مروری بر مقالهی «تفکر در فضای میان وینیکات و لکان»
وینیکات و لکان، هردو از آشناترین نامهای پس از فروید در روانکاوی اند که کنار هم قرار گرفتن نامشان، اتفاق چندان پرتکراری در روانکاوی نیست. درواقع، دیدگاههای لکان آنچنان مقابل روانکاوان گروه میانه (middle school) قرار میگیرد که برای بسیاری، راهی جز چشم پوشیدن از– به قول وینیکات– «فضای بالقوه» میانشان باقی نگذاشته است.
دوبرا آنا لوپنیتز، استاد روانکاوی در دانشگاه پنسیلوانیا، از کسانی است که تصمیم گرفته این دو نام را – پیرو آندره گرین – در کنار هم قرار دهد. او عقیده دارد لکان و وینیکات چنان از هم دور اند که در دو سر طیف تحلیل قرار میگیرند و به همین سبب میتوان از هردوی آنان سخن گفت که این دو نام، پیوستار روانکاوی – و همچنین یکدیگر را – محدود میکنند.
نگارندهی مقاله، در نیمهی اول آن، چند مسئلهی مشترک میان لکان و وینیکات، با پاسخهای عمیقاً متفاوت را به ما نشان میدهد که بر چهارچوبهای اصلی پراکتیس روانکاو اثر میگذارند.
مسئلهی اول، «مرحلهی آینهای»، برای وینیکات، یک مرحلهی رشدی است که کودک در آن، در نگاه خیرهی مادر خوب، میتواند به تجربهی تمامیت دست پیدا کند؛ به همان چیزی که لکان اساساً وجودش را باور ندارد، مگر در وهم. به عبارتی، آنچه در کودک – به عبارت لکانیتر، سوژه– با نگاه خیرهی ابژه شکل میگیرد، بیگانگی است؛ هویتی بیرونی و اسیر ایماژها که فرد، در تقلا برای احساس انسجام، سرگشته در پیاش میدود. ایگوی تقلاکننده، زادهی مرحلهی آینهای و منشاء رنج روانرنجور است.
مسئلهی مهم دوم، مسئلهی انتقال متقابل است: «شاهراهی جدید بهسوی ناآگاه»1 که درمانگری با نگاه لکانیِ صرف، از ورود به آن محروم میشود؛ اما غفلت از نگاه لکان نیز متضمن پیامدی است: خطرِ افتادن درمانگر نارسیسیست پشت یک ویترین شیشهای. نگاهی محدود به انتقال متقابل، برای کمی انسانی کردن رابطه – نه دموکراتیک کردنش– آن چیزی است که لوپنیتز میگوید به او کمک میکند تا بتواند با احساسات منفیاش به بخشهایی از مراجع، بنشیند و درمان را پیش ببرد.
سومین مسئله، «سلف»/ «سوژه» است. در توضیح معنای سلف برای وینیکات، نویسنده اشاره میکند که در 1980، فعل «Self» به معنای بارور کردن/رشد دادن گیاه بود. لذا سلفِ وینیکاتی یک مفهوم لزوماً مثبت نیست؛ بلکه ارگانیک است و میتواند «رشد» پیدا کند. لکان در همین نقطهی رشد و بارور شدن سلف است که با وینیکات، مخالفت دارد. وجود یکپارچگی برای لکان همانقدر وهمی است که مرکزیت داشتن ایگو. او با لحن تندی روانکاوان انگلیسی و آمریکایی را مورد خطاب قرار میدهد: «شما روانکاوان،آیا واقعاً با تمام صداقتتان، میتوانید برای من مدارکی از رشد شکوهمند ایگوی سوژهها بیاورید؟ اینها مشتی قصهی بیسروتهاند. به ما میگویید که چگونه انسان، این درخت بینظیر، رشد فاخر و شایگانی دارد… [اما] زیست انسانی، چیزی سراسر متفاوت [با این حرفها] است.»
این تفاوت سراسری، به فقدانی ذاتی در دل سوژه برمیگردد که اساساً متفاوت است با فقدانی که وینیکات آن را به رابطهی مترنال برمیگرداند. به همین دلیل، در سرتاسر آثار لکان، بسیار کم به حضور مادر و خانواده برمیخوریم. قطعاً برای لکان نیز فقدانی که محیطِ شکست خورده در ایجاد آن نقش دارد، مهم است؛ اما لکان با این قسم سخنان اغراقآمیز، قصد دارد نگاه ساختاری خود را به دور از نگاه رشدی به انسان و رؤیای آمریکایی وینیکات که خانوادهی خوشبخت را شبیه بیزنس موفق میبیند، بیان کند.
در این نگاه ساختاری، ایگو مرکزیتی نسبت به عناصر دیگری که سوژه را میسازند (اید، ابژهی a و دیگری بزرگ) ندارد. ارتباط سوژه و دیگری بزرگ، یک مفهوم سیاسی است که ما ردی از آن در گروه میانه نمیبینیم. آلتوسر میگوید: «سوژه بودن به معنای عاملیت داشتن، در معنای محدود شدن با قوانین فرهنگ [و البته قوانین زبان] است». بنابراین، روانکاو لکانی، در سخن روانکاوی شونده، بیشتر به دالها توجه میکند؛ نه فقط به آرزوها و ساحت تصویری.
تئوری لکان، تئوری غیاب است و تئوری وینیکات، تئوری حضور. گاهی «حضور» برای وینیکات، بدل به دامی میشود که نمیگذارد هیچ چیز را بیرون از رابطهی بین مادر و کودک جستجو کند. او در جایی از مراجعش میپرسد: «آیا مادرت کودکی سختی داشته است؟». این ایدهی حضور را میتوان در «خانه آنجاست که از آن شروع میکنیم» یافت، نام یکی از آثار او( که آن را از شاعر محبوبش، تی.اس.الیوت قرض گرفته)؛ درحالیکه برای لکان، ماجرا بسیار پیش از خانه و خانواده آغاز میشود؛ در جاییکه خودش آن را یک «نفرین»2 بین نسلی مینامد. نفرینی که اگر سوژه از آن آگاه نشود، آن را تکرار و به نسل بعدی منتقل خواهد کرد.
در نیمهی بعدی مقاله، لوپنتیز با ذکر این نکته که «با این ایده که تنها خوانش مفید از نظریهی لکان، خوانش رشدی از آن است » موافق نیست، توضیحاتی از فضای حاکم بر جلسات لکان و وینیکات میدهد و درنهایت، با ارائهی یکی از موارد خودش، ما را به این ایده سوق میدهد که روانکاویِ لکانی میتواند در نقاط مشخصی وینیکاتی شود و بالعکس. (او اینگونه ما را به منظورش نزدیک میکند که از گانتریپ، نقلقولی درمورد تحلیل وینیکاتیاش با فربرن و تحلیل فربرنیاش با وینیکات میآورد.)
او بحث زمان جلسات را به پیش میکشد؛ اشتراک لکان و وینیکات در اینکه لزومی ندارد جلسات زمان مشخصی داشته باشند و تقابل شان در اینکه لکان، طول جلسات را کاهش میداد و وینیکات، طولانی ترشان میکرد تا مراجعی که فقدان محبت مادرانه دارد، بتواند از پستان خوبش تغذیه کند؛ همان فقدانی که لکان عقیده دارد در ذات سوژه و تسکین نایافتنی است، اما لوپنیتز عقیده دارد که شاید با مقداری تغذیه کردن به روش وینیکات، مراجع سلف کاذبش را کنار بزند و سپس، وارد مرحلهی مواجهه با اساساً وهمی بودن سلف شود و از فانتزیها و همانندسازیهای پیدرپی عبور کند.
در جای دیگر، نویسنده ما را به یاد اتاق انتظار لکان میاندازد که روانکاوی شوندهها، گاهی ساعتها در آن منتظر بودند و این احتمال را مطرح میکند که وجود گلوریا (منشی لکان) در اتاق انتظار، نقش همان محیط نگهدارندهی وینیکاتی را بازی میکرده و بدون او، قطعی نبوده که مراجعان، این همه انتظار را تاب بیاورند. در همین بخش، او با ارجاع به سخنی از مراجع لکان ، به این نقطهی وینیکاتی درمورد لکان اشاره میکند که علیرغم شیوهی معمولش، وقتی فردی در بحران به سر میبرد، او را به موقع میدید.
لوپنیتز از این حرف میزند که خودش در زمان پذیرفتن مراجعی که بوی نامطبوعی میداد، چگونه با نگاه وینیکاتی به انتقال متقابل، توانست در جلسات تاب بیاورد تا بتواند به دالهایی که در سخن آنالیزان جاری میشوند، گوش بسپارد. او درمورد همین مراجع، هم مثالی از یک مداخلهی وینیکاتی میآورد – در جایی که با تغذیه کردنش از پستان خوب، به او پیشنهاد میکند تا برای غلبه بر ترسش از هواپیما، به درمانگرش اتکا کند – و هم مثالی از مداخلهی لکانی (مبهم و چند معنایی) که درست پس از آن انجام میدهد: «هرسفری، نیاز به پرواز ندارد» و منجر به کشف معنایی از سوی روانکاوی شونده میشود که همیشه آن را در خاطر نگه میدارد.
در نهایت، درک ما از رویکرد نویسنده به پراکتیس بالینی، با این جمله کامل میشود: «من میخواستم برای مراجع، محیط نگهدارندهای فراهم کنم تا بتواند در آن بقا پیدا کند و البته، از درمان به سمت مسیری در طول نظم نمادین لکانی حرکت کنم تا او به پرسش میل خود بپردازد.» به گمان من این جمله، چیزی نیست مگر بیانی از ایدهی اصلی مقاله؛ یعنی رفتوآمد در فاصلهی حضور و غیاب.
منبع:
Luepnitz, D.A. (2009), Thinking in the space between Winnicott and Lacan. The International Journal of Psychoanalysis, 90: 957-981. https://doi.org/10.1111/j.1745-8315.2009.00156.x
پی نوشت ها