«آدمی چگونه میتواند چیزی را که هرگز نداشته است، از دست بدهد؟»
آیا یک کودک میتواند درون یک فقدان زاده شود؟ گروهی چنین استدلال میکنند که یک نوزاد ممکن است درون محرومیّتی ژرف زاده شود، امّا او این محرومیّت را در قالب یک «کمبود» تجربه یا احساس نخواهد کرد. در این دیدگاه، اگر نوزاد فقدانی را ادراک کند، آن فقدان، نه تجربهی خود او، که فقدانهای حل ناشدهی مادر، یا مادرِ مادر اوست، یا حتّی پیشتر. عدّهای دیگر امّا بر این عقیدهاند که بسیاری از کودکان در لحظهی تولّد یا در نخستین ساعات پس از تولّد، گونهای از فقدان شخصی را تجربه میکنند. این کودکان در خیابانهای شهرهایمان زاده میشوند. آنها ممکن است یک شب پناه خود را در خانهای متروک و بیش از اندازه شلوغ بیابند و شبی دیگر، پناهگاهشان درگاهی پنهان در یک پسکوچه باشد. از همان آغاز، این کودکان با چرخهي طاقتفرسایی از نداشتنِ جایی برای رفتن، نداشتنِ مکانی به نام خانه، یا اساسا هر پناه امنی روبهرو هستند. هرآنچه هست، تنها احساسی از یک سقوط بیپایان است. این نوزادان به ندرت در آغوش کشیده میشوند. امتداد نگاه مادرانشان اغلب جایی آن بیرون است؛ در جستوجوی مکانی برای سپری کردن شب، یا جایی که بتوانند وعدهی غذایی بعدی خود را در آن بیابند. مادرانی که میبایست از خود در برابر تجربهی چندینبارهی دردهای جانکاه مراقبت کنند.
این نوزادان در فضایی از پوچی زاده میشوند و حفاظی که بتواند از آنها در برابر محرّکهای جسمانی نگهبانی کند، وجود ندارد. آنچه پیرامونشان است، بیش از اندازه برانگیزاننده است و راهی برای پیشبینیِ امکان دسترسی به غذا، یا سردی و گرمی دما در اختیار نیست. در چنین شرایطی، ایگوی شکننده و نابالغ کودک به آسانی غرقه میشود. او در برابر گرسنگی، دمای هوا، برانگیختگیهای جنسی و خشم از پای درمیآید و هیچ بازوی محافظ و دربرگیرندهای برایش مهیّا نیست. چنین فقدانِ ویرانگری چه تاثیری بر ایگوی در حالِ رشدِ کودک دارد؟ جنین انسان برای ۴۰ هفته در محیطی بینقص پرورش مییابد. رحمِ مادر، مانع لازم برای مراقبت از جنین در برابر محرّکهای بیرونی را تامین میکند. صدای مادر و ضربان قلب او، آرامشبخش است. جنین در مایعی غوطهور است که گرما و حفاظت مورد نیاز برای پوست حساسش را فراهم میآورد. حرکتهای مادر، به آرامی تسلّایش میدهد. جُفت، مواد غذایی مورد نیاز برای رشد بهینهی او را به تمامی در اختیار میگذارد. با این همه، چنین کودکی بیخانمان زاده می شود و مادرِ او از منظرِ عاطفی دور از دسترس است… چنانچه گویی مرده باشد. نوزاد به طور غریزی میداند به چیزهایی نیاز دارد و میکوشد تا نیازهایش را برآورد. امّا شکست میخورد و این آغاز ماجراست: «کودکی که درون یک فقدان زاده میشود».
یکی از تعریفهای ارائه شده برای رشد چنین است: مرتبهای از تفکیک در اجزای ساختار روان (اید، ایگو، و سوپر ایگو) و شیوهی تعامل فرد با خود و اشیای پیرامونیاش، که در هر مرحله از زندگی، بنا بر اقتضای سن، به همراه میآید. رشدِ ایگوی نوزاد، منوط به کیفیت پاسخ والدین به وابستگیهای همه جانبهی اوست. ایگوی کودک تازه متولّد شده، تنها تا جایی قادر به هدایت و مدیریت رانههای نوزاد است که مادرش قادر به درک و پاسخگویی به مقاصد و نیازهای ابتدایی او باشد. توانمندی ایگو در این مرحله از رشد، بازتاب مستقیمی از ظرفیت مراقبین اصلی کودک است. اگر ایفای این نقش، «به قدر کافی خوب» نباشد، تفکیک مناسب رانهها مختل شده و کارکردهای مقتضای سنِّ ایگو، امکان رشد مناسب را نخواهند یافت. در موارد پیشرفته، چنین وضعیتی حتّی میتواند به شکستِ رشدِ روان بیانجامد. از دست رفتن ارتباطِ «به قدر کافی خوب» میان مادر و نوزاد، در کنار محیطی ناامن و بیش از اندازه برانگیزاننده، موجب میشود تا نخستین دریافتهای نوزاد از خودش، ارتباط او با اشیای پیرامونش، شخصیتِ نخستین نمایههای سوپرایگو، گزینش مکانیزمهای دفاعی، و رابطهی ایگو با رانهها و نیز با بدن خودِ فرد، تحت تاثیر قرار گیرند.
هنگام تولّد، تنفّس، گردش خون، و تمام کارکردهای فیزیولوژیک بدن ناپایدارند. در چنین شرایطی، اگر کودک در وضعیتی ناراحت باقی بماند و نارضایتی گستردهای را تجربه کند، دیگر قادر نخواهد بود برای برآوردن خواستههای لیبیدوییِ خود، بر محیط پیرامونش سرمایهگذاری کند. زمانیکه در نخستین روزهای پس از تولّد، کارکردهای ساختاریافتهی ذهن مختل شوند، کودک در بستر یک بحرانِ رشدی پا به زندگی میگذارد. با در آغوش کشیدنِ نوزاد و فراهم آوردن مانعی در برابر محرّکهای بیرونی، مادر از ایگوی نابالغ و آسیبپذیر نوزاد خود حمایت میکند. محترم شماردنِ نیازهای مربوط به مکیدن و گرسنگی نوزاد و در اختیار نهادن تجربیّات حسّی-حرکتیِ مربوط به تماس با نرمی بدن مادر، نوزاد را یاری میکنند تا ارتباط سالمی را با محیط پیرامون خود شکل دهد.
در بیان فروید در کتاب «آنسوی اصل لذّت»، حفاظت در برابر محرّکها، برای یک ارگانیزم زنده، مهمتر از دریافت محرّکهاست. آندره گرین نیز برای توصیف ارتباط کودک با مادری که در قید حیات است، امّا به دلیل آسیبدیدگی، از منظر عاطفی از فرزند خود کناره میجوید، از اصطلاح «سندرم مادرِ مرده» استفاده میکند. در این وضعیت، کودک، از دریچهی مادری افسرده و به لحاظ عاطفی دور از دسترس به شناخت خود میرسد و رشد روانیِ او بر پایهی چنین فقدانی پایهریزی میشود. افسردگیِ کودک این بار در حضور خود ابژه (مادر) روی میدهد؛ ابژهای که خود، غرقه در ماتم است. در مقالهی «سوگ و مالیخولیا» فروید میافزاید که در این شرایط، ابژه در واقعیّت نمرده است، امّا به عنوان «ابژهای برای عشق ورزیدن» برای کودک از دست رفته است. چنین است که تجربهی از دست دادن، البتّه که توسط کودک ادراک میشود، امّا برای او، درک اینکه دقیقا چه چیز از دست رفتهاست، به روشنی امکانپذیر نیست.
کودکان، از دست رفتنِ مادری را که از منظرِ عاطفی هرگز نداشتهاند، بیتردید تجربه میکنند و این تجربه را به سوگ مینشینند؛ فقدانی که تاثیرات ویرانگری بر رشد ساختار روانیِ آنها دارد.
منبع:
Smolen, A.G. (2003). Children Born Into Loss: Some Developmental Consequences of Homelessness. Journal for the Psychoanalysis of Culture and Society 8(2), 250-257. doi:10.1353/psy.2003.0045.