«من» درد مشترکم

آیا تروما امری شخصی است؟

نویسنده‌: سحر سخائی

در بیست‌و‌هشتم نوامبر سال ۱۹۴۲ در یک باشگاه شبانه به نام «باغ‌ نارگیل» در شهر بوستون در آمریکا، آتش‌سوزی مهیبی رخ داد. باشگاه در یک شب شلوغ و پر جمعیت دچار حریق شد و یگانه راه خروجی مسدود شد تا نتیجه‌ی این اتفاق، مرگ دردناک ۴۹۲ نفر باشد. این اتفاق تاثیر عظیمی بر بازماندگان برجاگذاشت. خانواده‌های بسیاری داغدار یک یا چند نفر از اعضایشان شدند که در بین جان‌باختگان بودند. اما مسئله تنها دردِ فقدان یک دوست، همسر، فرزند یا همشهری نبود. بازماندگان با ملغمه‌ای از احساساتِ متفاوت تا مدّت‌ها دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند و یکی از این احساسات عذاب وجدان بود. آنها زنده مانده بودند درحالی که ۴۹۲ نفر دیگر در آن شهر سوخته بودند بی‌آنکه از دست کسی کاری بر آمده باشد. تاثیر آن اتفاق کم‌و‌بیش شامل تمام مردم شهر شده بود و نه تنها خانواده‌هایی که کسی را مستقیماً از دست داده بودند. احساس رنج، غمِ طاقت‌فرسا و عذاب‌وجدان و احساس گناه گریبان‌گیر جمعی از آدم‌هایی شده بود که آن حادثه را مستقیم یا غیرمستقیم تجربه کرده بودند. بحران و سوگواری دیگر تنها در سطح فردی نبود. تک‌تک آنهایی که به شکلی ذهنی یا عینی حادثه‌ی آتش‌سوزی را تجربه بودند حالا درگیر یک بحران بودند : بحرانِ هویت‌شان پس از آن فاجعه. آنها حالا آدم‌های دیگری بودند. یک غم عمومی، به تمام آنها تکه‌ای تازه اضافه کرده بود که نه می‌توانستند از آن چشم بپوشانند و نه می‌توانستند فراموشش کنند.

اصطلاح تروما از دانش پزشکی راه به روانکاوی گشود. تروما در لغت به معنای جراحت و زخم بود و همین زخم بعدها در روانکاوی نیز برای اشاره به تجربه‌ی یک زخم روانی عمیق بکار گرفته شد. تروما می‌توانست یکباره یا به تدریج شکل بگیرد. یکبار شاهد یک خشونت وحشیانه بودن به همان اندازه می‌توانست تروماتیک باشد که سال‌ها در معرض رفتارهایی کمتر وحشیانه قرار گرفتن. سن و سال فرد در زمان تجربه‌ی تروما هم مسئله‌ی مهم دیگری بود. رشد یافتگی یا نارس بودن آگاهی فرد بر میزان درکش از اتفاق تاثیر می‌گذاشت و از همین رو بود که گاهی افراد، ناگهان در اتاق درمان یا در زندگی روزمره‌شان با سنگینی بار رویدادی قدیمی پس از سال‌ها مواجه می‌شدند. هرچند مفهوم تروما در ابتدای شکل‌گیری به تجربه‌ای شخصی اشاره داشت اما به مرور به جمع نیز گسترش یافت و اصطلاحاتی مثل ترومای جمعی، ترومای بین‌نسلی و ترومای فرهنگی شکل گرفت. تاریخ همانقدر که چراغ راه آینده بود آبستن این تروماهای جمعی نیز بود و اصلاً بخشی از روشنگری‌اش در گرو درک و پذیرش همین تروماها بود. همانطور که فرد در اتاق درمان بر کشف دردها و زخم‌هایش صبر می‌کند، خشم می‌گیرد و اشک می‌ریزد تا آنها را به عنوان بخشی از خود ‌بپذیرد، جمع نیز باید فرصت طی کردن این مسیر را داشته باشد. همانقدر که فرد باید بپذیرد در شکل‌گیری یک حادثه‌ی تروماتیک لزوماً مقصر نبوده است و چیزی بر او گذشته است که دردناک بوده است، جمع نیز باید همزمان با پذیرش مسئولیت اجتماعی خود، فرصت این را داشته باشد که احساس گناه و غمِ سنگین را به پویایی و احساس زنده بودن پیوند بزند. اگر این اتفاق رخ ندهد چه خواهد شد؟ اگر گذشته دوباره از سر گذرانده نشود و به زمان حال پیوند نخورد، تصویر آینده چگونه خواهد بود؟

تئودور آدورنو در میانه‌ی قرن بیستم و پس از تجربه‌ی هولناک جنگ‌جهانی دوم نوشت پس از آشویتس شاعری ناممکن است. بربریت است. آدورنو یکی از بزرگ‌ترین تروماهای جمعی تاریخ یعنی کشتار یهودیان طی جنگ‌جهانی دوم را تجربه کرده بود و به نظر می‌رسد آن نگاه تلخ به جهان و جمله‌ی مشهور دیگرش که «زندگی زنده نیست»محصول درک رنجی‌ بوده باشد که باید سال‌ّها از آن می‌گذشت تا کمی قابل تحمل‌ شود. انگار قرن بیستم باشگاه شبانه‌ی «باغ نارگیل» شده بود و درهای خروج بسته شده بودند و برخی از بیرون شاهدان خاموش بودند و برخی از درون داشتند واقعاً می‌سوختند. این اما پایان داستان جهان نبود. قرن بیست‌ویکم با انبوهی از تروماهای جمعی کوچک و بزرگ دوباره از راه رسید.

تاریخ معاصر ما، در این تکه‌ی کوچک از جهان، دست‌کمی از آن باشگاه شبانه‌ ندارد. ماه‌ها و روزها و سال‌های بسیاری را می‌شود نام برد که هریک مزیّن به یک ترومای جمعی هستند. هر شکاف تاریخ را که بگشایی، خون و اشکی برای افشاندن هست. ترومای جمعی را باید در سطح جمعی و فردی به رسمیت شناخت، از آن سخن گفت، برایش گریست و در این گریستن و آگاهی راهی برای گریز از تکرار شدنش یافت. همچنین باید به یاد داشت که گرچه تروما برای یک نفر رخ می‌دهد، امّا در روایت شدن و شنیده‌شدن توسّط یک دیگری است که می‌توان بر تلخی و زخمش چیره شد. اهمیت پرداختن به تاریخِ سوژه‌ در همین است. ترومای جمعی نبرد با تکرار درد است. جنگ‌هایی هستند که در آن انسان راه چندانی برای پیروزی ندارد. زلزله‌ای در آغاز دهه‌ی هشتاد شمسی شهری را می‌بلعد. سیلی ویرانگر روستاهایی را غرق می‌کند. این بخشی از سیمای ترومای جمعی است. اما آن بخش دیگر، آن بخشی که نه محصول طبیعت که حاصل دست انسان است، جنگی‌ست که در آن احتمال پیروزی آدمی بیشتر است، تنها به این شرط که چهره در چهره‌ی فاجعه بنشیند، فرصت سوگواری بر آن را داشته باشد و بتواند با فاصله گرفتن از آن، با ساختن یک گذشته‌ی تلخ اما واقعی، آینده را ترسیم کند. ما چاره‌ای جز پذیرش زخم‌هایمان نداریم و البته، برای زندگی‌ای بهتر، ما چاره‌ای جز درمان آنها نیز نخواهیم داشت. درمانِ دردهای مشترک گاهی در قامت اشک حاضر می‌شود، گاهی در کلمه جا خوش می‌کند و گاهی آنطور که شاملو سال‌ها پیش نوشت درد مشترکی می‌شود که باید آن را فریاد کرد.

دستاویز ما برای تحمّل رنج، فراموشی نیست. ما راویانِ زخم‌های همدیگر هستیم. به هر زبان و به هر اندازه که بتوانیم و بشود. زخم‌های روان و زخم‌های تن. تروماهای فردی و تروماهای جمعی.

باید دوباره جمله‌ی درخشان کوندرا را با خود تکرار کنیم: نبرد با قدرت، نبرد حافظه با فراموشی است. آن جمله‌ی بسیار شنیده‌ شده که «دردی که تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند» را می‌شود جور دیگری هم دید : دردی که به کلمه درنیاید، شنیده‌نشود و به رسمیت شناخته نشود، شاید قوی‌ترمان نکند بلکه روان و تنِ جامعه یا فرد را به چرک بنشاند، رنجور کند و در آخر از پای درآورد.

منبع :

آشوب، جرد دایموند، ترجمه اصلان قودجانی، طرح نو، ۱۳۹۹، تهران

کودکی و تاریخ (درباره‌ی ویرانی تجربه)، جورجو آگامبن، ترجمه‌ پویا ایمانی، نشرمرکز، ۱۳۹۷، تهران.

جاودانگی، میلان کوندرا، ترجمه‌ی حشمت‌الله کامرانی، ۱۳۸۴، تهران