پیشکش
هیچکس به اندازهی یک پدربزرگ آن هم هنگامی که روی نیمکت همیشگیاش نشسته، به عصایش تکیه داده و داستانهای زندگیاش را نقل میکند قادر به جلب شنونده نیست.
نوهها با چشمهای باز از حیرت، میپرسند: اما پدربزرگ…. این داستانها راستی راستی حقیقت دارند؟
و پدربزرگ پاسخ میدهد: آنها که تعیین میکنند چه چیزی حقیقت دارد همان کسانی هستند که حرفهایشان ارزش شنیدن ندارد.
من این کتاب را به چنین پدربزرگی پیشکش میکنم.
پیرمرد صد سالهای که از پنجرهی خانهی سالمندان زد به چاک و ناپدید شد
نویسنده: یوناس یوناسون
مترجم: جناب جلال رضایی راد
ناشر: نشانه[i]

قبل از شروع لازم است ذکر کنم که متن حاضر یک کلاژ[ii] است و من در این متن متاسفانهی خوشبختانه نتوانستم تمامی بخشهای داستان زندگی مارگاریت را پوشش دهم. شاید یکی از معروفترینهایشان که من در اینجا به آن نپرداختهام دنبال شدن مارگاریت به وسیلهی یک گاو نر[iii] باشد زمانی که قصد بیرون رفتن با خانواده را داشت. او موفق میشود از دست این گاو نر فرار کند. البته نه برای همیشه. گاو نر در فرانسه taureau گفته میشود و طنین این دال در کلمهی poétereau مارگاریت را همچنان در زندگی، نوشتهها و رویاهایش دنبال میکند. جهت سیر و سیاحت بیشتر در روایاتی از این دست امید است مشتاقان به منابعی که در انتها آمده است مراجعه کنند. اینجانب کتاب مارگاریت یا معشوقهی لکان که به دست ژان آلوش[iv] و با همراهی دیدیه اَنزیو[v] به نگارش درآمده را از قبل در اختیار مسئولین سایت سیاووشان[vi] قرار دادهام. از جناب دکتر مجتهدی نیز سپاسگزارم که مقالهای از آندره میشلز را در اختیار بنده قرار دادند. سایر منابعی که در انتها آمدهاند به راحتی در اینترنت یافت میشوند.
پیشگفتار
توماس مان[vii] داستان تصادف در ایستگاه راهآهن[viii] را اینگونه آغاز میکند:
میخواهید برایتان داستان بگویم؟ اما من که از داستان چیزی نمیدانم.
من هم به تبعیت از مان این ارائهی نظری را اینگونه آغاز میکنم:
میخواهید برایتان شرححال یک مجنون را بگویم؟ اما من که از شرححال چیزی نمیدانم؛ هرگز شخص مارگاریت را ندیده و نشنیدهام.
من مارگاریت را تنها از طریق تز دکتری لکان و نوشتههای برخی خوانشگران لکانی خوانده و عکسی را که دنی نُبوس[ix] از کارت شناسایی او در توئیترش به اشتراک گذاشته دیدهام.
مارگاریت و لکان در تاریخ 18 ژوئن 1931 به یکدیگر میرسند اما قبل از آن از شما دعوت میکنم تا نگاهی به فضای حاکم بر تیمارستان سَنت اَن[x](محل ملاقات آن دو) و جایگاه روانکاوی در فرانسهی آن دوران بیاندازیم.
- بررسی مختصر جو حاکم بر روانپزشکی و روانکاوی در دهههای 1920 و 1930، فرانسه
الیزات رودینسکو[xi] به تاثیر سه روانپزشک بر لکان اشاره میکند. این سه عبارتاند از: ژرژ دوما[xii]، آنری کِلُد[xiii] و گایتان گاتیان دُ کلرامبو[xiv]. اما بنا به نقل قول شارل ملمان[xv] در مقالهی فقدانِ فقدان در شربر[xvi]، کلرامبو تنها استاد لکان در روانپزشکی بوده است. در هر صورت در ادامه شرحی مختصر از خصیصهها و نحوهی نگرش این سه تن به روان انسان را خواهیم خواند.
1. ژرژ دوما: پروفسور سایکوپاتولوژی در سوربن، از دوستان پیر ژانه[xvii] و شارل بلوندل[xviii] و از مخالفان سرسخت روانکاوی که همواره روانکاوی را به سخره میگرفت. ایدههای روانکاوی دربارهی جنسیت و ریشهی آلمانی روانکاوی را به سختی میکوبید. دوما جزو آن دسته از فرانسویان ملیگرای متعصبی بود که آلمانیها را فاقد فرهنگ و بربر بشمار میآوردند. دانشجویان فلسفه و اینترنهای روانپزشکی برای حضور در گزارشهای صبحگاهی روزهای یکشنبهی دوما سر و دست میشکستند. کِلُد لِوی اشترُس[xix] از ستایشگران دوما بود؛ ستایشگر ظاهر و صدای باستانی او، صدایی که به وسیلهی آن دیگران را مسحور خود میساخت. دوما به جز صحنهپردازیهای نمایشی چیز دیگری برای عرضه نداشت. بیماران در صحنههای نمایش او نقش بازی میکردند. آنها به تجربه یاد گرفته بودند که با هر اشارهی دوما موظفاند چه دردنشانی را تولید کنند و البته نقش خویش را طوری بازی کنند که کار روانپزشک مذکور در درمان آنها شاقتر به نظر برسد. آنها حتی بعضا در این بازی مقاومت بیشتری از خود نشان میدادند.
2. آنری کلد: رقیب سرسخت دوما و حاکم بلامنازع تیمارستان سنت ان که با بازیهای ضدفرویدی دوما موافق نبود. متولد 1865 در 1905 به عنوان دستیار فولگنس ریموند[xx] انتخاب میشود، کسی که خود از شاگردان برجستهی شارکو بود. در 1922 بعد از فوت ارنست دوپرِه[xxi] جایگاه او را بدست میآورد. او حالا به عنوان پدر و محافظِ نوعی روانکاویِ مبتنی بر روحیهی لاتین به شمار میرود. در این برهه رنه لافورگ[xxii] به کمک کلد ژورنال فرانسوی روانکاوی[xxiii] را راهاندازی میکند. فروید ضمن مشورت با لافورگ و به جهت راه پیدا کردن هرچه بیشتر روانکاوی به جامعهی ملیگرای متعصب فرانسه از عنوان پدر روانکاوی چشم میپوشد. همانطور که چند سطر قبلتر گفته شد این عنوان به کلد تعلق میگیرد. کلد از نظریات فروید استفاده میکرد اما امیدوار بود تا بتواند نوعی روح لاتین در این نظریات بدمد و آن را با گفتههای ژانه تلفیق کند. او اینطور مینویسد: روانکاوی هنوز برای کاوش در یک ذهن فرانسوی سازگار نیست. بعضی از تکنیکهای کند و کاوی روانکاوی حساسیت ما در زمینهی احساسات شخصی را زیر پا میگذارد و بعضی از نمادشناسیهای به کار رفته در این روش گرچه ممکن است با سایر نژادها مطابقت داشته باشد اما در تجربهی بالینی لاتینی جایگاهی ندارد.
3. کلرامبو: بنا به نقل قول شارل ملمان تنها استاد روانپزشکی لکان بود. او نه برعلیه روانکاوی بود (درواقع از کشفیات روانکاوی هیچگونه اطلاعی نداشت) و نه بر علیه لاتینگرایی. او پارادوکسیکالترین شخص در حماسهی لکان و روانکاوی فرانسوی بود. یک زنستیز به تمام معنی، به زنها اجازه نمیداد در کلاسهایش شرکت کنند و اطراف خودش را با تملقگویانی پر کرده بود که یگانه وظیفهی آنها چاپلوسی و ستایش استاد بود. او به جایگاه کلد حسادت میکرد و کلد رو تنها یک عصبشناس میدانست. او قبل از پزشکی در رشتهی حقوق تحصیل کرده بود و علاقهی وافری به البسه و فرهنگ عربی داشت. در پاریس تا زمان خودکشی در سال 1934 با خودنمایی ریاست بخش ویژهی بیماران اعصاب و روان پلیس پاریس را عهدهدار بود. او ظاهرپرستی بود که جنون را نوعی بصیرت بشمار میآورد و آن را نتیجهی سندرم بیاختیاری ذهنی[xxiv] میدانست. در این دیدگاه منشأ سندرم یک عامل اُرگانیک بود و نابهنجاری[xxv] به نظر کاملا تصادفی و از جهان خارج بر بیمار تحمیل میشد. این برخلاف نظر کلد و گروه روانپزشکی داینامیکش بود که ایدهی مادرزادی بودن سایکوز را رد میکردند. دیدگاه کلرامبو شباهتهایی به نظریات فروید داشت اما کلرامبو از پذیرش پدید آمدن نوعی بازساخت در جهت درمان این افراد سرباز میزد و از نظر او سایکوتیکها همچنان باید حبس میکشیدند. به عنوان یک پلیس به رنجهای بیمارانش توجهی نشان نمیداد و نه آنها را سرزنش میکرد و نه برای آنها دل میسوزاند.
لکان با کلد و نام او که احتمال داشت روزی بکارش بیاید از روی احترام برخورد میکرد و در زیر سایهی قدرت او روزگار میگذراند. او همواره در ظاهر با نظرات کلد موافقت میکرد و بدین وسیله به نارسیسزم او پر و بال میداد. از ستایشگران نمایشهای دوما بود و به او ارادت داشت. اما رابطهی او با کلرامبو دوسوگرا و ملغمهای از عشق و نفرت بود. کلرامبو علاقهی وافری به اروتومانیا داشت و این به اصطلاح نابهنجاری را نوعی بازنمود دیلوژنال از واقعیت بشمار میآورد. او از این منظر با فروید و سورئالیستها موافق بود که جنون بخشی از حقیقت را لمس میکند. تاثیر کلرامبو در اولین متن نظری لکان که در جولای 1931 در پژوهشنامهی هفتگی بیمارستانهای پاریس[xxvi] انتشار یافت مشهود است. لکان در 1931 دربارهی ساختار پارانویا اینگونه مینویسد:
یکی از اعضای جوخهی ناشیها، دانشآموزی که همواره گرفتار دردسر است، خودآموختهای که همواره به وسیلهی افراد بیاطلاع تشویق میشود یا یک شورشی در وضعیتی رقتبار که تمایلش برای داشتن نوعی آزادی همهخداگونه/پانتئیست تنها به جامهی نوعی دردنشان دیلوژنال درآمده است. اگر بخت با او همراه باشد و سرنوشت او را در جای مناسبی قرار دهد ممکن است به یک اصلاحطلب فرهنگی یا اجتماعی بدل شود.
در اینجا اولین ارجاعات لکان به فروید را نیز شاهد هستیم، ارجاعاتی که البته در سطح نظری باقی میماند. دیدگاه لکان در کار بالینی در این اثنی به کلرمبو و کلد نزدیکتر است. کلرامبو ازشاگردانش تنها یک انتظار داشت. او به عنوان یک مستبد، وفاداری بی چون و چرا و منحصر به خویش را میطلبید. او از این میترسید که یک وقت ایدههایش به سرقت نرود. لکان هر زمان که از سخنان کلرامبو استفاده میکرد در پانوشتی متن ذیل را قید میکرد: «این مطلب از فرمایشات مِنتور ما، جنابِ کلرامبو است؛ ما به ایشان بسیار بابت این محتوا و روش مدیونیم و به جهت در امان ماندن از اتهام دزدی ادبی باید وی را به عنوان یگانه منبع هر کلامی که به زبان میرانیم بشمار آوریم». به علت مشکوک بودن این ستایش اغراقآمیز، کلرامبو شکایتی به جامعهی پزشکی-روانشناسی[xxvii] فرانسه تقدیم کرده، لکان را متهم به دزدی ادبی میکند و نیز نسخهای از مقاله را حضورا به سمت صورت لکان پرت میکند. اِلِنبِرگِر[xxviii] از همدورهایهای لکان میگوید که لکان ضمن حفظ تسلط خویش مقاله را به کلرامبو بازگردانده و به کلرامبو میگوید که این او بوده که ایدههای لکان را دزدیده است.
- سورئالیستها و نجات گفتمان روانکاو[xxix]
جامعهی روانکاوی فرانسه در 1926 به وجود آمد و لکان 25 ساله از این لحظه به هشت سال زمان نیاز داشت تا به عضویت این نهاد پذیرفته شود و چهار سال دیگر هم طول میکشد تا به درجهی روانکاوی آموزشی نائل آید.
زمانی که لکان حرفهی پزشکی را آغاز میکرد فروید راهش را تقریبا به تمامی حوزههای اندیشهی فرانسوی باز کرده بود. دو رویکرد کاملا متضاد در استفادهی از روانکاوی به جهت درمان بیماران وجود داشت. در یک طرف جنبش تکامل تدریجی روانپزشکانه[xxx] قرار داشت که در سال 1926 به جامعهی روانکاوانهی پاریس تبدیل شد و در طرف دیگر فیلسوفان و ادیبان آوانگارد که خوانش روانپزشکان از روانکاوی را قبول نداشتند و همین گروه بودند که باعث به راه افتادن جنبشی در جهت به رسمیت شناختن روانکاوانی که تحصیلات پزشکی یا روانشناسی نداشتند، شدند. از این گروه دوم علاوه بر سورئالیستها و ژورنال فرانسوی نوین[xxxi] میتوان به رومن رولان و آندره برتون اشاره کرد. این گروه به آرمانشهری میاندیشیدند که در آن ناآگاه از هرگونه منعی آزاد بود و تمایل داشتند تا از قدرت میل در راه دستیابی به این آرمانشهر بهره ببرند.
سورئالیستها در سال 1928 با انتشار متنی خوانششان از روان انسان را به اشتراک گذاشتند. آنها به جای توجه به شارکو به ستایش بیمار مشهور او یعنی آگوستین پرداختند.
«ما سورئالیستها تمایل داریم تا پنجاه سالگی هیستری را جشن بگیریم؛ بزرگترین دستاورد شعرشناسانه در اواخر قرن 19. و ما در زمانهای این جشن را برپا میکنیم که بنظر میرسد هیستری به عنوان نوعی بینش حذف شده است. در نتیجه ما تعریف جدیدی از هیستری ارائه خواهیم داد: در هیستری نحوهی ارتباط بین فرد و دنیای اخلاقیای که تصور میکند به آن تعلق دارد دگرگون میشود. هیستری به هیچ عنوان نوعی موقعیت پاتولوژیک نیست و بهتر است بگوییم که از هرجهت نوعی وسیلهی ابراز عالیه است.
سالوادور دالی[xxxii] در زمانی که لکان و مارگاریت یکدیگر را ملاقات میکنند در مجلهی سورئالیسم در خدمت انقلاب[xxxiii] مقالهای تحت عنوان الاغ فاسد[xxxiv] منتشر میکند که این امکان را به لکان میدهد تا بخواهد مسیر خویش را از ارگانیسیته و سندرم بیاختیاری ذهنی جدا کرده و به سمت دریافتی نوین از ارتباط سایکوز و زبان حرکت کند. از منظر دالی پارانویا امکانی نوین از تعبیر واقعیت بشمار میرفت. هرچند که آن تعبیر به اصطلاح دیلوژنال بوده باشد. دالی در حال بسط مفهوم تصویر دوپهلو[xxxv] بود، تصویری که در آن تمثال یک زن در عین حال میتواند یک اسب دیده شود و این به فاصله و زاویهای بستگی دارد که بیننده از آن به تصویر مینگرد. طرح این دیدگاه تعریف قدیمی روانپزشکانه از پارانویا به عنوان نوعی خطا در قضاوت یا از کار افتادن منطق را بکلی بی اعتبار کرد. در این زمان لکان فروید را هم مطالعه میکرد و نظریهی دالی این جسارت را به لکان میدهد تا بخواهد به سمت بسط نظریهی خویش حرکت کند. لکان در 1932 مقالهی برخی مکانیسمهای نوروتیک در حسادت، پارانویا و همجنسکامی[xxxvi] را برای ژورنال فرانسوی روانکاوی از آلمانی ترجمه میکند. لکان همچنین ترجمهی متنی از اتو فنیخل دربارهی اسکیزوفرنیا را نیز در دست داشت، ترجمهای که در نهایت به سرانجام نمیرسد. در ترجمهی مقالهی فروید، لکان آنطور که در آن زمان مرسوم بوده کلمهی غریزه را معادل رانهی فرویدی بکار میبرد و به نظر با وجود اشراف به زبان آلمانی هنوز به سالهای بیشتری جهت غور و غوص در متون فروید نیاز داشته است.
- بررسی اجمالی رابطهی لکان و معشوقه[xxxvii]
داستان مارگاریت در ساعت 8 شب 10 آپریل 1931 شروع میشود. لکان در تز دکتری خویش تاریخ دیگری را اعلام میکند تا از اسرار بیمارش محافظت کند. بعدها این ژان آلوش بود که از طریق بررسی نشریات به تاریخ و ساعت حمله پی میبرد. مارگاریت 38 ساله در عصر آن روز یک چاقوی آشپزخانه از کیفش خارج کرده و به یک بازیگر خانم به نام اوگِت دوفلُ[xxxviii] حمله میکند. صحنهی حمله در نزدیکی تئاتر سنت ژُرژ[xxxix] بوده و بازیگر از این حمله جان سالم به در میبرد. طعمه آن شب نقش اصلی را در تئاتر همه چیز رو به راه است[xl] برعهده داشت. کارگردان این نمایش آنری ژانسون[xli] نام داشت و نمایش از سه روز قبلتر شروع شده بود. نمایش دربارهی یک کمدی مرتبط با طبقهی متوسط جامعه بود که خانمی احساساتی، عاشق فقیر و سرخوش این خانم و یک سرمایهدار ثروتمند اما حوصله سربر را به تصویر میکشید. این نمایش در نظر داشت تا نشان دهد علیرغم بحران اقتصادی در فرانسهی دههی 1930 و افتادن هرچه بیشتر قدرت به دست جناح راست افراطی همهچیز به خوبی و خوشی سپری میشود. اوگِت که در برابر ورودی تئاتر با مهاجمش روبهرو شده بود با دست راست چاقو را میگیرد و حمله را دفع میکند. در این حین تاندونهای انگشت کوچکش پاره میشود. مارگاریت حالا بعد از این اقدام به قتل از صحنهی حمله نزد مجری قانون و به زندانی در سنت لَزار[xlii] برده میشود. او سه هفته در آنجا در وضعیتی دیلوژنال به سر برد. مارگاریت در تمام این سه هفته تنها دوفلُ را سرزنش میکرد اما بعد از محو شدن دیلوژنهایش او حالا گریه میکند و میگوید نه دوفلُ و نه هیچ شخص دیگری قصد آسیب رساندن به او را نداشته است. دوفلُ از مارگاریت شکایتی نکرد و همه با او رفتاری توام با ملایمت داشتند. مارگاریت بعدها از خبرنگارها خواهش میکرد تا وجههی عمومی وی را اصلاح کنند تا یک وقت آیندهی نویسندگی او به خطر نیافتد. مارگاریت بسیار تمایل داشت تا نامی برای خود دست و پا کند و البته تا حدی در این امر موفق میشود چرا که لکان بعد از ملاقاتش در سنت ان اکنون نامی جدید به او اعطا میکند و در آنجا مارگاریت به معشوقه بدل میشود. در 3 ژوئن 1931 به پیشنهاد دکتر ترویل[xliii] مارگاریت را به تیمارستان سنت اَن انتقال میدهند. تشخیص دکتر ترویل مانیای گزند و آسیب سیستماتیک و دیلوژن تعبیری بود. اما بخشی از یادداشت لکان دربارهی مارگاریت را بخوانیم، یادداشتی که به نظر میرسد به سبک کلرامبو به نگارش درآمده باشد.
پارانوئید سایکوزیس.
دیلوژنهای اخیر در اقدامی به قتل به اوج میرسند. ظاهرا اجباری که در او حضور داشته بعد از حمله برطرف میشود. بیمار در وضعیت خوابوارهای به سر میبرد. برداشتهای او به صورت متحدالمرکز به سوی یک ایدهی والا و برجسته حرکت میکنند: در خطر بودن جان فرزند پسرش. اشتغال فکری توسط وظیفهای که در قبال پسرش احساس میکند. تکانههای پلیمورفِ برانگیختهشده به وسیلهی اضطراب باعث شدهاند که به سمت یک نویسنده و یک بازیگر حمله کند. نیازی اجباری به نوشتن در خود احساس میکند. نتایج نوشتهها به خاندان سلطنتی انگلستان فرستاده میشود اما به همراه یک نامه از منشی خاندان برای او پس فرستاده میشود. طبیعتی روستایی و اهل جر و بحث، وابستگی به کافئین و انحرافات تغذیهای.
مارگاریت دربارهی در خطر بودن جان پسرش اینطور مینویسد:
چرا آنها چنین بر علیه من هستند؟ آنها فرزند مرا مرده میخواهند. اگر این کودک زنده نماند آنها مقصر هستند.
از تاریخ 18 ژوئن 1931 به مدت یک سال (بنا به گفتهی رودینسکو و 18 ماه بنا به گفتهی ژان آلوش) لکان و مارگاریت هر روز یکدیگر را ملاقات میکردند. این ملاقاتهای روزمره اما هیچگونه تغییری در شرایط مارگاریت به وجود نیاورد. او بعد از سپری کردن این مدت زمان در سنت اَن بار دیگر بستری میشود اما اینبار نه در جایی دیگر. او در 21 نوامبر 1931 اینگونه مینویسد:
عقاید سایر افراد به هیچ وجه روی من تاثیری ندارد اما هیچ چیز بیشتر از زمانی که بقیه میگویند به من اعتماد ندارند من را آزار نمیدهد. همه میگویند من احمقام و این تنها چیزی است که قرار است ادامه داشته باشد.
در این رابطهی دوگانه که بُعد سوم[xliv] در آن غایب بود نه مارگاریت تمایلی داشت که درمان شود و نه البته لکان تمایلی برای اینکه او را درمان کند. روانپزشک داستان ما هنگامی که مطالعهی کمنظیرش را به اتمام رساند سرنوشت آن زن را تصاحب کرده بود. لکان مارگاریت را مبدل به موردی کرده بود که فرضیاتش دربارهی جنون را به روی او فرافکن سازد. او حتی فانتزیها و وسواسهای خانوادگی خود را به او نسبت داد. لکان تمام نوشتهها، عکسها و حتی داستان زندگی مارگاریت را دزدید و هرگز آنها را به مارگاریت پس نداد. خرج اتخاذ این رویکرد برای روانپزشک ما تخریب پایدار رابطهی او و بیمارش بود؛ نوعی سردی و خصومت بر رابطهی آن دو حاکم شد. علاقهمندی لکان به مارگاریت به جهت اثبات فرضیاتش دربارهی پارانویا بود اما مارگاریت همواره از پذیرفتن نقشی که لکان قصد داشت به او اعطا کند سرباز میزد. او بارها به لکان گفت که تو میخواهی مرا به چیزی بدل کنی که هرگز نبودم. او تا زمانی که زنده بود لکان را سرزنش میکرد که او را به یک مورد تبدیل کرده و از این گزارش موردی در جهت ابقای نوعی روانپزشکی سرکوبگر بهره میجسته است. لکان با پیشفرضهای خودش به معشوقه[xlv] مینگریست. در این مسئله شکی نیست که مارگاریت علائمی از آنچه که پارانویا نامیده میشود داشته اما هیچ نشانگری ازینکه ساختارش تماما پارانوئید بوده باشد در دست نیست. لکان به هیچکدام از سخنان مارگاریت جز آنان که فرضیاتش را تائید میکردند گوش نمیداد و این مسئله در تز دکتری وی مشهود است. او برای حفظ اسرار بیمارش برخی جزئیات داستان زندگی مارگاریت را تغییر داد ولی جدای از این او بعضا طوری در داستان زندگی مارگاریت دخل و تصرف کرد که ما امروزه به شک میافتیم که آیا این تغییرات را از قصد وارد کرده یا که خود نیز ندانسته مرتکب اشتباه شده و در جریان داستان زندگی بیمارش نبوده است. این دخل و تصرفها تا جایی پیش رفته که حتی امروزه لکان بعضا به سَنتز شرححال متهم میشود. امروزه ما دربارهی خاصیت کورکنندگی عشق یا عشقهایی که منجر به کور شدن میشوند نیز چیزهایی میدانیم. یکی دیگر از احتمالات میتواند از مفهومی برخاسته از عشق یعنی انتقال نشأت گرفته باشد. اما بهتر است تا در نبود لکان و مارگاریت بیش از این به گمانهزنی در این باره ادامه ندهیم.
- داستان/تاریخچه/شرححال مارگاریت (الماس) پانتِن
(من در این بخش از روایات و تاریخهایی که الیزابت رودینسکو آورده استفاده کردهام. تاریخهایی که دیدیه انزیو در کتاب ژان آلوش عنوان کرده با این تاریخها تفاوت دارد. آنطور که انزیو میگوید الیز فرزند ارشد خانواده بوده و دو مارگاریت خانوادهی پانتن بلافاصله پشت سر هم بدنیا آمدهاند).
نخستین مارگاریتِ خانوادهی پانتن در تاریخ 19 اکتبر 1885 در موریاک[xlvi] به دنیا آمد. او دخترِ ژان باپتیست پانتِن[xlvii] و ژان آنا دونادیو[xlviii] بود، زوجی که 8 ماه قبلتر در شالوینیاک[xlix] ازدواج کرده بودند. این زوج بعد از نخستین مارگاریت دو فرزند دختر دیگر نیز داشتند. الیز[l] متولد 22 سپتامبر 1887 که در خانه با نامهای اوژنی[li] یا نِنِ[lii] نیز صدا میشد و ماریا (آنطور که انزیو میگوید این دختر احتمالا نامش کلوتیلد بوده است) که 11 ماه بعدتر به دنیا میآید. تراژدی در دسامبر 1890 این خانوادهی روستایی را در شوک فرو میبرد. یکشنبهای قبل از مراسم عشای ربانی مارگاریت پنج ساله در لباسی زیبا از پارچهی اُرگاندی بیش از حد به آتش نزدیک شده و در مقابل چشمان الیزی که از کمک کردن عاجز بوده، میسوزد. مادر خانواده مجدد باردار میشود و در تاریخ 12 آگوست فرزندی به دنیا میآورد. فرزندی مرده. 11 ماه دیگر نیز میگذرد و در تاریخ 4 جولای 1892 پنجمین فرزند و دومین مارگاریت پانتن وارد خانواده میشود. این مارگاریت 38 سال بعد لکان را در سنت ان ملاقات میکند. هر دو مادربزرگ این فرزند نیز مارگاریت نام داشتند و این مارگاریت بعضا در خانه ژان نامیده میشده است. بعد از مارگاریتِ دوم، خانوادهی پانتن صاحب سه پسر میشود.
دیدیه انزیو فرزند مارگاریت بعدها اینطور میگوید: این به هیچ وجه نوعی تصادف نیست که مادر من در تمام طول زندگیاش در حال فرار از جهنم و شعلههای آتش بوده است. او از ابتدا قرار بود اینگونه سرنوشت خود را زندگی کند، سرنوشتی که در این مورد یک تراژدی بود.
کودکی مارگاریت ریتمی همانند ریتم فصلها داشت و شامل رویاپردازیهای کودکانه و تنهاییهای او بود. مارگاریت و مادرش بسیار به یک دیگر نزدیک بودند. همسایهها مادرش را کمی دیوانه میدانستند و مادرش در برخورد با سایر افراد به شدت تندمزاج و حساس بود. اضطراب مادر به سادگی به سوءظن بدل میگشت. برای مثال اگر یکی از همسایهها عنوان میکرد که یک حیوان بیمار ممکن است بمیرد مادر بلافاصله نتیجه میگرفت که همسایه قصد دارد آن حیوان را مسموم کند. ژان هرچیزی را به عنوان نشانهی نوعی سوءقصد بر علیه خویش تعبیر میکرد و احساس میکرد دیگران بر علیه او جاسوسی میکنند و میخواهند به او آسیب برساند. خواهران مارگاریت به رابطهی او و مادرش حسادت میکردند و مارگاریت تنها عضو خانواده بود که میتوانست در برابر برپایی اقتدار به وسیلهی پدر و برادرانش بایستد. شایسته است قبل از ادامه دادن ذکر شود که نگارندهی متن حاضر نتوانست اطلاعاتی دربارهی پدرِ خانوادهی پانتن به دست بیاورد.
با بیمار شدن ژان وظایف خانه و مادرانگی به الیز سپرده میشود. الیزی که در 1901 و در چهارده سالگی روستا را ترک میکند تا در شهر و مغازهی عمویش که گیوم[liii] نام دارد مشغول به کار شود. الیز در 1906 با گیوم ازدواج میکند. در این اثنی مارگاریت که بسیار در درسهایش موفق بود به اصرار خانواده به مدرسهای فرستاده میشود تا در آنجا برای حرفهی آموزگاری تعلیم ببیند. مارگاریت دلش برای روستا تنگ میشد و خانمهای مسئول در مدرسه را متهم به بیتوجهی به شاگردانشان میکرد. او به دنبال شکوهِ نوعی اتیک مذهبی بود. مارگاریت در 1910 به منزل الیز نقل مکان میکند. در این زمان 18 ساله و قدبلند، خوشبنیه، مصمم، باهوش، حساس و زیباست. مدرسه را ترک میکند تا شغلی را در ادارهی پست بپذیرد. در شهر به سرعت به وسیلهی دُن خوئَن[liv] محلی اغفال میشود. این شخص سه سال احساسات مارگاریت را معطوف به خودش میکند و مارگاریت علیرغم ترک این شهر تا مدتها به یاد او بوده است. مارگاریت احساستش نسبت به دُن خوئَن را از همکارانش در ادارهی پست مخفی میکرد و در خفا برای او مینوشت. بعد از سه سال عشق مارگاریت به نفرت بدل میشود و دُن خوئَن محله به جایگاه آدم بینزاکت تنزل میکند. مارگاریت به مِلَن[lv] میرود و تا 1917 در آنجا میماند. او آنطور که خود میگفت در ادارهی پست سالی 18000 فرانک درآمد داشت. او مجددا عاشق میشود، عاشق یکی از همکاران خانم در ادارهی پست. خانم سِ دُ اِن[lvi] که ازینجا به بعد او را اِن مینامیم. این اقناعگر[lvii] مجرب (عنوانی که لکان به او اعطا کرده بود) گویا به یک خانوادهی اشرافی تعلق داشت که صرفا برای سپری کردن اوقاتش مشغول به کار شده و جدای از این هیچگونه نیازی به این کار نداشته است. خانم اِن دائما این شغل را تحقیر میکرد و جایگاه خودش را به عنوان نوعی مرجع در رفتار و مُد تثبیت کرده بود. مارگاریت طعمهی بسیار راحتی برای اِن بود و احتمالا داستانهایی که اِن به عنوان سرگذشت خویش برای مارگاریت تعریف میکرد مستقیما از کتاب مادام بُوَری[lviii] نوشتهی گوستاو فلُبِر[lix] اقتباس شده بود. اِن نخستین فردی بود که از دوفلُ و سارا برنهارت[lx] نزد مارگاریت صحبت کرد. دوفلُ در نزدیکی یکی از عمههای اِن سکونت داشت و سارا برنهارت مادر اِن را در یک صومعه دیده بود. مارگاریت با شنیدن داستانهایی دربارهی این دو زن، دربارهی دنیایی بهتر و سرشار از ایدههای افلاطونی[lxi]، قدرت مردانه و رُمانس، رویاپردازی میکرد. هنگامیکه مارگاریت تصمیم گرفت تا با یکی از همکارانش در ادارهی پست ازدواج کند اِن به شدت او را به این کار تشویق کرد. مارگاریت به مدت چهار سال مسحور تلقیناتِ خوابوارهایِ[lxii] اِن بود و این خوابواره تنها زمانی به اتمام رسید که اِن به ادارهی پست دیگری رفت. با این وجود نیز این دو زن همچنان به نوشتن برای یکدیگر ادامه دادند.
شوهر مارگاریت یعنی رِنِه اَنزیو[lxiii] فرزند یک نانوا بود و متولد سِتِه در ساحل جنوبی فرانسه بود. رنه در دوازده سالگی یتیم شده و با این وجود به سرعت درجات مختلف را در ادارهی پست طی میکند و به درجهی بازرس نائل میشود. او علاقهی وافری به گشت و گذار با دوچرخه و مطالعهی جغرافیای ارتباطات در محل داشت. او فردی آرام و منطقی، پراگمتیک، ساده، عاشق ورزش و دارای شخصیتی متوازن بود؛ دقیقا برعکس مارگاریت. زمانی که آن دو تصمیم به ازدواج گرفتند با مخالفت خانوادهی مارگاریت مواجه شدند. به نظر خانواده خمودی و عادت به رویاپردازی روزانه و شور و شوق مارگاریت به مطالعه او را به یک کاندیدای نامناسب برای ازدواج تبدیل میکرد. علیرغم مخالفت خانوادهی مارگاریت آن دو ابتدا نامزد کرده و در تاریخ 30 اکتبر 1917 ازدواج میکنند. باوجود تلاشهای مارگاریت برای انجام وظایف خانه این زوج به زودی به تعارض میرسند. رنه از دو عادت مارگاریت متنفر بود: کتاب خواندن و یادگیری زبانهای خارجه. هرچیز غیرقطعی باعث انزجار رنه میشد. مارگاریت هم از این مسئله شکوه داشت که رنه به علایق او احترام نمیگذارد. هر دوی آنها اعترافات پیش از ازدواج را به رخ یکدیگر کشیده و نسبت به یکدیگر حسادت عشقی داشتند. مارگاریت در برقراری رابطهی جنسی سرد بود و رنه نیز پرخاشگری میکرد. رابطهی آنها به لبهی پرتگاه نزدیک میشد. رفتارهای مارگاریت کمکم آژیر خطر را به صدا درمیآورد. او بدون هیچ دلیلی میخندید، به صورت وسواسی-اجباری دستهایش را میشست و به اصطلاح حالی به حالی[lxiv] بود. در این اثنی گیوم فوت میکند و الیز که چهار سال پیش به علت هیسترکتومی کامل نمیتوانست فرزندی داشته باشد به منزل ژان و رنه نقل مکان کرده و وظایف خانهی آن دو را برعهده میگیرد. مارگاریت یا ژان حالا هرچه بیشتر از رنه دور میشود و حتی همان توانایی حداقلش برای ایستادگی در برابر تاندانسهای پاتولوژیکش را از دست میدهد. اگرچه پیوسته با انتقادهای خواهرش تحقیر میشد اما به نِنِه اجازه میدهد تا همچون اِن بر او چیره شود. در جولای 1921 مارگاریت از بارداری خود اطلاع پیدا کرد. اما این خبر به ظاهر مسرتبخش برای او ثمرهای جز ماخولیا و مانیای گزند و آسیب به همراه ندارد. به نظرش همکارانش بر علیه او صحبت میکردند، وی را نقد میکردند، به او تهمت میزدند و کلامشان بر بدبختیای قریبالوقوع دلالت داشت. رهگذران خیابان هم البته به نظرش دربارهی او صحبت میکردند و روزنامهها مطالب خصومتآمیزی بر علیه او مینوشتند. با افزایش مدت زمان بارداری وضع مارگاریت وخیمتر میشود و کابوسها هم به شکنجههای روزانهاش اضافه شدند. کابوسهایی با محوریت تابوت. بعضی شبها از تخت پایین میآمد و به سمت رنه تکه آهنی پرتاب میکرد. روزی چرخ دوچرخهی یکی از همکارانش (به گفتهی لکان) یا یک رهگذر (بنا به نقل رودینسکو) را پاره کرد. در مارچ 1922 دختری به دنیا میآورد؛ دختری که البته مرده بوده است. علت مرگ گره خوردن طناب نخاعی به دور گردن نوزاد و آسفیکسی متعاقب آن اعلام میشود. در این زمان خانم اِن با او تماس میگیرد تا حال او و نوزادش را جویا شود و بیدرنگ از جانب مارگاریت به عنوان قاتل نوزاد شناخته میشود. برای روزها او به درون خودش عقبنشینی میکند، کلامی بر زبان نمیراند و عادات مذهبیش را ترک میگوید. با بارداری دوم مجددا افسردگی و اضطراب به سویش میشتابند. در جولای 1923 مارگاریت سی ساله فرزند پسرش یعنی دیدیه اَنزیو را به دنیا میآورد و به شدت به او وابسته میشود.
اَنزیو دربارهی دوران کودکی خودش اینگونه مینویسد:
آن خواهر مرده. نماد اولین شکست پدر و مادرم که تا مدتها کلمات و افکارشان بوی این شکست را میداد. من دومی بودم و آنها تمام تلاششان را میکردند تا من را از سرنوشت شوم فرزند قبلی محافظت کنند. اما آنها به بقای من اطمینان نداشتند. من از ترس آنها مبنی بر اینکه ممکن است اتفاق مشابهی برای من نیز رخ بدهد در رنج بودم. کوچکترین نشانهای از سوءهاضمه یک تهدید بالقوه به شمار میرفت. همهِی این مسائل من را در موقعیت سختی قرار میداد. من مجبور بودم که جایگاه یک فرزند مرده را تسخیر کنم.
مارگاریت دربارهی بارداریهایش اینگونه مینویسد:
در حین بارداریهایم من غمگین بودم، شوهرم مرا به علت ماخولیایم سرزنش میکرد، جر و بحث آغاز شد و او به من گفت که از این حقیقت که من قبل از او مردهای دیگری را نیز میشناختم خوشش نمیآید. این مسائل بسیار مرا آزار میداد.
مارگاریت تا ماهها اجازه نمیداد که کسی به فرزندش نزدیک شود و آنطور که خود میگوید از خودش به دیدیه شیر میداده است. گاهی اوقات آنقدر به دیدیه غذا میداد که بالا میآورد و گاهی یادش میرفت که به او شیر بدهد. برای در امان ماندن دیدیه از تماس با هوا لباسهای بسیاری به او میپوشاند. اَنزیو بعدها خودش را همچون مغز یک پیاز به یاد میآورد. با گذشت زمان کمکم ماگاریت شروع به پرخاشگری با اطرافیان میکند و هر کلامی را به عنوان نوعی تهدید به شمار میآورد. او با رانندههای وسایل نقلیه دعوا میگیرد چرا که به نظرش بیش از حد به کالسکهی فرزندش نزدیک میشدند. در این زمان نِنِه مصمم میشود که مسئولیت دیدیه را برعهده بگیرد. مارگاریت هم به طور کامل با فضای اطرافش بیگانه میشود و تصمیم میگیرد با پاسپورتی تحت نام پِیرُلز[lxv] به آمریکا مهاجرت کرده تا بتواند در آنجا حرفهی نویسندگی را از سر بگیرد. در این اثنی رنه متوجه میشود که مارگاریت به محل کارش اطلاع داده که قصد ترک شغلش را دارد. مارگاریت برخلاف تردیدها و فحاشیهای الیز در تصمیمش مصم بود.
خود او دربارهی فضای حاکم بر خانواده بعد از مطلع شدن از تصمیمش برای مهاجرت به آمریکا اینگونه مینویسد:
خواهرم درحالی که زانو زده بود به من گفت که اگر این فکر را از سرت بیرون نیاندازی خواهی دید چه اتفاقی برایت میافتد. آنها نقشهای طراحی کردند که فرزند مرا، فرزندی که از خودم به او شیر میدادم، تصاحب کنند. آنها بعد از این اقدامشان مرا در یک مرکز بهداشت زندانی کردند.
نِنِه و رِنِه مارگاریت را در کلینیکی در اپینِه[lxvi] بستری میکنند. این نخستین باری است که او در جایی بستری میشود و در این زمان آنطور که میگویند ارتباطش با واقعیت را از دست داده و دچار مگالومانیا شده است. علاوه بر اینها مثل اینکه او دچار دیلوژن، ضعف عصبی، هالوسینیشن و مانیای گزنده و آسیب بوده است. در این هنگام او بر علیه حبس و بستری اجباریش اعتراض میکند و آنطور که خانواده میگویند مارگاریت نامهای به یک نویسنده که در آن زمان شیفتهاش بوده مینویسد. نامه به شرح ذیل است:
آقا،
با وجود اینکه من شما را نمیشناسم، شما را به روح القدس قسم میدهم تا از قدرت نامتان در جهت کمک به من استفاده کنید تا بر علیه توقیف من در مرکز اپینه اعتراض کنم. خانوادهی من نمیفهمند که من میتوانستم اِم و خانه را ترک کنم، ازینرو یک نقشه، یک نقشهی واقعی و حالا من اینجا تحت نظارت هستم، کارکنان اینجا افسونگرند. پزشک من هم چیزی از آنها کم ندارد. از شما تقاضا دارم که با او پروندهی مرا مجدد بررسی کنید و بازداشت من در اینجا را به اتمام برسانید، بازداشتی که برای سلامتی من جز زیان چیزی ندارد. آقای رماننویس احتمالا شما خوشحال خواهید شد که در جای من باشید تا پستی انسان را مطالعه کنید، من از بعضی کِناردستانم میپرسم، بعضی از آنها مجنوناند و برخی دیگر ذهنی به روشنی ذهن من دارند، و هنگامی که من از اینجا بیرون بروم، قول میدهم به اتفاقاتی که در حال رخ دادن برای من است از ته دل بخندم. به این علت که من در نهایت دارم از بودن به عنوان یک متهم ازلی و شخصی که پیوسته فهمیده نشده لذت میبرم، خدای من! داستان من چه داستانی است! شما آن را میدانید، همه کم و بیش آن را میدانند، مردم آنطور که باید قدر مرا نمیدانند و از آنجایی که از کتابهای شما به این پی بردهام که شما از بیعدالتی خوشتان نمیآید از شما تقاضا میکنم تا کاری برای من بکنید.
در انتها مارگاریت آدرس مرکزی که در آن بستری بود و نامش را اضافه میکند.
او بعد از شش ماه و به درخواست خانواده از مرکز اپینه آزاد میشود. او از بستریاش شرمگین بود و تمایلی نداشت تا به محل کار قبلی خود بازگردد و نمیخواست در این شرایط با همکارانش مواجه شود. بنابراین او از ادارهی پست تقاضا میکند تا به پاریس منتقل شود. او بنا به گفتهی لکان شش سال قبل از حمله به دوفلُ به پاریس نقل مکان میکند. رودینسکو و آلوش روایت را به نحوی متفاوت بازگو میکنند.
مارگاریت بعد از ترخیص و بازگشت به منزل مدتی استراحت میکند، مجددا مسئولیت فرزندش را بر عهده گرفته و تصمیم میگیرد تا اِن را ملاقات کند تا انتقام تمام بدیهایی را که در حقش کرده بگیرد. او در 1925 یعنی سیزده سال قبل از حمله به دوفلُ به پاریس میرود تا آنهایی را که قصد از بین بردن فرزندش را دارند ردیابی کند. در کنار شغلش به عنوان کارمند ادارهی پست زندگیای انتلکچوال در پیش میگیرد. بعد از ساعات کاریش در ادارهی پست به سمت کافهها و کتابخانهها میرود. او به یادگیری زبان انگلیسی مشغول شده و سه مرتبه در آزمون کارشناسی شرکت میکند. هر سه مرتبه رد میشود و در این اثنی دیلوژنهایش شدت مییابد. روزی زمانی که در حال پیگیری تحقیقاتش دربارهی افرادی که قصد صدمه زدن به فرزندش را داشتند، بود، عدهای از همکارانش دربارهی دوفلُ صحبت میکردند و مارگاریت بالافاصله به یاد صحبتش با اِن دربارهی دوفلُ میافتد. بازیگر خانمی به نام اوگت دوفلُ که نام اصلی وی هرمانس هِرت[lxvii] بود؛ در 1891 در تونس متولد میشود و در کنسرواتوار پاریس تحصیل میکند. عضوی از انجمن کمدی فرانسوی و یک بازیگر پیشرو در سینمای صامت که شخضیتی ملودرام داشت؛ مغرور، اسرارآمیز، آسیبپذیر و احساسی. قربانی شهرتش بود و همواره نامش به علت پروندههای دادگاهی بر سر زبانها و درون روزنامهها بود. پروندههایی بر علیه انجمن کمدی فرانسوی و البته همسرش. هرمانس هرت با وجود طلاق از همسرش هنوز هم میخواست دوفلُ نامیده شود تا شهرتی که به پای نامش خورده از نامش زدوده نشود و در عین قرارداد داشتن با انجمن کمدی فرانسوی قصد داشت تا نمایشهای دیگری را خارج از قراردادش به روی صحنه ببرد.[lxviii] نظر مارگاریت دربارهی دوفلُ به شرح ذیل است:
من دربارهی دوفلُ نظر مساعدی نداشتم درحالی که بقیه او را میپرستیدند. (منظور از بقیه یا اطرافیانش در بیمارستان اپینه و یا همکارانش در ادارهی پست میباشد). من گفتم که او یک زن بدکاره است و احتمالا به علت همین حرفهایم بوده که دوفلُ از من کینه به دل گرفته است.
مارگاریت به این نتیجه رسیده بود که دوفلُ او را تهدید میکند و توجه بیش از حد روزنامهها به دوفلُ، مارگاریت را خشمگین میکرد. او قبل از حمله دو بار دوفلُ را میبیند. یک بار در تئاتر و بار دیگر در سینما. او علاوه بر دوفلُ دو تن از اعضای دیگر تئاتر پاریس را نیز از تهدیدکنندگانش به شمار میآورد. این دو عبارت بودند از: سارا برنهارت و سیدونی کولت[lxix]. هر دوی آنها زنان جذاب و موفقی بودند که زندگی پرزرق و برقی داشتند و هر دوی آنها زنانی به اصطلاح ایدهآل به شمار میرفتند. آنها نمایندهی آزادی و زندگیای مبتنی بر میل بودند. البته در این راه هزینههایی که باید و شاید را نیز میپرداختند. مارگاریت همواره در آرزوی زندگیای مشابه آن دو بود اما هیچگاه دستاوردی در زندگی اجتماعی نداشت. مارگاریت دربارهی چنین افرادی اینگونه مینویسد:
«این یک تخمریزی، یک نژاد است» آنها دریغ ندارند که با استفاده از فریبکاری به قتل، جنگ و فساد اخلاقی دامن بزنند تا برای خود کمی شکوه و لذت به دست بیاورند. بنا به نقل لکان مارگاریت اینگونه ادامه میدهد، به نظر او آنها با بهرهبرداری از بدبختیای که بهراه میاندازند زندگی میکنند.
مارگاریت در رویاهای روزانهی خود چنین آرمانشهری را به تصویر میکشد:
اینجا باید محل سکونت کودکان و زنان باشد. آنها باید لباس سفید به تن کنند. اینگونه سلطنت شر بر روی زمین ناپدید میشود. دیگر لازم نیست جنگی در کار باشد. همهی مردم متحد خواهند شد. این زیباست و غیره.
قبل از ادامهی متن حاضر لازم است ذکر کنم که اینجانب بعضا ساختار نحوی نوشتههای مارگاریت را تغییر دادهام. برای مشاهدهی ساختار نحوی متون مارگاریت به تز دکتری لکان که هم اکنون به انگلیسی نیز در دسترس است مراجعه شود. متن دوزبانه در سایت ریچارد کلاین[lxx] قابل دریافت است.
سارا برنهارت در 1923 فوت میکند. در زندگی روزمره او مشابه امیل زولا[lxxi] یک مدافع سرخت برای دریفوس[lxxii] بود. کولت هم در آن زمان یک رسوایی به راه میاندازد. او تصمیم میگیرد با یک بازرگان مروارید که شانزده سال از خودش کوچکتر بود زندگی کند. مارگاریت در این اثنی کار سختی برای نمایان کردن دیلوژنهایش نداشت. تنها لازم بود تا روزنامهای در دست بگیرد و بلافاصله در آن ارجاعاتی به زندگی و آیندهی خودش میدید. یکی دیگر از تِمهایی که دیلوژنهای مارگاریت بر آن استوار بود داستان فیلیپ دُدِه نوهی آلفونس دده[lxxiii] بود. فیلیپ بعد از آن که نتوانست دوستان آنارشیستش را راضی کند تا پدرش یعنی لئون را به قتل برسانند به سر خویش شلیک میکند. آلفونس دده نویسندهی داستان مرد مغز طلایی[lxxiv] نمیتواند این اتفاق را بپذیرد و آنارشیستها را متهم میکند که نوهاش را کشتهاند. مارگاریت هم در حرکتی مشابه اعلام میکند که پلیس مخفی روسیه قصد دارد دیدیه را به قتل برساند.
پیر بنوا[lxxv] نیز یکی دیگر از افرادی بود که نقشی مرکزی در دیلوژنهای مارگاریت ایفا میکرد. او نویسندهای سنتگرا و راست بود که با نوشتن کوینگسمارک[lxxvi] در 1918 معروف شد. کتاب داستانی دربارهی زندگی عشقی یک آموزگار و ازدواج معشوقهی او با یک دوک است. او جزو نویسندههای بود که از تکنیک تولید انبوه بهره میبردند. تمامی کتابهای او شامل صحنهپردازی و تعداد صفحات مشابه بود و در همهی آنها قهرمان داستان زنی بود که حرف اول اسمش اَ داشت. بنوا با نگارش آتلانتید در 1919 تلاش کرد تا شهر افسانهای آتلانتیس را به صحنهی آن روزهای کشور فرانسه بیاورد. در این کتاب تلاشی برای دستیابی به نوعی سرزمین رامنشده به تصویر کشیده میشود. این کتاب در عین حال تصویری از تراژدی انسان مدرن بود، انسان مدرنی که نمیتواند در برابر وسوسههای شیطانی مقاومت کند. تهمتهای مارگاریت بر علیه نویسندهی داستانهایی با چنین مضمونی بود. مارگاریت به طور مستمر به انتشارات طرف قرارداد بنوا سر میزد و تقاضا داشت تا وی را ملاقات کند. یک سال بعد از رفتن مارگاریت به پاریس آنها در یک کتابفروشی به یکدیگر برخورد میکنند. به نظر بنوا مارگاریت نرمال نبود و بنوا از کلام مارگاریت سر در نمیآورد. در این دیدار، مارگاریت، بنوا را متهم میکند که از اطلاعاتی که توسط دوفلُ در اختبار او قرار گرفته در جهت نوشتن مطالبی بر علیه مارگاریت استفاده کرده است. مارگاریت معتقد بود که در چندین رمان بنوا مورد هدف قرار گرفته است و بنوا مسائل زندگی شخصی او را در کتابهایش منتشر میکند. او بدین جهت بنوا را سرزنش کرد. علیرغم این مسئله بنوا از مارگاریت دعوت میکند تا با هم قدم بزنند و مارگاریت در این حین اعتراف میکند که خودش را در آلبرت بازشناخته است. آلبرت قهرمان زن یکی از داستانهای بنوا بود. نوشتههای بنوا البته به نحوی بودند که بخواهند به دیلوژنهای مارگاریت سوخترسانی کنند. آلبرت داستان زنی بود که دامادش را به عنوان معشوقهاش برمیگزیند درحالی که نمیدانسته که دامادش فرزند دخترش را به قتل رسانده است. بعد از 10 سال پرآشوب مادر متوجه این مسئله میشود و علیه خودش و دامادش شهادت میدهد. مارگاریت که بین این رابطهی غمانگیز و سرگذشت خودش شباهتهایی میدید به لکان اینطور میگوید:
من هم آن مادر بودم و هم آن دختر.
حال زمان آن است تا کمی دربارهی داستان ماری فِلِسیته لفوبر[lxxvii] بخوانیم. او کسی بود که ماری بُناپارت در اولین جلد از ژورنال فرانسوی روانکاوی دربارهی او مطلبی نوشت. بعدها لکان هم به ماری فلسیته باز میگردد. در آگوست 1923 ماری به عروس باردارش شلیک میکند و وی را به قتل میرساند. ماری بناپارت با جسارت هرچه تمامتر و با نگاهی روانکاوانه عنوان میکند که این قتل در سایهی نوعی دیلوژن به وقوع پیوسته است. دیلوژنی که درواقع اَکت اَوتِ[lxxviii] یک آرزوی ناآگاه بود. آرزویی ناآگاه در پیوند با مادرِ ماری. در داستان بنوا شوهری همسر خودش را به قتل میرساند و با مادرخانم خویش همبستر میشود. در مورد ماری فلسیته یک مادر به علت نفرتی که از مادر خودش داشته مبدل به یک قاتل شده و فرزندش را از فرزندآوری بازمیدارد. در این دو داستان جایگاه مادر و فرزند مرتب تغییر میکند و جایگاهها از هم قابل افتراق نیستند، مشابه وضع حاکم بر خانوادهی پانتن.
داستان آلبرت، ملاقاتش با بنوا، نحوهی زندگی کولت و دادگاههای دوفلُ همچنان برای دیلوژنهای مارگاریت خوراک فراهم میکردند. مارگاریت بنوا را روبسپیر[lxxix] مینامید. نامی که در فرانسه به شدت منفور بود. روبسپیر در انقلاب فرانسه پیشروی زمانهی ترور بود و تمایل زیادی به کشتن مخالفان خودش داشت.
او ژورنالیستها، هنرمندان و شعرا را نفرین میکرد. این افراد همانطور که پیشتر گفته شد از منظر مارگاریت عامل بولشویسم، فقر، فساد و جنگ بودند. هدف مارگاریت قیام بر علیه این افراد و ترویج برادری در میان اقوام مختلف بود.
مارگاریت اشعار و نامههایی ناشناس برای شاهزادهی ولز مینوشت و به او هشدار میداد که مراقب صحنهسازیهایی که توسط انقلابیون بر علیه او در جریان است باشد. مارگاریت معتقد بود که این صحنهسازیها به وضوح و به صورت ایتالیک در روزنامهها قابل مشاهد است، روزنامههایی که مارگاریت دیوار اتاقش را با آن تزیین میکرد. او همچنین از شاهزاده تقاضای محافظت داشت. او با وجود رویکرد ضدبلشویسمش با یک روزنامهی کمونیست ارتباط برقرار میکند تا آنها را مجبور سازد که مطالبی بر علیه کولت منتشر کنند. او هچنین به آنها میگوید که نظرات و شکایات مارگاریت را نیز در روزنامهشان چاپ کنند. او در همین اثنی شکایتی بر علیه بنوا و انتشارات کتابخانهی فِلَمَریون[lxxx] تقدیم پلیس کرده و برای وقف هرچه بیشتر خودش به حرفهی نویسندگی ارتباطش را با خانواده قطع میکند. او احساس میکرد که ماموریتی بر عهدهاش گذاشته شده و رهگذران خیابانی را متوقف میکرد تا برایشان داستانهایی تعریف کند. البته تمامی رهگذران آنقدرها هم صاف و ساده نبودند و بعضا ارتباط آنها از خیابان به اتاقی در هتل ختم میشد. در آگوست 1930 یعنی هشت ماه قبل از حمله مارگاریت دو رمان مینویسد. اولین رمان به نام عیبجو[lxxxi]، یک راپسودی کوتاه دربارهی زندگی روستایی در فصول مختلف بود. رمان به شاهزادهی ولز تقدیم میشود. مارگاریت در این کتاب که سبکی مشابه رمانهای روسو داشت به کرات از لغات مذهبی استفاده میکند. روستا آرمانی شده و شهر منبع فساد و ویرانی تلقی میشود. قهرمان این داستان یک روستایی جوان به نام داوید بود که مادرش بر اثر خوردن آبی آلوده فوت میکند. نام معشقهی داوید اِمِه بود، نامی که لکان در نگارش تز دکتریاش برای مارگاریت انتخاب میکند. اِمِه آنطور که در متن کتاب آمده مثل یک دختر روستایی واقعی کار میکرد و لباسهای کهنه را برق میانداخت. بعد از برداشت محصول، کوهی از لباسها را اتو میکشید. او بهترین پنیر را از سبد حصیری انتخاب میکرد. او هرگز یک مرغ لاغر را نمیکشت و بلد بود چهطور غلات را وزن کند. او میدانست چهطور باید مقداری علوفه برای حیواناتی که غذایشان در زمستان تمام میشد تهیه کند. اِمِه مرغها را طوری میپخت که خوردنشان برای بچهها راحت باشد. او برای بچهها شیرینی میپخت و برایشان از مقوا عروسک درست میکرد. او برای مواقع خاص میتوانست غذای دلپذیری تهیه کند، برای مثال ماهی قزلآلا با سس خامه، مرغ پرشده با شاهبلوط و ظرفی از سوپ ماهی. در تابستان یک غریبه و یک زن بدکاره به روستای محل سکونت خانوادهی اِمِه آمده و تخم اختلاف را در خانوادهاش میکارند. زن بدکاره شبیه یک غنچهی پاییزی بود. روشنی غنچه با شاخههای سیاهش همخوانی نداشت. کفشهایی به پا داشت که برای راه رفتن ساخته نشده بودند و به طور کلی شبیه یک موزهی گروتسک بود. تاثیر منفی این زوج در کل روستا پخش و روستا به زودی پر از صحنهسازیها و شایعات شد. در پاییز نوبت به خانوادهی اِمِه میرسد. برادران و خواهرانش میمیرند و مادرش بیمار میشود و همه اِمِه را متهم میکنند. اِمِه به رویا پناه میبرد. او با حسادت شاهد این صحنه است که خانوادهای خوشحال در جادهای حرکت میکنند و یک فرزند درحالی که از سینهی مادرش شیر مینوشد به مادرش مینگرد. در زمستان زوج بدکاره روستا را ترک میکنند. در انتهای رمان نیز اِمِه میمیرد و مادرش مأیوس میشود. رمان دوم با عنوان در کمال احترام[lxxxii] بلافاصله بعد از رمان اول منتشر شده و آن هم به شاهزادهی ولز تقدیم میشود. داستانی مشابه را تعریف میکند اما در جهت معکوس. اندفعه به جای آنکه قهرمان زن داستان در روستا بماند تا قربانی افرادی شود که از شهر آمدهاند، به سمت پاریس میرود تا این شهر و آکادمی فرانسه را فتح کند. در نهایت این قهرمان به جمهوری و افرادی که از منظر او میخواستند تمثالش را به قتل برسانند حمله میکند. قهرمان زن داستان بعد از فتوحاتش مجددا به روستا برمیگردد. مارگاریت در 13 سپتامبر 1930 دستنوشتههایش را به دفتر انتشارات فلمریون میبرد و آنها را با نام خانوادگی خودش (آنطور که آلوش میگوید مارگاریت نامهها و نوشتههایی را که برای شاهزادهی ولز میفرستاد بعضا با نام دوفلُ امضا میکرده است) امضا میکند. دو ماه بعد کمیتهی ویرایش، کتاب را رد میکند. مارگاریت هنگامی که این خبر را میشنود اصرار میکند که اجازه دهند تا دبیر عمومی کتابخانه را ملاقات کند. درخواستش به علت مشغلهی کاری دبیر پذیرفته نمیشود. دبیر عمومی از ویرایشگر ادبی تقاضا میکند مارگاریت را ملاقات کند. مارگاریت که از این طرد شدن بسیار خشمگین بود نام مسئولی که او را طرد کرده جویا میشود. ویرایشگر ادبی از گفتن نام دبیر عمومی امتناع میکند و مارگاریت به سوی او حملهور میشود. مارگاریت آنها را دستهای از افراد آکادمیک و قاتل خطاب میکند. مارگاریت را از دفتر نشریه بیرون میاندازند اما او نمیتواند این طرد را تحمل کند. تا روز حمله به دوفلُ او احساس شدیدی از انتقام داشت. از صاحبخانهاش تقاضای اسلحه میکند و وقتی صاحبخانه نمیپذیرد که به او اسلحه بدهد مارگاریت از او خواهش میکند تا حداقل یک تکه چوب در اختیارش قرار دهد تا آنها را بترساند. برای بار آخر به شاهزادهی ولز مینویسد و از او تقاضای محافظت میکند. دوباره هر روز به مِلَن میرود تا اطمینان حاصل کند که به فرزندش حمله نشده است. در ژانویه به خواهرش میگوید که قصد طلاق دارد به این علت که رنه، او و فرزندش را کتک میزند. در 17 آپریل منشی کاخ باکینگهام نامهها و کتابهایش را به همراه یک یادداشت برای او پس میفرستد. مارگاریت قبلا در مارچ یک چاقوی آشپزخانه تهیه کرده است. ساعت 8 شب 10 آپریل 1931 مارگاریت در مقابل درب ورودی صحنهی نمایش از خانم بازیگر میپرسد آیا شما خانم زِد هستید؟[lxxxiii] دوفلُ درحالی که عجله دارد این مسئله را تأیید میکند و مارگاریت در پاسخ به پلیس میگوید که به این علت به دوفلُ حمله کرده که وی میخواسته از دستش فرار کند.
- به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی/ به صد دفتر نشاید
گفت حسبالحال مشتاقی
درک ما از سایکوز بعضا همچنان تحت تاثیر مفاهیم روانپزشکی کلاسیک است. رویکردی که همانند دستهبندیهای متافیزیک غالبا بُعد زمان را از این ارزیابی حذف میکند. از منظر روانپزشکی کلاسیک سایکوزها واحدهایی موجود[lxxxiv] به شمار آورده میشوند. مطالعهی لکان اما بینش نوینی در ارتباط با شکلگیری سایکوز به دست ما میدهد.
لکان در سمینار 6 ژانویهی 1972 علت وداعش با روانپزشکی را اینگونه توضیح میدهد:
روانپزشک بر مبنای نوع رابطهاش با تیمارستان تعریف میشود: به عنوان کسی که بدون دانش تلاش میکند تا سایکوز را از زندگی روزمره حذف کند. این دقیقا جاییست که روانکاو و روانپزشک از یکدیگر متمایز میشوند. روانکاو به وسیلهی روانکاونده به سوی ابژهی a هدایت میشود درحالی که روانپزشک کسی است که در دیوارهای تیمارستان محبوس شده است، جایی که مردمی در آنجا حضور دارند که برای خودشان و دیگران خطرناکاند و من این را بر مبنای قانون مصوب به تاریخ 30 ژوئن 1938 بیان میکنم. بدین طریق یک خط برشدهندهی واضح بین گفتمان روانکاو( به عنوان کسی که به وسیلهی روانکاونده هدایت میشود) و گفتمان روانپزشک(کسی که بیمار را هدایت میکند) کشیده میشود.
ما میدانیم که در 18 ژوئن 1931 لکان یک روانپزشک بود. با این وجود تا 9 سپتامبر 1981 او مسیر یک خوانش نوین از روانکاوی و فروید را هموار کرد.
پایان
بهمن 1401
- Élisabeth Roudinesco / Jacques Lacan : outline of a life, history of a system of thought ; translated by Barbara Bray
- Jean Allouch / Marguerite, ou l’aimée de Lacan
- Oscar Zenter / Papers of the freudian school of Melbourne, No.13, Of psychoanalysis – what is transmitted is not taught
- Jacques Lacan / De la psychose paranoïaque dans ses rapports avec la personnalité suivi de premiers écrits sur la paranoïa, éditions du seuil, 1975
- Naomi Segal / Consensuality : Didier Anzieu, gender and sense of touch
- Élisabeth Roudinesco / Lacan : in spite of everything ; translated to Persian by Mohammad Yaghoubi , Keyvan Azari
- André Michels / Die Bedeutung der Psychosen für die Freudlektüre Lacan
[i] از مسئولین محترم نشر نشانه سپاسگزارم که اجازه دادند از ترجمهی شیوای جناب جلال رضایی راد استفاده کنم.
[ii] Collage
[iii] bull
[iv] Jean Allouch
[v] Didier Anzieu
[vi] www.siavoushan.ir
[vii] Thomas Mann
[viii] Railway accident
[ix] Dany Nobus
[x] Sainte-Anne asylum: تیمارستان کلمهای است که خود لکان استفاده میکند
[xi] Élisabeth Roudinesco
[xii] Georges Dumas
[xiii] Henry Claude
[xiv] Gaëtan Gatian de Clérambault
[xv] Charles Melman
[xvi] Schreber’s Lack of Lack: ترجمهی انگلیسی این مقاله در سایت ذیل موجود است
www.lacaninireland.com
[xvii] Pierre Janet
[xviii] Charles Blondel
[xix] Claude Lévi-Strauss
[xx] Fulgence Raymond
[xxi] Ernest Dupré
[xxii] René Laforgue
[xxiii] La Revue Française de Psychanalyse
[xxiv] Mental Automatism Syndrome
[xxv] disorder
[xxvi] Semaine des hôpiteaux de Paris
[xxvii] Société medico-psychologique
[xxviii] Henry Ellenberger
[xxix] Discourse of the analyst: این عبارت سالها بعد توسط لکان به فرهنگنامهی روانکاوی اضافه شد
[xxx] Evolution psychiatrique
[xxxi] Nouvelle Revue française
[xxxii] Salvador Dalí
[xxxiii] Surréalisme au service de la Révolution
[xxxiv] L’Âne pourri
[xxxv] Double image
[xxxvi] Some neurotic mechanisms in jealousy, paranoia and homosexuality(1922)
[xxxvii] Aimée: نامی که لکان بر مارگاریت نهاد
[xxxviii] Huguette Duflos
[xxxix] Théâtre Saint-Georges
[xl] Tout va bien
[xli] Henri Jeanson
[xlii] Saint-Lazare
[xliii] Treulle
[xliv] آندره میشل در مقالهاش تاکید میکند که حضور بعد سوم میتواند منجر به برسمیت شناخته شدن استعاره شود.
[xlv] Aimée: لکان در تز دکتریاش از این نام جهت اشاره به مارگاریت استفاده میکند. این کلمه در فرانسوی معشوق معنی میشود.
[xlvi] Mauriac
[xlvii] Jean-Baptiste Pantaine, né en 1856
[xlviii] Jeanne Anna Donnadieu, née en 1865
[xlix] Chalvignac
[l] Elise
[li] Eugénie
[lii] Nène
[liii] Guillaume
[liv] Don Juan
[lv] Melun
[lvi] C de N
[lvii] Schemer
[lviii] Madame Bovary
[lix] Gustave Flaubert
[lx] Sarah Bernhardt
[lxi] platonic
[lxii] Hypnotic
[lxiii] René Anzieu
[lxiv] Moving in fits and starts
[lxv] Peyrols
[lxvi] Épinay
[lxvii] Hermance Hert
[lxviii] در نهایت در پروندهی مرتبط با نامش دادگاه تنها این اجازه را به او میدهد که خود را دوفلُ-ِسابق بنامد.
[lxix] Sidonie-Gabrielle Colette
[lxx] www.freud2lacan.com
[lxxi] Émile Zola
[lxxii] Alfred Dreyfus
[lxxiii] Alphonse Daudet
[lxxiv] این داستان کوتاه با همت جناب محمد مجلسی به نحو احسن به فارسی برگردانده شده است.
[lxxv] Pierre benoît
[lxxvi] Koeingsmark
[lxxvii] Marie félicité lefebvre
[lxxviii] Act out
[lxxix] Maximilien Robespierre
[lxxx] flammarion
[lxxxi] Le détracteur
[lxxxii] Sauf votre respect
[lxxxiii] لکان در تز دکتریاش، دوفلُ را خانم زِد نام مینهد. برای خواندن بحث جالب آندره میشلز دربارهی ملاقات مارگاریت و دوفلُ در برابر ورودی صحنهی نمایش به مقالهی آندره میشلز مراجعه شود.
[lxxxiv] Bestehende Einheit