مستند فرزندان هیتلر، روایت پنج تن از فرزندان اعضای عالیرتبهی حزب نازی است که در کشتار هزاران نفر دست داشتهاند و به عنوان جنایتکار جنگی شناخته شدهاند. این مستند، روایتی از سنگینی بار گناه و شرم است. بار گناهی که حتی پیش از تولّد، بر سرنوشت این پنج نفر سایه انداخته بود. آنها دیر یا زود علیرغم انکار و سکوتِ حاکم در خانوادهشان، در جستجوهای دورهی نوجوانی، در کتابها و فیلمها یا در عکسها و اسناد خانوادگی یکباره با واقعیتی مهیب مواجه شدند؛ نزدیکترین و عزیزترین کسانشان جنایتکارانی علیه بشریت بودهاند.
این مستند نحوهی به دوش کشیدن بار گناه این پنج نفر را به تصویر میکشد؛ بار گناهی که مواجهه با آن، نسبت آنها را با خودشان، با بدنشان، با گذشته و تاریخشان و با والدینشان به کلی تغییر داده است. مواجههای دهشتناک و تروماتیک با چیزی شیطانی در نزدیکی و در درون خود. داستان هر یک از این پنج نفر داستانی یگانه است؛ داستان بیرون آمدن از انکار و مواجه شدن با حقیقت و تلاش برای یافتن زبانی برای روایت آن. راه این پنج نفر، مسیر ناگزیری است که هر انسان برای بیرون آمدن از اجبارِ به تکرارِ سرنوشتِ خود و گذشتگاناش ناچار از طی کردن آن است.
بنیتا گورینگ، برادرزادهی هرمان گورینگ از اعضای ارشد حزب نازی است. مواجههی بنیتا با تاریخچهی خونباری که خانوادهاش در آن دست داشتند، آنقدرها مهیب بود که تصمیم گرفت به آمریکا مهاجرت کند و آلمان را برای همیشه ترک گوید. گویی با چندین هزار فرسنگ فاصله بود که میتوانست کمی از این بار گناه خفهکننده جدا شود و ماوایی برای زیستن بیابد. انگار فاصلهی جغرافیایی جایگزین فاصله و جدایی روانی شده بود.
مواجهه بنیتا با گذشته، رابطه او را با بدنش نیز به کلی تغییر داد. بنیتا خود را وارث بدنی میدانست که در آن خونی پلید جریان داشت. دیدن شباهت ظاهری میان خود و عمویش او را بر آن داشت تا به خود حمله کند. او و برادرش تصمیم گرفتند تا خود را عقیم سازند تا از سرایت پلیدی به نسل بعد جلوگیری کنند. به نظر میرسد جایی که بنیتا کلامی برای قطع چرخهی تروما نیافته بود، راه حل را در قطع ارتباط با گذشته و سرزمینش و نیز آینده و کودکان بالقوهاش یافت.
مونیکا گوت دختر آمون گوت است. گوت، معروف به سلاخ پلاشوف، مسئول کشتار دهها هزار نفر است. مونیکا تنها یک سال داشت که پدرش اعدام شد. سالهای بعدی زندگی مونیکا با مادری که در انکار میزیست، او را نسبت به جنایات نازیها در بیخبری قرار داده بود. اما مونیکا به رغم انکار مادر، با گذشته مواجه میشود. او مادر را به پرسش میگیرد که «آیا پدر در کشتار یهودیان دست داشته است؟» پاسخ مادر پس از انکارهای بسیار و اصرارهای فراوان مونیکا برای کشف این حقیقت که پدر چند یهودی را کشته، این بود: « پدرت چندتایی از یهودیان را کشته». از آن روز به بعد سوال اساسی زندگی مونیکا تا سالها این بود: « چندتا یهودی یعنی دقیقا چقدر؟ سه تا؟ چهارتا یا پنج تا؟» مادر هیچگاه پاسخ صریحی به مونیکا نمیدهد. بعدها مونیکا متوجه میشود که «چندتا» یهودی یعنی دهها هزار نفر. اما به راستی چه فرقی میان سه، چهار، پنج یا دههزار است. آنجا که انسانیت ذبح میشود، شمارش اعداد بیفایده است.
مونیکا در موقعیتهای بعدی زندگیاش با حقیقت عریان جنایات پدر ذره ذره آشنا میشود. بیرون کشیدن خود از چتر انکار مادر و چشم در چشم حقیقت دوختن کار دشواری بود که حل و فصل و پرداختن به آن تا سالهای دور ادامه یافت. حالا مونیکا میتوانست خود را به رغم شباهت ظاهری با پدرش، انسانی یگانه ببیند که ربطی به جنایات پدر ندارد.
نیکلاس فرانک پسر هانس فرانک ژنرال لهستان و مسئول کمپهای مرگ و گتو بود. او در سالهای کودکیاش شاهد دست اول برخی از جنایتهای نازیها بود. خواهران و برادران نیکلاس، گذشته و جنایات پدر را یکسره دروغ میخواندند. با اینهمه نیکلاس نمیتوانست چشم بر حقیقتی که خود شاهدش بود ببندد.
عشق به پدر و مادر و عشق به حقیقت، تعارضی بود که نیکلاس در میانهاش گیر افتاده بود. با اینهمه نیکلاس بار گناه تاریخچهاش را انکار یا سرکوب نکرد. او مسئولانه بار گناه تاریخچهاش را به دوش کشید. چهل سال به پژوهش در میان اسناد تاریخی پرداخت؛ پژوهشی که طی آن به دنبال نجات دادن والدینش بود تا دلیلی بیابد که بتواند آنها را دوست داشته باشد. «آیا ممکن است والدین من به زندانیای رحم کرده باشند؟ یا یهودیای را از مرگ رهانده باشند؟ » پاسخِ تلخِ تکرار شونده در این چهل سال، «هیچ» بود. پاسخی دردناک که نیکلاس ناگزیر از پذیرش آن بود.
نیکلاس داستان ترومای تاریخچهاش را در چند کتاب مکتوب کرد. او در مدارس آلمان و گردهماییهای عمومی قطعاتی از تجربه زیستهاش را برای عموم میخواند. روایتی از این تقلا که چطور خود را از میانهی جنایت و قساوت و انکار والدینش بیرون کشیده تا به اجبار تکرار سرنوشت آنان دچار نشود. نیکلاس بسیار دلنگران آینده و تکرار جنایات دهههای پیش است.
صحنه آخر فیلم، گفتگوی نیکلاس و دخترش را به تصویر میکشد. نیکلاس از دخترش میپرسد «آیا از گذشتهی پدربزرگت شرمگینی؟» دختر پاسخ میدهد: «نه! تو او را برای من شکست دادهای. سنگر من تویی!». نیکلاس بار این شرم و گناه را مسئولانه به دوش کشیده است. او به کلمات و واژهها پناه برده و آن رنج عظیم را روایت کرده است. کلمات او را از گذشته و والدینش رهانده است. او از چرخه تکرار و تروما پیاده شده و نسل بعدش را، دختر و نوههایش را، از فروافتادن به این چرخه در امان نگاه داشته است. نیکلاس دیگر مسافر ابدی و سرگردان این تکرار نیست.