اگرچه می‌توان استدلال کرد که تاریخ روان‌کاوی ارتباط نزدیکی با تجربه ی مهاجرت دارد، اما حقیقت این است که نظریه پردازی روان‌کاوانه درمورد این تجربه و مفاهیم مربوط به  آن برای کار درمانی حتی به عنوان نظریه ی روان‌کاوانه مهجور واقع شده است؛ حتی زمانی که نظریه پردازان روان‌کاوی  بصورت فزاینده ای موضوعات غیرمرسوم دیگری که با فرهنگ،گروه و نژاد ارتباط دارند را بررسی کرده اند .

در این مقاله به موضوعات کلیدی متعددی که مربوط به فهم مهاجرت از دیدگاه روانکاوی معاصر به عنوان تجربه ی روانی است  و همچنین مفاهیم این تجربه برای درمان روانکاوانه زمانی که بیمار، درمانگر و یا هردوی آنها مهاجر هستند، پرداخته شده است. کلید واژه های مورد بحث در این مقاله عبارتند از مهاجرت، تروما، سوگ، زبان و همانندسازی قومی.

با توجه به اینکه واقعه ی هولوکاست  بسیاری از روانکاوان را مجبور به گریختن ازسرزمین هایشان کرد، این مقاله به طریقی، جابه جایی تروماتیک  تاریخ روانکاوی را مشخص می کند.

فقدان و سوگ

این ایده که سوگ در روانشناسی مهاجرت نقشی اساسی ایفا می کند به روشنی به اثبات رسیده است. گرینبرگ و گرینبرگ(1984-1989) جزو اولین نظریه پردازان روانکاوی بودند که بر فراگیر بودن سوگ در مهاجرت تاکید کردند و استدلال کردند که تجربه ی سوگ واسطه ای است برای شرایطی که  مهاجران را در وهله ی اول به ترک  وطن‌شان سوق می دهد.

با این حال انگیزه ی ترک کشور زادگاه هرچه که باشد ، بطور معمول، مهاجرت فرآیند سوگ را فعال می کند. مهاجران، سوگوارِ والدین ، خواهران و برادران‌شان و بعضی سوگوار فرزندان‌شان می شوند. آنها همچنین سوگوار دوستان و شبکه‌ی گسترده تر روابط‌شان می شوند که هویت‌شان را شکل است. اما موضوعی به همان اندازه مهم این است که سوگواری مهاجران مفهوم مکان را نیز که شامل انس با اشیا و معماری‌ای که زندگی‌شان را شکل داده است نیز می‌شود.

فقدان بوها، مزه ها، صداها و ریتم زندگی که به شکل عمیقی حسی از خود بودگی در دنیا را  در طول دوره ی رشد  شکل داده است بخشی از تجربه ی جابه جایی مهاجرت است.همانطور که وینیکات به درستی مشاهده کرد  این موارد عناصر فرهنگی ای هستند که در تجربه ی خود از اولین تجربیات پیشا کلامی  تعامل با مراقبین در محیط های آشنا تنیده شده اند. به بیان دیگر، مهاجران فقط سوگوار افراد و مکا‌ن‌ها نیستند بلکه سوگوار فرهنگ‌شان هم هستند. این “سوگ فرهنگی”  به راهبردهای مختلفی برای ترمیم احساس فقدان، انکار یا کاهش آن منجر می شود.سوگ مهاجرت، شامل تغییر شکل  بازنمایی دنیای درونی خود و ابژه است. ما متوجه شدیم که این فرایند های سوگ به دوره هایی از آشفتگی، درد و ناکامی که بطور معمول قسمتی از تجربه ی مهاجرت است مربوط می شوند.

زبان

گرینسون(1950) در مقاله ای با عنوان «زبان مادری و مادر» استدلال می کند که برای بیماران دوزبانه، انتخاب زبان ممکن است کارکردهای جالب و پیچیده ای داشته باشد. از طرفی، صحبت کردن به زبان مادری ممکن است به فرد این امکان را بدهد که سریعتر و مستقیم‌تر با احساساتی که خاطرات و تجربیات دوران کودکی اش را احاطه کرده اند، ارتباط برقرار کند و از طرفی از زبان غیر مادری فرد نیز ممکن است به صورت تدافعی استفاده شود. برای مثال، گفتن برخی چیزها و بیان احساسات خاص به زبان دوم نسبت به زبان مادری آسان‌تر است، زیرا از نظر عاطفی، بیمار در زبان دوم آنچنان با آن احساسات، ارتباط عاطفی ندارد.

مهاجران معمولا یک نابرابری بین استعداد ذاتی و ظرفیت‌شان  و آنچه که توانایی شان برای برقراری ارتباط در زبان دوم است را تجربه می کنند. بدین ترتیب، رنگ  باختن سودمندی زبان مادری فرد، با توجه به روش هایی که در هر زبانی در ساختار روانی مان بطور آشکار و ظریفی عمیقا تنیده شده است ،به عنوان یک فقدان تجربه می شود .

زبان نقشی حیاتی را به عنوان قسمتی از مکانیزم های تنظیم کننده ی ارتباط که به سازماندهی خود و تجهیز خود  با  احساس سرزندگی، احترام و نارسیسیزم بهنجار کمک می‌رساند، ایفا می کند. به همین دلیل وقتی عملکرد زبان مادری بدین صورت از دست می رود، آن فقدان قسمتی  از فرایند سوگی می‌شود که مدت هاست در مهاجرت تشخیص داده شده است.از دست دادن زبان مادری در فرایند مهاجرت با احساس عمیق از دست دادن هویت خود و ابژه های درونی همراه است. یادگیری زبان جدید  درونی سازی و بازنمایی های جدیدی از خود و ابژه را شامل می شود و فرایند های درونی جدایی را بازفعال می کند.

متغیرهای درمانی

همانطور که معانی متفاوت فرهنگی ممکن است بر روی رابطه ی تحلیلی اثرگذار باشد، هویت های قومی/نژادی و مذهبی تحلیلگر و بیمار ممکن است درروند کاربا مهاجران بطور ویژه ای برجسته شود. گزاره‌ی کلیدی در اینجا این است که هر دو طرف  در مواجهه‌ی تحلیلی به عنوان سوژه‌هایی که در سیستم‌های ساختاری اجتماعی جاگیر شده اند، آگاهانه و مهمتر از آن بطور ناآگاهانه ، در احساسات و ادراکات‌شان تحت تاثیر مشارکت و موقعیت‌شان درآن سیستم ها قرار می گیرند. خاویر و رندون (1995) می نویسند: «اندیشیدن به هویت بدون ماهیت قومی آن غیرممکن است»

تروما

فوستر(2001) چهاردوره ی متفاوت در فرایند مهاجرت را شناسایی کرد که در آن تجربه ی تروماتیک می تواند تاثیر منحصر به فردی داشته باشد: ۱) رویداد یا مجموعه‌ رویدادهای قبل از مهاجرت که به فرآیند جا به جایی کمک می کنند : مانند قرار گرفتن در معرض جنگ، شکنجه و بلایای طبیعی ۲) وقایع تروماتیک درحین جا به جایی : به عنوان مثال، جدایی والدین، مرگ همسفر، کار اجباری یا استثمار ۳) ادامه یافتن عدم پذیرفته شدن و مشقت در مکان جدید و ۴) شرایط نامطلوب مزمن زندگی در کشور جدید

مسائل بین نسلی

برخی از نظریه پردازان در مورد وقوع رایج درگیری های بین نسلی در خانواده های مهاجر و تنش بین والدین نسل اول و فرزندان نسل دوم آنها نوشته اند . والدین مهاجر زمانی که در خود بر سر شکل گیری هویت شخصی و فرهنگ پذیری خودشان  دست و پنجه نرم می کنند، اغلب قادر به ارائه‌ی حمایت عاطفی برای نوجوانان ‌شان برای کنار آمدن با تعارضات فرهنگی نیستند.

در این دیدگاه ، برون فکنی بازنمایانه ی  خود والدین  به دوسوگرایی‌ای  که بین  جریان اصلی و زمینه ی قومی  وجود دارد کمک می کند. ارزش های متفاوت فرهنگی میان والدین و فرزندان در اختلافات و تعارضات خانوادگی مشهود است، بطوری که والدین از دست دادن احساس حمایت خانواده را بازتجربه می کنند و کودکان دچار فقدان احساس تعلق به هرکدام از فرهنگ ها می‌شوند.

Ricardo C. Ainslie (2013), Contemporary Psychoanalytic views on the experience of immigration. Psychoanalytic psychology .Oct 2013

خلاصه ای از مقاله‌ی ” دیدگاه های روانکاوانه معاصر درمورد تجربه ی مهاجرت”