مقدمه

در همین ابتدا برای اجتناب از به سرقت رفتن دارایی های روانی یک فرد، باید به این موضوع اشاره کنم که اصطلاح «سرقت روانی»، ترجمه فارسی قابل فهمی از اصطلاح تخصصی (extractive introjection) روانکاو برجسته ­­ای به نام کریستوفر بولاس است. احتمالاً درک ایده های خلاقانه کریستوفر بولاس نیز همانند ایده های دونالد وینی­کات، با نیم قرن تأخیر همراه خواهد بود. به طرز غریبی بشر اغلب به هر دستاورد جدیدی که در جهت رستگاری او بوده، دست کم در وهله اول برای سال ­­ها و حتی قرن­­­ ها پشت کرده است. این امر تا حد زیادی می تواند متأثر از ماهیت محافظه ­کارانه هویت انسان در جهت حفظ ثبات باشد، گویی که نیاز به ثبات روانی و امنیت کاذب، بر نیاز به رشد و تکامل پیشی می گیرد. دستیابی به افق های جدید آگاهی­، میل به تغییر را برمی ­انگیزد و چنین اشتیاقی به تغییر، همیشه با میزان معینی از اضطراب همراه است. اما بدون تردید تحمل چنین اضطرابی بخش جدایی ­ناپذیری از فرایند تکامل انسان است. هر چند بولاس عمدتاً مفهوم سرقت روانی را در سطح فردی و در خدمت درمان روانکاوی بکار می گیرد، اما گاهی برای درک دقیق بعضی مفاهیم و فراخواندن تجربه های زیسته انسان ها، گریزی جز تعمیم آن به بستر فرهنگ و جامعه نیست.

سرقت روانی، تراژد‌ی بسیار تلخی است که ریشه در تجربه زیسته میلیون ها انسان­ در فرهنگ های مختلف دارد. از همین رو به عنوان یک درد مشترک برخاسته از جوامع انسانی مایلم آن را با شما در میان بگذارم. اگر در هنگام خواندن این تراژدی احساس کردید که با قصه آشنایی مواجه شده اید اصلاً تعجب نکنید، چون کمتر کسی در طول زندگی خود به طور کامل از این نوع «تجاوز روانی» در امان بوده است. سرقت روانی، به شکلی از دزدی یک فرد از دارایی های روانی یک فرد دیگر گفته می شود. تردیدی نیست که اگر منظور از دارایی های روانی برای ما روشن نباشد، درک معنای سرقت روانی نیز برایمان مبهم خواهد بود.

منظور از دارایی های روانی، همه­ داشته ­های غیر مادی یک فرد است. دارایی های روانی هر فردی در برگیرنده طیف گسترده ­ای از داشته های غیر مادی، مانند ایده ­ها، باورها، امیدها، اشتیاق ­ها، آرزوها، خواسته ها، استقلال، حق­ انتخاب، اصالت، خودانگیختگی، قاطعیت، خلاقیت، آزادی، بی همتایی، تفرد، خویشتن (هویت) و عواطفی نظیر عشق، خشم، صمیمیت و … است. احتمالاً این تعریف نسبتاً واضح از دارایی­ های روانی، معنای دزدی روانی­ را هم تا اندازه ای روشن می­کند. هر چند بخش مبهم آن همچنان ممکن است شیوه به سرقت رفتن چنین دارایی هایی باشد، اما تردید ندارم که تجربه ­های زیسته، چراغ پیش پای ما خواهد بود و اجازه نمی دهد که چیزی در پرده ابهام باقی بماند.

در نتیجه سرقت روانی می تواند شامل انواع مختلفی از دستبرد زدن به داشته­ های غیرمادی افراد شود. روشن است که کوچک­ ترین دارایی روانی هر فردی ایده ها و اندیشه های اوست و بزرگ­ ترین دارایی هر فردی، خویشتن (هویت) وی می باشد. در گسترده­ ترین معنای ممکن، خویشتن یک انسان همان هویت اوست، همان حس پایداری که با همه تغییرات همراه ما باقی می ماند تا علی­رغم همه دگرگونی ها، حس نسبتاً ثابتی در طول زمان در مورد کسی که هستیم داشته باشیم. دارایی روانی همچنین می­ تواند بخش مهمی از شخصیت یک فرد (مانند وجدان) نیز باشد.

باید یادآور شویم که گاهی مسأله صرفاً به سرقت بردن دارایی های روانی یک فرد نیست، بلکه ممکن است افراد مانع از تحقق یک دارایی بالقوه شوند. برای مثال تقریباً اغلب کودکان ظرفیت تحمل اضطراب جدایی از والدین، تجربه استقلال و شکل دادن یک هویت جداگانه را دارند، اما والدین به دلایل متعددی ممکن است مانع از تحقق چنین ظرفیت بالقوه ای ­شوند. در سطح خانواده گاهی والدین حق انتخاب، احساس عاملیت، استقلال و حتی هویت یا خویشتن فرزندان خود را به سرقت می برند. هر چه یک خانواده­ بیشتر از یک الگوی فرزندپروری مستبدانه پیروی کند، فرزندان فضای انتخاب محدودتری برای شکل دهی هویتی مستقل تجربه خواهند کرد و هویت آنها عمدتاً متأثر از انتخاب های والدین آنها شکل می گیرد.

البته همیشه والدین مستبد موفق به شکل دهی هویت مطلوب خود در فرزندان نمی شوند. فرزندان گاهی هویتی کاملاً واکنشی در مقابل خواسته های والدین خود پیش می گیرند. متأسفانه این هویت نیز اغلب به اندازه هویت به سرقت رفته می تواند خطرناک باشد، چرا که فرزندان در عوض انتخاب شیوه معینی از زندگی، تنها به شیوه دفاعی به یک هویت واکنشی روی می آورند. در شرایطی که والدین روشی مستبدانه پیش گرفته باشند، شکل دهی هویتی که نه سرسپرده باشد و نه تدافعی، بسیار دشوار است و تعداد محدودی از افراد در چنین فضایی موفق به شکل دهی هویتی مستقل و سالم می شوند.

بعضی از والدین خواسته یا ناخواسته از فرزندان خود صرفاً به عنوان ابزارهایی برای برآوردن آرزوها و ناکامی های خود استفاده می کنند. چنین افرادی به شیوه ای کاملاً خودشیفته، هویت فرزندان خود را به سرقت می برند و خویشتن (self) آنها را در مسیر جاه طلبی ها و آرمان های خودشیفته و بدخیم خود به خدمت می گیرند تا از این طریق بخش های نزیسته ای از زندگی خود را زندگی کنند. این نوع سرقت، یعنی به یغما بردن خویشتن یک فرد دیگر که غیرانسانی ترین و هولناک ترین نوع سرقت روانی محسوب می شود، سرقتی که معادل تسخیر، استعمار و استثمار خویشتن یک فرد است و در یک توصیف ساده می توان آن را نوعی «بردگی روانی» نامید. همه ما افراد زیادی را می شناسیم که موفقیت های چشمگیری در زمینه های مختلف داشته­ اند، این افراد در وهله اول دستاوردهای خود را به دیگران یا بخت و اقبال نسبت می دهند. در وهله دوم اگر به سختی بتوانند مالکیت این دارایی ها را بپذیرند، در ابتدا این داشته ها را کاملاً بی ارزش، کوچک و بی اعتبار می کنند و بعد مالکیت آن را به عهده می گیرند. خانواده و فرهنگ می تواند عاملی مهم برای ایجاد «حس نقص در مالکیت» فرد باشد.

اما تراژدی سرقت روانی صرفاً منحصر به دزدی یک فرد از فردی دیگر نیست، بلکه به طرز غم ­انگیزی قابل تعمیم به سرقت از دارایی­ های روانی جوامع و ملت ها از سوی مراجع قدرت و حاکمیت­ ها نیز هست. گاهی حاکمیت ها موقعیت را به گونه ای مهندسی می کنند که فرد یا جامعه احساس کند که هر حرکت مستقلانه آنها در نهایت محکوم به شکست است، چنین فرد یا جامعه ای ممکن است هیچ راهی برای خلاصی از شر شرایطی که در آن قرار گرفته است متصور نباشد، این پدیده در اصطلاح روانشناسی «درماندگی آموخته شده» نامیده می­شود. متأسفانه افراد اغلب تکرار شیوه های مشابه در لباس های متفاوت را با انتخاب های واقعی اشتباه می گیرند و این­ گونه تکرار گذشته و تقدیرزدگی اجتناب ناپذیر می گردد.

بارزترین نمونه تاریخی دزدی روانی از هویت یک ملت را می­توان در آلمان نازی به رهبری هیتلر مشاهده کرد. فیلم «سقوط» به کارگردانی الیور هرشبیگل، انعکاسی از روایت هولناکی از جامعه ای است که هویت اغلب افراد آن، از زن و مرد گرفته تا کودکان، به طرز رقت­ انگیزی به سرقت رفته است. نمونه دیگر آن تقلب گسترده در انتخابات ریاست جمهوری لیبریا در سال 1927 است. این رویداد به عنوان جعلی­ ترین انتخابات تاریخ در کتاب رکوردهای جهانی گینس ثبت شده است. در نتیجه، سرقت «رأی» مردم لیبریا از سوی چارلز کینگ که با تقلب به ریاست­ جمهوری رسید مصداق آشکاری از دزدی روانی از یک جامعه محسوب می گردد.

وقتی دارایی­ های روانی یک جامعه از سوی حاکمیت­ ها به سرقت می رود، احساس غالب افراد جامعه از یک سو ممکن است مسخ شخصیت، سرسپردگی و بردگی و از سوی دیگر احساس خشم، وحشت، سردرگمی، پوچی، تهی شدن و … باشد. دیر یا زود فرد یا جامعه ای که در معرض دزدی روانی قرار گرفته، احتمالاً طیف گسترده ای از مانورهای دفاعی از عصبانیت و پرخاشگری تا دوری گزینی و فرار از خانه و مهاجرت از وطن را پیش می گیرد.

‏اگر مکانیزم های دفاعی افراد در جوامعی که از طرف حاکمیت ها مورد سرقت روانی قرار گرفته است، مؤثر واقع نشود و افراد راه فراری برای دفاع از دارایی های روانی خود نیابند، واکنش‌ های هیجانی ممکن است تسلیم، افسردگی، اضطراب، بی تفاوتی، تقدیرزدگی، جبرگرایی، انفعال، بیهودگی وکناره گیری باشد. ‏فرد یا جامعه ای که در معرض شدیدترین نوع سرقت قرار گرفته ‌است، مهمترین دارایی های روانی خود را از دست می‌دهد و نهایتاً آنها یا مثل ‌انسانی ربات گونه تبدیل به ابزارهایی برای حمل خواسته ‌های مراجع قدرت در حاکمیت ها می شوند و یا مبتلا به دیگر اختلالات روانی می گردند.

گاهی جامعه در معرض سرقت، حاضر به تن دادن به چنین غارت هولناکی نمی شود. مردم چنین جامعه ای نیک می دانند که «امید» آخرین سنگری است که نباید به دست «سارقان روان» بیفتد. آنها برده جاه طلبی ها، آرمان ها و خواسته های هیچ­ کس نمی شوند. این مردم می خواهند سردار روح خود باقی بمانند و از رابطه مرید و مرادی به عنوان ریشه استعمار و استثمار روان ملت ها رویگردان هستند. آنها می دانند که بی تفاوتی نیمی از مرگ و امید نیمی از زندگی است و تنها با «امید به عاملیت»، بازپس­گیری هر آنچه از روان ملت ها به سرقت رفته میسر می گردد. این مردم به قدرت سرنوشت ­ساز نهفته در انتخاب رفتارهایشان پی برده اند، آنها قدرت واژه «نه» را دوباره کشف کرده ­اند. آنها محکم و استوار به هر آنچه در راستای سرقت از روان بشریت باشد «نه» می گویند.

ما همیشه انتخاب می کنیم، حتی وقتی که انتخاب نمی کنیم، اغلب دلیل رویگردانی افراد از انتخاب، تهی شدن واژه «انتخاب» از معنای واقعی آن است. وقتی محیط به گونه ای دستکاری شود که باور به عاملیت در افراد از بین برود، باید راهی برای جان دادن به واژه انتخاب پیدا کنیم. هرگز نباید فراموش کنیم که انتخاب های هوشمندانه ما سهم تعیین­کننده­ ای در خلق دنیایی که در آن زندگی می کنیم دارند.