ساختنِ دلتنگی با چند دال1
۱ چهار سالگی
چندتا خمیر بازی میدادند دستمان و میگفتند یک چیزی درست کنیم. اسم مسئول کلاس ما در آن مهدکودکِ کسالتبار را یادم نیست اما یادم هست که مجبور بودیم خاله فلانی صدایش کنیم. همه آنجا خاله بودند. تمام آن دخترانِ جوان یا میانسالِ خوشگل، یا معمولی.
قرار بود مار درست کنیم. شاید چهار سالمان بود. قدو نیمقد. دوستِ نزدیک من اسمش سینا بود. خوب یادم هست که سینا موهای طلاییِ فرفری داشت و چشمهایش سیاه بودند. انگار موهایش مال یکی بود و چشمهایش مال یکی دیگر. کنار هم مینشستیم روی صندلیهای پلاستیکیِ کوتاه و خانههایمان هم کنار هم بود. زمستان همان سال هم با نظارت پدرانمان یک آدمبرفیِ بزرگ ساخته بودیم با دوتا دکمه جای چشمهایش و گوجه فرنگی جای دماغش. آن روز خمیرها را من ورز میدادم و سینا درازشان میکرد تا شبیه مار شوند. بعد هم تصمیم گرفتیم روی تنش خالهای نارنجی و قرمز بگذاریم. سینا پرسید چشم چی؟ و من گفتم مارها بو میکنند و چشم نمیخواهند. دروغ گفتم. از چشمهای مار میترسیدم. به خاله فلانی کاردستیمان را نشان دادیم و حسابی تشویقمان کرد. دست کشید به موهای فرفری سینا و به من هم لبخند زورکیای زد و گفت بنشینیم تا کار بقیه هم تمام شود. اگر من بلد بودم آرام بنشینم شاید هیچوقت اشک سینا درنمیآمد. اگر من به غریزه ساختن و خراب کردن را برادران دوقلو نمیدانستم همه چیز سر جایش باقی میماند. پنج دقیقهای هم تحمل کردم چون میدانستم هر شیطنتی میتواند روی شیشهی نازک این دوستی خط بیندازد اما بعد همهچیز را فراموش کردم و مار دستسازمان را برداشتم، فشارش دادم و سبزها و نارنجیها و قرمزها باهم قاطی شدند و همه چیز یک گلولهی چندرگهی بی شکل شد که کف دست من بو میکشید و چشم نداشت. حالا زمان مقایسهی کاردستیها رسیده بود تا بچههای چهارساله، تجربهای زودهنگام از یک مسابقهی اضطرابآور را با خود به خانههایشان ببرند ولی ما یعنی من و سینا یک گلولهی بدریخت داشتیم چون من نمیدانستم کارِ ما با ساختن آن مار تمام نشده بود و من بلد نبودم بسازم بی آنکه خراب کنم. باید مار را برای شرکت در مسابقه با باقی بچههای کلاس نگه میداشتم و ما حالا هیچی نداشتیم. خاله فلانی هیچ خوشش نیامد. شاید اگر سینا آن کار را کرده بود قابل بخشش بود. پسر بود، خوشگل بود، تپل بود و موهایش هم فرفری بود و من یک دختر لاغر و شیطان و بیقرار بودم که موهایش کم پشت و صاف بود و تازه مارِ خوش خط و خالی را هم نابود کرده بود. گرچه تجربهی سهمگینی بود که در چهار سالگی بروی گوشهی کلاس و شاهد اشکهای بیامان پسری باشی که دوستش داری و ببینی خاله فلانی تو را درس عبرت بقیهی کلاس کرده است اما هیچ برابری نمیکرد با آن لذّتی که له کردن خمیرها در آنی زیر انگشتانم به جا گذاشته بود. وقتی داشتم از دست آن مار دراز خلاص میشدم مدام به این فکر میکردم که حالا با این خمیرها میتوانم چیز دیگری بسازم. فکر میکردم چرا سینا ناراحت است و در تمام این یک ساعت حتی یکبار هم نگاهم نکرده است؟ چرا نمیفهمید سینا که یک گلولهی چند رنگ یک جهان امکان را در دلِ خود حمل میکند . قابلیّت تبدیل شدن به هر چیزی، امکان ساختن هر چیزی، لذّتِ معصومانهی من در آن چهار سالگی بیقرار بود. احتمالاً بیشترین چیزی که آدمها را دلتنگِ کودکیشان میکند همین احساسِ همهتوانی و قدرتِ بیاندازه است. ممکن کردن هر ناممکن. ساختنِ هر چیزی با یک گلولهی خمیر که بوی نفت میداد، خوردنی نبود و وای اگر روی موکت یا فرش میافتاد! ساختن، و ویران کردن ، در چهار سالگی برای من آسان بود. برایم لذّت داشت که مار در آنی تبدیل به یک تودهی چند رنگ شود؛ حتی اگر سینا، عزیزترین دوستم، ناراحت میشد.
۲ نُه سالگی
نزدیکیهای عید، تکلیف طاقتفرسای ما در مدرسه سبز کردن عدس بود. طی مراحلی، باید بشقابی برمیداشتیم، دانههایی را با دقت در آن میریختیم، دستمالی خیس میگذاشتیم روی دانهها و بعد نهضتِ سبز شدن آن دانهها را تا عید در دفترچهای ثبت میکردیم. ناگفته نماند که بیشتر بچه های کلاس، هیچکدام از این کارها را نمیکردند و روزهای آخر اسفند یک سبزه از دکههای گلفروشی میخریدند و میآوردند سرِ کلاس اما آن سال من همراه مادربزرگم یک بشقاب عدس سبز کردم. هر روز کارمان شده بود تماشایِ رشدِ نامعلوم و کوچکشان. آنّا خاگینهای هم میزد و من به شکافته شدن پوست، بیرون زدن خطی سفید و بالاخره بالا کشیدن آن خطوط و درهم رفتنشان و سبز شدن و سبزه شدنشان نگاه میکردم. خانهی آنّا بوی دارچین و پیری میداد اما امن بود و من مطمئن بودم سبزهی کوچکمان بزرگ خواهد شد و نمیدانستم قرار است با یک درخت عدس توی یک بشقاب گلسرخی چهکار کنیم؟ به آنّا میگفتم گوشهی بالکن خانهشان عدس را خواهم کاشت و هرسال عدسهای تازهای از آن سبز خواهم کرد و آنا فقط میخندید و به ترکی چیزی میگفت که معنایش نوهی شیرین عقلم میشد. تمام عید مراقب درختِ عدسم بودم تا شد سیزده به در. سوار ماشین شدیم و سبزهی معروف خودمان را هم گذاشتیم بغلمان و رفتیم سمت رودخانهی زرگنده پایین پلرومی. مامان سبزهاش را انداخت. خالهام هم مال خودش را انداخت و نوبت به سبزهی من و مادربزرگ رسید. احتمالاً میشود آن روز سیزدهم فروردین ماه را نقطهی آغازِ شک من به هر ساختنی نامید. سبزه توی دستهای من بود و آرزوهای عبثِ درخت شدنش توی دلم. عرق کرده بودم، یخ زده بودم، بادِ سردی که از زمستان جا مانده بود میزد زیر لباسم و اصلاً نمیفهمیدم چرا باید برای یک چیزی آنقدر زحمت کشید و بعد با تمام قدرت پرتش کرد توی رودخانه؟ بزرگ شدنم خودش را در سختیِ ویران کردن چیزی که ساخته بودم داشت نشان میداد. دل کندن دیگر برایم آسان نبود. تا چشم کار میکرد آدمها سفره انداخته بودند روی زمین و مشغول خوردن و نوشیدن بودند. آفتاب دیگر رفته بود اما نورش هنوز توی هوا پخش بود که آنّا نشست و من را هم نشاند روی پایش. بغض کرده بودم. حالم بد بود. منطق این آدم بزرگهای مسخره را نمیفهمیدم. اگر قرار بود ما در یک ثانیه آن سبزه را هنوز درخت نشده به لجنهای فلزیِ پلِ زرگنده بسپریم پس چرا نزدیک یک ماه تماشایش کردیم و آبش دادیم و نازش را کشیدیم؟ مادر بزرگم توضیح داد که شگون ندارد اگر سبزه روز سیزده به آب انداخته نشود و کمی هم از سرگذشتِ یکی از فامیلها گفت که یک سال سبزهشان سبز نشد و همان سال پسرشان مرد. منظورش این بود که قدرت سبزه را نباید دستکم گرفت. به شاخکهای تیز و پریشان آن سبزهی بیچاره نگاه کردم و هیچ قدرت عجیبی جز سبزیِ بیش از اندازه در آن پیدا نکردم. پدرم بهم چشمکی زد و به مصالحه با زنان فامیل دعوتم کرد و خالهام خندید و گفت بختت باز نمیشه. فقط مادرم یک گوشه ایستاد و هیچ حرفی نزد و سرگرم گره زدن یک سبزهی بی صاحب روی دیوارهای کوتاهِ رودخانه شد. نتیجه این بود که سبزهی ما با دستانِ بلندِ پدرم به پایین پرتاب شد، من سقوطش را تماشا کردم، مادرم بغلم کرد و من با چشمان اشکبار برگشتم توی ماشین و دیگر هرگز، تا همین امروز، هیچ سبزهای سبز نکردم. مطمئنم که آن روز به هیچ نتیجهگیریِ فیلسوفانهای در بابِ حیات بشر دستنیافتم اما احساسِ یکجور بیهودگی و ترس از آغشته بودن هر ساختنی به ویرانی در من جوانه زد. مطمئنم که هیچ چیزی بیشتر از آن سبزه نمیتوانست برای یک دختربچهی هشت نه ساله درسی واقعی از زندگیای باشد که هنوز از راه نرسیده بود. مگر تمام زندگی ما، ساختن سبزهها و به آب دادنشان نبود؟ مگر زندگی ما پر از سبزههایی نبودند که درخت نشده از بین رفتند؟ مگر تمام عمر ما گذشتن و نداشتن برای داشتن و ماندن نبود؟ مگر تمام رودخانههای این دنیا پر از چیزهایی نبودند که باید به آب سپرده میشدند چون زمان زنده بودنشان تمام شده بود؟ از ویرجینیا وولفِ رودخانهی اوئز، تا صمد بهرنگیِ ارس. از آن عاشق بختبرگشتهی شعر ایرج میرزا که دسته گلی داد به آب تا سبزهی عیدِ ما که قرار بود درخت شود و جوانمرگ شد؟ چه چیزی در من تغییر کرده بود؟ شاید فقط داشتم بزرگ میشدم. همین.
۳ چهارده سالگی
یکی از آخرین جملات پدربزرگم، در آخرین ساعات زندگیاش این بود که به زودی باهم میریم شِمال. شین را با کسره تلفظ میکرد. همچنان برایم بعید است که مردی با هوش و واقعبینی او از مرگِ قریبش آگاه نبود. بعید است که او نمیدانست سرطان چهقدر در تنش پیشرفته بود. آن سیمهای رنگی که از رگها و حفرههای تنش بیرون زده بودند تصورِ هر عاقبتِ خیری را باطل میکردند اما امید این مرد انگار ربطی به امکانِ زنده بودن یا نبودنش نداشت. او زندگی را به شکلیِ تند و بیقاعده ارج میگذاشت حتی اگر خودش قرار نبود بخشی از آن باقی بماند. رفتن به شِمال، بیش از آنکه یکجور نقشهی سفری قریبالوقوع باشد، زبان درازیاش به مرگ بود. انگار میخواست بگوید من سفت تر از این حرفها ریشه دواندهام. انگار میخواست بگوید من هم که بمیرم، نوهام هربار برود شمال انگار من رفتهام. مثل همهمان میل جاودانگی داشت؛ گیرم تعارفش برای بیان این میل از خیلیها کمتر بود. یکجور لجاجتِ آگاهانه. روز بعد یعنی درست بیست و هشتم شهریور ماه او برای همیشه از اینجا رفت و تبدیل به اولین برخورد خیلی نزدیک من با مرگ شد. آن چند ساعتی که هنوز توی خانهی خودش بود اما در واقع نبود، انگار تصویرِ همان خمیربازیای شده بود که به آنی از مار به هیچ چیز تبدیل میشد. دستهای من این بار بی گناه بودند اما تجربهی عجیبِ از بین رفتن یک چیز در اوجِ بودنش، تجربهی تازهای نبود. حالا پدربزرگم مثل یک سکه از یک رو به روی دیگر چرخیده شده بود.
اما اتفاق اصلی آن سال چند ماه بعدتر رخ داد. راستش بخش تکاندهندهی مرگ برایم بعد از پدرجون شکل گرفت. اینکه زندگی، به طرز عجیبی بعد از او روالش را بازیافت و برای مادربزرگ و مادر و خاله و باقی آدمهای نزدیک دوباره معنا گرفت. یک عضو مهم از آن خانه کم شده بود اما زندگی ادامه داشت. در غیاب پدرجون، آدمها یاد گرفتند خاطراتی که ساخته بود را دوره کنند و با نبودنش زندگی تازهای بسازند. عکسهایش رفتند روی دیوار. عکسهایی که برخلاف خودش مدام در حال خندیدن بودند. عکسهایی که انگار یکی دیگر بودند و واقعاً هم بودند. آن پدربزرگی که در یک بیست و هشتم شهریور رفت، یک خاطره ساخت و آن پدربزرگی که پیش از بیست و هشتم شهریور زنده بود یک زندگی ساخته بود. در این فاصله همه چیزی رنگ باخته بود و عوض شده بود. انگار واقعاً پدرجون در راه شمال بود و من نمیدانستم!
همان سال در دبیرستانِ جدیدم، با دختری آشنا شدم که خیلی شبیه باقی دخترها نبود. برایم نامه مینوشت و کم کم در این نامهها بخشی از آن چیزهایی که او را شبیه باقی دخترها نمیکرد را هم نوشت. بعدتر برایم نوارهای کاست پر میکرد و از زندگیاش میگفت. تلخ بود. باهوش بود. تنها بود. کاش عقلم بیشتر میرسید و دستهایم بزرگتر بود. کاش چهارده سالم نبود و سی سالم بود و جایی، چیزی، خوانده بودم از دخترهایی که شبیه پسرها بودند. شاید اینجوری میتوانستم کمکش کنم و مثل مشاور مدرسهمان دعوتش نکنم به بلند کردن موهایش و نخوردن ناخنهایش و درآوردن آن شلوارهای شش جیبِ خاکی رنگ و عوض کردن کلاهِ سیاه با روسری رنگی. حیف که نشد. دوستِ عزیز من، سین، چند ماهی بعد از پدربزرگم، با یک تفنگ شکاری خودش را تمام کرد. تمام مدرسه در بهت فرو رفت و بیشتر از همه من که دوست نزدیکش بودم و همیشهی خدا با دیدن عکسی که از او و من نشسته روی میز مدیر مدرسهمان، بالای سرم روی دیوار بود، خندهام میگرفت. توی مسجد، عکس خندانش را گذاشته بودند بین یک عالم گل سفید مریم و گلایل، مادرش مثل ابر بهار گریه میکرد و شانههای خواهرش از پشت شبیه مردی که ناشیانه برقصد، تکان میخورد و من یاد آن روزهایی میافتادم که دوتایی میرفتیم بیرون و او یک پارچهی سفت میبست زیر پیراهن بلند و گشاد مردانه و چهارخانهاش و کلاه میگذاشت سرش و موهایش را از ته میزد و به هرکس چپ نگاه من میکرد چیزی میگفت و من آنقدر بچه بودم که هیچ چیز جز یک دوستیِ عمیق و زیبا در او نمیدیدم. سین یک خانهی شنی لب ساحل بود و ما همه موجهای بلند و کوتاهی که هی پایههای تنش را سست و سستتر میکردیم. سین، یک زندگی بالقوه بود که هیچ وقت واقعاً ساخته نشد. سین یک شهر زیبا بود که شبیه پومپئی، یک شب برای همیشه زیر خاکسترِ یک آتشفشان بزرگ مدفون شد. مرگ سین، رفتن پدرجون را کامل کرد. یکی در چهارده سالگی خودش را شبیه همان سبزهی نوروز به آب داد و آن دیگری ماند و ماند و ماند تا طبیعت، سلولهای تنش را زیادی تکثیر کرد و با آرزوی رفتن به شمال، رفت. عکس من و سین همچنان به دیوار اتاقِ من ماند. از این خانه به آن خانه با من آمد و من هربار با نگاهکردن به چشمهای گودافتاده و بزرگش از خودم پرسیدم چرا. عکسهای پدرجون کم کم از دیوار به گوشیهای موبایل منتقل شد و بعد از رفتن آنّا دیگر روی هیچ دیواری عکسی از آنها پیدا نشد. تا مدتها از رفتن سین خشمگین بودم. بیآنکه بتوانم کاری کنم، در برابر عظمت مرگ احساس خواری و خفت میکردم و هی به صدای پر از شیطنت و شوقش گوش میدادم که همراه نوارهای کاست پیر میشد و کش میآمد. حالا برای من ساختنِ یک دوستی ساده تبدیل به دردی شده بود که نمیدانستم باید باهاش چه کار کنم. کاش از اول چیزی را نساخته بودم. مسیر من از یک بچهی شرورِ خرابکار به دختر نوجوانی رسیده بود که از ویرانی وحشت داشت و عاشق ساختن بود اما مدام بیشتر از قبل احساس میکرد این دوتا انگار یکی هستند.
۴ بیست و چند سالگی
تازه پاییز شده بود. موبایلها را قطع کرده بودند. پیامی به کسی نمیرسید و قرار هر شبمان، روی پشتبامِ خانهای قدیمی بود که چهارطرفش را برجهای بلند محاصره کرده بودند. بیست و چند سالگی با تمام جادوها و عجایبش از راه رسیده بود. جادوی عشق. جادوی جدایی. جادوی تجربه. جادوی وطن. یک شب، نشسته بودیم در دایرهای خیالی و یکی ساز میزد و یکی گریه میکرد برای چیزهایی که کفِ خیابان از دست داده بود و یکی شعر میخواند و یکی قصهای میگفت. داستانِ پرندهای که در هوا به دنیا میآمد و تمام فرصتش برای آموختنِ پرواز در فاصلهی تولد تا مرگ بود. قصه را که گفت، اضافه کرد مالِ یکی از فرهنگهای آمریکای جنوبی است. مطمئن نبود. مهم هم نبود. انقدر آن تصویر به حال و روز جوانی ما مینشست که مهم نبود مال کدام فرهنگ و زمان است. ما همه پرندههایی بودیم که حالا در فاصلهی ساختن و ویران شدن، در هوا بال بال میزدیم و با شش ماه قبلمان فرق داشتیم. شش ماه قبل ما داشتیم میساختیم. شش ماه قبل ما دنبال چیزهایی بودیم که گم کرده بودیم. حالا خودِ ما گمشده بودیم و در آن اتاقِ تنگِ پشتبام، شبیه بارون درختنشین، کز کرده، جهان را خصوصی و امن میخواستیم. بیست و چند سالگی، و آن سال، سالِ رفتن خیلیها شد. رفتن از کشوری به کشوری. رفتن از شغلی به شغلی. شهری به شهری. دنیایی به دنیایی. خیلیها از خانههای پدر به خانههای خودشان رفتند. در غیابِ شادیهای عمومی، انگار مشعل لبخند در گروِ پیوندهای زناشویی بود. انگار ما پاسدار آن شادیهایی بودیم که حالا از ما دریغ شده بود. حالا که ده سالی گذشته است، حالا که چیزهای زیادی در فاصلهی بیست و چند سالگی تا سی و چند سالگی از دست رفته است و به دست آمده است، احساسِ شکست میکنم یا پیروزی؟ احساس به دست آوردن یا از دست دادن؟ آیا شادیهای از دست رفتهی ما بازگشت؟ آیا پیوند عاشقانهی ما تلخی روزگار را شکست یا خودش گسسته شد؟ ما ساختیم یا ویران کردیم؟ من نمیدانستم و نمیخواستم بدانم که ما بالاخره در زندگی بردیم یا باختیم. من نمیدانستم و نمیخواستم بدانم که آخرش چی میشود چون از اینجور دیدن زندگی میترسیدم. قدمها، قدمها را میساختند. سالها، سالهای دورتری را بارور میکردند. عشقهای ناموفق، پیشدرآمد یک عاشقانهی درست و حسابی یا یک تنهایی باشکوه میشدند و ما همچنان در آن دایرهی خیالی ساز میزدیم و شعر میخواندیم و زندگی میکردیم. در بیست و چند سالگی دیگر خبری از پدر بزرگ و مادربزرگ و مادر و پدر و هیچ کس نبود. در بیست و چند سالگی پیادهرویهای طولانی بود و فکر کردن به معنای هستی. پیادهرویهای طولانی برای نرسیدن به خانهای که در آن کسی منتظر تو نبود. پیادهرویهای طولانی برای طی کردنِ محیطِ دایرهی زمین بلکه از آن سویش سر دربیاوری و آنجا کسی حرف تو را بفهمد. احساسِ عمیق دوست داشتنِ زندگی و احساس عمیق ناامیدی بود بیست و چند سالگی. اوجِ ساختن و ویرانی بود بیست و چند سالگی. بعدش آدمها یا تصمیم میگرفتند همچنان بسازند یا تصمیم میگرفتند خراب کنند و یا حاشیه بروند دنیا را و کاری به کارِی نداشته باشند. بعدش دیگر آدمها بزرگ میشدند و تکلیفشان با خیلی چیزها روشن میشد و دیگر از آن دایرهی خیالی هم کوچ میکردند به مربعها و مستطیلهای کوچک و بزرگ. از یک جایی به بعد، ساختن یا خراب کردن مسئلهی خیلیها نبود. آنها فقط میخواستند باشند. در بیستوچند سالگی، شکستهای زیادی خوردم. دلم میخواست تجربهی سهمناک آن سال را در یک تصنیف خلاصه کنم اما نشد. دلم میخواست داستانِ آن تجربیاتِ تلخ را بنویسم و از آن چیزهایی بگویم که کف خیابان برای همیشه از جیبهای ما افتادند و گم شدند. امید، اعتماد، جوانی، آینده. نشد. دلم میخواست که بسازم اما نشد. پس چهکار کردم؟ شاید تنها گردن به خرابی نگذاشتم. آن چیزهایی که میخواستم را نساختم اما به ویرانیها هم اعتنا نکردم. شاید این تعریف ساختن در بیست و چند سالگی بود. ساختنی که آن سوی ویرانی بود. ساختنی که باعث چیزی نمیشد بلکه چیزی که بود را انکار میکرد به امید آنکه بعدها بشود چیزهای دیگری ساخت. من از بیست و چند سالگی فقط یک چیز میدانم. آن پرنده، در فاصلهی تولد تا سقوط، پرواز را یاد گرفت، و آسمان را خانهی خود کرد. او زنده ماند.
و باقی عمر
فکر میکنم آن کشف تکاندهندهی فروید بیشتر از توضیحِ وجوهِ ناآگاه در روان بشر، توضیح آن غرائزِ توأمانِ مرگ و زندگی بود. اروس و تاناتوس. غریزهی زندگی و مرگ. در واقع پایههای سستشدهی انسان قرن بیستم با تبرِ این میلِ همیشگی بشر به ویرانی و ساختنی همزمان دیگر داشت فرو میریخت. ما پیش میرفتیم و همزمان فرو میرفتیم. میساختیم و همزمان در سوی دیگری ویران میکردیم و گمان میکنم این قصه همچنان پابرجاست. در واقع این انسانیترین قصهی جهان ما بعد از عشق است. آگاهی به اینکه هر ساختن شکلی از ویرانی هم هست، باعث نمیشود نسازیم، همانطور که هر روز آدمهای عاشقی ناکام میشوند و آدمهای دیگری عاشق. همانطور که هر روز آدمهایی میمیرند و آدمهای دیگری، متولّد. این همان انکارِ دردناکِ حیاتیست که خیلی بیشتر از آنچه فکر کنیم آغشته به مرگ است و من هم هربار بزرگ شدم، بخشی از این آغشتگی را دریافتم.
سبزهها میروند توی آب، خمیرها به دستِ بیتجربگیهایمان از ریخت میافتند، پدربزرگها میروند و بچهها به دنیا میآیند و سینها میمیرند و سینهای دیگری به زندگی، با تمام سختیاش ادامه میدهند. این روزها و ماهها راستش نوشتن از ساختن، خیلی برایم سختتر شده بود. سخت بود و همزمان واجب هم بود. خودم را میدیدم که زیر بمبارانِ خبرهای تلخ، ناامیدانه گوشهی خانهام کمی اشک میریختم و باز برمیگشتم پشت میز برای نوشتن، ساختن، خواندن و بودن. حالا من بیشتر میفهمم که پدربزرگم چرا دلش میخواست برود شمال و بیشتر میفهمم که مادربزرگم چرا گردن میگذاشت به سنتِ به آب سپردنِ سبزهای که آنقدر برایش زحمت کشیده بود. ساختن اشکال مختلفی دارد و اتفاقاً بخشی از ساختن، همین توانایی خراب کردن است. توانایی کَندن و رفتن. رفتن از چهار سالگی به نه سالگی. رفتن از نه سالگی به چهارده سالگی و ادامه دادن تا روزی که قرار باشد نباشی. این همه آغشتگیِ زندگی به مرگ، از اول تکلیف ما را یکسره میکند. از یک روزی به بعد ما با آگاهیِ همیشه حاضری از اینکه قرار است بمیریم زندگی میکنیم. با درکِ پایانِ خودمان است که میسازیم و اصلاً بخشی از این ساختن –هرچه که باشد- به خاطر آگاهیمان از این است که دیر یا زود خودمان و ساختههایمان نابود خواهند شد. اگر در بیست سالگی به من خبر میدادند که قرار است مجموعهای از عزیزترین آدمها، باورها، عشقها و ایمانهایم را طی ده سال بعدی از دست بدهم، چی میشد؟ اگر میدانستم در اولین دیدار محمدرضا لطفی، پرویز مشکاتیان، یا بسیاری جانهای عزیز دیگر، همانقدر که جادوی موسیقی و زندگی هست دردِ مرگی قریبالوقوع هم خواهد بود که با حدوثش دنیا دیگر مثل قبل نخواهد شد، آیا باز ترجیحم تجربهی آشنایی و لذتِ مجاورت با آنها بود؟ اگر بهم میگفتند عشق چاقوی تیزی میشود و بارها و بارها تو را زخم خواهد زد آیا دستم را برای برداشتنش دراز میکردم؟ اگر بهم میگفتند روزی تصمیم خواهی گرفت چشمانت را روی کسانی که دوست میداری ببندی تا زخم نخورند و آزرده نشوند آیا از خودم بیزار نمیشدم؟ شاید میشدم. شاید تمام این چیزها که نوشتم اثبات همین باشد که ساختن اتفاقی ناآگاهانه و آرام آرام است. بی چشمداشتی برای ماندگاری، بی حساب و کتابی برای شادی بیشتر یا درد کمتر و بی انتظاری از روزگار که مبادا ویرانش کند. ساختن، بیشتر از آنکه بنا کردن چیز تازهای باشد، ترکِ آن چیزهاییست که هستیم. خراب کردن آنچه داریم. ما داستان آن تجربههایی را مینویسیم که توانستهایم از خودمان جدایشان کنیم. ما تصویرِ آن چیزی را میکشیم که در فاصله از ما ایستاده است. ما رابطه و عشقی را از نو میسازیم که در لایههای زیرینش، خاطرات هزار عشق نشده و از دست رفته آرمیده است. ما در اتاقی ساکت و خالی پیش چشم یک روانکاو، خودمان را مثل پیاز لایه لایه پوست میکنیم و اشک میریزیم زیرا باور داریم که زیر این پوست صورتی و رگّهای کبود، یکی هست که دلش میخواهد بیشتر بسازد و بیشتر خراب کند و بیشتر زندگی کند.
شاید تمام این چیزها که نوشتم تکرار یک خاطره باشد. هفتهای یکبار، برف ببارد یا سنگ، مغازهی فتوکپی و پرینت یک پسر جوان، میعادگاه من است. یک روز که داشت کتابِ قطور انگلیسیای را که برایم سیمی کرده بود میگذاشت توی پاکت و همزمان میگفت قرار است امروز باران ببارد، گفت پدربزرگم همیشه میگفت بعضی چیزا باید خیلی خراب بشه تا درست بشه. ماتم برد. چکیدهای از یک تجربهی سهمناک توی این نقلقول بود که یقهام را ول نمیکرد. برگشتم و به زندگی خودم نگاه کردم. به آن چیزهایی که خیلی خراب شده بود و بعد درست شده بود. به آن کارهایی که نتوانسته بودم انجام دهم و بعد جای دیگری مرا به موفقیت رسانده بود. به آن دوستیهایی که نمانده بود تا در یک مهمانیِ تاریک یا یک سخنرانیِ بزرگ تبدیل به مواجهه با آدمهای غریبهای شود که جهان مرا رنگ تازهای زده بودند. به آنهایی که ترکم کرده بودند تا من توانِ آرمیدن در آغوش امنتری را داشته باشم. توان من هم برای تحملِ شکستِ ویرانی، مدام بیشتر و بیشتر شده بود و همین بیشتر شدن بود که در روزهای سیاه ناامیدی، دستم را میگرفت و مینشاند پای کار و آن کار، هرچه بیهوده و عبث بالاخره جایی در ساختنی گل میداد و به مرگ زبان درازی میکرد.
ساختن بیش از آنکه باور کنیم آغشته به ویرانی است. هربار دستی را به دوستی و عاشقی میفشریم، یک پله به ویرانی از مرگ صاحب همان دست و دل نزدیکتر میشویم. ما همان ساختمانِ لب دریای شعرِ سهراب هستیم که نگرانِ کششهای بلند ابدی است. مثل یک میکده در مرز کسالت هستیم. با این همه در ذاتِ ساختن همان لذتِ کودکانهای است که من و سینا را دوباره بهم وصل کرد و ما دوباره با خمیرهای بازی مارها و خانهها و کبوترهای دیگری ساختیم و من هم آرام آرام یاد گرفتم ساختههای مشترکمان را خراب نکنم و سینا هم یاد گرفت که میشود ساخت و خراب کرد و باز ساخت و اصلاً خراب نکرد. من یاد گرفتم تا آنجا که میتوانم نگذارم مرگ باعث شود زندگی را دوست نداشته باشم. همه چیز خاکستری است و در این خاکستری، ما برای همان رگههای نایابِ فیروزهای است که زندگی میکنیم. در ویرانههای یک شهرِ سوخته فردای نبرد هم ما دنبال نشانههای بهجا ماندهی عزیزان از دست رفتهمان میگردیم. مثل پدربزرگ که میدانم حالا به شمال رسیده است و مادربزرگ که مطمئنم زیر سایهی یک درخت تناور دارد بافتنی میبافد. یک درختِ عدسِ بزرگ که آن طرفش سین دارد از ایوانِ خانهاش با شلوارِ شش جیب برای من دست تکان میدهد و یک مرد هم آنجاست که عاشق برف است و نگرانِ تمام آدمهای دنیاست و نمیداند که دلتنگی را باید با دوتا دال نوشت بسکه غلیظ و عمیق است. غلیظ مثل ساختن و عمیق. مثل ویرانی.
بهمن ۱۳۹۸
پی نوشت ها
- این متن پیشتر در شماره ششم فصلنامه ادبی سان منتشر شده است[↑]