[1] “What’s so different about Lacan’s approach to psychoanalysis?” -published in Psychoanalytic Review in December 2011

کار بالینی مبتنی بر اصول لکانی به ندرت با ادبیات روانکاوی مبتنی بر سایر مکاتب مقایسه شده است. در این مقاله نویسنده تلاش می‌کند چند تمایز نظری مهم درباره­ی زبان، میل[1]، عاطفه[2] و زمان بین رویکرد لکانی و دیگر رویکردها که منجر به تمرکز و تکنیک متفاوت، برای مثال در خصوص تعبیر[3] [4]، تقطیع[5] و انتقال متقابل[6] شده‌اند را برجسته سازد. هم­چنین تکنیک‌های لکانی با برش بالینی مختصری ارائه شده‌اند[7].

در سال 1995 یکی از ناشرین کتب روانکاوی که علاقه‌مند به نوشته‌ای بود که من برای معرفی کار لکان برای مخاطب انگلیسی­زبان نوشته بودم (فینک، ۱۹۹۷)؛ از من خواست در مقاله‌ام رویکرد لکان به روانکاوی را با رویکرد سایر تحلیلگرانی که بیشتر برای مخاطب شناخته شده هستند مقایسه کنم. بایستی به او اعتراف می‌کردم برای انجام این کار به هیچ وجه آماده نیستم چون بیش از یک دهه را وقف دست و پنجه نرم کردن با نوشته‌ها و سمینارهای لکان کرده بودم و اطلاعات اندکی درباره­ی سایر رویکردهای روانکاوی داشتم. با این حال آن را پذیرفتم و امروز معتقدم که این کار، پروژه­ا‌ی ارزشمند را به بار آورد. قصد دارم در این نوشتار چند مقایسه و تقابل را ارائه نمایم.

طبیعتا دیدگاه لکانی واحدی[8] وجود ندارد همانطور که دیدگاه ارتباطی[9] واحدی هم وجود ندارد. دیدگاه نانسی چودورو[10] نیز از جهات مهمی با دیدگاه جسیکا بنجامین[11]، تامس آگدن[12] و اوون رنیک[13] متفاوت است؛ تازه اینجا فقط به چند نظریه‌پرداز اشاره کردم. کار لکان به خاطر بازخوانی چندمعنایی عمدی و عبارت‌پردازی چالش‌برانگیز، پذیرای تفسیرهای بی‌شماری است. علاوه بر این، تفکر لکان به طور قابل ملاحظه­ای از دهه‌ی 1930 تا 1970 تکوین یافته و مفسران مختلفِ آثار او آزادند که بر یک دوره و یک چارچوب مفهومی در مقایسه با دوره­­ی دیگر تاکید نمایند. بنابراین من در اینجا تلاش خواهم کرد دیدگاه لکانی منحصر به فرد خودم را با آنچه که از ادبیات نویسندگان روانشناسی ایگو، روابط ابژه، دیدگاه‌های کلاینی، ارتباطی[14]، بین­فردی[15] و بیناسوژه‌ای[16] استنباط کرده‌ام مقایسه کنم.

دانش من از این سنت­ها قطعا توسط متخصصان، ناقص، بیش از حد ساده‌سازی شده و تقلیل‌گرایانه به نظر خواهد آمد که پیشاپیش با همه­ی آنها موافقم زیرا من در این سنت‌ها متخصص نیستم. همانطور که میچل و بلک[17] (1995) در جایی بیان کردند: «در حال حاضر یافتن روانکاوی که با بیش از یک رویکرد (مثلا کلاینی، لکانی، روانشناسی ایگو و روانشناسی خود) عمیقا آشنا باشد بسیار دشوار است. ادبیات هر مکتب گسترده است و حساسیت بالینی هرکدام به خوبی صیقل خورده که همین امر دورنمای چالش‌­برانگیزی را پیش روی تحلیلگری می­گذارد که می­خواهد همه‌‌ی آنها را با هم هضم کند» (ص 207). با این حال در اینجا من با کنار هم گذاشتن چندین نظریه این خطر را می­پذیرم، هرچند که ممکن است در ابتدا کاری صرفا نظری به حساب آید اما به عقیده­ی من منجر به تفاوت‌های مهمی در سطح تکنیکِ روانکاوی خواهد شد.

سرود لکان برای میانجی‌گری[18]

با خوانش بخشی از ادبیات رویکردهای ارتباطی و بیناسوژه­ای پیرامون موضوع انتقال و انتقال متقابل، از مجادله‌ی میان روانشناسیِ به اصطلاح تک نفره یا تک بدنه[19] با آنچه که برخی از آن تحت عنوان روانشناسی دو نفره یا دو تنی[20] یاد می‌کنند (با تاکید بر فرایندهای بیناسوژه­ای و تبادلات بین مرزهای سیال) غافلگیر شدم. بی‌شک متعجب شدم چرا که از دید من لکان هیچ یک از این دو را نمی‌پذیرد. هم­چنین او چیزی را که رابرت اس. والرشتاین[21] و نانسی چودورو تحت عنوان رویکرد «هر دو/ و»[22] معرفی می‌کنند که در برخی مواقع بر جنبه‌های عاملی رویکرد تک نفره و در مواقعی دیگر بر جنبه‌های بین فردی زندگی و تحلیل تاکید دارد را هم اتخاذ نمی‌کند.

اگر بخواهم کاری که لکان انجام می‌دهد را با به حساب آوردن طرفین تحلیل توصیف نمایم، می‌توانم اینطور بیان کنم که لکان، حداقل در کارهای اولیه‌اش در دهه 1950، اصطلاح به شدت تعیین‌کننده­ی سومی را مطرح ‌کرد: زبان. زبان، به خودی­خود نه در تحلیلگر مستقر است و نه در تحلیل‌شونده. بلکه بین آنها به عنوان یک ضلع سوم قرار دارد. شاید دقیق‌تر این باشد که بگوییم زبان هم تحلیلگر و هم تحلیل‌شونده را در بر می‌گیرد، زیرا از هر دوی آنها بزرگتر است و نه هیچ یک از آن دو و نه هر دوی آنها با هم، به هیچ وجه قادر نیستند تمامیت زبانی که توسط آن با یکدیگر سخن می‌گویند را بدانند یا بر آن تسلط یابند.

هنگامی که زبان برای هر دوی آنها زبان مادری باشد (وقتی که اینطور نیست وضعیت پیچیده‌تر است) هر دو از آغاز زمان سوژگی به طور کامل در آن غوطه‌ور بوده‌اند: مادرانشان و دیگرانی که اطرافشان بودند از زمان تولد و حتی در رحم با این زبان با آنها تکلم می‌کردند (برای مثال رجوع کنید به لکان، ۲۰۰۶ب، صفحه 214). لکان از زبان به عنوان دیگری[23] یاد می­کند و بدین شکل نشان می‌دهد که زبان یک شخص نیست آنطور که از برخی جهات تحلیلگر در نسبت با تحلیل‌شونده یا تحلیل‌شونده در نسبت با تحلیلگر است، لکان افراد را «دیگران[24]» می­نامد، تحلیلگر و تحلیل‌شونده در مناسباتشان با یکدیگر می‌توانند مشابه هر دو فردِ دیگری در دنیا (مثلا خواهر و برادر یا دوست) باشند. زبان به مثابه دیگری به لحاظ کیفی چیزی متفاوت است، ضلع سومی که کاملا متفاوت از دو تن یا دو فردی است که خود را در حضور یکدیگر می‌یابند (۱).

این زبان است که به تحلیل‌شونده اجازه می‌دهد تا بخش بزرگی از تجربیات، احساسات و اندیشه‌هایش را به تحلیلگر بیان کند و این زبان است که به تحلیلگر اجازه می‌دهد تا آنچه که تحلیل‌شونده نقل می‌کند را دنبال نماید. یکی از طرفین ممکن است از کلمات و عبارات خاصی استفاده کند که دیگری در ابتدا متوجه آنها نمی‌شود و ممکن است آنها را مجبور سازد به واژه‌نامه یا دیگر تعاریف و کاربردهای واژگان و عبارات مراجعه کنند تا دیگری بتواند معنای آنها را درک نماید. به این ترتیب به چیزی خارج از هر دوی آنها بازمی‌گردد. خواه فیلم‌ها، نمایش‌های تلویزیونی، اصطلاحات عامیانه، وبلاگ‌ها یا فرهنگ‌لغت باشد، یا چیزی در فرهنگ گسترده‌تر یعنی چیزی در دیگری. بزرگ­دیگری[25] شامل تمام مدل‌هایی می‌شود که یک کلمه یا عبارت تا به امروز در آهنگ‌ها، فیلم‌ها، کتاب‌ها، کمیک‌ها و نظیر اینها به کار برده شده است.

یکی از طرفین ممکن است احساس کند که طرف دیگر از واژه‌ها و عبارات خاصی استفاده‌ی نادرست می‌کند به عنوان مثال نه همانطور که در فرهنگ لغت آکسفورد تعریف شده و با این حال پس از تشخیص اینکه او چگونه از آن کلمات و عبارات استفاده می‌کند ممکن است موافقت نماید که آنها را به همان شیوه به کار ببرد و یا حداقل آنها را به همان روشی که طرف مقابل در نظر گرفته بفهمد. با وجود این، برای اینکه یکی از طرفین شروع به تلاش برای درک دیگری کند، بایستی به بزرگ­دیگری­ای که خارج از هر دوی آنها وجود دارد متوسل شود. مسلما هر دوی آنها در حین سخن گفتن دائما بر آن تکیه می­کنند. این همان بزرگ­دیگریای است که به تحلیلگران اجازه می‌دهد تا به هنگام بحث درباره­ی موردهای بالینی­شان با سایر تحلیلگران، حداقل شانسی ‌در قابل فهم بودن برای یکدیگر داشته باشند.

درک ما از زبان مادریِ تحلیل‌شونده است که این امکان را برایمان فراهم می‌سازد تا بیشتر از آنچه که تحلیل‌شونده قصد داشته بگوید بشنویم. به عنوان مثالی ساده، یکی از تحلیل‌شوندگانم برای چندین دهه درباره‌ی ادامه‌ی کار هنری خود بسیار مردد بود. گه‌گاه فعالیت هنری او فوران می‌کرد و بعد به دنبال آن تا مدتی طولانی دست از کار می‌کشید. او در رویا دیده بود که یکی از دوستان هنرمند سابقش به نقاشی‌های او نگاه کرده و گفته اگر چه کارهای خوبی اینجا وجود دارد اما به اندازه­ی کافی آثار با کیفیت بالا برای نمایش در گالری ندارد. تحلیل‌شونده به تفصیل درباره‌ی عناصر مختلف رویا شامل ماهیت رابطه­اش با دوست هنرمند سابقش، احساساتش درباره‌ی گالری‌ها و چیزهای دیگر تداعی کرد و در نهایت درباره‌ی کار هنری­اش گفت: «این آخرین چیزی است که نیاز است رها کنم[26]».

 او آگاهانه قصد داشت بگوید که مانند بسیاری از آرمان‌ها و رویاهای دیگری که احساس می‌کرد در طول زندگی‌اش مجبور بوده از آنها دست بشوید، حالا باید از باقی‌مانده‌ی باور به توانمندی‌های هنری‌اش نیز دست کشیده و بر آرزوی بلندپروازانه‌ی تبدیل شدن به بزرگ‌ترین نقاشِ بعد از پیکاسو غلبه کرده و به زندگی خود ادامه دهد. اما همانطور که اغلب انگلیسی‌زبانان بومی می‌دانند (تحلیل‌شونده نیز انگلیسی‌زبان بود)، عبارت او می‌تواند چیزی کاملا متفاوت معنی بدهد: «این آخرین چیزی است که نیاز است رها کنم» یعنی «من می توانم هر چیزی را رها کنم به جز این» یا «این تنها چیزی است که واقعا به آن نیاز دارم».

برای من موضوع ساده‌ای بود که به عبارت مصطلح موجود در زبان انگلیسی که هر دویمان به آن سخن می گفتیم اعتنا کنم: «این آخرین چیزی است که نیاز است انجام دهم» (اینطور بیان می شود: «من نیاز دارم» کنایه از «من اصلا نیاز ندارم[27]») تا تحلیل‌شونده را به درک این موضوع برسانم که شاید او فکر می‌کند هم نیاز دارد آرزوی دور و دراز متحول کردن هنر را رها کند و هم نمی‌تواند بدون کار هنری‌اش زندگی کند.

دستور زبان او به من این امکان را داد تا عبارتی را برجسته کنم که خود تحلیل‌شونده بلافاصله تشخیص داد عبارتی چندپهلو[28] است. من به هیچ وجه ادعا نکردم که استعدادهای هنری او را بهتر از چیزی دیدم که خودش می‌دید آنچنان که برخی ممکن است چنین ادعایی داشته باشند (۲). من فقط آن را به صورت کاملا متفاوتی شنیدم و او نیز به محض اینکه آن عبارت را برجسته کردم شنید که دو چیز کاملا متفاوت را همزمان بیان کرده است «من نیاز دارم آن را رها کنم» و «من به آن نیاز دارم تا زندگی کنم». به او بستگی داشت که تصمیم بگیرد چگونه آن دو را با هم آشتی دهد و راهی بیابد که از روند آفرینش هنری‌اش کیف[29] ببرد بی‌آنکه مدام به این فکر کند آیا کاری که انجام می‌دهد انقلابی است یا نه. اما اگر می‌خواست چنین کند بایستی در ابتدا این واقعیت را در نظر می‌گرفت که هر دو نیازِ احساس شده در او سکونت داشتند.

در این مثال ساده، ­دیگری در قالب گفتار است که بلافاصله به هر دوی ما اجازه داد چیزی را با معنای به طور بالقوه ناآگاه تشخیص دهیم (۳). ابهام معنایی[30] یا چندپهلویی در گفتار او وجود داشت که اکثر متکلمین انگلیسی آمریکایی به راحتی می­توانند آن را بشنوند. ما حتی ممکن است تا آنجا پیش رویم که بگوییم چیزی عینی[31] دربارهی آن وجود دارد. خواننده می‌تواند این ابهام یا چندپهلویی معنایی را به همان سادگی که من و او فهمیده بودیم دریابد با وجود اینکه این گفته‌ها را سال‌ها پیش از لحظه‌ای که خواننده آن را می‌خواند بیان کرده‌ایم آن هم در بافتی که خواننده مطلع نیست و درباره‌ی پیشینه­ی تحلیلگر و تحلیل‌شونده اطلاعاتی ندارد.

چیزی درباره‌ی چندپهلویی یک عمل گفتاریِ[32] تکمیل شده وجود دارد، چیزی در مورد معانی چندگانه‌ی فرمول‌ها آنطور که در جریان یک جلسه گفته می‌شوند که می‌تواند به عنوان شاهدی برای دوپارگی[33] یا قصدمندی چندگانه[34] یعنی شاهدی بر دوپاره‌شدن آگاه و ناآگاه به حساب آورده شود (لحن صدا و طعنه یا کنایه طبیعتا مسائل را پیچیده می‌کند و بایستی مورد توجه قرار گیرند. عبارت «بایدم حرف بزنی![35]» را در نظر بگیرید که هم می‌تواند دستوری باشد و هم حالتی اتهام‌آمیز داشته باشد). می‌خواهم تا آنجا پیش روم که بگویم این تنها عینیتی است که در روانکاوی در دسترس ماست. به گفته‌ی لکان (1968) ما تحلیلگران واقعیت را واضح‌تر یا عینی‌تر از تحلیل­شونده­مان نمی‌بینیم – همه‌ی ما واقعیت را به اصطلاح از دریچه­های پیشینه، آموزش، فرهنگ، تجربه و فانتزی‌هایمان می‌بینیم، حتی پس از روانکاوی شدن طولانی مدت. آنچه که مناقشه‌ناپذیر است چیزی است که تحلیل‌شونده واقعا گفته است. البته مواقعی وجود دارد که چیزی مبهم، زیرلب یا چسبیده به هم گفته می‌شود که نه برای تحلیلگر و نه برای تحلیل‌شونده روشن نیست. اما وقتی تحلیلگر نه فقط به معنا بلکه به کلمه‌کلمه‌ی گفتمان تحلیل‌شونده گوش می‌سپارد، بخش اعظم آنچه که تحلیل‌شونده می‌گوید را غیرقابل انکار می‌یابد. یعنی هیچ ناهمخوانی­ای از جانب تحلیل‌شونده وجود ندارد. به عنوان مثال تحلیل‌شونده‌ی خانمی داشت درباره‌ی «مرد بزرگی» که می‌شناخت صحبت می‌کرد و هنگامی که می‌خواست بگوید بین آنها «یک صمیمیت و رضایتی وجود دارد» سهوا به جای «رضایت» گفت «رقابت».

به نظر می‌رسد که حداقل برای بیشتر مردم رضایت چیزی کاملا متفاوت از رقابت باشد و اگر چه ما از قبل ندانیم که این لغزش زبانی به چه معناست، اما کاملا قابل قبول است اگر آن را یک لغزش تلقی کرده و سطحی دیگر از معنا را درون آن جست‌وجو کنیم (البته با فرض اینکه تحلیل‌شونده روان­رنجور باشد نه روان­پریش). اگر همکاری از من بپرسد که چطور می­توانم آنقدر مطمئن باشم که تحلیل‌شونده پرخاشگری پنهانی دارد و یا از قدری تعارض سطحی کیف می‌برد؟ می‌توانم به لغزش کلامی او اشاره کنم. از دید من، این بیشترین چیزی است که ما می‌توانیم امیدوار باشیم از طریق آن به عینیت[36] در روانکاوی برسیم، برخلاف برخی واقعیت‌های بیرونی که به صورت عینی در نظر گرفته شده‌اند یا نوعی «انتقال متقابل عینی[37]» (وینیکات 1949، صفحه 70). این معنای غایی هر بخشِ مشخص از گفتار نیست که عینی است بلکه خودِ ابهام معنایی[38] است که عینی است.

وقتی لکان (۲۰۰۶الف، صفحه 16) می‌گوید که ناآگاه گفتمان بزرگ­دیگری است، منظور او چیزهای بسیار زیادی است و فقط یکی از آنها این است که ناآگاه را می‌توان در ابهاماتی که هر زبانِ طبیعی ممکن می‌سازد و حتی به وفور داراست تشخیص داد. دیگر اینکه ناآگاه شامل انواع چیزهایی است که دیگران گفته‌اند و شنیده‌ایم، خواه مخاطبشان ما بوده باشیم یا نه. ناآگاه مملو از شنیده‌هایی است که والدین، خواهر و برادرها، دوستان، معلمان و حتی بازیگران در تلویزیون گفته‌اند. یکی از تحلیل‌شونده‌های من به مدت بیست سال از خواربار فروشی متنفر بود فقط به این دلیل که یک بار معلم زیستش برای توصیف جفت[39] جنین گفته بود جفت در دوران بارداری برای نوزاد همانند مغازه‌ی خواربار فروشی است. او همچنین در تمام زندگی‌اش از انجام کارهای خانه بیزار بود حداقل تا اندازه­ای به این علت که یک بار مادربزرگش درباره‌ی زنان خانه‌دار به زبان مادری­اش کلمه‌ای تحقیرآمیز گفته بود.

وقتی لکان (1998الف) می‌گوید که «ناآگاه همانند زبان ساختار یافته است» (صفحه 15)، بخشی از منظور او این است که ناآگاه توسط کلماتی که اطرافیان ما بیان می‌کنند ساخته شده است. آن بخش‌های کوچک گفتمان دیگران از طریق گوش­هایمان در ما سرازیر می‌شوند و اغلب برای دهه‌ها با ما می‌مانند و بر ما تاثیر می‌گذارند. وقتی لکان می‌گوید که «میل بشر، میل بزرگ­دیگری است» (برای مثال رجوع کنید به لکان، 2006الف، صفحه 628)، بخشی از منظور او این است که ما می­شنویم و به گوشمان می‌خورد که دیگران امیالشان را با واژگان بیان می‌کنند و امیال آنها از طریق گوش به درون ما سرازیر می‌شوند، به ما می­چسبند و ما را تحت تاثیر قرار می‌دهند.

از این رو، هرآنچه که ما تا کنون شنیده‌ایم و همین‌طور تمام فرهنگ و تاریخ ما در قالب زبانی که تحلیلگر و تحلیل‌شونده به آن سخن می‌گویند به فضای تحلیل وارد می‌شود. هیچ تمایز بارزی بین فرد و محیط فرهنگی او وجود ندارد. در واقع چیزی به نام موجود ناطق[40] وجود ندارد که به طور کامل در گفتمان‌ها، تمایلات و عواطف دیگران ریشه ندوانده باشد. به محض اینکه فرد موجودی ناطق می‌شود، خود را در حالی می‌یابد که امیالی در او سکونت گزیده‌اند، امیالی که احساس می‌کند کاملا به خود او متعلق نیستند، او خود را در جست‌و‌جوی همان چیزهایی می‌بیند که دیگران دنبال می‌کنند حتی زمانی که آگاهانه مایل به دنبال کردن آنها نیست. فرد متوجه می‌شود که افکاری مشابه شخصیت‌های کتاب‌هایی که می‌خواند و فیلم‌هایی که تماشا می‌کند دارد و یا همان فانتزی‌هایی را دارد که از دیگران شنیده است.

به هر حال، هر یک از ما چیزهای مختلفی را از افراد مختلف می‌شنویم، همه‌ی ما کتاب‌های یکسانی نمی‌خوانیم، فیلم‌های مشابهی تماشا نمی‌کنیم، شعرهای یکسانی را به خاطر نمی‌سپاریم یا ترانه‌های یکسانی را نمی‌آموزیم. حتی اگر ناآگاه (مجموعه‌ای انباشته از) گفتمان بزرگ­دیگری باشد، بزرگ­دیگری­ای که گفتمانش ناآگاه هر فرد را شکل می‌دهد برای هر یک از ما تا حدودی متفاوت است.

تا آنجا پیش می‌روم که پیشنهاد می‌کنم معرفی مفهوم دیگری به عنوان زبان توسط لکان – و معرفی مفهوم نظم (امر) نمادین[41]، که فقط روشی کلی‌تر برای صحبت در مورد همان چیز است – نوعی بیناسوژگانیت[42] بنیادین را امکان­پذیر می‌سازد: هر یک از ما محصول نظم نمادین هستیم (۴). در عین حال اما مفهوم بزرگ­دیگری به عنوان زبان بیانگر این امر است که یک نفر نمی‌تواند مستقیما به ناآگاه شخص دیگری دسترسی داشته باشد. مادامی که ناآگاه از زبان تشکیل شده، ساختاری شبیه به زبان دارد و از طریق گفتمان دیگران به دست ما می‌رسد، پس ما تنها می‌توانیم از طریق روش‌هایی که فرهنگ و زبان واسطه‌ی آنها می‌شوند به ناآگاه فردی دیگر نیم­نگاهی بیفکنیم.

گفتار[43]، رسانه‌ی اصلی در همه‌ی اشکال گفتار درمانی است. با این حال افراد زیادی در جامعه‌ی تحلیلی معتقدند می­توانند منظور دیگری را به شیوه‌ای بدون واسطه دریافته و یا به شکل دلی[44] (تله‌پاتی م.) درک کنند. از سوی دیگر از منظر لکان، زبان واسطه‌ای است که از طریق آن می‌توانیم به شکل بالقوه چیزها را به یکدیگر منتقل کنیم، اما همچنین زبان دیواری است – در میان ما – زیرا ما هرگز به طور کامل به زبان یکدیگر سخن نمی‌گوییم (لکان، 2006الف، ص 233). ما برای اینکه بتوانیم یکدیگر را حداقل اندکی درک کنیم بایستی به سختی تلاش کنیم. گفتار تحلیل‌شونده به ما امکان دسترسی بلافصل به افکار یا احساسات او را نمی‌دهد. گفتار او باید تعبیر شود و از آنجا که تقریبا همیشه تا اندازه‌ای سوء­­تعبیر رخ می‌دهد به نوعی می‌توانیم بگوییم همه‌ی ارتباطات سوءارتباط[45] هستند. همانطور که لکان (1993) اینگونه تعبیر کرد: «بنیان اصلی گفتمان بین­انسانی سوءتفاهم است» (ص 163).

کسانی که معتقدند از به اصطلاح زبان بدن تحلیل‌شونده بیشتر کسب اطلاعات می‌کنند تا از گفتار او، بهتر است به کتاب‌های متعدد موجود در مورد زبان بدن و حرکات دست در فرانسه، ایتالیا و سایر فرهنگ‌ها مراجعه کنند، چرا که خیلی زود متوجه خواهند شد شیوه‌های بیان احساسات افراد با بدنشان و یا درون بدنشان از فرهنگی به فرهنگ دیگر، از زبانی به زبان دیگر و حتی از بخشی از کشور به بخشی دیگر بسیار متفاوت است.

این موضوع حتی درباره‌ی عاطفه‌ای مانند اضطراب هم صادق است. برای مثال فرانسوی‌ها در گلوی خود بیش از هر جای دیگری احساس اضطراب می‌کنند (آنها عبارت های مصطلح فراوانی دارند که بیانگر این موضوع است: گلویم را می­گیرد، گلویم گره خورده، در گلویم گیر کرده، توده‌ای در گلویم دارم و …) اما آمریکایی‌ها احساس دل­پیچه یا دل­شوره یا اختلال روده تحریک‌پذیر را نشان ‌می‌دهند. در حالیکه فردی آمریکایی که وعده‌ی غذایی بزرگی خورده هنگام تنش احتمالا دچار ناراحتی معده، سوزش سر دل یا بازگشت اسید معده می شود، یک فرد فرانسوی احتمالا دچار حمله‌ی کبدی[46] ‌شود. بدن (در «زبان بدن») به شیوه‌هایی سخن می‌گوید که بلافاصله قابل درک نیستند، اما مانند هر شکل دیگری از ابرازگری در موجوداتی که زبان در آنها سکنی گزیده، باید تعبیر شوند. به عبارت دیگر، زبان بدن برای ما امکان دسترسی بیواسطه به احساسات واقعی یک نفر را مهیا نمیسازد. اگر اینطور بود هرگز فریب زبان بدن کسی را نمی‌خوردیم، حرفه بازیگری نمی­توانست به شکلی که امروزه می‌شناسیمش وجود داشته باشد و کلاهبرداران هرگز در کارشان موفق نمی‌شدند.

به عنوان مثال وضعیت بدنی کاملا شق و رق می‌تواند در آسیایی‌ها به نسبت فرهنگ‌های غربی معانی متفاوتی داشته و حتی در فرهنگ خود ما نیز می‌تواند چندین معنی متفاوت داشته باشد: ممکن است بر خشک بودن، یا نوعی همانندسازی با فالوس (شیفتگی ایالات متحده در دهه‌های اخیر به «بدن های سفت و عضلانی» را در نظر بگیرید)، یا حتی «درستکاری»[47] که به پیوند یافتن توصیه‌های اخلاقی[48] یا مرام شخصی[49] والدین با بدن اشاره دارد دلالت داشته باشد. زبان بدن بیانگر هر چیزی است مگر خودش. زبان بدن بایستی مورد تفسیر قرار گیرد و چنین تفسیری مستلزم دانش قابل توجهی از بافت فرهنگی، زبان­شناختی و مذهبی تحلیل‌شونده است.

هر کاری که ما در روانکاوی انجام می‌دهیم مشمول تعبیر و تفسیر[50] است: تفسیر گفتار تحلیل‌شونده، خواه نامفهوم باشد یا واضح، تفسیر حرکات بدن تحلیل‌شونده، تفسیر اعمال و هیجانات تحلیل‌شونده و حتی تفسیر سکوت تحلیل‌شونده (منظورم این نیست که ما باید همه‌ی این موارد را به صورت کلامی برای تحلیل‌شونده تعبیر کنیم: بیشتر کار تفسیر در درون ما در سکوت ادامه می‌یابد و نقطه‌گذاری‌ها و سایر مداخلاتمان را هدایت می‌کند). هیچ یک از این موارد بلافاصله توسط تحلیلگر فهمیده نمی‌شوند. همه‌ی آنها بایستی در بافت مورد نظر قرار گیرند، بافت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی، حتی در بافت هر آنچه که تا کنون در تحلیل رخ داده است.

معانی آنها به وضوح برای هیچ‌کس آشکار نیست. آنها باید در هر مورد جداگانه مورد تفسیر قرارگیرند. تفسیر ممکن است در مواردی کاملا خودانگیخته برای تحلیلگر رخ دهد، آنقدر خودانگیخته که تحلیلگر را به این باور برساند که او فارغ از هر گونه سانسور یا مداخله‌ای از سوی پیشینه، تحصیلات، آموزش مذهبی، آموزش و پرورش یا روان‌رنجوری‌های شخصی خودش به گونه‌ای بی‌واسطه به معانی این موارد دسترسی پیدا کرده است. اما اگر تحلیلگر با دقت تامل کند، احتمالا متوجه می‌شود که احساس دسترسیِ بلافصل به تجربه‌ی تحلیل‌شونده زمانی رخ می‌دهد که درجه‌ی بالایی از همپوشانی بین بزرگ­دیگری تحلیل‌شونده و بزرگ­دیگریِ خودش وجود داشته باشد: هنگامی که هر دوی آنها از یک طبقه­ی اجتماعی-اقتصادی و از یک تاریخچه‌ی مذهبی و فکری یکسان و در یک کلام، هر دو بخشی از یک نظم نمادین هستند. تحلیل‌شونده‌های انگلیسی­زبانم بیشتر از تحلیل‌شونده‌های فرانسوی­زبانم احساس می‌کنند که من می‌توانم گاهی اوقات ذهن آنها را بخوانم و تحلیل‌شونده‌های من از شمال‌شرقی (ایالات متحده) بیشتر از تحلیل‌شونده‌هایم از جنوب یا غرب میانه احساس می‌کنند که من هماهنگی تنگاتنگی با طرز فکر و احساس آنها دارم (۵).

روند میانجی‌گری در هر یک از این موارد متفاوت است، اما در هیچ یک از آنها، من دسترسی مستقیمی به تجربه­ی تحلیل‌شونده ندارم. چنین دسترسی‌ای همواره به واسطه‌ی تفسیر من از زبان، زبان بدن، اعمال، عواطف و سکوت تحلیل‌شونده رخ می‌دهد. ممکن است من متوجه اینکه چگونه به تفسیر خاصی رسیدم نباشم اما در واقع این اتفاق به این معنی است که فرایند تفسیری من ضمنی بوده، نه آشکار. آنچه موجب شد من گفتمان تحلیل‌شونده را به این شیوه تفسیر کنم، ممکن است نیمه‌آگاه باشد نه آگاهانه، در واقع غالبا این چنین است و من فقط می‌توانم پس از اینکه تفسیر کردم توضیح دهم که چرا چنین تفسیری ارائه دادم.

به نظر من برخی از تحلیلگران درباره‌ی فرایندِ میانجی‌گری نیمه‌‌آگاهانه و ضمنی گیج و سردرگم شده‌اند. آنها معتقدند دسترسی مستقیمی به تجربه‌ی شخص دیگری دارند، یعنی نوعی از دسترسی که تفسیر را دور می­زند[51]. برخی از آن به عنوان شهود[52] یاد می‌کنند (۶) در حالیکه برخی دیگر معتقدند حساسیت فوق‌العاده‌ای دارند و می‌توانند احساسات دیگران را نه همیشه، اما در بیشتر مواقع بفهمند. در مقابل، استدلال می‌کنم که یک فرایندِ میانجی‌گریِ ضروریِ در حال وقوع وجود دارد که آنها از آن غافل می­شوند. بایستی خاطر نشان کنم هنگامی که آنها ظاهرا احساسات فرد دیگری را در می‌یابند در واقع تجربیاتی مشابه تحلیل‌شونده داشته‌اند، بنابراین به راحتی خودشان را با احساسات تحلیل‌شونده تطابق[53] داده‌ و یا حالات چهره، تیک‌ها و زبان بدن او را به درستی تفسیر کرده‌اند. اما بین تطابق و فهم واقعی احساسات دیگران یک دنیا تفاوت وجود دارد (تطابق، شباهت بیشتری با «تجاوز» یا «دخول» به احساسات دیگران دارد) (۷).

به جای افسوس خوردن برای اینکه نمی‌توانیم بی‌واسطه یکدیگر را بفهمیم مانند نوعی «ذهن­خوانی[54]» وُلکانی[55] که به آقای اسپاک[56] در پیشتازان فضا اجازه می‌داد تا به صورت بی‌واسطه با دردها و آرزوهای دیگر موجودات اتصال برقرار کند، فکر می‌کنم لکان می‌خواهد ما را وادار کند تا میانجی‌گری را ارج نهاده و در واقع به افتخار آن سرودی بخوانیم. زیرا این خودِ میانجی‌گری است که ما را مجبور می‌کند تا تفاوت را به رسمیت بشناسیم: به رسمیت شناختن اینکه دیگر افراد اساسا با ما متفاوت هستند به گونه‌ای که عموما تلاش بسیار زیادی از سوی ما لازم است تا به کنه سوژگی­های چندپاره و فوق‌العاده پیچیده‌ی آنها پی ببریم. هیچ تفسیری بدون واسطهگری نمیتواند وجود داشته باشد: ­بزرگ­دیگری همیشه به عنوان ضلع سوم وجود دارد و باعث می‌شود که هیچ ارتباط مستقیمی بین خود و دیگری، بین تحلیلگر و تحلیل‌شونده برقرار نباشد (۸).

جایی که اعتقادی به دسترسی بی‌واسطه به تجربه‌ی دیگری یا چیزی شبیه ادراک فراحسی[57] عینی در کار است، همانند آنچه که در کار بعضی از روانشناسان خود همچون دوریس برادرز[58] (2008، صفحات 126-134) می‌بینیم، احتمال بسیار زیادی وجود دارد که دیگران به فردی همسان تقلیل یابند. یعنی دیگران اساسا شبیه خودمان تلقی شوند. از سوی دیگر جایی که بر لزوم میانجی‌گری ارج نهاده می­شود، احتمالا اینکه دیگر افراد اساسا با ما متفاوت هستند، بر اساس قواعدی متفاوت از قواعد ما عمل می‌کنند، در مورد چیزهایی خیال‌پردازی می‌کنند که ما خودمان هرگز خیال‌پردازی نمی‌کنیم و درباره­ی چیزهایی تعارض دارند که ما با آنها مشکلی نداریم هم به رسمیت شناخته می‌شود (۹). به همین ترتیب، ممکن است اینگونه جا افتاده باشد که به احتمال زیاد چیزهایی که موجب اضطراب یا تعارض در ما می‌شوند برای دیگران اهمیت ناچیزی دارند و آنچه که ما تحلیلگران در طول جلسات فکر یا حس می‌کنیم، به هیچ وجه به طور مستقیم و شفاف نمی‌تواند توسط تحلیل‌شونده‌ها درون ما قرار داده شده باشد.

 میل[59] (هنوز) جوهرهی انسان است

 اسپینوزا[60] در کتاب اخلاق خود پیشنهاد می‌کند که ما اساسا موجوداتی میل‌ورز هستیم. این دیدگاه فیلسوفانه صراحتا توسط فروید (1900) در تاویل رویاها حمایت شد، جایی که او می‌گوید: «هیچ چیز نمی‌تواند دستگاه روانی ما را به کار بیندازد مگر یک آرزو» (ص 567). لکان نیز این موضوع را مورد توجه قرار داد و نوشته‌ها و سمینارهای بسیاری را به این موضوع اختصاص داد. با این حال، اگر بخواهم بر اساس خیل زیاد تحلیلگران تحت نظارت بالینی‌ام که به شکل سنتی‌ آموزش دیده بودند و همچنین شنیدن موارد بی‌شماری که در ایالات متحده ارائه شده قضاوت کنم، باید بگویم به نظر می‌رسد آرزوها یا امیالِ احتمالی که منجر به لغزش‌های زبانی یا شکل‌گیری رویاها، خیال‌پردازی‌های روزانه[61] یا فانتزی‌ها می‌شوند کمتر در کار روانکاوان معاصر مورد کندوکاو قرار می‌گیرند، یا هنگامی که آرزوها توسط تحلیلگران برجسته می‌شوند، با این هدف مورد بررسی قرار نمی‌گیرند که امری حقیقتا بدیع یا جدید بیرون آورده شود، بلکه صرفا برای تایید دیدگاه یا تفسیر انتقالی‌ای که تحلیلگر قبلا به آن رسیده، بررسی می‌شوند.

تحلیل‌شونده‌ی مردی که پس از پانزده سال تحلیل با چندین بالینی­گر مختلف کارش را با من شروع کرده بود، رویایی دید که در آن با دوست‌پسرش تماس می‌گیرد و چیزی بسیار خصوصی را برای او فاش می‌کند اما دوست‌پسرش صدای او را روی بلندگو می‌گذارد و خودافشایی او را برای کل دفتر کارش پخش می‌کند. وقتی به او گفتم شاید این رویا نشان‌دهنده‌ی این موضوع باشد که دلش می­خواهد کل دنیا راز او را بشنوند، شوکه شد. همانطور که فروید (1900) به ما می‌گوید زمانی که یک رویا دقیقا برعکس آنچه تحلیل‌شونده گمان می‌کند می‌خواهد را انجام می‌دهد یا به نمایش می‌گذارد به این معنی است که او آرزوی ناآگاهی دارد که دقیقا معکوس آرزوی آگاهش است. وقتی از تحقق آرزو صحبت می‌کنیم منظورمان این است که رویا کاری انجام میدهد، چیزی را به عمل در می آورد[62]، نمایشی را صحنهسازی میکند: یعنی در اجرا شدن داستان رویا[63] یا عمل ‌رویا[64]، میلی ابراز شده و تحقق یافته است. وقتی تحلیل‌شونده رویا را تعریف می‌کند مدعی می‌شود آنچه در رویا اتفاق افتاده دقیقا همان چیزی است که او اصلا دلش نمیخواسته رخ دهد، بدیهی است که ما نباید برای این واقعیت ظاهری ارزشی قائل شویم.

هر چیزی که در رویا آورده شده احتمالا به نحوی خواسته‌ی بیننده‌ی رویا‌ بوده است (۱۰). هرچند دشوار است بفهمیم چه کسی آنچه در رویا رخ می‌دهد را سازمان بخشیده، به این دلیل که همکاری متقابلی بین ناآگاه، سانسورچی و آگاهی برقرار است. با این حال باید این واقعیت را در نظر بگیریم که بسیاری از ما رویاها را دیگر از جانب خدایان نمی‌دانیم یا گمان نمی‌کنیم از جایی دیگر یا توسط شخص دیگری در ذهنمان گذاشته شده‌اند. همانطور که فروید (۱۹۰۰، صفحات 48, 536) به ما آموخت، «صحنه‌ي دیگری» یا «نمایشِ دیگری» که ناآگاه در آن آشکار می‌شود، جایی که عمل رویا به اجرا در می‌آید، هنوز به نوعی صحنه‌ی خود ما است، نمایشِ خود ما است و چیزی درون ما عروسک‌گردان همه‌ی این نمایش‌ها است.

میلی که در رویا به نمایش در می‌آید البته ممکن است از طریق تراکم[65] و جابه‌جایی[66] تغییر چهره بدهد که اغلب نیز چنین است. اما اگر در رویا اتفاقی «ناگوار» رخ دهد، علی‌رغم اعتراضات رویابین چیزی در او مایل بوده آن «موضوع ناگوار» اتفاق بیفتد. می‌توانیم آن را با یک حساب سرانگشتی اینگونه در نظر بگیریم: آن هنگام که تداعی‌های تحلیل‌شونده ما را بر آن داشت تا از لایه‌های لباس مبدل رویا پرده برداریم، هر آنچه در رویا روی می‌دهد به طریقی توسط رویابین آرزو شده است (البته استثنائاتی نیز وجود دارد مانند رویاهایی که مکررا یک حادثه‌ی آسیب‌زا از گذشته را نشان می‌دهند). ما نمی‌توانیم تنها زمانی به آرزوها توجه کنیم که تحلیل‌شونده به صورت خودجوش رویایی را آرزومندانه بداند، همانطور که احتمالا در مورد رویاهای شهوانی اینگونه رفتار می‌کند. ما باید همواره به آرزوها توجه کنیم، چه در فراموشیِ «اتفاقی» جلسات، چه در پرداخت اشتباهی هزینه­ی درمان، چه در لغزش‌های زبانی، چه در رویاها، چه در خیال‌پردازی‌های روزانه یا در فانتزی‌ها.

البته این کار چیزی بیش از یک روانکاوی مقدماتی نیست، اما همانطور که لکان (2006الف) در شعار «بازگشت به فرویدِ» (صفحات، 221-234) مشهورش یادآور شد، تاکید فروید بر میل ناآگاه اغلب نادیده گرفته شده یا فراموش شده است. با این حال یک راه بسیار ساده برای شروع فهمیدن آرزوها این است که از تحلیل‌شونده‌ای که رویایی را به تفصیل تعریف و درباره­ی آن مدت طولانی صحبت کرده بپرسید آیا می‌تواند آرزویی را در رویا بیابد؟ اغلب همین سوال برای به راه انداختن جریان کار کافی است، حتی اگر تحلیل‌شونده با چیزی مانند یک آرزوی آگاهانه آغاز کند. وقتی اتفاق ناخوشایندی در رویا روی می­دهد، اغلب مواقع کافی است از چیزی مانند «آیا می‌توانی دلیلی که ممکن است بخواهی فلان اتفاق (اتفاق ناخوشایند) رخ دهد را تصور کنی؟» (به مثالی که قبلا به طور خلاصه ذکر کردم بازگردیم)  به چه دلیلی ممکن است بخواهی راز تو برای گروهی از مردم فاش شود؟

پیش‌تر از تحلیل‌شونده‌ای نام بردم که چندین دهه در مورد پی گرفتن آثار هنری‌اش مردد بود و خواب دید که یکی از دوستانِ قدیمیِ هنرمندش به نقاشی‌های او می‌نگرد و می‌گوید اگر چه کارهای خوبی انجام داده‌ای، اما  به اندازه‌ی کافی آثار با کیفیت برای نمایش در گالری نداری. پس از اینکه تحلیل‌شونده با تعداد قابل توجهی از عناصر رویا تداعی کرد، من فقط از او پرسیدم «فکر می‌کنی چرا در خواب از دوست قدیمی‌ات خواسته‌ای که این را به تو بگوید؟». یک سوال بسیار ساده مشخصا به صورت ضمنی اشاره می‌کند که تحلیل‌شونده با ایجاد نارضایتی‌اش در رویاها ارتباطی دارد و نارضایتی او توسط یک دیو بدذات که سر و کله‌اش از ناکجاآباد پیدا شده به او تحمیل نشده است. اگر یک قدم جلوتر برویم، این سوال به صورت ضمنی اشاره دارد که او با ایجاد نارضایتی خود در زندگی نیز ارتباط دارد. تحلیل‌شونده به راحتی توانست به این نتیجه برسد که دلش می‌خواهد از فشار تبدیل شدن به هنرمندی معروف مانند آن دوستش رها شده و آزاد باشد که تمام کار هنری خود را به کناری بگذارد. همانطور که قبلا اشاره کردم او با این جمله‌بندی مبهم اینطور نتیجه گرفت: «این آخرین چیزی است که باید رها کنم».

آنچنان که در این مثال می‌بینیم، آرزوهایی که در رویاها محقق می‌شوند اغلب خلاف انتظارند: غالبا درست برعکس آن چیزی هستند که آگاهانه فکر می‌کنیم می‌خواهیم و نمایانگر حضور آرزوهای ناآگاهی هستند که دقیقا با خواسته‌های آگاهانه‌ی ما در تناقضند (۱۱). همین تضاد بین آرزوهای آگاه و ناآگاه را می‌توان به راحتی در خیال‌پردازی‌های روزانه، فانتزی‌ها، لغزش‌های زبانی، اعمال ناشیانه[67] و امثالهم آشکار ساخت. رویکرد لکانی این گفته‌ی اسپینوزا را جدی می‌گیرد که «میل، جوهره­ی انسان است» و بر امیال به ویژه بر امیال ناآگاه متمرکز است، به گونه‌ای که امروزه در بسیاری از اشکال دیگر روانکاوی کمیاب است. لکان مانند فروید به ما می‌آموزد به اولین میلی که خودش را در تعبیر رویا نشان می‌دهد قانع نباشیم و رویای «همسر آقای قصاب[68]» (فروید، 1900، صفحات 146-151) را به تفصیل مورد بحث قرار می‌دهد تا آرزوهای آگاه و البته ناآگاه نه چندان در دسترس را که شکل­دهنده­ی آن رویا هستند تشریح کند.

هدف از تفسیر، دگرگون ساختن موضع سوژگانی تحلیل‌شونده است

لکان همچنین بر انواع ژوییسانسی تمرکز می‌کند که افراد (چه از آن آگاه باشند چه نه) از رویاها، فانتزی‌ها و کنش‌هایشان کسب می‌کنند. «ژوییسانس» به ارضایی اشاره دارد که ممکن است توسط آنها به عنوان چیزی کیف‌آور یا آشفته‌کننده تجربه شود و اغلب هر دوی آنها به طور همزمان تجربه می‌شوند. فروید (1909) تصویر خوبی در کیس موش‌مرد[69] از آنچه مقصود لکان از ژوییسانس است فراهم می‌کند. فروید در آنجا خاطر نشان می‌سازد که وقتی تحلیل‌شونده‌اش برای او داستان روش شکنجه‌ی نفرت انگیز با موش‌ها را تعریف می‌کند «چهره‌ی او حالت پیچیده­­ی بسیار عجیب و غریبی به خود گرفت» و با گفتن این جمله ادامه می‌دهد: «فقط می‌توانستم آن را به عنوان وحشتی از لذت بردن تعبیر کنم که خودش از آن بی‌خبر بود» (صفحات 166-167). این شکل از رضایت و وحشتِ همزمان، قویا در کارهای لکان در دهه‌های 1960 و 1970 مورد مفصل‌بندی[70] و تاکید قرار گرفت و کمتر با نظم نمادین همبسته است تا با (نظم) واقع[71]. تمرکز او بر ژوییسانس به عنوان امری واقع می‌تواند تقریبا مقابل تمرکز بسیاری از روانکاوان معاصر بر عاطفه قرار گیرد، همانطور که فروید (1900) به ما آموخت عاطفه اغلب گمراه‌کننده است زیرا غالبا جابه‌جا شده، اغراق‌آمیز یا نمایشی است (۱۲).

همانند اضطراب، ژوییسانس (که اغلب در جامه‌ی اضطراب پدیدار می‌شود) نیز دروغ نمی‌گوید یا مانند سایر عواطف گمراهمان نمی‌کند. اگر قرار باشد به شکایت‌های تحلیل‌شونده مبنی بر اینکه نمی‌تواند با روش‌های کیف بردنش کنار بیاید (به این دلیل که آنها را از لحاظ اخلاقی نادرست یا منزجرکننده می‌داند) رسیدگی شود، باید روشن گردد که ژوییسانس او از کجا می‌آید. آنچه که ژوییسانس را برای تحلیل‌شونده به ارمغان می‌آورد به موضوع مسئله‌ساز کلان‌تری مرتبط است که لکان آن را جایگاه سوژگانی[72] تحلیل‌شونده می‌نامد، یعنی متداول‌ترین موضع او در زندگی. این موضوع را از طریق مبحث تفسیر بسط خواهم داد.

از نظرگاه لکانی، هدف تعبیر (آنطور که برای روان‌رنجورها به کار می‌رود، برعکس روان‌پریش‌ها) ارائه‌ی معنا نیست (به آن شیوه‌ای که در اشکال دیگر روانکاوی معاصر وجود دارد)، بلکه هدف آن ایجاد موجی است برای دگرگون کردنِ دیدگاه‌های دیرینه‌ی تحلیل‌شونده‌ها درباره‌ی اینکه آنها چه کسی هستند و چرا در زندگی چنین کرده‌اند، که این منجر به تولید محتوایی جدید می‌شود. برای رسیدن به این هدف، لکانی‌ها زبانی را به کار می‌گیرند که عمدا چندپهلو و تداعی‌گر است به جای اینکه صریح و عینی[73] باشد. در اینجا هدف این نیست که ناآگاه را آگاه کنیم (اینجا لکان (2001، صفحات 139 – 140) با فروید (1916- 1917، صفحات 282-435) اختلاف نظر پیدا می‌کند) به این معنا که تحلیل‌شونده به آنچه که در ناآگاهش است پی‌ ببرد، بلکه او را به گفتن آنچه که در ناآگاهش است سوق می‌دهیم، یعنی چیزی که قبلا توسط او هرگز برای شخص دیگری با صدای بلند گفته نشده است، خواه پیش از این به طور مبهم آن را فهمیده باشد یا نه – و اجازه می‌دهیم آن گفته بر او اثر بگذارد، بی آنکه لزوما معنی آن را بداند (البته اگر واقعا معنایی داشته باشد؛ فینک، 2010).

به طور کلی‌تر، تعبیر به گونه‌ای طراحی می‌شود که دقیقا به جایگاه سوژگانی تحلیل‌شونده بپردازد و آن را دگرگون سازد. همواره بهترین حالت، زمانی است که تعبیرها برآمده از خودِ تحلیل‌شونده باشند اما این امر به ویژه هنگامی صادق است که بخواهیم نقشی را که یک سوژه در سرگذشت خویش ایفا کرده را بیابیم، او در ابتدا ادعا می‌کند هیچ نقشی در آن نداشته و در برنامه‌ای بسیار بزرگتر از خودش بازیچه‌ای بیش نبوده و از جایگاهش در آن برنامه هیچ کیفی حاصل نکرده است.

در کیس دورا[74] به یاد بیاورید که او در ابتدا، پدرش و آقای ک. را مسبب مشکلاتش می‌دانست و مدعی شد به دلیل مبادله‌ی ضمنیِ زنان که در آن دورا در ازای دادن خانم ک. به پدرش، به آقای ک. داده شد، بالاجبار در موقعیت نامناسبی قرار گرفته است. فروید از آنچه که دورا به او گفت به این نتیجه رسید که این مبادله با کمک و حمایت خود دورا انجام می‌پذیرفت. او مکررا از فرزندان ک. مراقبت می‌کرد تا خانم ک. آزاد باشد و با پدر دورا وقت بگذراند و از این طریق آقای ک. را به پیاده­روی با خودش هدایت می­کرد تا او نتواند مزاحمتی برای ملاقات خانم ک. با پدرش ایجاد کند. هرچند خود دورا متعجب شده بود که چرا بعضی از این کارها را انجام داده، اما متاسفانه به نظر می‌رسد فروید ترجیح داد خودش آنها را برای او تفسیر کند. همانطور که بعدا روند تکمیلیِ این مورد مشخص کرد، نشان دادن مشارکت خود سوژه در مخمصه‌ای که در ابتدا احساس می‌کرد به او تحمیل شده، می‌تواند توسط تحلیل‌شونده اتهام‌آمیز تجربه شود و حداقل بایستی با ظرافت با آن برخورد کرد.

به جای تمرکز صریح بر حالات یا تاثرات احساسی روز به روز یا دقیقه به دقیقه، آن چنان که در بسیاری از اشکال روان‌درمانی معاصر به کار می‌رود، لکانی‌ها بر انواع ژوییسانسی که تحلیل‌شونده‌هایشان از آن شکایت می‌کنند متمرکزند تا بر توانایی آنها در کیف ‌بردن از زندگی تاثیر گذاشته و فانتزی یا جایگاه سوژگانی بنیادینی که موجب تیره‌روزی آنها شده را متزلزل نمایند.

در موردی دیگر، یکی از تحلیل‌شونده‌های من جلسه را با بحث درباره­ی موضوعی که در گذشته چندین بار به آن اشاره کرده بود آغاز نمود: موضوع از این قرار بود که از دوران خردسالی، یعنی زمانی که پدرش را از دست داده بود تا دوره‌ی نوجوانی در کنار مادرش می‌خوابید و مادرش هنگام خواب دست خود را روی آلت و بیضه‌ی او می‌گذاشت. او تصدیق کرد که این مدلِ رابطه همان چیزی بود که در رابطه با زنان دیگر جست‌وجو می‌کرد. او بی­مقدمه‌ به موضوع دیگری پرداخت که بارها و بارها به تلخی از آن شکایت کرده بود: این واقعیت که در جوانی توسط سایر پسران تحقیر شده و کتک خورده بود.

من سرگذشت او را به خوبی می‌دانستم، از جمله این موضوع که در یک موقعیت با پسری که بسیار از او بزرگتر بود مبارزه‌ی پیروزمندانه‌ای داشت. بنابراین می‌دانستم چیزی که جلوی او را در مبارزه‌کردن می‌گرفت یک بازداری درونی بود، نه نوعی ضعف فیزیکی. این بازداری درونی در زمینه‌های دیگر نیز نمایان می‌شد، برای مثال زمانی که مادرش در حال بحث و جدل با عموی خشن و مستش بود. خواهر این تحلیل‌شونده که قوی‌تر از او نبود سعی می‌کرد درگیری‌های مکرر مادر و عمو را از بین ببرد، اما خود تحلیل‌شونده اغلب در گوشه‌ای کز می‌کرد و یا از آنجا می‌گریخت.

پیوند دادن این دو موضوع که بدون هیچ مقدمه‌ای در این جلسه آشکار شدند برای من کار ساده‌ای بود. دلیل اینکه او معمولا احساس می‌کرد قادر به مقابله با سایر پسران نیست این بود که از کاری که با مادرش می‌کرد خجالت می‌کشید. او حتی از همان سنین خردسالی هم می‌دانست که این اتفاق «تابو» و «گناه‌آلود» تلقی می‌شود و او به دلیل اینکه جای پدرش را در تخت مادر گرفته بود به نوعی گناهکار است. این ماجرا باعث شده بود او احساس کند دارد کار اشتباهی انجام می‌دهد و سزاوار تمسخر و تنبیه توسط هر کس و ناکسی است.

این تعبیر تاثیر زیادی بر او گذاشت، زیرا به طرز قابل توجهی دیدگاهش را دگرگون ساخت. دیدگاهی که همیشه پیش از آن مطرح می‌کرد این بود که احساس حقارت داشت چون پدرش در جوانی از دنیا رفته بود و در نتیجه کسی را نداشت که از او دفاع کند. او هرگز نفهمیده بود وقتی عمویش در مستی به مادر او پرخاشگری کلامی و فیزیکی می‌کرد چرا دست به اقدامی نمی‌زد در حالیکه تمام مدت احساس بسیار ناخوشایندی داشت. با این حال دست کم این امکان را بررسی کرده بودیم که او از مادرش بخاطر تندخویی و منتقد بودنش عصبانی بود، پس به طور مخفیانه از اینکه عمویش او را تنبیه می‌کرد خشنود می‌شد. با این حال این توضیحِ قابل قبول چندان تاثیر ماندگاری بر او نگذاشته بود. اما این تعبیر جدید که مبتنی بر دو موضوع به ظاهر نامرتبط در جلسه بود، دیدگاه تازه­ای را به همراه آورد: او حس کرد هم خودش و هم مادرش به دلیل رفتار محرم‌آمیزانه‌شان گناهکار بوده و هر دو مستحق مجازات‌هایی که دریافت می‌کردند هستند. مادر مستحق تنبیه شدن توسط عموی پسر بود و خود او هم مستحق این بود که توسط هر مردی که در پی تنبیه اوست مجازات شود.

در اینجا جنس ارتباطِ درگیر در تفسیر شامل ایجاد نوعی رابطه‌ی علت و معلولی بین دو ایده‌ی مختلف یا جنبه‌های مختلف زندگی تحلیل‌شونده است. در مورد این تحلیل‌شونده‌ی به خصوص، او معمولا اجازه می‌داد که مورد ضرب و شتم قرار گیرد زیرا معتقد بود گناهکار است. او چنین برداشت می­کرد که وقتی با قلدرها مواجه می‌شود دستانش بسته است زیرا گمان داشت بابت گناهانش لازم است تنبیه شود. به طور کلی‌تر، او احساس می‌کرد بسیاری از افراد زندگی بزرگسالی‌اش فقط به دنبال فرصتی هستند تا برای او قلدری کنند و حس می­کرد مدام مورد حمله قرار می‌گیرد زیرا به عنوان یک بزرگسال همچنان به فعالیت­هایی ادامه می­داد که او را به فعالیت جنسی گناه‌آلود با مادرش مرتبط می‌ساخت. در واقع موضع اصلی او در زندگی، موضع مجرمی بود که پیوسته نگران است جرمش آشکار شود و از دفاع از خود در برابر مجازاتش ناتوان است. او آرزو داشت هم به گناهش ادامه دهد و هم به خاطر آن مجازات شود (یعنی اخته شود). او در بزرگسالی به رفتار خطاکارانه‌ی خود ادامه می‌داد تا آنجا که با این فکر گرفتار می‌شد که سایر مردان قصد دارند او را رسوا کنند و به او حمله‌ور شوند. هرچقدر هم که ممکن است دور از عقل به نظر آید، رضایت و نارضایتی اولیه در زندگی (یعنی ژوییسانس اولیه‌ی او) حول محورهای زیر می‌چرخید: ۱- تخطی[75] از تابوهای جنسی و آداب و رسوم ۲- ترسیدن (آنطور که فروید به ما می‌گوید به معنای آرزو کردن است) از تنبیه به خاطر این تخطی. موضع سوژگانی او متضمن به چالش کشیدن بزرگ­دیگری با هدف تنبیه ‌شدنش، در عین این است که می­ترسد ولی اعتقاد دارد مستحق آن است.

مسلما اینگونه نیست که هر تعبیری (چه توسط تحلیلگر ساخته شده باشد چه توسط تحلیل‌شونده، یا اینکه هر دو با هم آن را بسازند) مستقیما موضعِ سوژگانیِ بنیادین تحلیل‌شونده را در زندگی هدف قرار دهد؛ حتی اگر کمابیش در همان جهت باشد. برخی از ساده‌ترین انواع تعابیر پیوندهایی را بین دو موضوعی که در یک جلسه مطرح می‌شوند برقرار می‌سازند، در حالیکه به نظر می‌رسد ارتباطی با یکدیگر ندارند. درست همانطور که فروید (1900، ص247) به ما می‌گوید نوعی ارتباط منطقی بین دو صحنه از رویا وجود دارد که مستقیما در پی یکدیگر می‌آیند. روشن‌کردن این ارتباط به عهده‌ی ماست زیرا خود رویاها به ندرت درباره‌ی آن چیزی می‌گویند. دو موضوعی که یکی پس از دیگری در جلسه‌ای مطرح می‌شوند، اغلب به شیوه ای مبهم به هم مرتبط هستند.

قرابت[76] (نزدیکی دو موضوع در طول یک جلسه) چیزی است که باید رمزگشایی شود. این بخشی از پارادوکس تداعی آزاد است: وقتی به تحلیل‌شونده‌ها اجازه می‌دهیم آنچه در ذهن دارند را به سادگی بیان کنند، اغلب چیزهایی که پس از آن به ذهنشان خطور می‌کند را می‌گویند. اگر چه به نظر می‌رسد این‌ها با هم نامرتبط هستند، اما همانطور که فروید به ما می‌گوید «تداعی آزاد» کاملا آزاد نیست[77]. اجازه دهید با مثالی نشان دهم که چگونه تعبیر دو موضوعِ به ظاهر نامرتبط که یکی مستقیما به دنبال دیگری می‌آید، حداقل بخشی از موقعیت‌یابی موضع سوژگانی را امکان‌پذیر می‌سازد.

تحلیل‌شونده‌ای با اختلال نعوظ، داشت درباره‌ی اولین باری که تصور می‌کرد برای نعوظ و حفظ آن با مشکل مواجه شده صحبت می‌کرد. او وارد داستان طولانی و مفصلی شد و سپس اظهارنظری اتفاقی داشت، گویی موضوع را عوض کرد، اینکه تاکنون هرگز درباره‌ی پوستری که در سال اول دانشگاه در خوابگاه دختران دیده صحبت نکرده است. پوستر، مردی خوش‌تیپ را با نیم‌تنه‌ی برهنه و ماهیچه‌های برآمده نشان می‌داد که روی آن نوشته شده بود: «چه خوش است یافتن مردی قوی[78]». تحلیل‌شونده اظهار داشت که با دیدن آن عکس، به این نتیجه رسیده که «این چیزی بود که زنان واقعا می‌خواستند».

چندین سال قبل از سال اول دانشگاه، او وزنه می‌زد تا «بدنی قوی (سفت)» داشته باشد. با این حال از زمانی که پوستر را دید وزنه زدن و نعوظ (سفت شدن) برای زنان را متوقف کرد. در جلسات پیش درباره‌ی این احتمال صحبت کرده بودیم که او به نوعی مصصم بود آنچه که زنان می‌خواهند را به آنها ندهد، همانطور که مصمم بود درخواست‌ها و آرزوهای مادرش را ناکام بگذارد. او پذیرفت که چیزی از همین جنس در حال وقوع بود اما نمی‌توانست بفهمد چگونه یا چرا، لذا این برای او تا حدودی ناملموس باقی ماند. در این جلسه با این باور که او اکنون دقیقا می‌دانست زنان چه می‌خواهند و دقیقا می‌دانست چگونه آن را به آنها ندهد، توانستیم با اطمینان نسبتا بالایی ثابت کنیم که او این پوستر را کمی قبل از اولین مشکل خود در ایجاد و حفظ نعوظ غیرمرتبط با الکل دیده است. بنابراین مشخص شد که علت تقریبی مشکلات نعوظ او این بود که می‌خواست زنان را از چیزی محروم کند، آنها را ناامید سازد و آن کسی نباشد که فکر می‌کند آنها می‌خواهند. اینکه چرا او این آرزو را در سر داشت خود پرسشی بسیار کلیدی بود هر چند حداقل اینجا مسیری پیش روی ما گشوده شد. اظهارنظر اتفاقی درباره‌ی یک پوستر اجازه داد تا ارتباطی میان اختلال نعوظ او (که به وضوح با ژوییسانس او یا به بیان بهتر با فقدان آن مرتبط بود) و تمنا[79]یش در ناامید و ناکام کردن زنان برقرار شود که هر دو به نظر تا هسته‌ی موضع سوژگانی او در زندگی ریشه دوانده بودند.

زمان به عنوان تکنیک

لکان بر خلاف دیگر تحلیلگران عصرش، توصیه کرد بعد از اینکه تحلیل‌شونده‌ها چیزی می‌گویند که به نظر بسیار مهم می‌آید به جای اینکه جلسه را ادامه دهیم و اجازه دهیم آن عبارت وزین زیر چیزهایی که ممکن است کم اهمیت‌تر باشند مدفون شود، بلافاصله پس از فرموله کردن آن موضوع مهم، جلسه را متوقف یا «تقطیع[80]» کنیم (این کار باعث می‌شود تحلیلگر جلساتی با زمان متغیر برگزار کند). به هر روی، ما آخرین چیزی که (در جلسه) گفته‌ایم را به بهترین شکل در خاطر داریم، درست همانگونه که گفته‌های آخرین سخنران در یک کنگره یا آخرین بخش از سخنرانی یک سیاستمدار را به بهترین شکل به خاطر می‌آوریم (۱۳). لکان از ما می‌خواهد به جای اینکه تحلیل‌شونده را در خطر فراموشی آنچه که بسیار مهم به نظر می‌رسد بیندازیم، جلسه را در همان نقطه متوقف کنیم. حتی اگر بعدا که صحبت می‌کنیم تحلیل‌شونده آگاهانه به خاطر نیاورد که صحبت را کجا خاتمه داده بودیم، باز هم تقطیع کار خودش را انجام داده است، زیرا تحلیل‌شونده تقریبا همیشه در این فاصله تا حدودی درباره‌ی آن فکر کرده و اغلب رویاها یا خیال‌پردازی‌های روزانه‌ی او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. به عبارت دیگر تقطیع، تحلیل‌شونده را متاثر خواهد کرد و بر ناآگاه او اثر خواهد گذاشت حتی اگر آن را دیگر به خاطر نیاورد.

در اینجا به جای اینکه بخواهم تلاش کنم از آنچه که ثابت شده تکنیکی بسیار جنجال‌برانگیز است دفاع کنم (۱۴)، به آوردن چند مثال مختصر از انواع مختلف تقطیع بسنده می‌کنم: پایان دادن به جلسه با فرمول‌بندی­ای که به طور ویژه برجسته است و پایان دادن به جلسه پس از اینکه واژگون‌سازی[81] قابل توجه دیدگاه رخ می‌دهد.

یک نمونه، کار من با تحلیل‌شونده زنی بود که پس از گفتگویی طولانی پیرامون رویای پیچیده‌اش که شامل افراد بی‌شماری بود که در زندگی او نقش داشتند، درباره‌ی اینکه آیا چهره‌های موجود در رویا، زن بودند یا مرد دچار ابهام قابل توجهی شد. من جلسه را هنگامی خاتمه دادم که تحلیل‌شونده، کسی که پس از دو سال تحلیل هیچ تمایلی به صحبت در مورد موضوعات جنسی نشان نداده بود چنین کلماتی را به زبان آورد: «شاید آرزو می‌کنم که (شوهرم) یک دختر می‌بود.» این تقطیع پس از حدود 35 دقیقه بحث درباره‌ی رویا اتفاق افتاد و باعث شد که در جلسه‌ی بعد اظهار کند که از زمان شروع تحلیل چیزی در ازدواجش تغییر کرده است: رابطه‌ی جنسی با شوهرش تبدیل به کاری از سر وظیفه و ناخوشایند شده بود. این موضوعی بود که قبلا هرگز به آن توجه نکرده و کمتر به آن پرداخته بود.

فرمول‌بندیِ برجسته‌ای که تحلیلگر پس از بیان کردنش جلسه را پایان می‌دهد همچنین می‌تواند یک سوال باشد. برای مثال تحلیل‌شونده‌ای که سال‌ها از سردردهای میگرنی رنج می‌برده، در یک جلسه مفصلا از این شکایت می‌کرد که هرگز توسط همکاران یا حتی والدینش به رسمیت شناخته نشده است. اما همانطور که داشت صحبت می‌کرد به یاد آورد که توسط پدرِ بسیار انتقادگرش به خاطر موفقیت‌هایی که در حوزه‌ی کاری خود کسب کرده بود، درست هنگامی که برای اولین بار سردردهای میگرنی‌اش شروع شدند کمابیش مورد پذیرش قرار گرفته بود. جلسه را هنگامی خاتمه دادم که او با تعجب پرسید: «آیا ارتباطی بین به رسمیت شناخته شدن و سردردهایم وجود دارد؟» شاید این موضوع برای او موجب درد-سر بود، از این لحاظ که به او مسئولیت و قدرت می­داد و به خاطر آن به رسمیت شناخته می‌شد. پیش از این او هرگز چنین احتمالی را در نظر نگرفته بود و نهایتا پرسشی که خودش طرح کرد به چندین جلسه‌ی پربار منجر شد.

مورد زیر را به عنوان نمونه‌ای از پایان دادن به جلسه پس از واژگون‌سازی دیدگاه درنظر بگیرید: مردی که پس از بیست و چند سال انواع مختلف درمان و تحلیل نتوانسته بود نتیجه‌گیری‌هایی که به عنوان یک کودک در مورد خانواده­ی خود کسب کرده بود را به چالش بکشد برای تحلیل نزد من آمد. در طول تحلیل یک سال و نیمه‌اش با من، اغلب ادعایش را تکرار می‌کرد که مادرش با او با خشونت و سنگدلی رفتار می‌کرده، علی­رغم اینکه روابط کنونی­شان عموما گرم و حتی دوستانه بود. او مطمئن بود که مادرش او را در کودکی به طرز بی‌رحمانه‌ای تنبیه ‌می‌کرده، اما نمی‌توانست چیزی بدتر از اینکه مادرش اسباب‌بازی­ای که او به مدفوع آغشته کرده بود را دور انداخته به خاطر بیاورد. او در جلسات نسبت به مادرش خشمگین می‌شد و با این حال هیچ یک از رویاها یا خیال‌پردازی‌های روزانه‌اش حاکی از وجود تنبیه بدنی یا ضرب و شتم توسط مادر یا هر فرد دیگری در گذشته‌اش نبود. هنگامی که از او می‌پرسیدم آیا نمونه‌ای از تنبیه‌ها را به یاد می‌آورد می‌گفت به نظر می‌آید من حرف او را باور ندارم. برای او مبرهن بود که بدون شک او تمام ردپاهای مربوط به آن کتک‌ها را سرکوب کرده است.

با این حال به نظر می‌رسید که شکایت مهم‌تر او این بود که مادرش هرگز به او توجه کافی نداشت. یک روز او مجددا در اینباره شروع به صحبت کرد و از این گفت که مطمئن است مادرش می‌خواهد او را بکشد. من گفتم یک نفر باید برای دیگری بسیار مهم باشد که او بخواهد دست به کشتنش بزند. او واضحا آماده شنیدن چنین اشارتی بود زیرا اینطور نتیجه گرفت: «پس شما می‌گویید می‌خواهم باور داشته باشم که او قصد دارد من را بکشد زیرا این معنی را می‌دهد که من برای او بسیار مهم هستم». این تبادل نظر در دقایق ابتدایی جلسه رخ داد سپس تحلیل‌شونده به موضوعی که اغلب در موردش صحبت می‌کرد بازگشت. اینکه به نظر می‌رسید همیشه می‌خواهد با دختران عضلانی وارد رابطه شود. توضیح معمول او برای این موضوع چنین بود، از آنجایی که خودش را همیشه نحیف می‌پنداشت، به یک زن قوی نیاز داشت تا از او در برابر دنیای بی‌رحم محافظت کند.

با توجه به گفتگویمان در ابتدای جلسه، تغییر این فرمول ساده بود: او در واقع سعی داشت این باور که زنی می‌خواهد به او حمله کند را نگه دارد زیرا چنین معنی می‌داد که برای آن زن مهم است و احساس می‌کرد مجبور است زنانی عضلانی پیدا کند چرا که می‌توانست مطمئن باشد آنها به او حمله خواهند کرد. من جلسه را پس از مفصل‌بندی این‌ واژگون‌سازی دیدگاه متوقف کردم به جای اینکه اجازه دهم این موضوع با بیان موضوعی دیگر پوشیده شود. و این کار باعث ایجاد زنجیره‌ای از واکنش‌ها شد. او متوجه شد دوست داشتن برای او به معنای آماج حملات بودن است. هر چند که او تا آن زمان اعتقاد راسخی داشت که زنان هرگز واقعا مردان را دوست ندارند و فقط عاشق پولی هستند که مردان به آنها می‌دهند، اما ناگهان احساس کرد که برای او روزنه‌ی امیدی وجود دارد که ممکن است روزی در آینده عشق میان زن و مرد برایش امکان‌پذیر باشد.

در هفته‌های بعد او شروع به خیالپردازی درباره‌ی زنانی کرد که آنها را جذاب و دخترانه می‌خواند که نقطه‌ی مقابل زنان عضلانی بودند و در رویاهایش صحنه‌هایی لطیف شروع به ظاهرشدن کردند، در حالیکه پیش از این هرگز چیزی جز صحنه‌های خشونت و جنگ قدرت وجود نداشت. به قول او «یکی دو جلسه­ی بسیار مفید» را سپری کرده‌ بودیم و اثرات واژگون‌سازی دیدگاه و تقطیع‌های توام با آن برای مدتی همچنان مثمرثمر بودند.

واژگون‌سازی دیدگاه با تحلیل‌شونده‌ای دیگر زمانی رخ داد که او خواب دید توسط پدرش در قایقی نگه داشته شده، بنابراین قادر نیست سرکارش برود. ما درباره‌ی نقش قایق‌ها در زندگی پدرش صحبت کردیم اما به خصوص این عبارت «نگه داشته شدن[82]» بود که منجر به زنجیره­ا‌ی طولانی از تداعی‌ها شد. تحلیل‌شونده همیشه خود را به گونه‌ای نشان می‌داد که گویی همه چیز و همه کس او را عقب نگه می‌دارند و احساس می‌کرد به طور کلی در زندگی فریب خورده و مورد بدرفتاری قرار گرفته است. او به یاد آورد که در دبیرستان او را یک ­سال عقب نگه داشته بودند. اما وقتی شروع به صحبت درباره‌ی آنچه واقعا رخ داده بود کرد، مشخص شد در واقع مدیر مدرسه او را ملزم نکرده بود عقب بماند، بلکه صرفا به او توصیه کرده بود یک سال عقب بماند. اما خودِ تحلیل‌شونده از انجام این کار خوشحال بود زیرا بهترین دوستش در همان مدرسه یک ­سال عقب‌تر از او بود و او از این ایده لذت می‌برد که بخواهد با او دوست بماند تا با سایر دانش‌آموزان هم‌دوره‌اش که دوستشان نداشت. او ناگهان متوجه شد خودش در عقب نگه داشته شدن نقش داشته است که برای او یک واژگون‌سازی قابل توجه دیدگاه بود. من جلسه را در این نقطه قطع کردم و در جلسات بعدی او شروع به صحبت درباره‌ی این موضوع کرد که چطور اغلب در عقب نگه داشتن خودش مشارکت داشته و همچنان هم به این کار ادامه می‌دهد.

همانطور که تا کنون مشخص است، ارائه­ی هر یک از این تقطیع‌ها بدون توجه به زمینه‌ای که در آن رخ داده‌اند غیرممکن است. با این حال هدف از تقطیع اغلب یکسان است: متمرکز نگه‌داشتن تحلیل‌شونده بر چیزهایی که تکان‌دهنده‌ترین، مبهوت‌کننده‌ترین، بنیادی‌ترین یا گیج‌کننده‌ترین موضوع به نظر می‌آیند. واضح است که تقطیع یکی از ابزارهایی است که به وسیله‌ی آن می‌توانیم آنچه را که برجسته‌ترین نکته می‌دانیم به تحلیل‌شونده‌ها منتقل کنیم و آنها در ابتدای جلسه‌ی بعد غالبا به همان نقطه‌ای برمی‌گردند که قبلا در آنجا جلسه را به پایان رسانده‌ایم. در موارد دیگر آنچه که بر آن تقطیع را اعمال کرده‌ایم در رویا ظاهر می‌شود که تحلیل‌شونده‌ها در جلسه‌ی بعدی بازگو می‌کنند. با وجود این، باید به نفع تداعی آزاد به آنها اجازه دهیم که هر آنچه را می‌خواهند در جلسه‌ی بعدی مطرح کنند اما آنها اغلب به طور خودجوش از جایی که ما در آن تقطیع داده‌ایم آغاز می‌کنند. به شکل اجتناب‌ناپذیری برخی از تقطیع‌ها موفق نخواهند بود یا فقط پس از سپری شدن مدت زمان طولانی‌تر یا کوتاه‌تر و نه بلافاصله، مواد جدیدی تولید می‌کنند. مانند هر تکنیکِ تفسیریِ دیگری، هیچ کس نمی‌تواند همواره به طلا برسد.

از دید لکان، بسیاری از تحلیلگران مفهوم خنثی‌­بودن فروید را (که به موجب آن تحلیلگر آشکارا (یا امیدوارنه به صورت پنهانی) درباره‌ی افکار، باورها، آرزوها و فانتزی‌های تحلیل‌شونده قضاوت نمی‌کند) با نوعی بی‌عملی پرهیزکارانه[83]، که به موجب آن تحلیلگر از ترس جهت‌دهی بیمار، دیگر اصلا درمان را هدایت نمی‌کند، اشتباه گرفته‌اند (لکان، 2006 الف، ص 490). با این حال همچنان این مسئولیت تحلیلگر است که درمان را هدایت کند، همانطور که فروید مطمئنا چنین می‌کرد، تا تحلیل‌شونده درباره‌ی موضوعاتی صحبت کند که بیش از هر موضوع دیگری در زندگی سد راه او شده است. تحلیلگر تحلیل‌شونده را تشویق می‌کند تا درباره‌ی امیال موجود در رویاها، خیال‌پردازی‌های روزانه، فانتزی‌ها و جلسات تقطیع شده بر آنچه که تحلیلگر معنی‌دارترین، برانگیزاننده‌ترین و یا حتی گیج‌کننده‌ترین موضوع می‌داند به گمانه‌زنی بپردازد. تحلیلگر از این طریق در پی آن است که کار را بر اوج پیچیدگی‌ها و نقاط غامض مشکلات بیمار در زندگی متمرکز نماید (حتی اگر این کار را به روش روانکاوانه‌ی معمولا غیرنظام‌مند انجام دهد)، به جای اینکه به تحلیل‌شونده اجازه دهد بخش عمده‌ی هر جلسه – نه تمام تحلیل- را صرف صحبت درباره‌ی موضوعاتی کند که اهمیت روانکاوانه‌ی کمی دارند. هرچند واضح است که تحلیلگران نمی‌توانند از قبل بفهمند چه موضوعاتی از اهمیت بیشتری برخوردار خواهند بود اما بدیهی است که می‌دانند تجربیات دوران کودکی، فانتزی‌های جنسی و رویاها معمولا بیشتر از جزئیات دقیق زندگی روزمره با پستی و بلندی‌های ریز و درشتشان (هرچقدر هم که به نظر تحلیل‌شونده دراماتیک به نظر آیند)، درمان را به پیش می‌رانند.

تحلیل مستلزم این نیست که تحلیل‌شونده تمام آنچه طی روزهای قبل یا هفته‌ی پیش از جلسه روی داده را بازگو نماید. در واقع چنین بحث‌هایی اغلب عامل حواس‌پرتی از کار اصلی تحلیل هستند. البته تحلیلگران بایستی اطلاعات زیادی درباره‌ی زندگی روزمره‌ی تحلیل‌شونده داشته باشند اما به طور کلی نیازی به گزارش جزء به جزء از زندگی او ندارند. تقطیع به تحلیلگران اجازه می‌دهد تا تمرکز خود را بر کار مهم تحلیل حفظ کنند.

این بدان معنا نیست که تحلیل‌شونده ملزم است برای مدتی طولانی بر یک موضوع مشخص باقی بماند. همانطور که اکثر تحلیلگران آگاهند دست و پنجه نرم کردن به صورت مستقیم با یک سمپتوم، فانتزی یا رابطه‌ی مشکل‌سازِ مشخص به ندرت پیشرفتی حاصل می‌کند. تحلیل غالبا با رفت و برگشت از یک موضوع به موضوع دیگر (مرتبط با هم یا غیر مرتبط) و پرسه‌زدن در حوالی آنها ادامه می‌یابد و هربار عمیق و عمیق‌تر می‌شود. اغلب فقط هنگامی که بخشی از یک جنبه‌ی زندگی تحلیل‌شونده کاوش شده باشد، یک جنبه‌ی دیگر نمایان شده و بخشی دیگر از زندگی تحلیل‌شونده به روی بحث باز می‌شود. این جریان فرایندی خطی نیست، بلکه عموما فرایندی دیالکتیک است که به موجب آن تحلیل‌شونده پس از کاوش در بخشی از زندگی‌اش به یک سو تغییر جهت می‌دهد، اما پس از کاوش در دوره‌ای دیگر از زندگی‌اش، مسیرش به سمت و سویی کاملا متضاد تغییر می‌کند. تنها زمانی که تحلیل‌شونده اکثریت قریب به اتفاق تاریخچه‌ی خود را مورد کنکاش قرار داده باشد، گویی یک جهت و سیر اصلی بیرون کشیده می‌شود. هدف ما چنین تغییری است و نه تشریح جزئیات روایت گسترده‌ی زندگی تحلیل‌شونده یا فهم روانشناختی جزئی درباره‌ی گوشه‌ای از منشا و پویایی روان‌رنجوری او.

جمع‌بندی

امیدوارم این شرح مختصر پاره‌ای از تفاوت‌های مابین رویکرد لکانی با سایر رویکردهای معاصر (۱۵) را روشن کرده باشد که از منظر لکان:

  1. تحلیلگران نمی‌توانند به تجربه‌ی تحلیل‌شونده دسترسی بی‌واسطه پیدا کنند: آنها قادر نیستند مستقیما افکار او را بخوانند و یا احساساتش را احساس کنند، چه برسد به اینکه دریابند او چه چیزی را احساس نمی‌کند.
  2. تحلیلگران نباید خودشان را به تداعی‌های خودانگیخته‌ی تحلیل‌شونده درباره‌ی یک رویا، خیال‌پردازی روزانه یا یک فانتزی قانع کنند، بلکه باید سخت تلاش نمایند تا تداعی‌ها را بر تمام جنبه‌های تشکیلات ناآگاه بگسترانند (آنطور که لکان 1998ب آنها را چنین می‌نامد) و آرزوهای گوناگون آگاه و از همه مهمتر آرزوهای ناآگاه خلاف انتظار که در شکل‌دهیِ به آنها نقش دارند را بازسازی نمایند.
  3. تحلیلگران نباید به خود فرصت دهند که در دام بی‌عملی گرفتار شوند. هرچند آنها هرگز نمی‌توانند مطمئن باشند مهمترین لحظه‌ی یک جلسه کدام است، با این حال می‌توانند کارهای زیادی را برای ترغیب تحلیل‌شونده انجام دهند تا او قسمت عمده‌ی جلسات را صرف صحبت درباره‌ی موضوعات مهم روانکاوانه‌ی واقعی نماید تا اینکه بخواهند به او اجازه دهند از پرداختن به موضوعات دشوار و حتی آسیب‌زا[84] طفره رود آنطور که خودش نیز مستعد آن است.

یادداشت­ها

(۱) نویسندگان بسیاری عبارت «دیگریِ بزرگ»[85] را به آنچه که من در اینجا  از آن به عنوان «دیگری»[86] یاد کردم ترجیح می‌دهند (توجه داشته باشید که لکان از هر دوی این عبارت‌ها بدون اینکه تفاوتی میان آنها قائل باشد استفاده می‌کرد)[87]. در زبان انگلیسی به شکل اجتناب‌ناپذیری «دیگریِ بزرگ»، «برادر بزرگِ»[88] معروف اوروِل[89] را برایم تداعی می‌کند، که نامناسب و گمراه‌کننده است. به همین جهت من «دیگری» را ارجح می‌دانم.

(۲) من هرگز آثار هنری او را ندیدم و اگر هم می‌دیدم اهمیتی نداشت. زیرا وظیفه‌ی من این نیست که در حوزه‌های این چنینی قاضی باشم. بسیاری از هنرمندان در دوران زندگی‌شان به درستی درک نمی‌شدند و یا قدرشان را نمی‌دانستند.

(۳) در موارد خاصی، زمانی که بر اساس این روش به انگلیسی محاوره­ای تکیه می‌کنیم، امکان دارد در نهایت از مسیر منحرف شویم، زیرا تحلیل‌شونده ممکن است عبارتی که به آن اشاره می‌کنیم را نداند. این موضوع نشان می‌دهد که احتمال دارد ما بیش از آنچه در فرمول‌بندیِ خودِ تحلیل‌شونده وجود داشته را شنیده باشیم، که در این صورت بایستی آن را رها کنیم. اگر ما خودمان چنین چیزی گفته بودیم امکان داشت به نوعی هر دو معنا مقصودمان باشد، اما ما آن کسی نیستیم که آن را گفته است. انگلیسی محاوره‌ای که ما می‌دانیم با انگلیسی محاوره‌ای که تحلیل‌شونده می‌داند هرگز با یکدیگر کاملا تطابق ندارند.

با این اوصاف، تحلیل‌شونده و تحلیلگر هر دو می‌توانند به تمامی معانیِ پذیرفته‌شده‌ی مشترک، چه استعاری و چه تحت‌الفظی در زبان انگلیسی‌ای که دیگری به آن سخن می‌گوید اتکا کنند: من می‌توانم درباره‌ی تحلیل‌شونده‌ای که در اینجا از او یاد کردم اینطور فرض کنم که او اگرچه معتقد بود باید کار هنری خود را به کلی کنار بگذارد، اما چیزی در درونش احساس می‌کرد نیاز دارد این کار هنری به حیات خود ادامه دهد و او می‌توانست حتی زمانی که من چیزی شبیه به این می‌گفتم: «لطفا زمانی که نزدیک‌تر شدیم، تاریخ تعطیلاتتان را به من یادآوری کنید»، روی این اصرار ورزد که منظور من نزدیکی رابطه‌ی ما بوده و نه صرفا نزدیکی زمانی.

(۴) گاهی همچنین «نظم نمادین» به شکل زائد با عبارت «دیگری نمادین»[90] عنوان می­شود.

(۵) به طور طبیعی، تطابق نیز در طول زمان افزایش می‌یابد، زیرا تحلیلگر هر تحلیل‌شونده را به مرور بهتر و بیشتر می‌شناسد.

(۶) نویسندگان خوش‌ذوق مجموعه‌ی تلویزیونی «فریزر[91]» از روانپزشک رادیویی فریزر کرین[92] می‌گویند که درباره‌ی «استعداد خدادادی‌اش برای شهود» خودستایی می‌کند و آنها نشان می‌دهند که چگونه هر بار درباره‌ی آنچه که شهودِ خود می‌نامد اشتباه کرده است (به ویژه به قسمتی با عنوان «نمی‌توانم برای خودم عشق بخرم» مراجعه کنید).

(۷) به نقد مفصل من از «همانندسازی فرافکنانه[93]» مراجعه کنید (فینک، 2007، ص 165-188).

(۸) این را می‌توان به شکلی فنی‌تر این گونه بیان کرد که هیچ ارتباط مستقیمی میان a و a’ یعنی میان ایگوی تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده وجود ندارد. در واقع لکان (2006الف، صفحه‌ی ۵۳) مدل چهار جانبه‌ای را پیشنهاد می‌کند که در آن بزرگ­دیگری و ناآگاه تحلیل‌شونده (با هم محور نمادین[94] را شکل می‌دهند) از هرگونه ارتباط مستقیم این چنینی ممانعت می‌کنند. توجه کنید که این چقدر متفاوت از اصطلاح «طرف سوم تحلیلی[95]» تامس آگدن (۱۹۹۹) است که عملا درون تحلیل‌گر سکنی گزیده، هر چند که فرض می‌شود توسط تحلیل ایجاد شده است.

(۹) وینی‌کات[1] (۱۹۶۵) مسلما باور به نوعی اتصال ذهنی وُلکانی میان تحلیل‌گر و تحلیل‌شونده نداشت و در مقابل می‌گفت: «این بسیار مهم است که تحلیل‌گر نمی‌تواند پاسخ‌ها را بداند مگر تا آنجایی که بیمار به او سرنخ‌هایی بدهد. تحلیل‌گر سرنخ‌ها را جمع می‌کند و تعابیری ارائه می‌دهد و اغلب این چنین است که بیمار از دادن سرنخ‌ها ناتوان است و بالطبع تحلیلگر را هم از انجام هر کاری ناتوان می‌کند. این محدودیت قدرت تحلیل‌گر برای بیمار بسیار اهمیت دارد…» (صفحات ۵۰-۵۱).

(۱۰) همانطور که لکان بیان می‌کند: «آنچه ما را در تاویل رویا هدایت می‌کند مطمئنا این پرسش نیست که «این به چه معناست؟» یا «(تحلیل‌شونده) با این رویا چه می‌خواهد بگوید؟» بلکه این است که «در این نوع گفتار، او (یا اید[2]) چه می‌خواهد؟» او ظاهرا نمی‌داند که چه می‌خواهد. (صفحه‌ی ۱۹۸). او همچنین اشاره می‌کند که مفصل‌بندی تحلیل‌شونده برای ما از یک رویا به «جمله‌ای بازسازی شده» ختم می‌شود (تفکر بازسازی‌شده‌ای که زیربنای شکل‌گیری رویاست) و ما به دنبال شکاف یا خط گسلی در آن می‌گردیم که بتوانیم چیزی مشکوک را مشاهده کنیم، چیزی که به نظر درست نمی‌آید (qui cloche)، «آن میل است» در رویا.

(۱۱) همانطور که فروید (۱۹۰۹) در مورد موش‌مرد می‌نویسد، «بنابر نظریه­ی روانکاوانه، من (به موش‌مرد) گفتم هر ترسی با یک آرزوی پیشینی متناظر است که اکنون واپس‌رانده شده؛ در نتیجه ما مجبور بودیم چیزی دقیقا متضاد آنچه او اظهار می‌کرد را باور کنیم. این موضوع همچنین در قاعد‌ه‌ی نظری دیگری هم می‌گنجد، اینکه ناآگاه باید در نقطه‌ی مقابل آگاهی باشد (صفحه ۱۸۰).

(۱۲) «عواطف (روان‌رنجورها) همواره متناسب هستند، حداقل در کیفیتشان. هرچند که ما باید شدتشان را به دلیل جا‌به‌جایی در نظر داشته باشیم. … روانکاوی قادر است آنها را با تشخیص عواطف به شکل توجیه‌پذیر و با جستجوی ایده‌ای که متعلق به آن است ولی سرکوب‌شده و به یک جانشین جابه‌جا شده در مسیر صحیح قرار دهد» (فروید ۱۹۰۰، صفحه‌ی ۴۶۱).

(۱۳) به طور مشابه، یک تکلیف ناتمام هم اغلب ذهن را بسیار بیشتر از یک تکلیف به اتمام رسیده درگیر می‌کند (این موضوع در روانشناسی با عنوان اثر «زایگارنیک»[3] شناخته می‌شود).

(۱۴) من درباره‌ی منطق جلساتِ مدت متغیر به تفصیل در فصل چهارم، فینک ۲۰۰۷، بحث کرده‌ام.

(۱۵) مقایسه و مقابله‌ی موضوعات دیگر شامل خنثی‌بودن، انتقال، انتقال متقابل، بهنجارسازی و درمان روان‌پریشی را می‌توان در فینک (۲۰۰۷) یافت.

منابع

  • Brothers, D. (2008). Toward a psychology of uncertainty. New York: Analytic Press.
  • Fink, B. (1997). A clinical introduction to Lacanian psychoanalysis: Theory and technique. Cambridge, Mass.: Harvard University Press.
  • Fink, B. (2007). Fundamentals of psychoanalytic technique: A Lacanian approach for practitioners. New York: Norton.
  • Fink, B. (2010). Against understanding: Why understanding should not be viewed as an essential aim of psychoanalytic treatment. J. Amer. Psychoanal. Assoc., 58(2):259-285.
  • Freud, S. (1900). The interpretation of dreams. In J. Strachey, ed. and trans., The standard edition of the complete psychological works of Sigmund Freud, 24 vols. London: Hogarth Press, 1953-1974. 4-5.
  • Freud, S. (1905). Fragment of an analysis of a case of hysteria. Standard ed., 7:1-122. [→
  • Freud, S. (1909). Notes upon a case of obsessional neurosis. Standard ed., 10:155-318.
  • Freud, S. (1916-1917). Introductory lectures on psycho-analysis. Standard ed., 15-16.
  • Lacan, J. (1968). Proposition du 9 octobre 1967 sur le psychanalyste de L’Ecole. Scilicet, 1:14-30.
  • Lacan, J. (1993). The seminar of Jacques Lacan, Book III: The psychoses (1955-1956) (J.-A. Miller, ed., R. Grigg, trans.). New York: Norton. (Original work published 1981)
  • Lacan, J. (1998a). The seminar of Jacques Lacan, Book XX: Encore. On feminine sexuality, the limits of love and knowledge (1972-1973) (J.-A. Miller, ed., B. Fink, trans.). New York: Norton. (Original work published 1975)
  • Lacan, J. (1998b). Le séminaire de Jacques Lacan, Livre V: Les formations de l’inconscient (1957-1958) (J.-A. Miller, ed.). Paris: Seuil.
  • Lacan, J. (2001). Autres écrits. Paris: Seuil.
  • Lacan, J. (2006a). Ecrits: The first complete edition in English (B. Fink, trans.). New York: Norton. (Original work published 1966; page numbers given here are those found in the margins that correspond to the pagination of the original French edition.)
  • Lacan, J. (2006b). Séminaire XVI, D’un Autre à l’autre (1968-1969) (J.-A. Miller, ed.). Paris: Seuil. Mitchell, S. A., & Black, M. J. (1995). Freud and beyond. New York: Basic Books.
  • Ogden, T. H. (1999). The analytic third: Working with intersubjective clinical facts. In S. A. Mitchell & L. Aron, eds., Relational psychoanalysis: The emergence of a tradition (pp. 461-492). Hillsdale, N.J.: Analytic Press. (Original work published 1994)
  • Winnicott, D. W. (1949). Hate in the counter-transference. Internal. J. Psycho-Anal., 30(2):69-74.
  • Winnicott, D. W. (1965). The theory of the parent-infant relationship. In The maturational processes and the
  • facilitating environment (pp. 37-55). London: Hogarth. (Original work published 1960)

[1] Donald W. Winnicott

[2] id

[3] the Zeigarnik effect


[1] desire

[2] affect

[3] interpretation

[4] Interpretation در این متن بر اساس کاربردش متفاوت ترجمه شده است. آنجا که به عنوان تکنیک بکار می‌رود تعبیر، زمانی که در مورد رویا بکار می‌رود تاویل و در سایر موارد تفسیر ترجمه شده است. م.

[5] scansion

[6] countertransference

[7] به منظور حفظ حریم خصوصی، اطلاعات شخصی و شرایط اختصاصی کیس‌ها حذف یا تغییر داده شده است.

[8] واژگان یا عبارات ایتالیک به همین صورت توسط نویسنده برای تاکید آورده شده‌اند.

[9] relational

[10] Nancy Chodorow

[11] Jessica Benjamin

[12] Thomas Ogden

[13] Owen Renik

[14] relational

[15] interpersonal

[16] intersubjective

[17] Mitchell & Black

[18] mediation

[19] one-body

[20] two-body

[21] Robert S. Wallerstein

[22] both/and approach

[23] در متن عبارت  the Other with a capital O به شکل دیگری (با حروف برجسته) آورده شده است. م.

[24] ohers with a lowercase o

[25] the Other

[26] “it’s the last thing I need to let go of”

[27] “I need that like I need a hole in my head”

[28] polyvalent

[29] enjoy

[30] semantic ambiguity

[31] objective

[32] speech act

[33] splitting

[34] multiple intentionality

[35] You should talk!

[36] objectivity

[37] objective countertransference

[38] semantic ambiguity

[39] placenta

[40] speaking being

[41] symbolic order

[42] intersubjectivity

[43] speech

[44] grok

[45] miscommunication

[46] با نام crise de foie شناخته می‌شود.

[47]  uprightness که ترجمه‌ی تحت‌اللفظی آن «صاف ایستادن» است.

[48] moral admonitions

[49] ethical stance

[50] interpretation

[51] short-circuit

[52] intuition

[53] attunement

[54]  mind-meld، تکنیکی در مجموعه داستانی پیشتازان فضا (Star Trek) که در آن با لمس سر سوژه تمام احساسات و افکار او به دیگری منتقل می‌شد. م.

[55] Vulcan، نژادی فرازمینی در مجموعه داستانی پیشتازان فضا که زندگیشان بر مبنای منطق مطلق و با کمترین میزان مداخله‌ی عواطف بود. م.

[56]  Mr. Spock، یکی از شخصیت‌های اصلی مجموعه داستانی پیشتازان فضا که از نژاد وُلکان بود. م.

[57] extrasensory perception (ESP)

[58] Doris Brothers

[59] desire

[60] Baruch Spinoza

[61] daydream

[62] enact

[63] dream plot

[64] dream action

[65] condensation

[66] displacement

[67] bungled action

[68] ‘the butcher’s wife’

[69] ‘Ratman’

[70] articulate

[71] real order

[72] subjective position

[73] concrete

[74] ‘Dora’

[75] transgression

[76] propinquity

[77]  چون در بند زنجیره­ی دلالت است. م.

[78] ‘A hard man is good to find.’

[79] wish

[80] scand

[81] reversal of perspective

[82] hold back

[83] virtue of nonaction

[84] traumatic

[85] big Other

[86] l’Autre avec un grand A

 

[88] Big Brother شخصیت اصلی رمان ۱۹۸۴ جورج اورول. م.

[89] George Orwell

[90] symbolic Other

[91] Frasier

[92] Frasier Crane

[93] projective identification

[94] symbolic axis

[95] analytic third