت ژوئیسانس.

در این رابطه، قانون و زبان هم به خودی خود امری چندنحوی، تمنامند و قادر به تحول هستند و انسان میتواند تحت حکومت قانون و زبان زندگی کند اما نمیتواند با قانون و زبان یکی شود و یا نماینده تام الاختیار آن شود؛ آنگونه که حکومت های فاشیستی و توتالیتر و دیکتاتوری در یک جایگاه پرورت (Pervert) آن نقش را میگیرند.

این بدین معنی است که هر چیز مطلقی، تبلور یا تجسم دینگ (Das ding) یا چیز مطلق فرویدی است که تلاش برای دستیابی یا این همان شدن با آن بهایش از دست دادن فردیت و هویت و تمایز است. پذیرش این ناممکنی دستیابی به چیز مطلق، پیش شرط دستیابی به هر تاویل آفرینی و نوآفرینی – همواره نصفه و نیمه و حاوی کمبود و کاستی- از آرزوها و رویاها و یا از عشق و قدرت سوژه نمادین و همچنین بلوغ انسانی و در نتیجه بلوغ جمعی است. صرفا بواسطه دست کشیدن از ژوئیسانس و پذیرش فقدان در خود و در دیگری میتوانیم اخلاقیات و تمدن را بیافرینیم و در زندگی شهری مشارکت کنیم و در جامعه سخن گویان و فانیان حق شهروند بودن و تعامل با دیگری را بدست آوریم.

اما مسئله این است که از دید لاکان تعامل انسانی نیز در پایه ای ترین بعد سازای خود متضمن نوعی فضای بیناذهنیت برابری خواهانه و دو سویگی متوازن و همتراز نیست و شرکت کنندگان در تعامل را در جایگاه های متقارن و به گونه ای در نظر نمیگیرد که گویی دو سوژه میتوانند با هم متحد شوند. زیرا همواره چیزی از شکل گیری رابطه متقابل ممانعت میکند و چیزی روابط متقابل آنها را مخدوش میکند. در نتیجه ارتباط مبتنی بر تفاهم و هماهنگی نیز وجود ندارد.

بنابراین تمدن مثل یک سفر است نه یک بندر؛ یعنی سیر تمدن و خشونت پرهیزی همواره دست در دست همدیگر داشته اند زیرا به سوی تمدن رفتن همواره مستلزم مهار خشونت بوده است. وقتی از تمدن و انسان متمدن صحبت میکنیم، منظور خروج انسان از صغارت خودش است. پرسش اصلی اینجاست که هر فردی یا جامعه ای در یک دوره تاریخی تا چه حد توان تقلیل تنش های خشونت آمیز در روان و افق خودش یا جامعه اش و روابط اجتماعی اش و عبور از فرهنگ خشونت را دارد؟ چگونه میتواند از دام میل دیگری بزرگ رها شود و چقدر میتواند پا به عرصه تمنامندی و کمبود و اختگی و ذات چندوجهی آن بگذارد؟