از من سلامی شاد بر تو، خوش‌تر ز بوی آشنایی

بیش از شصت سال است که شعر سیمین به ایران زندگی و حیات فرو می‌بارد. بارز‌ترین ویژگی شعر سیمین عاطفه‌ی اوست، شعر او شعری است که نتیجه‌ی یک حس ژرف درونی است.

از پی دل رفتم و دنبال هر باطل نرفتم/ هرچه دل گفت آن بگو ناگفته آمد بر زبانم

این عاطفه تارهای وجود مخاطب را به لرزه در‌می‌آورد. سیمین دست ما را می‌گیرد و جای پای ماندگار خویش را بر خاک پاک این سرزمین بر دیدگان نقش می‌کند. با اوست که چهره‌های واقعی مردمان را پشت نقاب‌های ظاهرشان عریان و لطیف به تماشا می‌نشینیم. سیمین نگاه آشنایی است که گویی با عاطفه‌ای خیره‌کننده از نخستین گام‌های شاعری‌اش با مهری خیره‌کننده به اجتماع، دیدگان ما را به دیدن آنچه حقیقت زندگی اجتماعی است، می‌گشاید. سیمین با شخصیت‌های برجسته‌ی شعر‌هایش گویی سال‌ها زیسته است. یک نگاه گویی تجربه‌ی سال‌ها زندگی پر از رنج انسان را به او نشان می‌دهد. تارهای حساس وجود او با هر نغمه یا حرکت چالاکی مرتعش می‌شود. او بی‌پروا نعره‌های خاموش اجتماع را فریاد می‌زند. حرکات جیب‌بر یا رقاص، نغمه‌های روسپی یا قناریِ دربند همه با لطیف‌ترین صورتی بیان می‌شود. سیمین در بسیاری از این غزل‌ها با زاویه‌ی دیدی اول‌شخص این همراهی و هم‌زیستی را عمیق‌تر نشان می‌دهد.

هیچ دانی ز چه در زندانم/ دست در جیب جوانی بردم

ناز شستی نه به چنگ آورده/ ناگهان سیلی سختی خوردم

بده آن قوطی سرخاب مرا/ تا زنم رنگ به بی‌رنگی خویش

بده آن روغن تا تازه کنم/ چهر پژمرده ز دل‌تنگی خویش

آنچه در شعر سیمین شاخص است و در شعر‌های معاصر ما گوهری است کمیاب، این جوشش شور و عاطفه همراه نگاهی اجتماعی ازسر همدلی و همدردی است. این همدردی با تمام سطوح اجتماع همراه می‌شود. به مادران فرزندازدست‌داده، به شهیدان و رزم‌آوران میهن، به مادری که بند کفش فرزندش را به گردن افکنده است و فرزند ازدست‌رفته‌اش را بر دوش احساس می‌کند یا به مردی که یک پا ندارد:

شلوار تاخورده دارد مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش یعنی تماشا ندارد

رخساره می‌تابم از او اما به چشمم نشسته

بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد

لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنه‌ای شد

این خویگر با درشتی نرمی تمنا ندارد

گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او

پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد

رو می‌کنم سوی او باز تا گفت‌وگویی کنم ساز

رفته‌ست و خالی‌ست جایش مردی که یک پا ندارد

این همدردی را به زیبا‌ترین شکلی در شعر “با تخته‌پاره و تنهایی” درباره‌ی زنی با کشتی غرق‌شده می‌بینیم. در شعر “فعل مجهول” با غم‌های پنهان دختری روبه‌رو می‌شویم که گویی در کلاس حضور ندارد و محو زندگی آغشته با غم خویش است. سیمین نگاهش نافذتر از آن است که آتش‌فشان دیده‌اش سردی و خموشی چشمان ژاله‌ـ شاگردش‌ـ را نبیند:

رفته تا عمق چشم حیرانم/ آن دو میخ نگاه خیره او

موج زن در دو چشم بی‌گنهش/ رازی از روزگار تیره او

ناله‌ی من به ناله‌اش آمیخت/ که غلط بود آنچه من گفتم

درس امروز قصه‌ی غم توست/ تو بگو من چرا سخن گفتم

فعل مجهول فعل آن پدری است/ که تو را بی‌گناه می‌سوزد

آن حریق هوس بود که در او/ مادر‌ی بی‌پناه می‌سوزد

او رنج‌های بشر را می‌شناسد اما به‌جای آنکه کینه‌توزانه به هر آنچه شادی‌بخش است، بتازد، با دستی نوازشگر زخم‌ها را التیام می‌دهد. او فقر را می‌شناسد و می‌شناساند؛ و حال مادری را که هر روز باید به شکلی خواسته‌های کودک گرسنه‌اش را رد کند، درمی‌یابد. او عوارض این سختی‌ها را نیز می‌داند، بااین‌همه آنگاه که بر دیدگان ما اشک می‌نشاند، می‌تواند خنده‌ای پر از امید در دلمان بنشاند. طرفه آنکه هرچه از نخستین سروده‌های او جلوتر می‌آییم گذر زمان این امید را پررنگ‌تر می‌سازد. در شعر “کودک روانه از پی بود” با زبانی خیره‌کننده این آمیزش غم و شادی را لمس می‌کنیم:

کودک روانه از پی بود/ نق‌نق‌کنان که من پسته

پول از کجا بیارم من/ زن ناله کرد آهسته

کودک دوید در دکان/ پایی فشرد و عرّی زد

گوشش گرفت دکان‌دار:/ کو صاحبت زبان‌بسته!

مادر کشید دستش را:/ دیدی که آبرومان رفت؟

کودک سری تکان می‌داد/ دانسته یا نداسته

دیروز گردوی تازه دیده‌ست/ و چشم پوشیده است

هر روز چشم‌پوشی‌هاش/ با روز پیش پیوسته

کودک روانه از پی بود/ زن سوی او نگاه افکند

با دیده‌ای که خشمش را/ باران اشک‌ها شسته

ناگاه جیب کودک را پر دید/ “وای! دزدیدی؟”

کودک چو پسته می‌خندید/ با یک دهان پر از پسته

روح اجتماعی شاعر همه‌ی عرصه‌های اجتماع را در بر می‌گیرد. گاهی یک زن یا یک مرد که نشان‌دهنده‌ی طیفی اجتماعی است شخصیت شعر او می‌شود و گاه همه‌ی زنان و همه‌ی مردان. سیمین نگاهی ویژه به زنان دارد. نگاه معتدل او زن را دوشادوش مرد و همراه او می‌خواهد نه همچون او.

ای زن چه دل‌فریب و چه زیبایی/ گویی گل شکفته‌ی دنیایی

گل گفتمت ز گفته خجل ماندم/ گل را کجاست چون تو دلارایی

گل چون تو کی به لطف سخن گوید/ تنها تویی که نوگل گویایی

از جسم و جان و راحت خود کاهی/ تا بر کسان نشاط بیفزایی

گفتم ز لطف و مرحمتت اما/ آراسته به لطف نه تنهایی

در عین مهر، مظهر پیکاری/ شمشیری و نهفته به دیبایی

ما هر دو ایم رهرو یک مقصد/ بگذر ز خودپرستی و خودآرایی

دستم بگیر ازسر همراهی/ جورم بکش به‌خاطر همپایی

در نگاه او زن موجودی پاک است که عشق می‌پرورد و بر بام و در این هستی بیمار، مهر می‌ریزد، شکوفا می‌کند و شکفته می‌شود.

شیطان نه با من است و فریبش/ دستی نبرده‌ام سوی سیبش

حوا نما فرشته‌ی نهادم/ عریانم و بری ز گناهم

فردا که چتر سبز برآرم/ از عشق گونه‌گون ثمر آرم

عشاق را به بام درآرم/ دعوی کنم که مهر گیاهم

تمثیل انتظارم و دارم/ در دل امید گرم شکفتن

ناقوس‌‌‌وار گوش‌به‌زنگم/ فانوس‌‌‌وار چشم براهم

در شعر سیمین مرد و زن به یکدیگر می‌پیوندند و این مهر عمیق به‌سوی مهر میهن روی می‌کند. آنجا که مرد و زن آزاد در کنار یکدیگر با مهر گام می‌نهند، ایران شکوهی دیگر می‌یابد. مرد و زن، فرودست و سرکرده، حتی دوست و دشمن، باید با مهر درآمیزند تا ایران طراوت و تازگی خود را بازیابد. این امر البته نیازمند کنارنهادن دروغ و آز و بخل و حسد و به یک‌سو نهادن غرور و تعصب است.

امید و صبر دو مفهومی است که ما را به‌سوی آزادی رهنمون می‌شود.

من با امید تو می‌سازم کاخی به وسعت آزادی

سیمین در یکی از شعرهای شکوهمند سمبلیک خود که نشانه‌های کمال شعر او در آن بارز است با اشاره‌ی قرآن که “و انظر الی الابل کیف خلقت” به‌سوی شتر می‌نگرد و او را نمادی از صبر می‌داند که می‌تواند به عصیانی جنون‌آسا برای نیل به آزادی بدل شود:

و نگاه کن به شتر، آری/ که چگونه ساخته شد باری

نه ز آب و گل که سرشتندش/ ز سراب و حوصله پنداری

و سراب را همه می‌دانی/ که چگونه دیده فریب آمد

و سراب هیچ نمی‌داند/ که چگونه حوصله می‌آری

و چگونه حوصله می‌آری/ به عطش به شن به نمکزاران

و حضور گستره را دیدن/ به نگاهی ازسر بی‌زاری

و نگاه کن که نگاه اینجا/ ز شیار شوره نشان دارد

چو خطوط خشک پس از اشکی/ که به گونه هات شود جاری

و به اشک بین که تهی کردت/ ز هر آنچه مایه آگاهی

و تو این تهی شده را باید/ ز کدام هیچ بین باری

و در این تهی‌شده می‌بینی/ هیمان اشتر عطشان را

که جنون برآمده با صبرش/ نرود سبک به گران‌باری

و جنون دو نیشه رخشان شد/ به صف خشونت دندان‌ها

که ز صبر کینه به بار آید/ که ز کینه زخم شود کاری

و نگاه کن که به کین‌توزی/ رگ ساربان زده با دندان

ز سراب حوصله تنگ آمد/ و نگاه کن به شتر آری

او می‌داند که رسیدن به شکوه، نیاز به استواری و پایداری دارد. هیچ‌چیز نباید و نمی‌تواند این استواری را در هم شکند؛ نه سختی‌ها، نه جدایی‌ها نه حتی پیری و ناتوانی؛ هیچ‌یک نمی‌تواند دریچه‌ی او را برای رسیدن به آزادی مسدود کند.

ای ستون پشت من/ سر مکش ز بار تن

تا زجان نرسته‌ام/ تا ز تن نرسته‌ای

در نگاه او استواری و پایداری است که هستی را رقم می‌زند. حتی مردن در این راه جوانه‌هایی باشکوه همراه دارد:

نحیف شد کولی ز غصه‌ی چون سوزن

چو دانه‌اش چندی به خاک مدفن بود

بهار شد کولی ز خاک سر بر کرد

به گونه‌ی کاجی که غرق سوزن بود

آنگاه که کولی‌ها هنوز آواز می‌خوانند، آنگاه که لبخند بر چهره‌ی زنان و کودکان است آنگاه که کولیان آزاد و شاد در راه‌اند و نغمه‌ی شادی سر می‌دهند، آرزوی او برآورده می‌شود.

کولی به حرمت بودن باید ترانه بخوانی

شاید پیام حضوری تا گوش‌ها برسانی

کولی برای نمردن باید هلاک خموشی

یعنی به حرمت بودن باید ترانه بخوانی

در دل سیمین آنچه به امید می‌انجامد، پایداری است و آنچه پایداری را سبب می‌شود امید است؛ امیدی منجمد و پایداری‌ای ناامید هرگز به ثمر نمی‌نشیند:

اما اگر بشکیبی آنک بهار مبشر

گردونه‌اش به تکاپو اسبش گریوه نورد است

مردانه باش و مقاوم من نیز با تو چنینم:

سیمین به عرصه‌ی توفان مرد است‌ـ اگرچه نه مرد است

و این حرکت و شور، زنان را نیز به‌پیش می‌خواند:

وقت سواریت ای زن صد چشمه دیدم و صد فن

ازنو بتاز و بتازان تا ناکجای رهامان

زرین کلاه سحر را بنشان به تخت زبرجد

تا صبح نو بدرخشد در قلب آینه‌هامان

او گاه خود پیغام خورشید می‌شود و با یک ستون روشنایی ما را به رهایی می‌رساند. و گاهی ابر یا رودی می‌شود تا نغمه‌ی آبادی را بسراید:

ابری شدم، قطره‌ها را بر دشت خاکی فشاندم

رودی شدم لحظه‌ها را با لحن آبی سرودم

غربت بر دل او نیز چون مشیری بلوری رنگین است که او را در قفس می‌کند. او در وطن می‌ماند. در شعر “بروید تا بمانم” هرچند بسیاری نغمه‌ی جدایی از میهن سر می‌دهند، اما او می‌ماند و استواری استخوانش. نوای نی را حکایت می‌کند که تاب جدایی از نیستان را ندارد.

بروید تا بمانم بروید تا بمانم

که من از وطن جدایی به خدا نمی‌توانم

چو بحال من شود طی چو بریزدم رگ و پی

تو همان حکایت نی شنوی ز استخوانم

شب غربت ارچه رنگین ز بلور و نور و آذین

به چه کار آیدم این که در او نه شادمانم

امید در شعر سیمین او را در وطن نگاه می‌دارد، او نیز همچون مشیری “با همین دیدگان اشک آلود، از همین روزن گشوده به دود” به پرستو به گل به سبزه و هرآنچه نوید بهار‌ی می‌دهد درود می‌فرستد، حتی اگر دروغی فریبنده در کار باشد، امید تنها راه رسیدن به بهار است.

زندگی را در امیدی مرگ‌بار آویخته/ آخرین برگی که برشاخ چنار آویخته

سیمین در خطی ز سرعت و از آتش ما را به آگاهی، حرکت، بلندی و یافتن می‌خواند، شکست آغاز حرکت امیدوار‌کننده است.

خطی ز سرعت و از آتش

خطی ز سرعت و از آتش/ در آبگینه‌ی سر بشکن

بانگ بنفش یکی تندر/ در خواب آبی ما بشکن

ای دل چه کوچک و مسکینی/ با این تپیدن خاموشت

طبل تلاطم دریا شو/ آرام عرش خدا بشکن

تندیس یخ شده‌ای ای جان/ بس کن تبلور و جاری شو

چون رود بر سر هر شیبی/ آزاد وشاد و رها بشکن

ای سینه قوس حقارت را/ طاق بلند حقیقت کن

اینجاست جای نماز ‌ای دل/ محراب رنگ و ریا بشکن

من با دو آینه رویارو/ تکرار بیهده‌ی خویشم

آغاز قصه به پایان بر/ بشکن مرا و مرا بشکن

آنچه امید را در او زنده نگه می‌دارد و روح او را این‌چنین سیال و مواج جاری می‌سازد، بی‌گمان نیروی عشق است. در سرتاسر دفتر سیمین این عشق موج می‌زند. بدون تردید زمان هرگز نتوانسته است در این عشق خللی ایجاد کند. در شعر سیمین کودکی لبریز از لحظه‌های عاشقانه است و با عشق‌های جوانی می‌آمیزد. او با عشق هرلحظه جوان می‌شود، لحظه‌های عشق در شعر سیمین گاهی لحظه‌های آشنایی است که هرگز پیش از او به زبان نیامده است.

به خنده گفتی: اگر جز تو را عزیز بدارم

مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتمت آری

اگر می‌رانمت از در، مرو سوی در دیگر

عتابم را مکن باور تو کودک نیستی، مردی

آنچه همراه با عشق‌ـ دور از دسترس زمان‌ـ امید را زنده نگه می‌دارد، میل او به تعلیم است و سیمین سخنی دارد که هم با آن خزان را می‌شوید و هم جامه‌ی گردآلوده را اطلسی نو می‌پوشاند. او با شعرش ایران را جوان می‌کند:

زرد اگر چون خزانم/ باغ بی‌گل مخوانم

شعر سبز جوانم/ سرو مینوست ای دوست

او همواره تازه است. او نه‌تنها غزل را نو ساخته، نه‌تنها آهنگ غزل را دگرگون ساخته، او شعر نو را نو ساخته است. او موسیقی پرطراوت و پرآهنگ را به شعر بازمی‌گرداند؛ او کسی است که شعر را طراوتی بیش می‌بخشد، نغمه‌های نو را زنده می‌کند و در جان غزل روح می‌دمد و این‌چنین ستونی می‌شود که ایران بر او تکیه می‌کند؛ همان‌گون که او بر ایران تکیه کرده است.

دوباره می‌سازمت وطن/ اگرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می‌زنم/ اگرچه با استخوان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز/ مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می‌کنم/ کنار نوباوگان خویش