
چکیده:
مقاله با نقدی از تفاسیر رایج بر رمانهای دههی ۲۰ پلاتونوف Platonov شروع میشود. این رمانها در ظاهر تصویری انتقادی از آرمانشهر استالینیستی و پیامدهای فاجعهبار آن ارائه میدهند. مقاله با چنین تصویری مخالفت میکند و نشان میدهد که رمانها نه نقدی بر استالینیسم بلکه نقدی بر آرمانشهر گنوستیک-ماتریالیستی است که خود استالینیسم متاخر اوایل دههی ۳۰ نیز نسبت به آن واکنش نشان داده بود. این مقاله با جنبههای مختلف این آرمانشهر زیستکیهانگرا biocosmism به عنوان نسخهی جلودار تکنوآگنوسیس Techno-genosis امروزی از در نقد وارد میشود و تاکید عمدهی آن بر تمایل آن برای پیشی گرفتن از جنسیت به عنوان آخرین سنگر بورژوازی ضد انقلاب قرار گرفته است. این جنبهی نقد بر آرمانشهر گنوستیک-ماتریالیستی در مقالهی پلاتونوف تحت عنوان “ضد جنسیت” حضور دارد. […] متنْ این دستگاه را در زمینهی تکثیر آلتوارهها gadgets (که لاکان به آنها les lathouses میگوید) مورد بحث قرار میدهد: اندامهای نا-زندهای که تنها به کار تکمیل ارگانیسم انسان نمیآیند بلکه کلید جنسیت او به مثابه موجودی زبانی هستند.
کلید واژهها: بودیسم، لذت، گنوسیه genosticism، ماتریالیسم، پلاتونوف Platonov، جنسیت، استالینیسم.
مضمون تمام کارهای پلاتونوف در دهه ۲۰ عدم اعتماد به عشق جنسی است. رمانهای مهم او در این دوران چونگور[۲] بخصوص چاه ویل[۳] به عنوان توصیفی انتقادی از آرمانشهر استالینی و نتایج فاجعهبار آن تلقی میشوند. این نگاه به آثار او بسیار غلطانداز است. چرا؟ چون آرمانشهر پلاتونوف که در این دو اثر به تصویر کشیده شدهاند نه تصویری از کمونیسم استالینیستی بلکه تصویری از آرمانشهر ماتریالیستی گنوسی ارائه میدهند که خود استالینیسم اوایل دهه ۳۰ نسبت به آن واکنش نشان داد. آنچه در این آرمانشهرهای ذکر شده زیاد به چشم میخورد بیشتر یک جنس از زیستکیهانگرایی است که عملاً نسخهای پیشرو از گنوس- تکنولوژیکی امروزی است. این ایده آن زمان به طرز غریبی رشد یافت با هزاران هزار هوادار از جمله تروتسکی که حسابی درگیر ماجرا شده بود (لنین از جمله معدود کسانی بود که با دیدهی شک به آن مینگریست) ایده این بود که پس از پیروزی قدرت اقتصادی-سیاسی تنها راهی که برای پیروزی واقعی طبقه کارگر باقی میماند همانا تغییر دادن گونهی انسان به شکلی ژنتیکی، فیزیکی و بیولوژیکی است. به بیان دیگر، پس از در دست گرفتن قدرت، تنها حیطهای که بیرون از کنترل میماند جنسیت به عنوان آخرین سنگر بورژوازی ضد انقلاب است. و لذا هدف خلق یک انسان اجتماعی جدید بود. اما این نه از طریق بازپروریهای استالینیستی بلکه از طریق مداخلهی مستقیم بیوژنتیک انجام میشد. در اینجاست که ما وارد یک لحظهی خداآگاهانهی تمامعیار میشویم.
انسان اجتماعی جدید از قرار معلوم دیگر نیازی به سکسوالیته ندارد. اما به چه معنا؟ به این معنا که بازتولید نه تنها از طریق مداخلهی مستقیم ابزارهای بیوژنتیکی انجام میشود و نه دیگر از طریق جفتگیری، بلکه اوضاع بسیار شبیه آرای مالبرانش[۴] است. ایده این است که ما در زندگیهای معمولی خودمان دفعتاً به دام بدنهایمان میافتیم. به عنوان مثال درد را بیواسطه درک میکنیم. این در حالی است که برای یک انسان نئوکمونیست، درد باید تنها شکلی از اطلاعات باشد. کارکرد انسان باید شبیه ماشین باشد: اگر خیلی داغ شد شما یک دستگاه اندازهگیری دارید که به شما میگوید “داغ”. شما لازم نیست حسش کنید، این صرفاً اطلاعات است. بنابراین هدف این بود که انسان مدرن نباید دیگر بیشتر از این بهطور مستقیم درگیر احساسات، عواطف و سایر چیزها بماند بلکه زین پس عواطف فیزیکی باید به عنوان نشانه نگریسته شوند: اطلاعات محض.
شما احتمالاً میدانید که مالبرانش در مداخلهگرایی[۵] خود هبوط را دقیقاً به این شکل تعریف کرده است: هبوط هنگامی اتفاق افتاد که آدم با نگاه کردن به بدن برهنهی حوا فوراً تحت تاثیر قرار گرفت. گویی که در بهشت چنین بوده است که انسانها در درون رویای یک آرمانشهر کمونیستی زندگی میکردند. آنها عشق میورزیدند بدون آنکه به طور مستقیم درگیر آن شوند. همانطور که گفتم تروتسکی یکی از طرفداران زیستکیهانگرایی بود. این تکهای از نوشتههای اوست:
“انسان چیست؟ مشخص است که او موجودی تمام عیار و هماهنگ نیست. خیر! هنوز خیلی چیزها کم دارد! مخلوط رقتآوری است. انسان به عنوان یک حیوان توسط یک نقشه درست نشده بلکه باریبههرجهت بار آمده و در او تناقضات زیادی جمع آمده است. سوال این است که چگونه میتوان این موجود را سامان داد؟ تنظیمش کرد؟ آموزش داد و ساختار جسمی و روانی او را بهبود بخشید؟ این سوالی است که تنها میتوان با سوسیالیسم به آن پاسخ داد… برای تولید یک نسخهی پیشرفتهتر از انسان. این است وظیفهی آیندهی کمونیسم و برای رسیدن به این هدف ما باید قبل از هر چیز، همه چیز را در مورد آناتومی او، فیزیولوژی او و آن بخش از فیزیولوژی او که نام روانشناسی بر آن نهادهاند بدانیم. آدمی باید به خود بنگرد و خود را به مانند مادهی خامی ببیند و یا در بهترین حالت همچون تولیدی نیمساخته و سرآخر بگوید: ای هوموساپین عزیز من، بر روی تو کار خواهم کرد.”
اینها صرفاً اصول ویژهخویانه[۶] نظری نیستند بلکه نمودهای یک جنبش عظیم واقعی در هنر، معماری، روانکاوی، علوم تربیتی و علوم نظامیافته است که صدها هزار انسان را گرد هم آورد. هر آنچه در مورد پلاتانوف صدق میکند در مورد “ما”، رمان استبدادی زامیاتین که معمولاً به عنوان انتقادی بر استالینیسم خوانده میشود هم صدق میکند. در این مورد هم ما بیشتر با یک نقد و آرمانشهر پیشا-استالینی سر و کار داریم با برونیابی[۷] یک سنخ از تمایلات آرمانشهر-گنوسی از انقلاب دهه ۲۰ که در برابر آن مشخصاً استالینیسم واکنش نشان داد. مردم امروز ترجیح میدهند فراموش کنند که هنر آوانگارد به شدت غیرمحبوب بود، و در عوض مداخلهی فرهنگی استالینیستی در اواخر دههی بیست و اوایل دههی سی، که با رئالیسم سوسیالیستی به اوج خود رسید، بسیار محبوب بود. استالین به مخاطبانش وعده داد که عصر رویاهای آوانگارد را به پایان برساند، یعنی وعدهی بازگشت به تصویرهای هنری مردم عادی را داد به همان عشقها، اشتیاقها، احساسات و غیره.
آلتوسر راست میگفت که استالینیسم نوعی اومانیسم است. استالینیسم اومانیسم را حتی به سطح گناه و سیستم جنایی بازگرداند. مگر محاکمات ساختگی استالینیستی چه معنایی داشت؟ آنها عباراتی مانند “گناه”، “مقصر”، “توبه” را معرفی کردند که به طور رسمی با قربانیان به عنوان انسان رفتار میکند (من میدانم که این در واقعیت چه چیز وحشتناکی میتوانست باشد). در مقابل این، بینش تکنو-گنوستیکی یک چشم انداز “خودشیئیسازی” تمام عیار بود. ضدانقلابها به هیچ وجه مقصر تلقی نمیشدند بلکه آنها صرفاً ماشینهای خرابی بودند که باید اصلاح ژنتیکی شوند. مقولههای گناه و غیره بالکل وجود نداشتند. برای مثال، یکی از اولین کارهایی که بلشویکها انجام دادند لغو حکم اعدام بود. سپس، البته، زمانی که تعدادی را در جنگ داخلی اسیر کردند، کاری را که باید انجام میدادند را انجام دادند و بلافاصله آنها را به گلوله بستند. و هنگامی که لیبرالهای غربی در سال ۱۹۱۹ اعتراض کردند که “چرا شما اعلامیههای خود را نقض کردید؟” آنها پاسخی را دریافت کردند که مستحقش بودند: “اما اینکه مجازات اعدام نبود! این فقط یک اقدام بهداشتی بود، یک عملیات کاملاً بهداشتی!” تکرار میکنم، از این نظر، آلتوسر وقتی اصرار داشت که استالینیسم شکلی از اومانیسم است، کاملاً درست میگفت. افراطی واقعی در اصل همان بینش آرمانگرا و گنوسی پساانسانگرایانهی دههی بیست بود.
فرض من این است که پلاتانوف کماکان در یک گفتوگوی دائمی با این هستهی اتوپیایی ماقبل استالینیستی بود. با ظهور و اوج استالینیسم و انقلاب ضدفرهنگی آن، مختصات گفتگو تغییر کرد. زبان پلاتانوف به سمتی چرخید که اکنون جز یک نوشتهی رئالیستی سوسیالیستی سازگار به نظر نمیرسد – و مشکل دقیقاً هم اینجاست. برخی از منتقدان رمانهای متأخر او، بهویژه رمان «روح» او در سال ۱۹۳۵، آن را به عنوان سازش با استالینیسم تخطئه میکنند. علیرغم این واقعیت که رمان هنوز هم یک گروه اتوپیایی، یک ملت، یک جامعهی بیابانی حاشیهای را به تصویر میکشد که ارادهی زندگی را از دست دادهاند و مختصاتشان کاملاً تغییر کرده است. قهرمان رمانْ یک معلم استالینیستی است که در مسکو تحصیل کرده است و به صحرا باز میگردد تا ملت و گروهش را با پیشرفت علمی و فرهنگی آشنا کند و ارادهی آنها را برای زندگی بازگرداند. با این حال، در پایان رمان، قهرمان باید بپذیرد که نمیتواند به دیگران بیاموزد، و این تغییر دقیقاً با تغییر اساسی نقش جنسی نشان داده میشود. من ادعا میکنم که آنچه در پلاتانوف متاخر مییابیم بسیار به فرمول هالیوود نزدیک است: ملتی ناپدید میشود تا امکان ساختن این زوج فراهم شود.
این مرا به «ضد جنس»[۸] و به سه جهتگیری مستقل و حتی گاهی متضاد از یکدیگر میرساند که به زعم من، زمینهی این مقاله را فراهم کرده است. اول، ما با معادلگیری گنوسی جنسیت با سقوط روبرو هستیم. پلاتانوف عمیقاً تحت تأثیر فرقهای قرن نوزدهمی موسوم به «اسکوپتسی»[۹] قرار داشت که در روسیه و اروپای شرقی گسترده بود و نام خود را از روی یک عمل داوطلبانه برای اختگی گرفته بود. به این رویکرد گنوسی، باید امکان دستکاری مطلق بیوتکنولوژیکی تا مرز محو جنسیت، و نیز مصرفگرایی سرمایهداری را نیز اضافه کنیم. بیوتکنولوژی مدرن راه جدیدی را برای تحقق رویای قدیمی گنوسی که همانا رهایی از رابطهی جنسی است را ارائه میدهد. با این حال آلتواره[۱۰] لازم برای این کار را سرمایهداری به عنوان محصول غایی خودش فراهم میکند. تنش زیرجلکی مقاله پلاتانوف نیز از همینجا میآید. آلتوارهی خودارضایی جدید سه یا حتی چهار گرایش را در خود گرد هم میآورد: معنویتگرایی گنوسی، سلطنت علم مدرن، تنظیم کامل زندگی از سوی اتحاد جماهیر شوروی و جهان سرمایهداری کالاهای سودآور. روابط چندگانه بین این گرایشها امکانپذیر است. اول، یک چشمانداز تکنو-گنوسی وجود دارد که عقبنشینی معنوی پساانسانها را به لحاظ تکنولوژیکی اعلام میکند. سپس نوبت به دستکاری سرمایهداری در درونیترین تجربههای ما از ارگاسم میرسد. و در نهایت، ما تمایلی پساانسانی برای غلبه بر جنسیت داریم. آنچه که مقاله «ضدجنس» پلاتانوف را علیرغم سادگی روایی ظاهریاش چنین غنی میکند، فقدان یک «نقشهکشی شناختی»[۱۱] و کلی است: ماشین خودارضایی در فضای این مختصات به کجا تعلق دارد؟ جالب است بدانید که استالینیسم نیز جشن مشابهی از سرزندگی جنسیتزدایی دارد. اگرچه بسیج کامل اولین برنامه پنج ساله استالینیستی به مبارزه با جنسیت به عنوان آخرین حوزهی مقاومت بورژوایی گرایش داشت، اما این مانع از تلاش آن برای بازیابی انرژی جنسی به منظور دمیدن روح در جان مبارزه برای سوسیالیسم نشد. در اوایل دهه ۱۹۳۰، انواع تونیکها به طور گسترده در رسانههای شوروی تبلیغ و در داروخانهها فروخته میشد، با نامهایی مانند «Spermin-pharmakon»، «Sper-mol» و «Sekar fluid—Extractum testiculorum». آلتوارهی تصور شده توسط پلاتونوف به خوبی با تغییر مداوم در اقتصاد لیبیدویی غالب مطابقت دارد، که در آن رابطهی با دیگری به تدریج با اسیر کردن افراد جایگزین میشود، چیزی که لاکان فقید با نو واژهی لاتوز[۱۲] تعمیدش داد – ابژه – آلتوارههایی مصرفگرایانه که میل جنسی را با وعدهی ارائهی لذت بیشتر تسخیر میکنند، اما درواقع تنها چیزی که بازتولید میکنند خود کمبود است: Lack. اما قبل از بررسی بیشتر این موضوع، میخواهم تأکید کنم که پلاتانوف در رمانهای ویرانشهری اولیهاش، دست به کاری منحصربهفرد زده است. ممکن است بگویید اینها نه نقد بلکه تخریب است اما در هر حال نمایشی از نیهیلیسم اشتیاق بلشویکی است، که به وضوح در درون گودال بنیادینش به تصویر کشیده شده، جایی که بسیجی بزرگ برای ساختن پایهی یک ساختمان غولپیکر به نمایش گذاشته شده است: خانهی کمونیسم، اما هیچچیز وجود ندارد جز همان چالهی حفر شده.
اما در عینحال اشتباه است اگر پلاتانوف را یک معترض به معنای معمول کلمه قلمداد کنیم. او در «درون» باقی میماند و منطق کمونیسم اولیه را به سوی پیامد فاجعهبار و نیهیلیستیاش هل میدهد، اما یک قدم هم از موضع یک سوژهی لیبرال سنتی عقب نمینشیند. از این نظر است که من ادعا میکنم او با اومانیستهای متأخر کاملاً فرق دارد، بیایید اسم آنها را “دگراندیشان اومانیستی” بگذاریم که از واکنش مناسب به استالینیسم دفاع میکنند. اگرچه استالینیسم همان پوخی بود که بود (بسیار وحشیانه و غیره) اما در سطح فرهنگیْ مدرنیسم را رد کرد و بازگشت بزرگی به سنت اومانیستی و مردمی روسی داشت. نمیتوان این را به عنوان یک دستکاری صرف رد کرد. برای مثال، آثار کلاسیک روسی مانند پوشکین و داستایوفسکی، در حدود ده میلیون نسخه (دوباره) چاپ شدند. یا موسیقی را در نظر بگیرید: جالب است که آهنگساز روسی که در دورهی استالینیستی به عنوان کلاسیک انتخاب شد، نه موسورگسکی بود و نه ریمسکی-کورساکوف که در خوانشی دستکاری شده، به نوعی چپ حساب میشدند. (ریمسکی-کورساکوف حتی موقعیت دانشگاهی خود را به دلیل حمایت از انقلابیون ۱۹۰۵ از دست داد) نه، این چایکوفسکی بود که میگفتند نباید “نزدیکش” رفت با همهی عواقبی که در این هشدار در پی داشت. وقتی نامههای چایکوفسکی در دوره استالینیسم تجدید چاپ میشد، سانسور میشد، زیرا سوای همه چیز، او یک یهودستیز تمام عیار بود، شاید دیگر ذکر سایر جزئیات جالب زندگی او لزومی نداشته باشد: همجنسگرایی او. اما این، به نحوی متناقض، او را محافظهکارتر هم میکرد، زیرا او دریافته بود که تنها حلقه همجنسگرایان در روسیه آن دوران (اواسط قرن نوزدهم) اشرافزادههای ثروتمند منحط نزدیک به تزار بودند. و در اینجا چایکوفسکی در محافظهکاری خود بسیار بیرودربایست بود. به عنوان مثال، هنگامی که برخی از انقلابیون اقدام تروریستی کردند و تزار اجرای مجازات اعدام را متوقف کرد و حکم را به حبس تغییر داد، چایکوفسکی نامهای خشمگنانه به تزار نوشت و گفت که آنها باید بدون هیچ رحمی تیرباران شوند.
به عبارت دیگر، استالینیسم برای تودهها عملاً به معنای بازگشت به این سنت بزرگ مردمی روسی علیه آوانگارد بود. و از این نظر، حتی نویسندگانی مانند سولژنیتسین نیز به همان شیوهای که با استالینیسم رفتار میکردند، استالینیست باقی ماندند: بخشی از میراث استالینیستی. جورج لوکاچ، که من او را بیشتر و بیشتر تحسین میکنم، اشاره کرده است که “یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ” سولژنیتسین (رمان کوتاهی که اولین قطعه از ادبیات شوروی بود که زندگی روزمره در گولاگ را به تصویر میکشید) با تمام معیارهای رئالیسم سوسیالیستی مطابقت دارد، از لحاظ دیدگاه مثبتی که در این اثر هم وجود دارد فیالمثل در مورد اینکه چگونه -حتی در آنجا- ممکن است زنده هم بمانید. لوکاچ به انگیزهی معمول استالینیستی در جشن کار اشاره کرد: در پایان این یک روز از زندگی زندانی، کار تمام میشود و نگهبان او را به عقب میکشد، اما او مصمم است که حتی اگر در خطر تنبیه نگهبانان هم باشد، کار را تمام کند. برای لوکاچ، این صحنه گواه این واقعیت است که تصور نوعاً سوسیالیستی از تولید مادی به عنوان جایگاه عمل خلاقانه، حتی در چنین شرایط وحشیانهای باقیمانده است: زمانی که در پایان روز، ایوان دنیسوویچ به کار خود نگاه میکند و میبیند که دیواری ساخته است و میفهمد که از ساختن آن لذت برده است. این چیزی است که برای منتقدان غربی کمونیسم شرمآور است، کسی مثل پلاتونوف را کجای دلشان بگذارند؟ شما نمیتوانید بگویید که او یک مرد سادهلوح بود که توسط کمونیسم دستکاری یا بیبصیرت شده بود. نه، اگر یک نفر بود که وحشت ویرانگر، پرتگاهی که در آنجا وجود داشت را دید، آن یک نفر پلاتانوف بود، و او آن را بسیار بهتر از منتقدان لیبرال و غربی کمونیسم دید.
در سال ۱۹۳۵ The New Statesman گفتگوی بین استالین و H. G. Wells را منتشر کرد که در سال ۱۹۳۴ از روسیه دیدن کرده بود. پس از جشن گرفتن و تشکر از استالین، ولز سعی کرد انتقاد کوچکی را انجام دهد تا سر به سر استالین بگذارد. گفت: آیا جوهرهی آزادی امروز این نیست که مردم اجازهی نقد کردن داشته باشند؟ که از طریق آن بتوان صداهای متفاوت و مخالف را شنید؟ ولز اضافه کرد که تصور او این است که بریتانیا به اندازهی کافی از آن برخوردار نیست، اما شاید اتحاد جماهیر شوروی نیز از چنین موهبتی محروم باشد. او فکر میکرد که میبایست استالین را با این حرف خجالت داده باشد که او بلافاصله پاسخ داد که در اشتباه است چرا که در اتحاد جماهیر شوروی این موضوع حتی از بریتانیا هم توسعهیافتهتر است، و اضافه کرد: «ما در اینجا فقط اسمش را گذاشتهایم خود- انتقادی» (ولز ۱۹۳۵). مثال دیگر: هنگامی که در اواخر دهه ۱۹۳۰، استالین سن مجازات اعدام را به دوازده یا سیزده سال کاهش داد، لیبرالهای غربی به طعنه این تصمیم را به عنوان نمونهای نهایی از انسانگرایی (کاذب) سوسیالیستی محکوم کردند. استالین پاسخ کاملی در آستینش داشت: “این نشانهی پیروزی بزرگ آموزش سوسیالیستی ماست. کشور ما آنقدر توسعه یافته است که افراد دوازده یا سیزده ساله بلوغ مردان بالغ را دارند و بلوغ مسئولیت را نیز با خود به همراه میآورد…”
بنابراین، باز هم باید ادعای برخی چپها را که هنوز رویایی اتوپیایی را در سر میپرورانند، رد کنیم که اگر لنین فقط سه یا چهار سال دیگر زنده میماند، با تروتسکی پیمان میبست، دوتایی از شر استالین خلاص میشدند و ما یک اتحاد جماهیر شوروی میداشتیم که به طرز شگفتانگیزی شکوفا و دموکراتیک بود – با آزادی، با آیزنشتاین، با هنر آیندهنگر، با هنر آوانگارد محبوب در میان مردم و با چه و چه و چههای دیگر. مدارک تاریخی دقیق نشان دادهاند که تروتسکی به دلیل گندهدماغی شدیدش مستحق شکست بود. استالین همیشه افرادی را برای گرفتن منصبها نامزد میکرد، در حالی که تروتسکی از جدی گرفتنش امتناع کرده و پیش خود فکر میکرد: “من تروتسکی بزرگ هستم، بنیانگذار ارتش سرخ، اجازه دهید آن مرد در دسیسههای کوچکش موش بدواند، من تنها به یک سخنرانی بزرگ در دفتر سیاسی Politburo نیاز دارم. ققط همین. بعد کار استالین ساخته است!” میزان اشتباه محاسباتی او حیرتانگیز است.
اجازه دهید به منحصر به فرد بودن پلاتانوف بازگردم. اولین نکتهام این است که اگر واقعاً میخواهید استالینیسم را درک کنید، باید رویای قبلی را درک کنید و این که چگونه استالینیسم واکنشی به این پروژهی رادیکال پیش از خود در دههی ۱۹۲۰ بود. دههی ۱۹۲۰ در اتحاد جماهیر شوروی بسیار مبهمتر از آن چیزی بود که معمولاً تصور میشود، و پلاتانوف بینشی از این دوران را که با تنشهای رادیکال آغشته بود ارائه میدهد. جای تعجب نیست که استالین از او متنفر بود. رابطهی استالین با شاعرانی که امروزه به خاطر عظمت آنها جشن گرفته میشود، بسیار مبهم بود. استالین تقریباً از آنها میترسید، اما به آنها احترام هم میگذاشت. هنگامی که در سال ۱۹۳۳ اوسیپ ماندلشتام “هجویهی استالین” معروف خود را که یک شعر طنز تند علیه استالین بود، نوشت، KGB در صدد اجرای برنامهای برای دستگیری و حذف او برآمد. استالین شخصاً مداخله کرد و گفت که چند سال تبعید برایش کافی است. تنها بعدها، در سال ۱۹۳۸، یعنی زمانی که دیگر برای مداخلات اومانیستی استالینیسم دیر شده بود و پاکسازیها جهانی شده بودند ماندلشتام دوباره دستگیر شد. در مورد پاسترناک هم همینطور بود. او نیز قبلاً در لیست حذف KGB بود. استالین نپذیرفت و گفت پاسترناک شاعر است و او را تنها گذاشت تا برای خودش «روی ابرهایش راه برود».
باز هم، این اولین درس بزرگی است که از پلاتانوف آموخته شد: مدینهی فاضله پیشااستالینیستی. سوال دوم این است که با توجه به فرآیند توصیف شده توسط پلاتانوف، ما امروز کجای این دستکاریهای تکنولوژیکی تجربههای بدنی خود، واقعیت و غیره هستیم. من فکر میکنم که پیشرفتهای مداوم در بیوژنتیک به طور مؤثری در حال تغییر طبیعت انسان است. فرانسوا بالمه[۱۳] مینویسد که این پیشرفت در بیوژنتیک چندپاره میشود:
“شرایط تولید مثل انسان و جدا کردن آن از رویارویی دو جنس، امکان اصلاح نژادی تعمیمیافته، ساخت کلونها، هیولاها یا دورگههایی را فراهم میکند که محدودیتهای یک گونه را در هم میشکند. مرزهای واقعیت زیستشناختی عملاً جابجا و مطمئنترین محدودیتها برای هرآنچه باید نمادسازی شود، یعنی زندگی، مرگ، فرزندخواندگی، هویت بدنی، تفاوت جنسیتها شکننده شدهاند. شبیهسازی اصولاً به ما اجازه میدهد که از شر شریک در زندگی خود خلاص شویم، و در نتیجه از جنس دیگر، یا حتی از دست هر تغییری خلاص شویم: شخص بدون تغییر، خود را تداوم میبخشد. در اینجا یک جهش تاریخی وجود دارد که حداقل به اندازهی مرگ نوع بشر که توسط شکافت هستهای ممکن شده است رادیکال است” (Balmès 2011:16).
در واقع، گفتمان عصبی[۱۴] که در آن فرد با مغزش یکی فرض میشود، در تمام جنبههای زندگی ما، از قانون گرفته تا سیاست، ادبیات، پزشکی و فیزیک نفوذ کرده است. به عنوان بخشی از این انقلاب عصبی[۱۵]، بودجه نظامی عظیمی در تحقیقات عصبشناسی سرمایهگذاری میشود. بارزترین مورد آن به دارپای[۱۶] معروف آمریکایی (آژانس پروژههای تحقیقاتی پیشرفته دفاعی) برمیگردد که شامل سه رشته است: تجزیه و تحلیل روایت، شناخت تزایدی (در امتداد خطوط پروژهی مرد آهنین[۱۷] و غیره برای تولید سرباز با ظرفیتهای شناختی پیشرفته) و روباتهای خودمختار (با هدف تبدیل بخش بزرگی از ارتش به رباتیک که کنترل آن آسانتر است و بار اقتصادی پرسنل نظامی و تلفات جانی سربازان را کاهش میدهد). همچنین میتوان از ربات-سربازان خودگردان برای توقف بیرحمانهی اعتراضات و سرکوب شهروندان در موارد نافرمانی مدنی استفاده کرد. ایدهی اصلی دارپا محافظت از شهروندان ایالات متحده در برابر افراد (خارجی) بد با کشف میزان آسیبپذیری برخی افراد در برابر “روایتهای” تروریستی (داستانهای شفاهی، سخنرانیها، تبلیغات، کتابها، و غیره) و سپس جایگزینی این گونه روایتها با روایتهایی بهتر است. به بیان ساده، دارپا تلاش میکند تا ذهنها را با داستانها شکل دهد. اما چگونه؟ نکتهی اصلی همینجاست: دارپا میخواهد مطالعهی تأثیر روایت را با گسترش آن به حوزهی عصبی زیستشناختی متحول کند. بنابراین، تحلیل روایی استاندارد یک چرخش شوم پیدا میکند: هدف متقاعد کردن تروریست بالقوه از طریق لفاظی یا خط استدلال مناسب (یا حتی شستشوی مغزی ساده) نیست، بلکه مداخلهی مستقیم در مغز او برای تغییر عقیدهاش است. مبارزهی ایدئولوژیک دیگر از طریق استدلال یا تبلیغات انجام نمیشود، بلکه از طریق نوروبیولوژی، یعنی از طریق تنظیم فرآیندهای عصبی در مغزهای ماست که صورت میپذیرد. حال مسئله این است: چه کسی تصمیم میگیرد که چه روایتهایی خطرناک هستند و لذا نیاز به اصلاح عصبی دارند؟ آزمایشهایی باورنکردنی در اینجا انجام میشود. به عنوان مثال، ممکن است قرصی وجود داشته باشد که درک شما از زمان را تغییر دهد، به طوری که شما یک دقیقه را به عنوان یک روز تجربه کنید و غیره… و سپس ایدههایی در مورد اینکه چگونه از این کار سود ببرید، خطور میکنند. بیایید فرض کنید من مرتکب تجاوز جنسی یا جرم مشابهی شدهام و حالا به پنج یا ده سال محکوم شدهام. بیایید بگوییم که من دانشمند بزرگی هستم که برای بشریت سودآور است (که نیستم)، بنابراین غمانگیز است که من را برای این زمان از دست بدهید. بنابراین تصورم این است که من پنج یا ده سال زندانی هستم اما آن قرص را مصرف میکنم تا در واقعیت جامعه فقط یک روز مرا از دست داده باشد در حالی که من آن را ده سال تجربه میکنم. خوب، تداعی فوری من این است که چرا فقط تنبیه؟ چرا رابطهی جنسی نباشد؟ (شما فقط یک دقیقه این کار را انجام میدهید، اما…) بنابراین، دوباره، چیزی که میخواهم در اینجا تأکید کنم این است که ما در مورد چیزی تخیلی صحبت نمیکنیم… دارپا هم الان دارد این کار را انجام میدهد.
ما نباید این موضع پساانسانی را به باور مدرن به امکان تسلط کامل بر طبیعت تقلیل دهیم. نباید آن را به نخوتی دکارتی تقلیل دهیم (حتی طبیعت انسان کاملاً در دسترس خواهد بود و ما افرادی را خلق خواهیم کرد که احساساتشان کنترل شود و در عین حال تواناییهای دیگر آنها – هوش و غیره – افزایش یابد). ژان پیر دوپوی[۱۸]، نظریهپرداز فرانسوی فجایع، این تمایل را تشخیص داده است، یعنی واژگونی عجیب نخوت انسانمحور سنتی دکارتی، که فناوری بشری را پایهریزی کرده است. این واژگونی به وضوح در رباتیک، ژنتیک، نانوتکنولوژی، زندگی مصنوعی و تحقیقات هوش مصنوعی امروزی قابل تشخیص است:
“چگونه میتوانیم توضیح دهیم که علم به یک فعالیت «خطرناک» تبدیل شده است که به گفتهی برخی از دانشمندان برجسته، امروزه تهدید اصلی برای بقای بشریت به حساب میآید؟ برخی از فیلسوفان در پاسخ به این سؤال میگویند که رویای دکارت – «چیره و صاحب طبیعت شدن» – بد از آب درآمده است و ما باید فوراً به جایگاه «تسلط بر تسلط» بازگردیم. آنها هیچ سرشان نمیشود و نمیبینند که فناوری، که از طریق “همگرایی” همهی رشتهها در افق ما نمایان شده است هدفش دقیقاً عدم تسلط است. مهندس فردا نه به خاطر سهلانگاری یا نادانی است که میرود تا یک “شاگردِ جادوگر” شود، بلکه با انتخاب خود این شغل را برمیگزیند. او ساختارها یا سازمانهای پیچیدهای را به خود «میدهد» و سعی میکند با کاوش در ویژگیهای عملکردی آنها، تواناییهای آنها را بیاموزد [رویکرد صعودی، از پایین به بالا. او یک کاوشگر و آزمایشگر خواهد بود، حداقل به اندازهی یک مجری[۱۹]]. معیار موفقیت او بیشتر از میزان غافلگیر شدنش توسط آفریدههای خودش سنجیده میشود تا میزان انطباق آنها با فهرستی از وظایف از پیش تعیین شده”. (دوپوی ۲۰۰۴، به نقل از بسنیه ۲۰۱۰: ۱۹۵).
در اینجا دوپوی درست میگوید: این ایده سنتی دکارتی از علم مدرن یا همان ایدهی سلطهی کامل، بسیار مبهمتر از میل برای خلق هیولایی است که از ما پیشی بگیرد. چیزی که ما میخواهیم هوش مصنوعی است که شروع به بازتولید خود کند: میخواهیم غافلگیر شویم. بنابراین به جای اینکه خطری را در آن ببینیم، باید به جای صرفنظر کردن از آن، در جبین آن یک صورتبندی نوین و بسیار جالبتوجه را بخوانیم که به لطف آن اصلاً نمیدانیم که به کجا میرویم! از یک سو، بشریت به نوعی در پایان خود قرار دارد. منظورم از این، برای مثال، حقیقت بسیار اساسی انسان بودن ماست، یعنی شما بین زندگی درونی و بیرونی تمایز قائل میشوید (افکار من درون من است، واقعیت آنجا بیرون است). بدون این فاصلهی حداقلی ما انسان نیستیم. این در حال حاضر نقض شده است. همهی ما با این داستان قدیمی آشنا هستیم، آنها را در رسانه ها هم میشنوید که چگونه حتی استیون هاوکینگ دیگر نیازی به انگشت کوچک معروفش ندارد. امروزه شما میتوانید، هر چند ابتدایی، اما با این وجود، مستقیماً مغز خود را به یک ماشین وصل کنید. مشکل این است که از یک طرف خدایگون میشوید: به چیزی فکر میکنی و آن اتفاق میافتد. من ویلچرهایی را برای افراد معلول دیدهام، شما فقط به کلمهی «روشن» فکر میکنید و دستگاه راه میافتد، شما فکر میکنید «چپ»، دستگاه به چپ میرود. این مطابق با چیزی است که ایدهآلیستهای آلمانی آن را «شهود فکری»[۲۰] مینامیدند، شهود ایدهآل شما بلافاصله با واقعیت منطبق میشود، این شهود دارای قدرت خلاقیت است. مشکل این است – به زبان سخیف -: “هر آنچه بیرون میآید تو هم میرود”. اینکه بتوانید دنیای بیرون را به این طریق تحت تأثیر قرار دهید سویهی دیگری هم دارد، به این معنی که «زندگی درونی» ما نیز قابل کنترل میشود. بنابراین من فکر میکنم این یکی از پیشرفتهای مرتبط با امکانات بیوژنتیک است که همگی بسیار ابتدایی هستند اما با این وجود چیزی در اینجا در حال ظهور است که نمیدانیم معنی آن چیست اما سؤالات بسیار جالبی را به وجود میآورد. فروید، در کتاب “تمدن و ملالتهای آن” پیش از این، زمانی که در مورد به اصطلاح «خدای مصنوعی»[۲۱]، یعنی افزایش مصنوعی ظرفیتهای ما صحبت میکرد، این تحول را پیشبینی کرده بود. او به خوبی دید که چگونه این امر باعث اضطراب و نارضایتی بیشتر خواهد شد. این چیزی است که آن فیلمهای مضحک و عمدتاً خسته کننده درباره ابرقهرمانانی مانند بتمن، سوپرمن و اسپایدرمن نشان میدهند.[۲۲]
لاکان به وضوح این رویکرد را مشاهده کرده بود، هنگامی که در سمینار اخلاق خود، از «نقطهی آخرالزمان» (Lacan 1992: 207)، یعنی اشباع غیرممکن امر نمادین توسط امر واقعی ژوئیسانس، غوطهور شدن کامل در ژوئیسانس عظیم، سخن گفت. وقتی به شیوهی هایدگری میپرسد: «آیا ما در دنیایی که در آن زندگی میکنیم… از مرزعبور کردهایم؟» (۱۹۹۲: ۲۳۱)، او به این واقعیت اشاره میکند که «امکان مرگ امر نمادین به یک واقعیت ملموس تبدیل شده است» (Chiesa 2007: 177). لاکان به تهدید هولوکاست اتمی اشاره میکند. با این حال، امروز ما در موقعیتی هستیم که میتوانیم نسخههای دیگری از این مرگ نمادین را ارائه دهیم. در آن زمان، لاکان پیشبینی کرده بود که مشکل این نیست که ما در مقابل ماشینها تبدیل به کوتوله خواهیم شد، بلکه مشکل ورود به مرحله جدیدی است که در آن این مکملهای تکنولوژیکی دیگر به عنوان ماشینهای بزرگ «آنجا» نیستند، بلکه به صورت تکههایی ریز از فناوری در درون ما کاشته خواهند شد. بنابراین ما حتی قادر نخواهیم بود که آنها را به عنوان یک ماشین خارجی تجربه کنیم… آنها مانند دستگاه دیالیز به جهان بیرون قدم نخواهند گذاشت (در دیدن یک ماشین بیرون از خود که زندگی شما به آن بسته است چیزی بسیار تحقیرآمیز وجود دارد). نه، این ایمپلنتها (درون-کاشتها) نامرئی خواهند بود و کار خود را در سطحی بسیار پایینتر از آستانهی ادراک ما انجام خواهند داد. چیزی که نانوتکنولوژی را بسیار هیجانانگیز میکند، چشمانداز ساخت اشیاء و فرآیندها در ابعاد کوچکی است که در آن تمام همبستگیها با دنیای زندگی معمولی ما به طور مؤثری از بین میرود، گویی با واقعیتی جایگزین روبرو باشیم: هیچ مقیاس مشترکی بین واقعیت نانو و دنیای واقعی ما وجود ندارد و با این حال ما میتوانیم واقعیت خود را تحت تأثیر قرار دهیم و آن را از طریق فرآیندهای نانو دستکاری کنیم. وضعیت تغییریافتهی علم که از انبوهی از اشیاء کاملاً جعل شده توسط علم دلالت میکند، توسط لاکان متاخر تاکید شده است:
“علمی که اکنون در دسترس داریم – اگر بتوان آن را به این شکل در دست گرفت – منظورم این است که، در جهان ما به گونهای فراتر از هر چیزی که بتواند دانش ما را به حدس و گمان وادار کند حضور دارد. در واقع، فرقی هم نمیکند، لازم است فراموش نکنیم که این ویژگی علم ما است که دانش بهتر و گستردهتری از جهان ارائه نکرده، بلکه در جهان چیزهایی به وجود آورده که سطح ادراک ما هیچ راهی برای ورود به آن ندارد” (لاکان ۲۰۰۷: ۱۵۸)
بنابراین علم و فناوری امروزه دیگر فقط در پی درک و بازتولید فرآیندهای طبیعی نیست، بلکه در پی تولید اشکال جدیدی از حیات است که ما را شگفتزده خواهد کرد. هدف، دیگر تنها تسلط بر طبیعت موجود نیست، بلکه تولید چیزی جدید است – بزرگتر و قویتر از طبیعت معمول، از جمله خودِ ما (به وسواس هوش مصنوعی، با هدف تولید مغزی قویتر از انسان توجه کنید). رویایی که تلاش علمی-تکنولوژیکی را سرپا نگه داشته است، سرآغاز فرآیندی بیبازگشت است، فرآیندی که خود را به صورت تصاعدی بازتولید میکند و بر روی خودش ادامه مییابد. آیا نمیتوان نتایج غیر قابل پیشبینی آزمایشهای نانوتکنولوژیکی را تصور کرد؟ شکلهای جدیدی از حیات که خود را به نحوی خارج از کنترل و به روشی شبیه سرطان بازتولید میکنند؟ در اینجا یک توصیف استاندارد از این ترس آورده شده است:
“در عرض پنجاه تا صد سال، دستهی جدیدی از موجودات احتمالاً ظهور خواهند کرد. این موجودات مصنوعی خواهند بود به این معنا که در اصل توسط انسان طراحی خواهند شد. با این حال، آنها تکثیر شده و به چیزی غیر از شکل اصلی خود «تکامل» خواهند یافت. آنها تحت هر تعریف معقولی از کلمهی “زنده” خواهند بود. […] سرعت تغییرات تکاملی بسیار سریع خواهد بود. […] تأثیر بر بشریت و زیست کُره میتواند بسیار وخیم باشد، بزرگتر از انقلاب صنعتی، سلاحهای هستهای، یا آلودگی محیطی” (Farmer and Belin 1992: 815) .
این ترس جنبه لیبیدویی خودش را هم دارد: ترس از بازتولید غیرجنسی یا آسکسوال زندگی ترس از نازنده undead. این “زنده لاشها” غیر قابلتخریب هستند، تند و مرتب پخش میشوند و خود را تقسیم میکنند و از طریق تقسیم بازتولید…. ترسناکند. این همان ترس اسطورهایست از یک موجود که لاکان آن را lamella مینامد: لیبیدویی که مانند یک ارگان غیرانسانی و بدون بدن کار میکند. یک عنصر اسطورهای پیشاذهنی که از زندگی “نازنده” (زنده لاش) ساخته شده است.
آنچه این گجتها و یا آلتوارهها را که بسیار فراتر از هدف اولیهی خود یعنی تکمیل بدن انسانی رفتهاند ترسناک و uncanny میسازد این است که آنها از یک اقتصاد لیییدویی دیگر و بدیل پیروی میکنند. یک اقتصاد لیبیدویی کاملاً متفاوت از انسانهای جنسیشده به مثابهی موجوداتی زبانی.
آلتوارهها و گجتهای تکنولوژیک به طور بالقوه زندهلاش هستند: آنها به صورت ارگانهای انگلی، ارگانهای بدون بدن، عمل میکنند و ریتمهای تکراری خودشان را برما تحمیل. برمایی که قرار بود ارباب آنها باشیم و آنها خدمترسان ما. این همان دیدگاه لاکان است که دنیای ما را مرتباً در حال پُر شدن از لاتوزها به عنوان زندهلاشهایی نازنده میدید.
در اینجا باید سرمایهداری را نیز وارد معادله کنیم: ما در اینجا با زنجیرهای از انواع و اقسام مازادها سر و کار داریم. دانش تکنولوژی با دانش مازاد خودش. دانشی مازاد بر conaissance که هم الان وجود دارد. دانشی که در تنِ ابژههای جدید وجود دارد. همچنین با ارزش افزودهی سرمایهداری یعنی کالایی کردن این دانش مازاد به منظور تولید آلتوارههایی بیشتر. و در آخر لذت مازاد که کماهمیتتر از بقیه نیست. آلتوارههایی به شکل Object a تا اقتصاد لیبیدویی به سمتی حرکت و جریان یابد تا لاتوزها[۲۳] همچنان بر سر ما ارباب بمانند.
با این حال، من در اینجا یک چشمانداز برای رهایی لذتهای انسانی میبینم. داستان اینچنین پیش میرود: ما آلتوارههای مختلفی داریم. [… برای تعامل اروتیک] هر دو دستگاه [آلتواره] شروع میکنند به کار کردن. وظیفه سوپرایگویی ما برای لذت بردن انجام یافته است، در حالی که میتوانیم آرامش داشته و گفتگوی خوبی داشته باشیم، فیلم ببینیم و غیره. ما از سوپرایگو آزادیم و این رهایی از خیالات زشت ما را قادر میسازد تا کارهای متمدنانهتری انجام دهیم.
به تازگی یکی از فانتزیهای دوران کودکیام را به یاد آوردم. فانتزی «بچه ها از کجا میآیند؟» این فانتزیها جنونآمیز هستند، اما اشتباه است که فکر کنید با فرارسیدن بلوغ، «سکس واقعی» هم میآید و دیگر نیازی به خیالپردازی ندارید. نه خیر! تناقض انسانها در این است که شما به شکل توسعهیافتهتری به این خیالات تا انتها نیاز خواهید داشت. از کودکی میدانستم که بچهها را لکلک ها میآورند، اما بعد با مشکل مواجه شدم. من بالاخره در مورد رابطهی جنسی چیزهایی یاد گرفتم، اما هنوز در سادهلوحی خودم نمیتوانستم آن را باور کنم. این تقریباً یک واکنش کاتولیک بود: “چطور ممکن است چیزی به نجابت و معصومانگی یک کودک از بدنهای عرقکرده و برهنهی درهم آمیخته بوجود بیاید؟” و من یک راهحل پیدا کردم: بله، برای بچهدار شدن نیاز به رابطهی جنسی دارید، اما هر موجود منطقی میداند که این لکلک هستند که آنها را می آورند. بنابراین در حین عشقورزی یک لکلک شما را مشاهده میکند و اگر عملکرد خوبی داشته باشید، به عنوان جایزه یک بچه دریافت خواهید کرد و تمایلات جنسی ما همینگونه عمل میکند. بنابراین اگر به خاطر داشته باشید – ماشینها وزوز میکنند و ما دیگر این وظیفه را نداریم. وظیفهی ما برای داشتن رابطهی جنسی انجام شده است. و سپس با آن زن صحبت میکنم و به طور اتفاقی دستهایمان به هم میخورد و شاید، فقط شاید، ماجرا به رختخواب ختم شود. ما قبلاً این کار را برای “دیگری بزرگ” انجام میدادیم، اما حالا همهاش سود خالص است.
اگر ما بپذیریم که داریم به این ساحت پساانسانی نزدیک میشویم با یک مشکل فلسفی بزرگ روبرو خواهیم شد و آن ناممکن بودن نمادین کردن نتایج آن است. دانش به ما میگوید که ما نه انسان، بلکه آدم آهنیهایی هستیم که به طور بیولوژیکی دستکاری شدهایم. آیا ما میتوانیم تجربهی خود را به سمت چیزی تغییر دهیم که با این تصویر همخوانی داشته باشد؟ اینجاست که قضیه جالب میشود:
برخی از شناختگراها ادعا میکنند که ما این حقیقت را تنها در مورد مکانیسم عینی بیولوژیکی خود خواهیم دانست اما هیچگاه آن را نمیتوانیم بپذیریم این بدان معناست که ما همواره خود را به عنوان ارادهی آزاد درک میکنیم. یک نسخه از این گفتگو هم وجود دارد که میگوید البته که دانشها حقیقی هستند اما در عین حال رفتارهایی اجتماعی هستند که تنها در درون جامعهی بیناذهنیتی مشخص تمرین میشوند. به اینجا که برسیم دیگر قضیه را نمیشود بیشتر از این تقلیل داد چون نمیتوان گفت که «این جامعهی بیناذهنیتی چگونه به این بیان عصبشناسانه رسیده است؟» زیرا جامعهی بیناذهنیتی خود پیشنیاز و پیش-بودِ این بیان عصبشناسانه است.
یک راه حل سوم هم هست که من بالشخصه به آن بسیار احترام میگذارم و متعلق است به شناختگراهای رادیکالی مانند پاتریسیا و پاول چرچ لند[۲۴]. آنها مدعیاند که میتوان رویکردهای ذهنی خودمان را به نحوی تغییر دهیم که با نتایج شناختشناسانهی زندگی روزمره هماهنگ باشد. با این حال به نظر من این راه حل هم کار نخواهد کرد چون باز مبتنی بر وجود یک ارادهی آزاد پیشینی، قدیم و مستقل است.
توماس متسینگر که یک شناختگرا و در عینحال بودیست آلمانی است منطق را به یک سطح و نتیجهگیری بسیار رادیکالتر کشیده است: میگوید که تنها چیزی که ما را به یکپارچگی قادر میسازد تا این تجربهی ذهنی را بپذیریم که “خودی” وجود ندارد و ما صرفاً آدم آهنیهایی نورولوژیک هستیم و یا افکاری بدون متفکر “روشنبینی بودایی” است.
هنگامی که فرد به روشنبینی بودایی میرسد فکر میکند اما سوژه نیست. گفتار[۲۵] و گفتهشد[۲۶] بر روی هم میافتند.
فارغ از مسائلی که این نتیجهگیری به همراه دارد برای من جالب است که چگونه بودیسم همیشه و همیشه به داخل این بنبست میافتد: بنبست شکلی پایدار از ذهنیت. به عنوان مثال نگاه کنید که بوداییها چگونه با مسئلهی جنگ روبرو میشوند. هنگامی که آنها در تبت یک خانهی تازه میخواهند بنا کنند حسابی حواسشان هست که حتی یک کرم هم کشته نشود. نکتهای که میخواهم بگویم اما مربوط میشود به اوایل بودیسم یعنی هنگامی که تعدادی از پادشاهان به بودیسم گرویدند و حالا باید ارتشی از بوداییها تشکیل میدادند. آنها سه راهحل برای کشتن دیگری پیدا کردند: اولین همان راهحل استانداردی است که در غرب هم پیدا میشود: کشتن به منظور جلوگیری از شری بزرگتر مجاز است. مشکل منطقی اما این است که کجا قرار است که این منطق بایستد؟ وقتی ژاپن چین را در ۱۹۳۰ فتح کرد توجیه آنها دقیقاً همین بود. این که چینیها موجوداتی فاسدشده هستند و ما آنها را فتح کردهایم تا صلح به ارمغان بیاوریم.
راه حل دومی هم وجود دارد: “هنگامی که فاصله بگیری تو بیرون از دایره زندگی هستی بنابراین اعمال تو کارما به حساب نمیآیند بنابراین هر کاری که دلت میخواهد میتوانی انجام بدهی”. قضیه این است که طبق این راهحل، کشتن دیگری تنها وقتی شر است که تو به عنوان یک فرد درگیر آن شده باشی اما اگر آن را از نقطهای انجام دهیم که متعلق به فردی آزاد شده باشد هر کاری قابل قبول است.
بنابراین کشتن از طرف انسان رها شده[۲۷] و بیدار شده قابل قبول است. مفهوم لیبراسیون در بودیسم بسیار رادیکال است و به این معنی است که خود را از دایره زندگی بیرون ببریم به جایی که دیگر اعمال تو از خود ردی به جایی نگذارند.
این راه حل از راه حل قبلی هم پیچیدهتر است و اینگونه کار میکند: بله هر کشتنی از خود اثر به جا میگذارد. اگر من کسی را بکشم در زندگی بعدی به جای اینکه شیر به دنیا بیایم تبدیل به کرمی کوچک خواهم شد. اما اگر آن که میکشی شر باشد و قرار باشد که فردا صدها هزار نفر را بکشد اما هنوز نکشته است تو او را از دریافت این کارمای بد بازداشته و به این ترتیب او را نجات دادهای. با به دست آوردن کمی کارمای بد رفتاری قهرمانانه انجام دادهام و اجازه دادم تا دیگری شاید هم خودم در زندگی بعدی یک فیلسوف به دنیا بیاییم. این همان کلک استالینیستی است. من با پذیرش عمل قهرمانانه کارمای بد را می پذیرم تا دیگری آن را به خود نگیرد. این عمل اخلاقی ناب است و به همین دلیل است که کارمای بد من تبدیل به کارمای خوب میشود: تبدیل به سود.
من میگویم که بزرگترین فاجعه بودیسم از مفهوم “بودی ساتوا” شروع میشود یعنی کسی که روشنبین شده است اما از روی همدردی با تمام رنجهای جهان به جهان واقعی برمیگردد.
او میگوید من به دایرهی پدیدارهای معمولی و واقعی رنج برمیگردم تا زمانی که همهی انسانها یا همهی موجودات مانند من از درد آزاد شوند.
این ایده میان بودیسمها اختلاف عمیقی انداخت و کماکان آنها میان دو شکل مختلف از روشنبینی نوسان میکنند: از یک سو شما این ایده را دارید (بگذاریم اسمش را واقعگرایی رادیکال) که مطابق آن روشنبینی یعنی یک اتفاق جهانی که از طریق آن تمامی رنجها ناپدید میشوند. از سوی دیگر شما یک نسخهی مینیمالیستی و صادقانهتر و متقاعدکنندهتر دارید که میگوید بودا کسی نیست که در ابرها زندگی میکند و برگشته است تا به ما کمک کند برای اینکه روشنبین شدن به این معنی نیست که شما جای دیگری باشید. شما اینجا میمانی: کاملاً و مستقیم به عنوان یک انسان اما در عین حال روشنشده. تنها چیزی که این وسط تغییر کرده رویکرد شماست به زندگی. بودیسم میان این دو قله نوسان میکند به خاطر همین است که شما در میان بودیستها هم انسانهای صلحجو میبینید و هم کسانی که دستورهای رادیکال برای کشتن میدهند.
…
رویکرد بودیستی روشنبینی به هر حال ما را با یک مسئلهی دیگر هم روبرو میکند. امروزه کمابیش ثابت شده است که آن حالتی که ما به آن نیروانا میگوییم از طریق قرص هم قابلدسترسی است. اینجاست که بوداییها به دردسر میافتند خصوصاً این که بیوشیمی حالا دارد به طرز طعنهآمیزی قرصهایی به نام قرص روشنبینی تولید میکند. سوال این است که چرا باید فرایند خستهکنندهی ارتقاء روحی را انجام داد هنگامی که میتوان قرصی را بالا انداخت و بفرما: آنجایی!
این قضیه دردناک است چون اندازهگیریهای فعالیت مغز نشان داده است که تجربهی درونی روشنبینی دقیقاً شبیه تجربهی خوردن قرص است. برخی بوداییها میان شادی محق[۲۸] و نامحق[۲۹] فرق قائل میشوند و میگویند شادی شیمیایی حساب نیست چون محق نیست. اما من فکر میکنم که این با کل منطق وجودی نیروانا مغایرت دارد چرا که اخلاقی را وارد معادله میکند که بودیسم فاقد آن است. همهی اینها نشان میدهد که آب اخلاق با بودیسم در یک جو نمیرود اما نه به این دلیل که روشنبینی بودایی یک تجربهی رادیکال حقیقی نباشد. مشکل به آنجا بر میگردد که میتوان آن را با این پرسش سخیف مطرح کرد:
چرا من آدمها را نکشم و تجاوز نکنم هنگامی که میتوان در عین حال روشنبین ماند؟
به گمان من بودیسم برای این سوال جوابی ندارد. شاید بتوان در سنتهای ابراهیمی پاسخی پیدا کرد از جمله اسلام. میگویم اسلام چون این بارها شنیده شده است که در اسلام برای خداوند کاملاً علیالسویه است که تو به چه چیزی واقعاً باور داری؛ آنچه برای خدا مهم است فقط و فقط خودِ آیین است. در اینجا ما با یک جور بیرونی کردن کامل اخلاق روبرو هستیم درسی که میتوان از سنتهای یهودی و مسیحی گرفت و آن اینکه زندگیِ درونی اهمیتی ندارد: همهی جانیان و آدمکشها هم زندگی درونی دارند. همهی آنها هم داستان خود را برای تعریف کردن دارند اما نکته اینجاست که زندگی درونی آتنتیک و صادقانه تنها یک ماسک است. یک فانتزی که ما درست میکنیم تا از نتایج اعمال خودمان فرار کرده باشیم.
Bibliography:
Balmès, François (2011) Structure, logique, aliénation. Toulouse: Érès.
Besnier, Jean-Michel (2010) Demain les posthumains: Le futur atil encore besoin de nous? Paris: Fayard.
Chiesa, Lorenzo (2007) Subjectivity and Otherness: A Philosophical Reading of Lacan, Cambridge, MA: MIT Press.
Dupuy, JeanPierre (2004) “Le problème théologicoscientifique et la responsabilité de la science.” Le Débat 129: 175–۹۲٫
Farmer, J. Doyne, and Belin, Aletta d’A (1992) “Artificial Life: The Coming Evolution.” In Artificial Life, ed. C. G. Langton et al., 815–۴۰٫ Reading, MA: AddisonWesley. Figes, Orlando (2001) Natasha’s Dance: A Cultural History of Russia, London: Allen Lane.
Hady, Ahmed El (2012) “Neurotechnology, Social Control and Revolution.” Big Think. http://bigthink.com/hybrid-reality/neurotechnology-social control-and-revolu-tion.
Lacan, Jacques (1992) The Ethics of Psychoanalysis. London & New York: Routledge.
Lacan, Jacques (2007) The Other Side of Psychoanalysis, London & New York: W. W. Norton.
Platonov, Andrey (2009) The Foundation Pit, New York: NYRB.
Platonov, Andrey (2013) “The AntiSexus.” Trans. Anne. O. Fisher. Cabinet, 51: 48–۵۳٫
Wells, H. G. (2014) “H. G. Wells: ‘It seems to me that I am more to the Left than you, Mr Stalin” .New Statesman [27 October 1934]. http://www.newstatesman.com/politics/2014/04/h-g-wells-it-seems-me-i-am-more-left-you-mr-stalin.
Žižek, Slavoj (2012) “From Animal to ‘Stamina Training Unit’.” In An Essay on Negativity, Immanence, and Freedom, ed. Oxana Timofeeva, 6–۱۱٫ Maastricht: Jan van Eyck.
↑۱ Sexuality in the Posthuman Agehttps://stasisjournal.net/index.php/journal/article/view/33/44
↑۲ Chevengur
↑۳ The Foundation Pit
↑۴ Malebranche
↑۵ Occasionalism
↑۶ idiosyncratic
↑۷ extrapolation
↑۸ anti-sexus
↑۹ Skoptsi
↑۱۰ gadget
↑۱۱ cognitive mapping
↑۱۲ les lathouses
↑۱۳ François Balmès
↑۱۴ neurodiscourse
↑۱۵ neurorevolution
↑۱۶ DARPA
↑۱۷ Ironman
↑۱۸ Jean-Pierre Dupuy
↑۱۹ executor
↑۲۰ intellectual intuition
↑۲۱ prosthetic god
↑۲۲ نمیتوانم به این واقعیت طعنهآمیز اشاره نکنم که عنوان آخرین فیلم سوپرمن، مرد پولادین The Man of Steel. ترجمه تحت اللفظی انگلیسی “استالین” است.
↑۲۳ Les Lathouses
↑۲۴ Patricia and Paul Churchland
↑۲۵ enunciation
↑۲۶ Enunciated
↑۲۷ liberated
↑۲۸ deserved
↑۲۹ undesserved