فرانسیس اسکات فیتز جرالد((Francis Scott Key Fitzgerald ))

شصت و هشت سال از مرگ یا به قولی از خودکشی ایرلندی “بیش از حد الکل‌نوشیدن” او می‌گذرد. در پس پنجاه سال فراموشی و سکوت، چند سالی است که دوباره زندگی و آثار نویسنده مورد توجه قرار گرفته‌اند. شباهت‌های زیادی بین دنیای او و جهان امروز یعنی “جهانی‌شدن اقتصاد و حکومت جابرانه‌ی ثروت و سرمایه” به چشم می‌خورند. زندگی تباه‌شده‌ی نویسنده و قهرمان‌های رمان‌هایش نسل ازدست‌رفته، فضای یک ملت ناپخته با فرهنگی ورشکسته و منزوی در چهاردیوار مملکت آن‌طرف دنیا را نشان می‌دهد و ملتی که فقط دنبال یک ارزش، پول و ثروت می‌دود و هلاک می‌شود. طی روزهای گرم این تابستان 2008 یک بار دیگر شاهد ورشکستگی این سیستم حکومتی دنیایی هستیم.

“ژان فرانسوا روول”(( Jean‌ – François Revel )) نویسنده‌ی معاصر فرانسوی در نقدی درباره‌ی رمان مشهور “گازبی باشکوه”((The Great Gatsby)) می‌نویسد: «رمان داستان عاشقانه‌ای است که در آن “قهرمان زن” هرگز احساس نمی‌شود و تنها پول است که آن را امکان‌پذیر یا امکان‌ناپذیر می‌کند». رمان‌های “فیتز جرالد” نه‌تنها پیر نشده‌اند و چروکی برنداشته‌اند بلکه هنوز مثل دوستی صمیمی با ما درددل می‌کنند، گاهی از زنی که با جان دوستش داشته و از دستش داده است، گاهی شکایت از روزگار، از موفقیت و شکست و فقر و بیماری و سقوط و… بالاخره از دیگر بازی‌های سرنوشت.

“اسکات” از نویسندگان بزرگ امریکایی بین دو جنگ بین‌المللی است و هم‌دوره‌ی دیگر نوابغ ادبی نظیر “اشتنبک”(( Steinbeck ))، “فولکنر”(( William Faulkner ))، “همینگوی”((Hemingway)) و چند تن دیگر. سبک ادبی عمیقاً لطیف، خاص، شاعرانه، و ملانکولیک1 او از بهترین نوشته‌های نویسندگان هم‌زمانش است. او خالق فرهنگ جوان آن دوره است و از جوانی به‌عنوان یک سراب و آرمان شهر((Eutopia ))یاد می‌کند؛ از این نظر به شاعر انگلیسی قرن نوزدهم موردعلاقه‌اش “جان کیتس”2که شاعر مدح زیبایی همراه با آگاهی غم‌آلودگی از کم‌دوامی آن است، می‌پیوندد و از این نظر در عین رئالیست3بودن نویسنده‌ای رمانتیک4می‌شود. واقع بینی او تا حدی است که درمورد خودش می‌گوید: «من چندین “من” دارم که ناامیدانه کوشش می‌کنند تا وحدتی بین خودشان به وجود آورند». که این حکایت دارد از کشش وافر او به ثروت و زندگی ثروتمندان در عین داشتن تمایلات سوسیالیستی(( Socialism ))و نگاه مشکوک به ثروتمندان، میل شدید به زندگی و شادی لحظه‌ها همراه با تخریب همین لحظه‌ها و زندگی با مشروب زیاد از حد یا آرزوی اشتهار در کنار استعداد به شکست، از همین تناقض‌های شخصیتی سرچشمه می‌گیرند. قهرمان‌های او انسان‌هایی والا ولی آسیب‌پذیر و دوست‌داشتنی‌ هستند. خود نویسنده با وجود سرنوشت نافرجامشان آنها را دوست دارد چراکه احتمالاً همه‌شان شبیه به خود او هستند. زندگی خود او به شکلی رمانِ مردمان حاشیه‌ی اجتماع است. اغلب به او لقب نویسنده‌ی “نسل جوان ازدست‌رفته”5یا “نسل موسیقی جاز”(( Jazz Age ))داده شده است؛ زیرا جوانی خود او ازطرفی مصادف با پیدایش موسیقی جاز و پیشرفت حیرت‌‌انگیز آن بود و ازطرف دیگر در فاصله‌ی دو جنگ گذشت. او شاهد فاجعه‌ی ورشکستگی “وال استریت”((Wall Street ))در سال‌های 1929 نیز بود. ویرانی‌ها، به‌خصوص ویرانی‌های اخلاقی و فساد رایج پس از جنگ اول و ثروت‌های بادآورده و مشکوک نتیجه‌ی آن، را زندگی کرد. ناگفته نماند که در طول تاریخ همیشه وجود جنگ‌های مختلف باعث ثروتمندشدن امریکا بوده‌اند. از اتفاقات دیگر دوران جوانی او وضع قانون به‌اصطلاح “ممنوعیت الکل”6و منع مصرف الکل در واکنش و مقابله با فساد آن دوران و درعین‌حال ناظر ترویج قشری‌گری و زهدفروشی و سانسور اجتماعی است که به‌نوبه‌ی خود کم‌کم منجر به وجود آمدن و رشد “مافیا”((Mafia)) در امریکا گردید. فیلم “همشهری کِین”((Citizen Kane)) از “اورسون ولز”(( Orson Welles )) به همان شیوایی از عظمت و افول رؤیای امریکایی نویسنده‌ی ما صحبت می‌کند.

تئاترنویس و نویسنده‌ی ایرانی‌تبار فرانسوی خانم “یاسمینا رضا”7درباره‌ی آثار فیتز جرالد می‌گوید: «در عین درد و فلاکت، رمان‌هایش مملو از مهربانی و انسانیت و نیکی هستند؛ پدیده‌ای که در بین نویسندگان نادر است.» “فیلیپ سولرس”(( Philippe Sollers ))دیگر نویسنده‌ی فرانسوی از او شخصیتی معصوم و بی‌گناه می‌سازد. در سطور زیر از زندگی‌نامه و چند رمان معروف او سخن می‌‌گوییم و سپس به بررسی روان‌شناختی زندگی و آثار او خواهیم پرداخت.

زندگی‌نامه

“اسکات فیتز جرالد ” در 1896 میلادی در شهر “سن پل”8در ایالت “مینوزوتا”(( Minnesota ))در یک خانواده‌ی کاتولیک ایرلندی‌تبار به دنیا آمد. پدر از اهالی جنوب و وارث آرمان‌های جنگ داخلی، برابری و برادری بود و برای کسب‌وکار ساخته نشده بود؛ بالاخره کارخانه‌اش ورشکسته شد و مجبور گردید به استخدام یک کمپانی درآید و به‌عنوان کارمند مشغول کار شود. شغل کارمندی را نیز زمانی‌که پسرش، اسکات ده‌ساله بود از دست داد و بیکار شد. آن‌وقت خانواده مجبور به نقل مکان به شهر مادری گردیدند و با ارثیه‌ی مادر زندگی تازه‌ای را شروع کردند. پدربزرگ مادری طی همین جنگ داخلی ثروتی اندوخته بود.

مادر از خانواده‌ی بورژوا(( Bourgeois )) و حاکم ولی مهربان بود که به همه‌ی نیازهای پسر خود پاسخ می‌داد، به‌خصوص که قبل از او دو کودکش را از دست داده بود. کودکی اسکات در چنین محیط خانوادگی‌ای سپری شد. بین دو قطب متضاد، پدری اصیل ولی ضعیف و شکست‌خورده و خانواده‌ی مادری که سمبل موفقیت رؤیای امریکایی بود.

تخیلات نویسنده‌ی آینده ما اغلب بین این دو قطب سیر می‌کنند. در سن ده‌سالگی فکر رفتن به دانشگاه برای زندگی بهتر و برتر در او رسوخ می‌کند. در سن دوازده‌سالگی اولین داستان کوتاه خود را می‌نویسد که در روزنامه‌ی مدرسه‌اش چاپ می‌شود و در چهارده‌سالگی یک نمایشنامه‌ی تئاتر را می‌نویسد و به چاپ می‌رساند.

خانواده برای ارضای نیازهای فکری و جاه‌طلبانه‌ی فرزندشان با زحمت و با کمک مالی خاله‌اش او را در سن هفده‌سالگی به دانشگاه معروف “پرینستون”(( Princeton University )) می‌فرستند. این دانشگاه برای فرزندان ثروتمندان است و به نظر می‌رسد که اسکات جوان را خوب تحویل نمی‌گیرند. احتمالاً ناپختگی و جاه‌طلبی و مسائل شخصی و طبقاتی در این به‌اصطلاح “به بازی نگرفته شدن” نقش داشته و در عدم موفقیت تحصیلات او بسیار تأثیر داشته‌اند.

آرزوی دیگر او که شرکت در تیم فوتبال دانشگاه بود نیز به‌زودی نقش‌برآب می‌شود زیرا او به اندازه‌ی کافی قدرت تهاجم و خشونتی را که لازمه‌ی ورزش و مسابقه‌ی فوتبال است، نداشت.

پس از سه سال مجبور می‌شود بدون هیچ مدرکی دانشگاه را ترک کند. در اجتماع امریکا به‌غیر‌از پول و ثروت، داشتن مدرک دانشگاهی یا مدال ورزشی یا ارتشی و جنگی نوید موفقیت جوانان را در آینده تقویت می‌کنند؛ همان‌طور که داشتن یک اسلحه در بسیاری از موارد احساس قدرت و امنیت آنها را مستحکم می‌سازد.

اسکات نیز تنها شانس باقی‌مانده برای رسیدن به هدف‌های جاه‌طلبانه‌اش و احتمالاً سنجیدن میزان توانایی‌هایش را داوطلب‌شدن برای خدمت سربازی می‌بیند؛ به‌خصوص که امریکا از سال 1917 وارد کارزار اروپا گردید و به آلمان اعلان‌جنگ داده بود. او به‌عنوان ستوان به کمپ تمرین و آمادگی به شهر “آلاباما”(( Alabama )) فرستاده می‌شود. طی زندگی در کمپ و مرخصی‌های کوتاه با دختر جوان هجده‌ساله‌ای به نام “زلدا”(( Zelda )) که کوچک‌ترین فرزند قاضی آن ایالت بود آشنا می‌شود. زلدا دبیرستان را به‌تازگی تمام کرده بود. او دختری بسیار زیبا، طناز، شیطان و سرزنده است ولی بی‌ثبات. ازنظر عاطفی و به شکلی بعدها آرکیتیپ(( Archetype )) زن رمان‌های فیتز جرالد را تشکیل می‌دهد. زنی که همه‌ی نگاه‌ها را به‌طرف خود می‌کشد. درحقیقت همان پدیده‌ای که اسکات جوان به‌شدت به آن نیازمند بود!

او در شرایط سخت دوران سربازی‌اش نیز نوشتن را فراموش نمی‌کند. به‌خصوص که آشنایی‌اش با دختر جوان طرح رمانی جدید را در ذهنش پرورش می‌دهد. دخترک در شروع، پاسخی به ابراز عشق او نمی‌دهد و سرباز جوان را که در شرف اعزام است حیران و سرگردان نگاه می‌دارد.

در پاییز 1918 درست قبل از اعزام گردان او به اروپا، جنگ پایان می‌پذیرد و همراه آن، رؤیای قهرمان‌نمایی در میدان جنگ نیز برای اسکات فرو می‌ریزد. خدمت وظیفه‌ی او در سال 1919 تمام می‌شود و شغلی در آژانس تبلیغاتی نیویورک پیدا می‌کند ولی بدون توقف به نوشتن ادامه می‌دهد و این‌بار امیدوار است که بتواند زندگی خود را فقط با نویسندگی تأمین نماید. از مسافرت‌های کوتاه به “آلاباما” و دیدن “زلدا” اغلب دل‌تنگ و افسرده برمی‌گردد. برای تسکین خود به الکل پناه می‌برد و این مصادف با زمانی است که قانون منع مصرف الکل به اجرا درمی‌آید.

پس از مدتی کار خود در نیویورک را رها می‌کند، به خانه‌ی پدری پناه می‌برد، بدون آشامیدن قطره‌ای الکل شروع به نوشتن می‌کند و رمانی را که طرح‌ریزی کرده بود به اتمام می‌رساند و برای ناشر می‌فرستد. رمان مورد قبول واقع می‌شود.

سال‌های شوکت و باروری

در اواخر پاییز 1919 اولین داستان کوتاه خود را به مبلغ چهارصد دلار به روزنامه‌ای می‌فروشد و این موفقیت او را در نوشتن داستان کوتاه‌ تشویق می‌کند و طی سال‌هایی که خواهند آمد از ممرهای اساسی درآمد او خواهد شد.

1920 سال شهرت و پربرکتی است، زیرا اولین رمانش به نام “آن‌سوی بهشت”9 و به دنبال آن ده داستان کوتاه دیگر را متشر می‌کند. رمان و داستان‌های کوتاهش به‌خوبی به فروش می‌روند و یکباره با خود پول، ثروت و شهرت فراوانی می‌آورند. در این زمان است که زلدا تقاضای ازدواجش را می‌پذیرد و در سال 1921 چند ماهی به اروپا سفر می‌کند و از انگلستان و فرانسه و ایتالیا دیدن می‌کند. همسرش حامله است و در بازگشت دخترشان “اسکاتی”(( Frances Scott Fitzgerald )) متولد می‌شود.

” فیتز جرالد ” خوشبخت است و احساس مسئولیتش برای اداره‌ی خانواده‌ی پرخرج بیشتر می‌شود و روزوشب کار می‌کند. رمان “خوشبختان و نفرین‌شدگان”(( The Beautiful and Damned ))در سال 1922 منتشر می‌شود و خوب به فروش می‌رود. این رمان به‌اصطلاح رمان نیویورکی اوست، درباره‌ی جوانی و ثروت و بی‌خبری و بالاخره زوال و تا حدی اتوبیوگرافیک(( Autobiographic )) است.

قهرمان داستان “گلوریا”(( Gloria )) خطوط شخصیتی زلدا را دارد، “آنتونی”10 قهرمان مغلوب است و آنها جوانی خود را بین “هتل ریتس”(( The Ritz Hotel )) و “هتل پلازا”(( The Plaza Hotel )) تلف می‌کنند. آگاهی و بیداری‌شان موقعی است که “نفرین‌شدگانی” بیش نیستند!

طی سال‌های 1922‌ـ 1923 تعداد زیادی داستان کوتاه می‌نویسد زیرا احتیاج مبرم به پول دارد. ازجمله “الماسی به بزرگی ریتز”(( The Diamond as Big as the Ritz )) و مجموعه‌ی دیگری به نام “فرزندان جاز”(( Tales of the Jazz Age ))، این کتاب از او سمبل رسمی دوران جاز را می‌سازد. زوج ” فیتز جرالد ” آرام‌وقرار ندارد و اغلب منزل عوض می‌کند. آخرین منزل آنها قبل از مهاجرت به اروپا که به کمک یکی از دوستان نویسنده‌شان به نام “دوس پاسوس”(( John Dos Passos )) پیدا می‌کنند، ویلایی است در منطقه‌ی اعیان‌نشین “لونگ آیسلند”(( Long Island )) نزدیک نیویورک؛ که بعدها دکور و کادر رمان معروفش “گازبی باشکوه” می شود که در فرانسه نوشته خواهد شد.

سال 1924 سال مهاجرت به اروپاست و اسکات فرانسه را برای اقامت انتخاب می‌کند. از‌جمله دلایل او قدرت دلار در مقابل فرانک است که بالاخره به آنها اجازه‌ی فراهم‌کردن یک زندگی ثروت‌مندانه را خواهد داد. آنها موفق به اجاره‌ی ویلایی بسیار زیبا کنار دریای مدیترانه فقط با ماهی هشتاد دلار می‌شوند.

طی سال‌های 1920 پدیده‌ای جالب اتفاق می‌افتد و آن مهاجرت وسیع امریکایی‌ها به اروپاست، از‌جمله به فرانسه؛ طوری که تعداد امریکایی‌های مقیم پاریس و فرانسه در آن دوره به سی هزار نفر تخمین زده می‌شود. بدون تردید قدرت خرید دلار در به وجود آمدن این پدیده تأثیر فراوانی داشته است ولی برای بسیاری، از‌جمله هنرمندان و نویسندگان و روشن‌فکرانی نظیر “همینگوی”، “دوس پاسوس”، “ژولیین گرین”(( Julien Green ))، ” فیتز جرالد ” و دیگران جو سنگین سیاسی ‌ـ اجتماعی متعصب و ارتجاعی آن دوره به‌خصوص پس از وضع قانون منع مصرف الکل است که این مهاجرت‌ها را دامن می‌زند، زیرا اینها هیچ‌کدام ثروتمند نبودند.

“جون دوس پاسوس” دوست نویسنده‌ی اسکات فیتز جرالد در همین زمان از امریکا وطنش به‌عنوان “سرزمینی ستمگر و متعصب که سرمایه‌داری حاکمِ جبار آن است”یاد می‌کند.

زوج فیتز جرالد از سفر خود راضی هستند و به‌سرعت دوستان خوبی در فرانسه پیدا می‌کند. با این‌همه امریکایی مطلقاً احساس تنهایی نمی‌کند. خود او دراین‌باره می‌گوید که «امریکایی‌های پاریس از بین بهترین امریکایی‌ها هستند و باعث خوشحالی است که انسان‌های خوب و باهوشی در مملکتی آزاد و باهوش زندگی کنند تا تمدن و آداب‌ورسوم زیبا بیاموزند. در تماس با ملت‌ها و نژادهای دیگر است که ما از عیب‌ها و کمبودهای بزرگمان آگاه می‌شویم».

 فیتز جرالد درمجموع سه سال در فرانسه زندگی می‌کند و دو سالِ آن را در پاریس می‌گذراند؛ البته در دفعات متعدد. دو رمان بزرگ او در فرانسه به تحریر درمی‌آیند. زندگی در پاریس آن‌هم در بحبوحه‌ی جوانی در پختگی و غنی‌شدن فرهنگ او تأثیر بسیار می‌گذارد. درعین‌حال همین زندگی آسان بین ثروتمندان و تجمل و زیبایی و آزادی با برخوردها و آشنایی‌هایی متعدد همراه با شب‌های شراب‌خواری رنگین از این شهر سرابی می‌سازد فاقد مسئولیت که گرایش‌های خودتخریبی او را تقویت می‌کند. از‌جمله این آشنایی‌ها زوج “مورفی”(( Gerald and Sara Murphy )) ثروتمند و “آریستو کرات”(( Aristocrat )) امریکایی است. این زوج نقش مهمی در زندگی او و ترکیب شخصیت‌های رمان‌هایش بازی خواهند کرد. در همین دوره و در پاریس با “جیمز جویس”(( James Joyce )) نویسنده‌ی ایرلندی رمان “اولیس”(( Ulysses )) و “ارنست همینگوی” آشنا می‌شود. برخورد با همینگوی در رستوران معروف پاریس “دینگو بار”(( Dingo Bar )) در محله‌ی “مونت پارناس”(( Montparnasse Quarter of Paris )) که از دیرباز محفل هنرمندان و نویسندگان است صورت می‌گیرد و بینشان دوستی عمیقی همراه با رقابت به وجود می‌آید. اسکات رمان “آفتاب هم برخواهد آمد”(( The Sun Also Rises )) او را می‌خواند و برای چاپ آن سفارشاتی به ناشر خود می‌نماید و مقاله‌ی تحسین‌آمیزی نیز درباره‌ی دوستش و رمان او در روزنامه‌های امریکایی می‌نویسد. نظر همینگوی درباره‌ی زلدا همسر اسکات زیاد مثبت نیست و به شکلی او را خل و دیوانه می‌بیند و برای دوستش نگران می‌شود. متأسفانه این اظهارنظر با گذشت زمان به حقیقت می‌پیوندد.

رمان گازبی باشکوه که طرح آن را در ویلای “لونگ آیسلند” ریخته بود بالاخره در آنتیب”(( Antibes ))، شهری در جنوب فرانسه تمام می‌شود و در اوایل 1925 منتشر می‌شود. گازبی باشکوه باوجوداینکه همه‌ی منتقدین چه ازنظر متن و محتوای قوی، چه ازنظر نثری بلیغ و شاعرانه آن را اثر فوق‌العاده‌ای می‌دانند، خوب به فروش نمی‌رود و انتظارات نویسنده را ازنظر مالی برآورده نمی‌کند. تنها پاورقی‌ها و داستان‌های کوتاه او هستند که از پس زندگی پرخرج و بریزبپاش‌هایش برمی‌آیند. درمورد این رمان خود او می‌گوید: «من، “گازبی باشکوه” را در زمان یک سرخوردگی و دردآلودگی از درون خودم کندم و بیرون آوردم.» اشاره‌ی او به رابطه‌ی زودگذر و نیمه‌عاشقانه‌ای است که بین همسرش و خلبانی فرانسوی به وجود آمده و او را در بحرانی عمیق و احساسی فرو برده بود. رابطه‌ی او با زلدا خوب نیست و این مسئله مشروب‌خواری او را دوچندان می‌کند؛ اما باوجوداین به نوشتن ادامه می‌دهد و داستان کوتاه “پسر ثروتمند”(( The Rich Boy )) محصول این دوران است.

اسکات از این داستان کوتاه که شباهت زیادی به گازبی باشکوه دارد، بسیار راضی است و این رضایت با شنیدن خبر موفقیت اقتباس گازبی باشکوه برای تئاتر در نیویورک دوچندان می‌شود. فروش همین رمان برای تهیه‌ی یک فیلم نیز برایش بیست هزار دلار می‌آورد که با آن نه‌تنها قرض‌هایش را می‌دهد بلکه زندگی یک‌ساله‌ی بدون غصه و نگرانی‌ای را نیز تأمین می‌کند.

ویلای جنوب فرانسه با آب‌وهوای مطبوع و مناظر زیبایش استراحت‌گاهی مناسب برای زوج فیتز جرالد است؛ و همسایگی با دوستان و خویشان مورفی که نزدیک آنها در “ویلای امریکا”(( Villa America )) زندگی می‌کنند نیز نعمتی است و اسکات احساس خوشبختی می‌کند. ویلای دوستانشان با نمای روبه‌دریا و باغ وسیع و تراس‌های شیب‌دار، طرح و دکور رمان آینده‌اش را در ذهن او پرورش می‌دهد و خوشبختی او به حدی است که آن را به مجله‌ی “لیبرتی”(( liberty )) پیش‌فروش می‌کند. بعداً خواهیم دید که درحقیقت نوشتن این رمان هشت سال طول خواهد کشید.

در این دوران او با افکار و نوشته‌های “کارل ماکس”(( Karl Marx )) مانند بسیاری از روشن‌فکران دیگر امریکایی آشنا می‌شود و تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد.

این تأثیر به حدی است که حتی بعد‌ها در نامه‌ای به دخترش، اسکاتی، می‌نویسد: «من به سمپاتیزان(( SIMPATIZANTE (span.) )) چپی‌ها معروف شده‌ام و مفتخر خواهم شد اگر تو نیز همین را ه را بروی.»

رابطه‌ی دو‌گانه‌ی او با پول و طبقات ثروتمند اجتماع به شکلی در قلب و مرکز اکثریت آثار او حک شده است. خود او در این مورد می‌گوید: «من هرگز نتوانستم تکلیفم را با ثروت و ثروتمندان تعیین کنم و این مسئله زندگی روزمره و نوشتاری مرا تحت‌تأثیر قرار داده است.» در جای دیگر همین مطلب را به شکل دیگری عنوان می‌کند: «من اغلب از ثروتمندان بسیار ثروتمند صحبت می‌کنم، کسانی که نه شباهتی به شما دارند و نه به من!»

دوباره مشروب‌خواری‌هایش شروع می‌شوند و در حالات روحی و سلامت جسمانی زوج فیتز جرالد اثری منفی می‌گذارند. رفتارهای آنها با دوستانشان و حتی در کوچه و کافه به شکلی تحریک‌کننده و زننده و تهاجمی درمی‌آید و بسیاری از آنها را دلگیر می‌کنند. حتی با پلیس نیز درگیری پیدا می‌کنند.

اسکات خود در این مورد می‌نویسد: «سالی است مهمل و پوچ و خجالت‌آور که سلامتی را از دست داده و از خود بیزار شده ام…»

سال 1927 سال بازگشت به امریکاست. اسکات قرار است نوشتن یک سناریو را در هالیوود به عهده بگیرد. در هالیوود با ایرونیک تالبرگ(( Irving Thalberg )) تولیده‌کننده‌ی مهم و معروف آشنایی و دوستی پیدا می‌کند. در همان سال با هنرپیشه‌ی زن جوان هجده‌ساله‌ای نیز آشنا می‌شود. هر دوی آنها قهرمان‌های رمان‌های آتی او می‌شوند.

دختر جوان مدل “رزماری”(( Rosemary )) در رمان “لطافت شب”11 و “تالبرگ” مدل قهرمان رمان”آخرین نواب”(( The Last Tycoon )) او هستند. زلدا در رقابت و حسادت نسبت به همسرش شروع به نوشتن مقاله و داستان کوتاه می‌کند و روزنامه‌ها و مجلات نیز به‌خاطر شهرتشان آنها را چاپ می‌کنند. درضمن به فعالیت‌های متعدد دیگری از‌جمله رقص، نقاشی و… می‌پردازد و مطلقاً روی هیچ‌چیز تمرکز ندارد و بدین‌ترتیب زوج فیتز جرالد خوشبخت نیستند. در این سرخوردگی باز تصمیم می‌گیرند به فرانسه برگردند، یکی به‌خاطر مدرسه‌های رقص کلاسیک مشهور پاریس و دیگری برای دستیابی به تمرکز و آرامش و پرداختن به رمان نیمه‌تمامش.

این‌بار منزل را در محله‌ی قدیمی و مردمی و رنگین و دانشجویی “کارتیه لاتین”(( Quartier latin )) نزدیک یکی از دوستان خوب و بافرهنگشان “جرترود استاین”(( Gertrude Stein )) انتخاب می‌کنند. این محله امکان برخورد و تماس با فرانسوی‌ها را به‌مراتب بیشتر می‌کند و بدین علت است که با نویسنده‌ی فرانسوی “آندره شامسون”(( André Chamson )) آشنا می‌شوند و زندگی یک فرانسوی متوسط را از نزدیک می‌بینند و حس می‌کنند. این نویسنده در قلب “کارتیه لاتین” در طبقه‌ی ششم خانه‌ای بدون آسانسور زندگی می‌کند.

این آخرین اقامت در پاریس، البته بدون اینکه خودشان آگاه باشند، برای اسکات که هیچ‌وقت پایش را از محله‌های اعیانی و “شانزه لیزه”(( Champs‌ـ Élysées )) پایین‌تر نگذاشته بود تجربه‌ی مهمی است که در یکی از داستان‌های کوتاه آینده‌اش منعکس خواهد شد. آشنایی و برخورد با شخصیت‌های مشهور فرانسوی مانند “فرناند لژه”(( Fernand Léger )) نقاش مدرنیست و “پیکاسو”(( Picasso )) و “آراگون”(( Aragon )) شاعر و نویسنده‌ی معروف فرانسوی در همین دوران است.

پروژه‌ی فیلمی با کارگردان معروف “کینگ ویدور”(( King Vidor )) از روی داستان کوتاه “مردان جاده” که به تحقق نپیوست مربوط به این زمان است. در همین دوران رفتارهای زلدا بیش‌ازپیش تغییر می‌کند. ساعت‌های طولانی به تمرین رقص می‌پردازد. به اطرافیان خود مشکوک است و این به منزوی‌شدنش منتهی می‌شود. بی‌خوابی و نگرانی قوایش را تحلیل می‌برد و دیگر به زندگی‌اش نمی‌رسد. در سال 1929 همینگوی رمان “وداع با اسلحه”(( A Farewell to Arms )) را که رمان بسیار موفقی است در پاریس به اتمام می‌رساند. چندین سال بعد از آشنایی‌شان این‌بار به نظر می‌رسد که آتیه از آنِ او خواهد بود. در پاییز همین سال است که “وال استریت”(( Wall Street )) مرکز سرمایه‌داری دنیا با ورشکستگی روبه‌رو می‌شود و امریکا را در بهت و فقر فرو می‌برد. این حادثه در زندگی فیتز جرالد تأثیری ندارد زیرا آنها درآمدهای بزرگ خود را نه‌تنها خرج می‌کنند بلکه اغلب مقروض هم می‌شوند. زندگی آنها در مستی و درگیری و مرافعه می‌گذرد و پروژه‌ی رمان بازهم به تعویق می‌افتد.

سال‌های تیره‌بختی و سقوط

در طی سال 1930 اختلال‌های عصبی و بیماری روحی زلدا رو به وخامت می‌گذارد و حتی به چند خودکشی ناموفق دست می‌زند. این شرایط زندگی را خطرناک و غیرقابل‌تحمل می‌نماید و فیتز جرالد با کمک و زیر نظر دوستان مصمم به بستری‌کردن همسرش در کلینیکی در سوییس می‌شود. این کلینیک نزدیک شهر “ژنو” است و بیمارستانی برای ثروتمندان همه‌ی دنیاست. زلدا بیش از یک سال با تشخیص بیماری “شیزوفرنی”(( Schizophrenia )) در آن بستری می‌گردد. بیماری پوستی “اگزما”(( Eczema )) نیز همه‌ی بدن او را فرامی گیرد و زیبایی درخشان خانم جوان را تهدید می‌کند.

اسکات نگون‌بخت به‌ناچار در شهر “لوزان”(( Lausanne )) در هتلی اقامت می‌گزیند و اغلب روزها به دیدار همسرش به بیمارستان می‌رود و خود در کتاب خاطراتش چنین می‌نویسد: «در راه باریکی که مرا به بیمارستان می‌برد کم‌کم آرزومندی‌های خود را از دست دادم». در جای دیگری می‌گوید: «سوییس مملکتی است که در آن کمتر داستان‌ها و ماجراهای جالب شروع می‌شوند ولی داستان‌های زیادی در آن به پایان می‌رسند!»

طی این مدت داستان‌های کوتاه متعددی می‌نویسد، ازجمله داستان کوتاه «بازگشت به بابیلون»(( Babylon Revisited ))؛ که طرح آن را در اقامت اخیرش در پاریس ریخته بود و به شکلی نوعی خداحافظی با پاریس است. داستان شرح حال یک امریکایی است که پس از سال‌ها به پاریس برمی‌گردد. او خیال دارد دختر کوچکش را پس از مرگ مادرش که همسر سابقش بوده و سرپرستی او را خاله‌اش به عهده گرفته است پس بگیرد و همراه خود به امریکا ببرد. مرد در این راه موفق نمی‌شود زیرا بلد نیست یا نمی‌تواند از خود دفاع کند. این داستان کوتاه یکی از انسانی‌ترین داستان‌های اسکات فیتز جرالد است، خصوصیات خوب انسان، با همه‌ی ضعف‌ها و نگرانی‌ها و بزرگواری‌ها و تنهایی‌هایش در آن جلوه‌گر شده‌اند. یاسمینا رضا آن را شاهکار می‌داند.

سرانجام از پی ماه‌ها بستری‌بودن و درمان، زلدا بهبود می‌یابد. قبل از مراجعت همراه دوستانش، مورفی، سفری به اتریش می‌کند و اولین علائم پیشرفت ایدئولوژی “نازیسم”(( Nazism )) و طرف‌داران “هیتلر” را از نزدیک حس می‌کند.

در پاییز همین سال یعنی 1931 به امریکا برمی‌گردد، زلدا چندین داستان کوتاه می‌نویسد و طرح رمانی جدید را نیز پی می‌ریزد. پس از مرگ پدرش بیماری او عود می‌کند و دوباره در بیمارستان بستری می‌گردد و پس از بهبودی به نوشتن رمان خود می‌پردازد؛ رمانی که یک “زندگی‌نامه‌ی خودنوشت”(( Autobiographic )) است. در تحریر این رمان از بسیاری از نوشته‌های همسرش بهره می‌برد و بعضی‌ها آن را نوعی کپی و رقابت با همسرش می‌دانند. این رمان در سال 1932 تحت عنوان “این والس را با من برقصید”(( Save Me the Waltz )) منتشر می‌شود.

 فیتز جرالد علی‌رغم اینکه طی این سال‌ها غرق در مشکلات خانوادگی‌اش بود و زیر بار سنگین هزینه‌های بیماری همسرش و خرج تحصیلات دخترشان، اسکاتی، و قرض‌های مختلف احساس خردشدن می‌کند، چهارمین رمان خود را که حدود نُه سال پیش طرح آن را در سواحل آبی مدیترانه در جنوب فرانسه ریخته بود به نام “لطافت شب” به اتمام می‌رساند و منتشر می‌کند. این رمان که دومین شاهکار او محسوب می‌شود، رمانی کامل است که گذر زمان و فانی‌بودن عمر و عشق و دوستی و جذابیت و افسونگری و بالاخره تم پول و ثروت را که ابزار رابطه‌ی نامطمئن بین بسیاری از انسان‌هاست، مطرح می‌کند. خود او پس از انتشار آن در سال 1934 می‌گوید: «به لحاظ روحی و جسمی تهی و خسته شده‌ام، دیگر جانی برایم نمانده است!» یکی از نزدیکانش در این دوره او را شبیه به یک “بچه‌ی پیرشده” می‌بیند. 

فروش رمان در ابتدا بد نیست ولی برای پس‌دادن قرض‌هایش مطلقاً کافی نیست. دیگر، مقاله و داستان‌های کوتاه پاورقی‌اش نیز درآمد چندانی برای او به ارمغان نمی‌آورند. سال‌های سی و پنج و سی و شش با فقر و بیماری و ناامیدی همراه هستند. چندین بار بستری می‌شود و بارها تصمیم به ترک اعتیاد به الکل را می‌گیرد ولی موفق نمی‌شود. در ژورنال خود به این شکل از این روزها یاد می‌کند: «رمان تمام شده، زلدا از دست رفته است ولی بیماری حضور دارد، دوران مشکل‌تری یواش‌یواش شروع می‌شود.»

در این تنگنای عظیم است که داستان کوتاه “شکاف” را که نقدی بی‌رحمانه از زندگی خود اوست، می‌نویسد و سروصدای زیادی حتی بین دوستانش به وجود می‌آورد.

همینگوی این نوشته را نوعی “خودنمایی بدون رعایت هیچ‌گونه نزاکت” می‌داند. این کتاب با جمله‌ای این‌چنین شروع می‌شود: «زندگی دنباله‌ای از تخریبی مداوم است.» در این نوشته فیتز جرالد که احتمالاً شدت درد و رنج هرگونه غرور و خودپسندی را در او از بین برده است، با صداقت بی‌نظیری از سقوط انسانی خود و ورشکستگی عواطف خود صحبت می‌کند و چون از تخریب و قضاوت بی‌رحمانه نسبت به خود ابایی ندارد، احساس نامطلوبی در خواننده به وجود می‌آورد. این نقد نوعی باستان‌شناسی خرابه‌های زندگی خود اوست و این نگاه عکاس‌وارانه به خودش و دنیا درحقیقت از او برنده‌ای می‌سازد؛ زیرا این شیوه نوعی واقعیت‌گرایی تمام‌وعیار است؛ طوری که از آن زمان تا امروز برهنه‌شدن در ملأعام بین نویسندگان بسیار متداول شده است.

در چنین شرایط است که به‌اجبار پیشنهاد شغل سناریونویسی را در یکی از کمپانی‌های هالیوود می‌پذیرد و با حقوقی معادل هفته‌ای هزار دلار عازم آن شهر می‌شود و بدین خاطر مشروب را موقتاً ترک می‌کند. با بستن قراردادهایی موقتی که در مجموع دو سال و نیم یعنی تا زمان مرگش ادامه دارد، زندگی‌اش را اداره می‌کند. همین سال همینگوی برای جمع‌آوری کمک و اعانه برای جمهوری‌خواهان اسپانیایی به شکلی فاتحانه به “هالیوود” می‌رود وکماکان بر سر زبان‌ها است؛ درصورتی‌که اسکات در سایه می‌ماند و با خود در کمال حسرتی واقع‌گرایانه می‌گوید: «هرگز دیگر با یکدیگر سر یک میز نخواهیم نشست!»

تطبیق‌دادن خود با دنیای تصویر برای کسی که در دنیای نوشته و کلمه است، هرگز آسان نیست. علی‌رغم اینکه مصرف مشروب در تمام کمپانی‌های بزرگ هالیوود که اسکات برایشان به شکلی قراردادی و در اواخر حتی روزمزد کار می‌کرد قدغن بود، او دوباره به شکلی تقدیروار به مشروب‌خواری روی می‌آورد.

در این زمینه “فیلیپ سولرز”(( Philippe Sollers )) نویسنده‌ی معاصر فرانسوی می‌نویسد: «او بی‌گناهی بود که در پس اسارت کلمه توسط تصویر به مانند بعضی دیگر مثل “فولکنر” در هالیوود توانایی خود را از دست دادند و فرسوده شدند.» در یکی از این قراردادها در نوشتن سناریوی فیلم معروف “بربادرفته”(( Gone with the Wind )) با “ویکتور فلمینک”(( Victor Fleming )) همکاری کرد.

شبی در یک مهمانی با خانم روزنامه نگاری به نام “شیلا گراهام”(( Sheilah Graham )) که شباهت زیادی نیز به همسرش زلدا دارد آشنا می‌شود. خانم روزنامه‌نگار احترام زیادی نسبت به اسکات در خود احساس می‌کند و به‌تدریج بین آن دو رابطه‌ای دوستانه و عاشقانه برقرار می‌شود. مشروب‌خواری‌ها ادامه دارند و گاهی به بدمستی و خشونت نیز می‌انجامند. شبی در یکی از همین بدمستی‌ها رفتار و گفتار ناشایستی با شیلا دارد که او را فوق العاده می‌آزارد و “شیلا” مجبور به ترک او می‌شود. خوشبختانه فردای آن روز متوجه وخامت رفتارش می‌شود و با پشیمانی بسیار از شیلا طلب بخشش می‌کند و حتی به او قول می‌دهد که دیگر مشروب نخورد و تا آخر عمر به این قول عمل می‌کند.

در پاییز سال 1939 برای آخرین بار زلدا را می‌بیند و حتی سفر کوتاهی نیز با او به کوبا می‌کند. این مسافرت جایزه‌ای است برای کوشش‌های زلدا در جهت بهبودی و سلامتی‌اش؛ و در این مرحله از زندگی اوست که دوباره او را به‌عنوان مرد و همسری مسئول و وظیفه‌شناس کشف می‌کنیم. فکر نوشتن رمانی درباره‌ی هالیوود او را رها نمی‌کند. دکور و کادر را چندین سال است که می‌شناسد و شخصیت‌های رمان در فکرش زنده‌اند ولی هنوز نمی‌داند که عاقبت آنها چه خواهد شد.

در سال 1940 یک بار دیگر منزل عوض می‌کند و به آپارتمان کوچک و فقیرانه‌ای نزدیک منزل دوستش، شیلا، می‌رود. جنگ در اروپا و حمله‌ی هیتلر به فرانسه او را غصه‌دار می‌کند،. ای‌کاش می‌توانست به‌عنوان خبرنگار به آنجا برود، مثل همینگوی، و کاری انجام دهد!

در این مرحله چون کار دیگری ندارد، مشروب هم نمی‌خورد، همه‌ی حواس و انرژی و عشقش را برای آخرین رمانش به کار می‌برد ولی متأسفانه در اوایل پاییز همان سال است که سکته‌ی قلبی می‌کند و زمین‌گیر می‌شود و نیاز به مواظبت دارد. شیلا گراهام دوست و معشوقی که در آخرین پرده‌ی زندگی‌اش وارد صحنه شده بود او را به منزل خود می‌برد تا بهتر بتواند از او مواظبت و به درمانش کمک کند. این زن انگلیسی‌تبار که خود نیز گذشته‌ی سخت و سنگینی پشت سر دارد، در عین مهربانی هنوز تشنه‌ی آموختن نیز است.

طی سه سالی که از برخورد آنها می‌گذرد رابطه‌شان نه‌تنها دوستانه و عاشقانه است بلکه به دلیل میل وافر شیلا به بیشتردانستن و آموختن، رابطه‌ای است که درعین‌حال بین معلم و شاگرد وجود دارد. با شروع بیماری و سکته‌ی قلبی اسکات، او باید نقش پرستار را نیز بازی کند. در منزل جدید کاملاً استراحت می‌کند و فقط اجازه‌ی دو ساعت کار روزانه برای اتمام رمانش “آخرین نواب” را دارد. رمان پیش می‌رود ولی متأسفانه ناتمام می‌ماند. روز بیست و یکم دسامبر چون اسکات احساس بهبودی زیادی دارد با یکدیگر به تئاتر می‌روند و شام را در رستورانی صرف می‌کنند، ولی هیچ‌کدام نمی‌دانند که این آخرین شام آنها باهم است زیرا در نیمه‌شب فیتز جرالد فوت می‌کند.

او بیش از چهل و چهار سال ندارد. یک هفته‌ی بعد در گورستان کوچکی در شهر “روکویلِ مریلاند”(( Rockville، Maryland )) به خاک سپرده می‌شود. خواست واقعی او که آرمیدن در کنار خانواده و اجدادش است عملی نمی‌شود زیرا کشیش بزرگ شهر به‌خاطر اینکه او کاتولیک خوبی نبوده و هیچ‌وقت اعتراف نکرده است با به خاک سپردن او در آن گورستان مخالفت می‌ورزد! در آخرین صورت‌حساب بانکی او فقط سیزده دلار پول موجود است.

هشت سال بعد یعنی در سال 1948 همسرش زلدا در آتش‌سوزی بیمارستانی که در آن بستری بود فوت می‌کند. در سال 1950 دخترش، اسکاتی، نوشته‌ها و آرشیوهای پدرش را به دانشگاه “پرینستون” هدیه می‌کند؛ این‌هم از بازی‌های روزگار است! امروز چندین رمان او به‌خصوص گازبی باشکوه در دبیرستان‌ها و دانشگاه‌ها تدریس می‌شوند و هر‌ساله سیصد هزار جلد از آثار او به فروش می‌روند.

 بررسی چند رمان

«آن‌سوی بهشت»

اولین رمان اوست که در بیست و سه‌سالگی نوشته می‌شود و در 1920 منتشر می‌گردد. رمانی است اتوبیوگرافیک که در سال اول انتشار خود پنجاه هزار جلد از آن به فروش می‌رود، رقمی که برای آن دوران باورنکردنی است. به قول “بنجامن برتون”(( Benjamin Berton )) نویسنده و منتقد فرانسوی، این رمان، رمان بد بسیار بسیار خوب است. بد ازنظر هنر رمان‌نویسی و استیل، و خوب خوب چون به شکلی سخنگوی نسل جوان آن دوره است. رمان شاگرد مدرسه با همه‌ی رؤیاهای امریکایی‌اش، رمان جوانی که به ترقی و زندگی زیباتر و پول فکر می‌کند ولی برعکس روزی همراه با رؤیاهای خود سرخورده و سرنگون می‌شود. داستان جوانی است به نام “آموری بلین”(( Amory Blaine )) از خانواده‌ای ثروتمند که نه تحصیلات دانشگاهی نه خدمت سربازی برایش افتخار نمی‌آورد ولی ثروت شاید بتواند حداقل هدف خوبی برای به دست آوردن عشق “رزالیند”(( Rosalind )) دخترخانم دلربایی که برای تجمل و بی‌قیدی ساخته شده است، باشد. مدتی همه چیز خوب است و زندگی لبخند می‌زند. روزی ورق برمی‌گردد و برای حفظ عشق رزالیند دیگر اتوپی باقی نمی‌ماند…

آن‌سوی بهشت رمان از دست دادن شبهه‌ها و رسیدن به واقعیت‌های تلخ زندگی است. در لحظه‌ای قهرمان ما “آموری” با خود کنار می‌آید و می‌خواهد نه تحسین شود، نه دوست داشته شود؛ حداقل نه به صورتی که آن را به خود قبولانده بود ولی طوری عمل کند که موردنیاز واقع شود، و به درد اجتماع خود بخورد! ابراز چنین تمایلی ازطرف یک آریستوکرات نوید و امید پیشروی اوست.

 «گازبی باشکوه»

در 1925 در جنوب فرانسه نوشته می‌شود ولی داستان در کادر یک ویلای مجلل منطقه‌ی اعیان‌نشین حوالی نیویورک می‌گذرد. این رمانِ عاشقانه، غمگین و تراژیک و درعین‌حال تصویری از نیویورک دوران جاز و ثروت‌های بادآورده و شخصیت‌های سبک و پرمدعای غرق در الکل قدغن شده است. فیتز جرالد با نمایش این تصویرها و شخصیت‌ها و اوضاع اجتماعی به‌ثابه‌‌ییک یاغی عمل می‌کند.

رمان زندگی مرد جوان و منزوی و غمگینی است به نام “گازبی” که اخیراً به این شهر آمده و درباره‌ی او روایات مختلفی سر زبان‌هاست؛ قهرمان جنگ برای عده‌ای و مجرم و جانی برای بعضی دیگر. از منابع ثروت بیکران او هیچ‌کس خبری ندارد. راوی داستان همسایه‌ی جوان و حساس و باهوش “نیک”(( Nick )) نام دارد که به‌تازگی به این منطقه آمده و خانه‌ی کوچکی در جوار او اجاره کرده است.

گازبی قهرمان غمگین و عاشق، با اعتقاد راسخ و اتوپیک به دوباره زنده کردن گذشته و در مقابل نگاه محسور ولی مشکوکانه‌ی نیک، راوی داستان، به هر کار و اقدام شجاعانه و بی‌باکانه‌ای برای به دست آوردن زن جوان دست می‌زند. او نمی‌داند که بعضی از آرزوها و رؤیاهای دوران گذشته نمی‌تواند به حقیقت بپیوندد وگرنه به قیمت از هم پاشیده شدن و به هم ریختن همه چیز تمام می‌شود.

“الیوت”(( Eliot )) این رمان را بعد از “هانری جیمز”(( Henry James )) اولین گام رو به جلو در ادبیات مدرن امریکا می‌داند. “ژان کوکتو”(( Jean Cocteau )) نویسنده‌ی فرانسوی آن را “کتابی آسمانی” می‌داند، سادگی و به شکلی بی‌گناهی او و احساسات عاشقانه‌ی محض و ساده‌لوحانه‌اش از او قهرمانی ابدی می‌سازد. از این رمان فیلم‌های متعددی تهیه شده است که اولین آن در 1926 توسط “هربرت برنان”(( Herbert Brenon )) با بازی “وارنر باکستر”(( Warner Baxter )) ساخته شده است. فیلم دیگری در 1949 توسط “الیوت نوگنت”(( Elliott Nugent )) و با هنرپیشگی “آلان لاد”(( Alan Ladd )) با اقتباس از این رمان تهیه گردیده است. معروف‌ترین فیلم‌های سینمایی در 1974 تهیه گردیده است که برنده‌ی دو جایزه‌ی اسکار نیز شده‌اند. این فیلم توسط “جک کلایتون”(( Jack Clayton )) با سناریونویسی “فرانسیس فورد کاپولا”(( Francis Ford Coppola )) و با هنرپیشگی و بازی درخشان “رابرت رد فورت”(( Robert Redford )) و “میا فارو” تهیه شده است.

در 2000 نیز یک فیلم تلویزیونی به کارگردانی”روبرت مارکوویتز”(( Robert Markowitz )) و با شرکت “توبی استفانز”(( Toby Stephens )) بر اساس این رمان ساخته شده است.

«لطافت شب»

رمانی است کماکان اوتوبیوگرافیک که نگارش آن ده سال طول کشیده است. در این فاصله یعنی بین سال‌های 1924‌ـ 1934 زندگی و تمدن سطحی و بی‌خبری و تجمل ثروتمندان در پس ورشکستگی 1929 تبدیل به فقر و زوال در اجتماع امریکا گردیده بود؛ زندگی خود اسکات نیز دیگر همان زندگی خوش‌گذران و شادمان پاریس نیست بلکه وارد مرحله‌ی سرازیری گردیده است.

دکور این رمان همان ویلاهای لوکس جنوب فرانسه است و محیط آن متشکل از امریکاییان مقیم فرانسه، فرزندان نازپرورده‌ی دوران شکوفایی و وارثان ثروت‌های مشکوک است. قهرمان‌های رمان زوج جوان “دیک و نیک درایور(( Dick and Nicole Diver )) هستند. آنها هر دو از موهبت جذبه و افسونگری فراوان بعضی از ثروتمندان برخورد دارند. از‌جمله فریفتگان سریع آنها، رزماری، هنرپیشه‌ی زیبایی هجده‌ساله‌ای است که در پس یک فیلم سینمایی چند روزی برای استراحت به این سواحل زمردین پناه برده است. “دیک” بالاخره کارآموزی عاشقانه‌ی هنرپیشه‌ی جوان را به عهده می‌گیرد. بدین‌ترتیب به همسر و بیمار سابقش “نیک” خیانت می‌کند. نیک زیبا دختر آقای “وارن” مرد بسیار ثروتمند بیماری‌اش را از دیگران پنهان داشت؛ بیماری‌ای که سال‌ها قبل دیک، روان‌پزشک جوان عاشق و مفتون ثروت او می‌شود و به شکلی مثل یک “ژیگولو”(( Gigoloروسپی مذکر، مردى که ‌در مقابل ‌پول ‌با زن‌ها مقاربت‌ مى‌کند. )) خود را می‌فروشد.

ازاین‌پس همه چیز در هم می‌ریزد و در پس ظواهر زیبا و آفتاب و رنگ زمردین دریا و تجمل و پول ضدشکاف‌ها عمل می‌کنند. از خلال عدم ثبات زندگی قهرمان به‌وضوح شاهد تضادها و پریشانی‌های اجتماع نیز هستیم و فرو ریختن شبهه‌ها و سراب‌ها را حدس می‌زنیم. در 1962 از این رمان فیلمی تهیه گردیده است با شرکت “ژازون روباردیس” [99](( Jason Robards )) و “ژنیفر جونس”(( Jennifer Jones )) در نقش زوج “درایو”.

«آخرین نواب»

رمان ناتمامی که مرگ مهلت پایان آن را به او نداد. او مدتی است که برای “هالیوود” کار می‌کند و همسرش در بیمارستان است. خود او را بیماری و الکل و فقر و بدهکاری به شکلی زودرس علیل و پیر کرده است. “ادموند ویلسون”(( Edmund Wilson )) تنها دوست نزدیکی بود که برایش مانده بود و پس از مرگ اسکات فیتز جرالد، نوشتارهای او را جمع‌آوری و تصحیح کرد و برای آن پایانی پیدا نمود و بالاخره در 1941 به انتشار آن پرداخت. اسکات در زمان حیاتش “ادموند ویلسون” را “وجدان روشن‌فکرانه”‌ی خودش معرفی کرده بود. عده‌ای معتقدند که آخرین نواب بهترین رمان واقع‌گرایانه درمورد زندگی هالیوودی‌ها و احتمالاً همه‌ی امریکایی‌هاست و حتی آن را در ردیف گازبی باشکوه می‌گذارند. قهرمان رمان “مونرو استار”(( Monroe Stahr )) نمونه‌ی یک تهیه‌کننده‌ی جوان، پرکار، باهوش، علاقمند، متبحر و ثروتمند است. پس از مرگ همسرش خود را غرق کار می‌کند و سلامتی‌اش را در خطر می‌اندازد.

طی زمین‌لرزه‌ای لوله‌ها و مخزن آب می‌ترکد و آب همه‌جا را می‌گیرد. در این حادثه او به کمک خانم جوانی که از دور شباهت حیرت‌انگیزی با همسر سابقش دارد، می‌شتابد و یک‌باره عاشقش می‌شود. این برخورد تکان‌دهنده زندگی او را در هم می‌ریزد…

این داستان نیز مانند گازبی توسط یک راوی “سیسیلیا(( Cecilia )) نقل می‌شود، او دختر یکی از همکاران “مونرو” است که دنیای هالیوود را خوب می‌شناسد و درضمن مدتی است که از دور عاشق مونرو است. این آخرین اثر، درحقیقت رمان آرزوها و امید و میل به بازگشت به عشق و زندگی خود فیتز جرالد است؛ درست مثل “مونرو استار”.

از این رمان “الیا کازان”(( Elia Kazan )) نویسنده و کارگردان مشهور با همکاری “هارولد پینتر”(( Harold Pinter )) در 1976 فیلمی تهیه کرده است با شرکت “روبرت د نیرو”(( Robert De Niro ))، “تونی کرتیس”(( Tony Curtis )) و “روبرت میتچم”(( Robert Mitchum )).

بررسی روان‌شناختی نویسنده و آثارش

همان‌طور که قبلاً اشاره کردیم زندگی اسکات در جوار پدری ورشکسته و بازنده ولی دارای ارزش‌های بانیان دموکراسی امریکا نظیر انسانیت و برابری و…، و مادری از خانواده‌ی ثروتمند و حاکم در کانون خانواده ولی بی‌نهایت مسئول و مهربان در مقابل یگانه پسر کوچکشان می‌گذرد. ازطرف دیگر محیط اجتماعی دوره‌ی بلوغ و جوانی او در فاصله‌ی جنگ بین‌المللی اول و ورشکستگی اقتصادی معروف “وال استریت” طی می‌شود، دوران به‌اصطلاح نسل ازدست‌رفته.

مجموعه‌ی این دو محیط خانوادگی و اجتماعی خیلی زود تضادهای لاینحلی را در همسان‌سازی‌های نظام روانی و شخصیت او به وجود می‌آورند، تضاد بین ارزش‌های معنوی خانواده‌ی پدری از یک‌طرف و جذابیت پول و ثروت ازطرف دیگر. او راه خود را خیلی زود پیدا می‌کند که آن تحصیلات دانشگاهی است اما به شکلی منجر به شکست می‌شود. جنگ جهانی اول بااینکه امریکا را ثروتمند کرده بود ولی شکاف‌های طبقاتی در آنجا عمیق‌تر گردیده بود. ارزش‌های معنوی رو به زوال می‌رفتند زیرا از آرمان‌های اصیل پایه‌گذاران جمهوری دیگر خبری نیست. خشونت و کینه و بغض شایع می‌شود، بین سیاه و سفید، جنوبی و شمالی، فقیر و ثروتمند. این محیط پر از تضاد، سرخوردگی و فساد به وجود می‌آورد. صاحبان قدرت و حکومت ساده‌لوحانه ولی در جهت بازسازی سلامت اخلاقی جامعه قانون قدغن‌شدن مصرف الکل را از تصویب کنگره می‌گذرانند و این شرایطی است که سرخوردگی و حرمان و بی‌آرمانی جامعه به مستی و به‌خصوص به منع الکل جذابیت و فریبندگی خاصی می‌بخشند. ملودی و ریتم‌های موسیقی جاز نوپا، موسیقی سیاهان و محرومان، موسیقی مدرن انقلابی نیز گرایش به مصرف الکل را دوچندان می‌کند.

در چنین شرایط اجتماعی‌ای است که “مافیا” و امپراتوری اقتصادی “آل کاپون(( Al Capone )) با تجارت غیر‌قانونی الکل در “شیکاگو”(( Chicago )) نزج می‌گیرد و اجتماع امریکا را آلوده می‌کند. نویسندگان جوان آن دوران نظیر “فولکنر”، “همینگوی”، “دوس پاسوس”، ” فیتز جرالد “، “اشتنبک” و… امریکا، مملکت خود را جایگاه ناکسان و مجرمان فاقد اخلاق اجتماعی ولی با ظاهری فریبنده ترسیم می‌کنند. در چنین محیط اجتماعی‌ای است که جوانی نویسنده‌ی ما طی می‌شود. “آنتوان بلوندین”(( Antoine Blondin )) نویسنده‌ی فرانسوی که در آن دوره با او ملاقات‌هایی داشته است او را این‌طور تعریف می‌کند: «چهره‌ی به‌ظاهر خندان و بازش افسردگی عمیقی را می‌پوشاند.» نگاه این افسردگی از عوامل ثابت شخصیت او است. شخصیت‌های رمان‌های او افسردگی جذاب اشخاصی را دارند که به شکلی بازیچه‌ی سرنوشتی شوم خواهند شد، “دیک درایور” لطافت شب و “گازبی” نمونه‌های بارز آن هستند. داستان کوتاه “شکاف” به بهترین شکلی این افسردگی و ناامیدی را نشان می‌دهد. او نه‌تنها از بی‌خوابی رنج می‌برد بلکه مسواک‌زدن دندان‌هایش نیز انرژی طاقت‌فرسایی می‌طلبد و بدین خاطر هم هست که مشروب می‌خورد.

در ژورنال خود می‌نویسد: «انتخابی و راه فراری وجود ندارد، امیدی نیست، هیچ‌چیز به‌غیر‌از تکرار مکرر، مصیبت و کثافت…»

در تناوب این افسردگی، خوشبختانه دوران‌های آرامش و شادی و هیجان و امیدواری و بالاخره احساس خوشبختی نیز وجود دارند. طی این مراحل نبوغ خلاق او به کار می‌افتد، طرح رمانی را می‌ریزد یا رمان ناتمامی را به پایان می‌رساند و این به‌خصوص در مواقعی است که یا الکل کم مصرف می‌کند یا اصلاً مصرف نمی‌کند. اولین و آخرین رمان‌های او در دوره‌های امساک کامل نوشته شده‌اند. طی سال‌های 1930 چندین بار به همین خاطر بستری گردید زیرا اختلالات رفتاری و تهاجمی ناشی از الکلیسم، زندگی اجتماعی و ارتباط‌های او را به‌شدت مختل کرده بودند. مصرف الکل احساس بیگانگی و ‌رویی و خودکم‌بینی او را که به هر قیمت مایل بود از زندگی یک “امریکایی معمولی” بگیرد، کاهش می‌داد و زبان و چهره‌اش را باز می‌کرد.

البته نباید فراموش کرد که الکل راه‌حل در دسترسی برای بسیاری از هم نسلان نابغه‌ی او مثل “فولکنر”، “همینگوی” و دیگران بود برای گریز از وضعیت اجتماعی و سیاسی آن دوران که بعضی آن را “نسل مست” لقب داده‌اند. شادی کاذب و وحشی مشروب مشخصه و مارک این نسل است. بین این نوابغ، فیتز جرالد احتمالاً از همه شکننده‌تر، ظریف‌تر و بی‌گناه‌تر یا به قول دوستش، همینگوی، بی‌فکر‌تر بود. بی‌فکرتر احتمالاً نه ولی به‌تحقیق ناپخته‌تر، نابالغ‌تر و عاطفی‌تر؛ زیرا خواسته‌های بچه‌محصل‌‌‌وار و نوجوان‌گونه‌اش او را تا آخر عمر رها نکردند و گویی که گذشت زمان را حس نمی‌کردند. جست‌وجوی ناامیدانه‌ی توجه و محبت نه‌تنها در زندگی عاشقانه و زناشویی بلکه در تمام روابط اجتماعی او به چشم می‌خورد. اسکات با همسرش، زلدا، رابطه‌ی بندنافی و خودشیفته‌‌‌وار داشت و او نیز به‌خاطر کمبودهای عاطفی و اختلالات روانی و شخصیتی خود نمی‌توانست پاسخگوی نیازهای شوهرش باشد. قهرمان‌های مرد رمان‌های او همیشه مردانی صمیمی و عاشق‌اند و نمونه‌ی آن گازبی است که عشق ناب و پایدار دوران جوانی خود را به قیمت جانش می‌پردازد. عشق ناب آنها را تضعیف و به شکلی اخته می‌کند و روزی بالاخره به این ضعف و شکست پی می‌برند و اعتراف می‌کنند. بعضی از منتقدان، فیتز جرالد را به‌خاطر تصویرهای زیبا و جذاب رمان‌هایش ازطرفی و سطحی و پوچ ازطرف دیگر یک “ضدزن” می‌دانند.

مجموعه‌ی داستان کوتاه “شکاف” داستان همین تیپ “مرد ناکامل” و شکست‌خورده است که نه‌تنها به ضعف‌های شخصیتی خود اعتراف می‌کند بلکه برهنه می‌شود و خود را به نمایش می‌گذارد و احتمالاً می‌خواهد به اعتراف و تحمل خفت و خواری و حتی نوعی “مازوخیسم(( Masochism )) از خود و اجتماع انتقام بگیرد یا جبران گناه کند. ازنظر روان‌شناختی زندگی فیتز جرالد تناوب و تکراری از مراحل امیدواری و احساس توانایی همراه با تسهیلات خلاقیت و زیاده‌روی‌ها در تمام شئون زندگی و ازطرف دیگر مراحل افسردگی و احساس ناتوانی و درخودفرورفتگی است. الکل برایش در هر دو مرحله کارساز است؛ مراحل شادی و هیجانی را رنگین می‌کند و برای افسردگی و رنج تسکین به شمار می‌رود. “پی یترو سی تاتی”(( Pietro Citati )) نویسنده‌ی معاصر ایتالیایی درمورد اسکات بدین شکل اظهارنظر می‌کند: «فیتز جرالد دنیا را از خلال ترک‌خوردگی‌های شخصیت و کمبودها و نیازهای خود نگاه و بررسی می‌کند.» در این زمینه به‌اصطلاح “تشخیص زودرس” “کریستین بوبن”(( Christian Bobin )) استاد فرانسه‌ی او در دانشگاه پرینستون بسیار جالب است؛ زیرا جمله‌ی زیر خاطره‌ای است که استاد از شاگرد خود داشته است:

«اسکات به‌خاطر نوعی درگیری یا شکنجه که در درونش احساس می‌شود مرا به یاد همه‌ی “برادران کارامازوف”(( The Brothers Karamazov )) “داستایوفسکی”(( Dostoyevsky )) جمع‌شده در یک شخصیت می‌اندازد. فیتز جرالد از خلال قهرمان‌هایش بدون تردید خود را به صحنه می‌آورد و باز این خود او خواهد بود که با تکرار و استمرار در شکست در مقابل ایدئالی دست‌نیافتنی به سرنوشت قهرمان‌هایش خواهد پیوست.»

برای بعضی از انسان‌ها خلاقیت و نویسندگی تنها راه خروج اضطراری است و اسکات فیتز جرالد از آن جمله بود.

منابع:Trois heures du matin, Scott Fitzgerald, Roger Garnier, Ed. Gallimard 1995

La mort du papillon, Zelda et Scott Fitzgerald, Pietro Citati, Ed. L’Arpenteur 2006

Accordez moi cette valse, Zelda Fitzgerald, Ed. Robert Laffont 2007

Psychoscopie, Ed. Josette Lyon paris 1993

Alabama Song Gilles Leroy,، Ed. Gallimard 2007

Scott Fitzgerald, Magaszine Litteraire 1996

Scott Fitzgerald, Transfuge 2007

مجموعه‌ی آثار خود نویسنده

  1. Melancholic []
  2. John Keats []
  3. Realist []
  4. Romantic []
  5. Lost Generation []
  6. Prohibition []
  7. Yasmina Reza []
  8. Saint Paul []
  9. This Side of Paradise []
  10. Anthony []
  11. Tender Is the Night []