ظهور رهبر در گروههای توتالیتر
حضور رهبر مقتدر یکی از ویژگیهای مهم گروههای توتالیتر است. تا جایی که شکلگیری گروه بدون وجود چنین شخصی ناممکن به نظر میرسد. این شخص رهبری است که میتواند اعضای گروه را یکپارچه کند و تودهی منسجمی شکل دهد. نظریهی روانکاوی میتواند در فهم روی کار آمدن رهبر و ویژگیهای او در چنین گروههایی کارگشا باشد. نارسیسیزم و آرمانیسازی مفاهیمی در نظریهی روانکاوی هستند که میتوانند در این مسیر راهگشا باشند.
زمانی که افراد نارسیسیزم کودکیشان را رها میکنند، این نارسیسیزم به شکلی جدیدی ظاهر میشود که «من-آرمان» (ego-ideal) جلوهگاه آن است. آنچه فرد آرمان خویش در نظر میگیرد، جایگزینی برای نارسیسیزم ازدسترفتهی کودکیاش است. در چنین شرایطی، بخشی از لیبیدوی نارسیستی ما به یک ابژه معطوف میشود و این ابژه در جایگاه «من-آرمان» به دست نیامده مینشیند. ما او را به خاطر کمالاتی دوست داریم که خودمان کوشیدهایم به دستشان آوریم، و اکنون برای دستیابی به رضایت خود باید از این مسیر فرعی در پی آن برآییم.
ساختار اجتماعی جوامع و زندگی مُدرن بهگونهای است که موانع زیادی را در راه ارضای نارسیسیتی اعضای خود میتراشد. انسانها سرخوردگیها و ناکامیهای متعددی را در جامعه تجربه میکنند و این یکی از زمینههای مهم شکلگیری چنین گروههایی است. درواقع، تعارضی مهم بین «من» عامل، منطقی و رشدیافته و تجربۀ شکستهای پیدرپی در ارضای خواستهها دامنگیر انسانها میشود و این تعارض تکانههای نارسیسیتی شدیدی را شعلهور میکند. تنها راه برونرفت از این شرایط انتقال نسبی لیبیدوی نارسیسیتی به ابژه و کسب ارضای جایگزین توسط او است.
اینجاست که سازوکار آرمانیسازی وارد میدان میشود. از طریق این سازوکار، بخش زیادی از انرژی روانی فرد روی یک ابژۀ بیرونی (در اینجا رهبر) سرمایهگذاری میشود و او در هیئت «من-آرمان» ظاهر میشود. رهبر گروههای توتالیتر خودشان نیز این آرمانیسازی را در پیروان دامن میزنند و با روشهای مختلف در پی تقویت آن هستند. برای مثال، ایدئولوژی پیشوا (Führer) در آلمان نازی به این هدف خدمت میکرد. یکی از کارهایی مهمی که رهبر در گروههای توتالیتر انجام میدهد این است که انرژی لیبیدویی اعضا را در سطح ناآگاه نگه دارد تا بتواند جلوههای بیرونی آن را همسو با اهداف سیاسی خود درآورد. هرچه رهبر نیازمند همراهی و شورمندی بیشتری در توده باشد، فشار نیز بیشتر میشود و این درنهایت به شکل متابعت اعضای گروه جلوهگر میشود.
البته فروید از جنبۀ دیگری از تصویر رهبر آگاه بود که با جنبۀ قبلی تناقض آشکاری دارد. رهبر با وجود ظاهر شدن در جایگاه ابرانسان و الگوی آرمانی، باید بتواند به معجزۀ «انسان معمولی بودن» نیز دست یازد. ما میبینیم که هیتلر آمیزهای از کینگ کونک (King Kong) و یک آرایشگر حومۀ شهری بود. فروید بیان میکند که فرد «من-آرمان» خود را رها میکند و آرمان گروه را که در رهبری متجلّی شده است، برمیگزیند. باوجوداین، شکاف میان «من» و «من-آرمان» در بسیاری از افراد خیلی زیاد نمیشود. این دو هنوز تا حدودی همانند هستند. گزینش رهبر و آرمانیسازی او در چنین شرایطی خیلی آسانتر میشود. او تنها باید از پارهای ویژگیهای خاص به میزان زیادی برخوردار باشد. این درواقع به خاطر آن بخشهایی از لیبیدوی نارسیسیتی پیروان است که به رهبر معطوف نشده و روی خودشان باقی مانده است. ابرانسان باید تا حدودی به پیروانش شباهت داشته باشد و تنها کافی است که الگوی متعالی و برتر از اعضای گروه باشد.
منابع:
زیگموند فروید (1392). روانشناسی گروهی و تحلیل اگو (ترجمۀ سایرا رفیعی). تهران: نی
Adorno, T. W. (1951). Freudian theory and the pattern of fascist propaganda. Psychoanalysis and the social sciences, 3, 408-433.