چه بسیار راههایی که در تدریس آثار فروید وجود دارد
«سوگ و مالیخولیا» یکی از بهترین خدماتی است که فروید به روانکاوی کرده است. اما مانند سایر آثار وی، این مقاله را نیز نمیتوان به شکلی منفرد {و بدون در نظر گرفتن سایر آثار فروید} مورد مطالعه قرار داد. از آنجایی که فروید به شکلی مداوم ایدههایش را مورد بازبینی قرار میداد، لازم است ما نیز تحولات فکری او را در طول چهار دهه مد نظر قرار دهیم. به همین دلیل من در آموزش متون روانکاوانۀ فروید بهخصوص سوگ و مالیخولیا به طور همزمان از رویکرد گزینشی[1] {پایبند به متن} و تقویمی[2] {توجه به زمانمندی آثار} استفاده کردهام. این دو رویکرد در تقابل با یکدیگر قرار نمیگیرند؛ در واقع این روشها مکمل یکدیگرند و هرکدام به شیوۀ خود نشان میدهند که فروید چگونه از عدم قطعیت خود بهره میبرد و با مد نظر قرار دادن تجربه بالینیاش آنچه را که پیشتر کشف کرده بود توسعه میداد.
بنا بر دلایل آموزشی این فصل را به چهار بخش تقسیم کردهام:
1.پیش از فروید؛ کارل آبراهام
۲. «سوگ و مالیخولیا» و تحولات بعدی فروید
۳. رهآوردی پسافرویدی؛ رویکرد کلاینی
۴. سمیناری در باب زمانمند خواندن متون فروید
- پیش از فروید: کارل ابراهام (1877-1925)
پیشگام پژوهش روانکاوانه در باب افسردگی
مفروضاتی که فروید در سوگ و مالیخولیا مطرح میکند تا حد زیادی مرهون کارهای پیشگامانه کارل آبراهام است که در آغاز تاریخ روانکاوی، شخصیتی تأثیرگذار بود. آبراهام در آلمان متولد شد و پیش از سفر به زوریخ در سال 1907 و آموزش بیشتر در کلینیک بورگولزلی تحت نظر بویلر، که یونگ نیز در آنجا مسئول ارشد پذیرش بود، در آلمان به عنوان روانپزشک آموزش دیده بود. آبراهام نخستین بار در سوییس با کارهای فروید آشنا شد.
آبراهام سریع و مشتاقانه ایدههای فروید را پذیرفت، اگرچه خود نیز راههای نوینی را گشود و برخی اوقات با استاد خویش دچار اختلاف نظر هم میشد. ویژگی بارز مقالات متعدد او بیان متقاعدکننده و صریحِ به کار برده در آنها است. من مایلم توجهات را به شکل ویژهای به کار تأثیرگذار و تعیینکننده آبراهام در باب اختلالات شیدایی-افسردگی و مراحل رشد لیبیدویی جلب کنم. آبراهام نخستین روانکاوی بود که به درمان بیماران مبتلا به شیدایی-افسردگی پرداخت و در مقاله نوشته شده به سال 1911 نشان داد که بیماران افسرده به دلیل ماهیت خشونتآمیز فانتزیهای آزارکامانه[3] و مولفههای بیش از حد قدرتمند آزارکامانه موجود در لیبیدوشان در ظرفیت عشقورزی میلنگند (آبراهام، 1911، 1988، ص 139). به گفتۀ آبراهام، افسردگی محصول پسرانشِ گرایش آزارکامانه بیمار است. در هر دو شکل شیدایی و مالیخولیا فرد با عقده واحدی دست به گریبان است و تنها نگرش و رویکرد بیمار نسبت به این مسئله است که این تفاوتها را رقم میزند. او همچنین معتقد بود که افسردگی بزرگسالی ریشه در افسردگی اساسی دوران کودکی دارد؛ هرچند آبراهام نتوانست این امر را ثابت کند، اما کلاین توانست نشانههایی بالینی مرتبط با این نظر را به او نشان دهد و آبراهام نیز این کشفیات را با فروید در میان گذاشت (نامۀ A423 از ابراهام به فروید، 7 اکتبر 1923).
در سال 1924 آبراهام دست به انتشار مجموعۀ گستردهای از دیدگاههای خویش زد که در آن تلاش میکرد نقاط تثبیت اختلالات روانی مختلف را با توجه به مراحل مختلف رشد لیبیدویی مشخص کند. به طور مشخص او دو مرحله فرعی در هر یک از دو مرحله مقعدی-آزارکامانه و دهانی را مشخص و از هم متمایز کرد. به گفتۀ آبراهام مرحلۀ مقعدی را میتوان به دو مرحلۀ فرعی تقسیم کرد؛ مرحله مقعدی اولیه که با تخلیه و تخریب ابژه مرتبط میشود و نقطۀ تثبیت در افسردگی و مالیخولیا است و مرحلۀ مقعدی ثانویه که مرتبط با نگهداشتن و کنترل ابژه است و نقطۀ تثبیت نوروز وسواسی. دربارۀ افسردگی این نکته نیز ممکن است رخ دهد که نقطۀ تثبیت مربوط به پیش از مرحلۀ فرعی تخلیه و تخریب ابژه باشد؛ در چنین مواردی آبراهام معتقد است که نقطۀ تثبیت شامل مرحلۀ دهانی رشد لیبیدویی است. اینجا نیز دو مرحلۀ فرعی وجود دارد: مرحلۀ دهانی اولیه، مکیدنِ پیشا-دوسوگرایانه است و مرحلۀ دهانی ثانویه، دهانی آزارکامانه، که مربوط به رشد اولین دندانها است و میان میل به مکیدن و گاز گرفتن نوعی دوسوگرایی را ایجاد میکند. به علاوه آبراهام تکامل احساسات عشق و نفرت را از نظر روابط با ابژهها مربوط به زمانی میداند که عشق به کلیت یک ابژه در طی مرحله تناسلی معطوف شود. او مینویسد: «ظرفیت عشقورزی هنگامی به کمال خود میرسد که لیبیدو به مرحلۀ تناسلی نائل شده باشد.» (a1924، ص 425)
«سوگ و مالیخولیا» و تحولات بعدی فروید
الف. سوگ و مالیخولیا
فرایند بهنجار و بیمارگون سوگ
فروید در سوگ و مالیخولیا به بررسی واکنش فرد نسبت به یک فقدان یا یأسی واقعی در رابطه با شخصی محبوب یا از دست دادن ایدهای تجریدی میپردازد؛ چرا برخی افراد نسبت به این رویدادها با عاطفهای که سوگ مینامیمش واکنش نشان میدهند و پس از مدتی نیز از آن گذر میکنند، در حالی که برخی دیگر در افسردگی فرو میروند، سندرومی که فروید آن را «مالیخولیا» مینامید.
در همینجا لازم است متذکر شوم که آنچه در زمان فروید «مالیخولیا» نامیده میشد امروزه «افسردگی» نام نهاده میشود و اصطلاح «مالیخولیا» در جهت اشاره به شکل شدید و سایکوتیکِ افسردگی کاربرد دارد (بوناپارت، فروید و کریس، 1954؛ لاپلانش، 1980؛ استراچی، 1957c). این دقت زبانی بسیار ضروری است چرا که روانکاوانی وجود دارند که، به پیروی از لکان، همچنان مقالۀ «سوگ و مالیخولیا» را توصیفکنندة وضعیتی لاعلاج در روانپزشکی میدانند؛ وضعیتی که مفهوم «مالیخولیا» را محدود کرده و آن را خارج از حوزۀ روانکاوی قرار میدهد.
فروید اشاره میکند که بر خلاف فرایند سوگ بهنجار که آگاهی در آن دخیل است، فرایند بیمارگون سوگ واجد عناصر ناآگاه است چرا که بیمار افسرده «قادر نیست آگاهانه آنچه را که از دست داده است درک کند.» (1917 e {1915} ص 245). چه در سوگواری بهنجار و چه در نوع بیمارگون آن، بازداری شخصی و از دست دادن علایق، مشترک است که میتوان آن را حاصل کارِ سوگ دانست که ایگو را در خود غرق میکند. اما در مالیخولیا یک عنصر اساسی دیگر نیز وجود دارد؛ کاهش شدید عزتنفس. «در سوگ این جهان است که فقیر و تهی شده است و در مالیخولیا خودِ ایگو.». در سوگواری بیمارگون، از دست دادن حس احترام به خویشتن در بالاترین سطح خود تجربه میشود که خود را به شکل سرزنش و تحقیر خویش نشان میدهد. چگونه میتوانیم این اتهامات نسبت به خویشتن را توضیح دهیم؟ اتهاماتی که ممکن است به انتظاری هذیانآلود در باب مجازات شدن منجر شود.
در مالیخولیا «من بیکفایتم در واقع به معنای تو بیکفایتی است!»
سالها خواندن و باز خواندن «سوگ و مالیخولیای» فروید لازم بود تا من به درک آنچه او با جزئیات در مورد منشأ حالت افسردگی نوشته بود نائل شوم. نتیجتاً هنگامی که مشاهده نمودم فرضهای پیچیدۀ فروید در طول درمان روانکاوانه کارآمد است، واقعاً و عمیقاً شروع به درک فرضیههای پیچیدۀ او کردم. اکنون مایلم تا متن فروید را با استفاده از مشاهدات بالینی ناشی از تجاربم شرح دهم.
ایدۀ مبتکرانۀ فروید این بود که دریافت در فضای افسردگی اتهاماتی که به خویشتن زده میشود در واقع سرزنش افراد مهمی است که از دست رفتهاند، که معمولاً شامل فردی در حلقۀ افراد بسیار نزدیک بیمار است. بنابراین فروید میگوید: «زنی که به حال شوهرش دل میسوزاند که گیر همسری تا این اندازه بیکفایت افتاده است، در واقع شوهرش را به بیکفایتی متهم میکند، حال این بیکفایتی هر معنایی بدهد، متهم شوهر او است» (1917، ص 248). به عبارت دیگر، هنگامی که این زن خود را سرزنش کرده و میگوید «من بیکفایتم!» این سرزنشِ خود در واقع تهمتی است که ضمیر ناآگاهِ زن نسبت به شوهر میزند: «تو بیکفایتی!». همانطور که فروید به شکلی موجز به زبان آلمانی مینویسد: «Ihre Klagen sind Anklagen» به این معنا که مویه آنها شکوائیه است. در اینجا مابین کلمات Klagen و Anklagen تراکم[4] وجود دارد.
فروید با پیروی از شهود خویش دریافت کلماتی که بیمار مالیخولیایی هنگام اتهام زدن به خود به کار میبرد – مثل وقتی که میگوید «من بیکفایتم» – توصیف دقیقی از تعارضات درونی وی هستند. «نکته این است که بیمار توصیف دقیقی از وضعیت روانی خویش ارائه میکند» (ص 247).
با توجه به این که ساختار زبانی واقعیِ این اتهامات به خویشتن از سازمانی برمیخیزد که تعارض درونی فرد مالیخولیایی را شکل میدهد، فروید دست به کاوش سیستماتیک عناصر درگیر میزند و هر گام را به اجزای تشکیلدهندهاش تقسیم میکند: او به ترتیب به توصیف درونفکنی[5] دهانیِ ابژۀ ازدسترفته، همانندسازی[6] با این ابژه از طریق پسرفت[7] از عشق به ابژه[8] به نرگسانگی[9]، بازگشت نفرت از ابژه به سوی خودِ سوژه و … میپردازد. این مفاهیم را یکبهیک بررسی خواهیم کرد: برای درک صحیح این فرایندها خواننده باید به توضیحات من توجه زیادی داشته باشد، مخصوصاً بدین دلیل که مواد بالینی که فروید نظریۀ خویش را بر آن استوار کرده است بیشتر به شکل ضمنی هستند تا صریح. با این حال تلاش خواهم کرد تا بر همه این جنبهها مروری کلی داشته باشم.
گسست از جهان برون و کنارهگیری نرگسانه
فروید با توضیح درباره فرایند زیربنایی که در طی آن در جهان فرد مالیخولیایی «من» جایگزین «تو» گشته و «تو بیکفایتی» بدل به من «بیکفایتم» شده است کار را آغاز میکند. کدام فرایندهای روانی در این تغییر شکل سهیم است که اینگونه به صورت کلامی درمیآید؟ او توضیح داده که وقتی ابژهای از دست میرود تفاوتی اساسی میان سوگواری بهنجار و بیمارگون وجود دارد؛ تفاوتی که منشأ آن در تغییر جهت تصرف لیبیدویی[10] است. در سوگواری بهنجار فرد قادر است ابژۀ ازدسترفته را رها کند و لیبیدو را از آن باز پس بگیرد، بهگونهای که این لیبیدو آزاد گشته و بتواند خود را مجدداً به ابژهای جدید متصل کند. با این حال در مالیخولیا لیبیدو از ابژۀ ازدسترفته باز پس گرفته نمیشود: ایگو در فانتزی ابژه را در خود «میبلعد» تا از آن جدا نشود، تا با آن یکی شود – این مسیری است به سوی همانندسازی نرگسانه. «بنابراین سایۀ ابژه بر ایگو گسترانده میشود، و زینپس ایگو مانند یک عامل خاص مورد قضاوت قرار میگیرد، گویی یک ابژه است، ابژهای رها شده. بدین ترتیب از دست دادن ابژه بدل به از دست دادن ایگو گشته و تعارض مابین ایگو و فرد مورد علاقه به شکافی میان بخش انتقادگر ایگو و ایگویی که از طریق همانندسازی دگرگون شده است، منجر میشود.» (1917، ص249).
تغییر جهت از نیروگذاری بر ابژه به سوی نیروگذاری بر ایگویی که با ابژه ادغام شده است، این امر را که چگونه فرد مالیخولیایی علاقهاش به حلقۀ نزدیک خویش را از دست داده و در نتیجه کنارهگیری نرگسانۀ وی را تبیین میکند: بیمار مالیخولیایی چنان در خویش درگیر است که گویی در گردبادی از خودسرزنشگری فرو میرود. علاوه بر این چرخش اتهامات به سوی خود نشانگر شکافی در ایگو است: بخشی با ابژۀ از دست رفته ادغام گشته و بخشی دیگر دست به انتقاد از بیمار زده و خود را به عنوان عاملی متمایز میسازد که فروید آن را «وجدان[11]» مینامد. «ما ناظریم که چگونه در بیمار مالیخولیایی یک بخش از ایگو علیه بخشی دیگر قد علم کرده و آن را با نگاهی انتقادگر قضاوت میکند، و آن را ابژۀ خویش قرار میدهد» (1917، ص 245). این عامل انتقادگر، پیشگام چیزی است که بعدها سوپرایگو نامیده میشود.
عشق به همانندسازی نرگسانه باز میگردد و نفرت به سوی سوژه
فروید نوشته است که گرایش خودتخریبگرانۀ نیرومند بیمار افسرده حاصل تشدید تعارض میان دوسوگرایی موجود در عشق و نفرت نسبت به ابژه و ایگو است؛ عواطفی که پس از آن از یکدیگر جدا شده و هرکدام مسیر متفاوتی را طی میکند. از یک سو، سوژه همچنان به عشقورزی خود به ابژه ادامه میدهد؛ اما به قیمت بازگشت به شکل بدویِ عشق – همانندسازی – که در آن «دوست داشتن» ابژه به معنای آن ابژه «بودن» است. «همانندسازی نرگسانه با ابژه جایگزینِ تصرف شهوانی[12] پیشین میگردد، حاصل آن است که با وجود تعارض فرد با ابژه، نیاز است تا رابطه عاشقانه منفصل نگردد.» (1917، ص 249). در واقع لیبیدو به مرحلۀ دهانیِ آدمخوارانه در رشد پسروی کرده است که در آن ایگو با بلعیدن ابژه آن را درون خود میگنجاند. همچنین به دلیل همانندسازی نرگسانۀ ایگو با ابژۀ عشق، نفرت سوژه که هدفش ابژۀ بیرونی بوده است از این پس بر ضد ایگو قد علم میکند، ایگویی که در طی این فرایند همانندسازی با ابژه ادغام شده است. «اگر عشق به ابژه – عشقی که نمیتوان از آن چشم پوشید، هرچند که خود ابژه رها شده باشد – به همانندسازی نرگسانه پناه ببرد، آنگاه نفرت علیه جانشین این ابژه عمل خواهد کرد، آن را آزار خواهد داد، تحقیر خواهد کرد، رنجش خواهد داد و از رنج آن جانشین، ارضائی آزارکامانه تجربه خواهد کرد.» (1917، ص 251).
سرزنش آشکار خویشتن، سرزنش نهان دیگران است
هنگامی که فروید اشاره میکند که اتهامزنی فرد مالیخولیایی به خویشتن در عین حال حمله به ابژه است، به عنصر تعیینکنندة دیگری نیز اشاره دارد. در واقع، کنارهگیری نرگسانۀ بیمار قادر به رد کردن این واقعیت که هنوز رابطۀ ابژهای ناآگاهی وجود دارد، نیست. فروید در بیمار مالیخولیایی همچون بیمار وسواسی «حظ بردنی» را در مییابد که حاصل اعمال همزمان تمایلات آزارکامانه و پر نفرت علیه خودش و دیگران – معمولاً فردی در حلقۀ افراد نزدیک بیمار – است. «در هر دو اختلال بیمار از طریق چرخش به سوی تنبیه خویشتن، موفق میشود از ابژۀ اصلی انتقام گرفته و عزیز خود را از طریق بیماریاش، بدون این که نیاز باشد به شکل آشکار به ابراز خصومت بپردازد؛ آزار دهد.» با این استدلال که انتقاد از خویشتنِ بیمار مالیخولیایی راهی است در جهت حمله به ابژه و انتقام گرفتن از آن؛ فروید نشان داده است که با وجود نرگسانگی، این بیماران همچنان قادر به برقراری رابطهای عینی با نزدیکان خویشاند، رابطهای که مبتنی بر نفرت و پرخاشگری است. احتمالاً این واقعیت بود که منجر به تأکید فروید بر کنارهگیری نرگسانۀ بیماران شیدایی- افسردگی و دست یافتن بدین نتیجه شد که این بیماران قادر به برقراری رابطۀ انتقالی نیستند و بنابراین برای تحلیل نامناسب هستند، از این رو این بیماری «نوروز نرگسانه» نام گرفت. روانکاوان پسافرویدی نشان دادهاند که این بیماران قادر به برقراری رابطۀ انتقالی هستند و این ارتباط قابلتحلیل است، حتی اگر در طی انتقال خصومت نسبت به تحلیلگر بالاتر از همیشه باشد.
ب. تحولات بعدی فروید نسبت به «سوگ و مالیخولیا»
ایدههایی نوین، تحولاتی نوین
اگر ایدههای اولیۀ فروید در باب تبیین روانشناختی افسردگی را در نظر بگیریم در خواهیم یافت که این ایدهها نسبت به تحولاتی که وی بعدها برای تکمیل فرضیات خود مطرح کرد از سادگی بیشتری برخوردار هستند. فروید همچون مفاهیم بنیادین دیگر مانند عقدۀ ادیپ، در باب سوگ بیمارگون نیز هرگز به گردآوری ایدههای خود در اثری واحد اقدام نکرد. در نتیجه برای فهم و ایجاد ترکیب خود، لازم است تا به مقالات مرتبطِ بعد از 1917 نیز نگاهی بیفکنیم.
معرفی تعارضِ میان رانۀ زندگی و مرگ (g1920)
نقش اساسی تکانههای خودتخریبگرانه در بیماران افسرده از جمله عواملی بود که فروید را بر آن داشت تا نخستین نظریۀ خویش در باب رانههای غریزی مبتنی بر لذت/ نالذتی را که در 1915 تئوریزه کرده بود مورد بازبینی قرار دهد. اگر هدف هر رانهای بیش از هر چیز دیگر کسب رضایت است، چگونه میتوان امری را که ممکن است بیمار افسرده را به سوی خودکشی سوق دهد تبیین کرد؟ در پاسخ به اینگونه سؤالات بود که فروید در سال 1920 نظریۀ نوینی را در باب رانههای غریزی؛ بر اساس تعارض اساسی میان رانههای مرگ و زندگی مطرح نمود. او این تصور را در باب چندین بیماری روانی، خصوصاً مالیخولیا به کار برد.
تعارض میان اید، ایگو و سوپرایگو (b1923)
فروید در سوگ و مالیخولیا یعنی در سال 1915، اتهامات فرد مالیخولیایی به خود را به انتقادی نسبت داد که بخشی از ایگو به بخش دیگر آن روا میداشت: «وجدان» یا «ندای وجدان» در معنای اخلاقی این اصطلاح. در سال 1923 این «انتقادگر» خود بدل به یک عامل مستقل شد که فروید آن را سوپرایگو نامید و ارتباطات نزدیک آن با دو عامل دیگر؛ یعنی ایگو و اید را توصیف کرد. در شرایط عادی سوپرایگو با نظر به ایگو نقشی نظامبخش بر عهده دارد و ایگو میبایست درخواستهای رانهای اید را سازگار کند. اما فروید خاطر نشان کرده است که در مالیخولیا سوپرایگو نسبت به ایگو حالتی بیش از حد آزارکامانه مییابد، او در این مورد مینویسد:
«سوپرایگو {در این بیماری} با غیظ بیرحمانهای به پرخاش میآید، گویی که تمام آزارکامی موجود در فرد را به خدمت گرفته است… آنچه اکنون در سوپرایگو حکمرانی میکند، اگرچه پیش از آن نیز وجود داشت، رانه مرگ به شکل تمام و کمال است؛ و در واقع نیز اغلب آنقدر موفق میشود تا ایگو را به سوی مرگ بکشاند، البته اگر ایگو با بدل کردن آن (افسردگی) به شیدایی، ستمگر {سوپرایگو} را به موقع دفع نکند.» (b 1923)
دوپارگی ایگو (e1927)
ایدۀ دوپارگی ایگو پیشتر در «سوگ و مالیخولیا» مطرح شده بود، آنجا که فروید به توصیف شدت انتقاد وجدان از ایگو در بیماران مالیخولیایی اشاره کرده و به صراحت از نوعی شکاف یا تقسیم ایگو که بخشی از ایگو را از باقی آن جدا میکند، سخن گفته بود. فروید در مقالۀ خویش در باب «فتیشیسم» (1927) مجدداً با طرح این استدلال که در افسردگی این دوپارگی حاصل انکارِ از دست دادن ابژه است، ایدههای خویش را در باب دوپارگی ایگو تکمیل کرد. او استدلال خود را از طریق تحلیل دو برادر بسط میدهد. این دو برادر مرگ پدرشان را در حالی که هنوز بچه بودند «اسکوماتیزه[13]» کرده و با این وجود هیچکدام آنان سایکوتیک نشدند {در حالی که این فرایند مکانیزمی است که بیشتر در سایکوز دیده میشود}.
«آن بخشی از روان که مرگ پدر را تشخیص نداده بود تنها یکی از گرایشهای روانی آنان بود، حالآنکه گرایش دیگری نیز وجود داشت که این واقعیت را کاملاً پذیرفته بود. در واقع نگرشی منطبق با آرزو و نگرشی بر مبنای واقعیت در کنار یکدیگر به حیات خود ادامه میدادند. در یکی از این دو بیمار من، این دوپارگی اساسی ایگو منجر به بروز نوروز وسواسی نسبتاً شدید شده بود» (1927 ص 156).
به عبارت دیگر، در سوگواری بیمارگون ایدۀ دوپارگی ایگو نشانگر این است که چگونه بخشی از ایگو قادر است واقعیت را انکار کرده و بخش دیگری آن را میپذیرد. فروید در برخی از مقالات واپسین خود برای مفاهیمی همچون انکار[14] (واپسزنش[15]) اهمیت بیشتری قائل است.
3.گزینشی از تحولات پسافرویدی
مشارکتهای بیشمار
دربارۀ مشارکت پسافرویدیها در باب «سوگ و مالیخولیا» فروید نمیتوان شرح جامعی ارائه داد، و این امر نه به علت محدودیت این فصل که به علت گستردگی این مشارکتها است. بنا به دلایل آموزشی، من ترجیح دادهام تا تنها ایدههای اصلی ملانی کلاین و پیروان وی در باب روابط ابژه، عشق و نفرت، درونفکنی و فرافکنی، انکار، دوپارهسازی و … را مطرح کنم، چرا که این موارد اغلب ریشه در «سوگ و مالیخولیای» فروید دارند.
تحولات کلاینی و پساکلاینی
ملانی کلاین پیش از طرح ایدههای خاص خود فرضیههایش را با تکیه بر نظریۀ کلاسیک فروید مطرح میکرد. در میان مفاهیم بنیادین فرویدی که کلاین آنان را اساس کار خود قرار داده است چندین مورد را میتوان در «مقالات مابعد روانشناسی[16]» فروید خصوصاً سوگ و مالیخولیا نظاره کرد. کلاین خود هرگز از مابعد روانشناسی سخن نگفت و ترجیح داد تا مفاهیمش را با استفاده از زبان بالینی معرفی کند: وی تأکید ویژهای بر مفاهیم ساختاری همچون مواضع پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار و البته همانندسازی فرافکنانه داشت. من این بخش را با مروری سریع بر این مفاهیم آغاز خواهم کرد.
دریافتی ساختاری از ذهن و تغییر آن
ملانی کلاین با معرفی مفهوم «موضع» نهتنها به تمایز نهادن میان دو حالت متمایز و اساسی ساختار ذهن نائل گشت (مواضع پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار)، بلکه به تبیین تغییرات ساختاری که در طی فرایند تحلیل به دست میآید نیز پرداخت. ایدۀ «موضع» متفاوت از ایدۀ مرحله (مثلاً مرحله دهانی یا مقعدی) است که امری زمانمند و مربوط به رشد لیبیدویی است؛ چرا که موضع مفهومی ساختاری است که هدف آن انعکاس وضعیت کنونی سازماندهی ذهن و گذارهایی است که مابین این دو حالت رخ میدهد.
عوامل زیادی در ایجاد مواضع پارانوئید-اسکیزوئید و افسردهوار و جابهجایی میان این دو موضع نقش دارند که از جملۀ آنان میتوان به میزان انسجام ایگو (تکهتکه بودن یا یکپارچگی)، ماهیت روابط ابژه (پاره ابژهای[17] یا تمام ابژهای[18] بودن آن) و سطح سازوکارهای دفاعی مورد استفاده (بدوی یا پیشرفته بودن آنان) اشاره کرد. به بیان دیگر میتوان گفت که کلاین با معرفی مفهوم «موضع» نشان داد که انتقال از موضع پارانوئید-اسکیزوئید به موضع افسردهوار بیانگر تغییری اساسی از عملکرد سایکوتیک به عملکرد سالمتر است. این تحولات جدید امکان روانکاوی و تحلیل انتقال در بیماران افسرده و سایکوتیک را فراهم نمود، بیمارانی که فروید آنان را در طبقۀ «نوروز نرگسانه» جای داده و غیرقابل تحلیل میدانست.
از «ایگو-لذت خالص» تا یکپارچگی عشق و نفرت
کلاین مفهوم «ایگو-لذت» که پیشتر توسط فروید در «رانهها و فراز و نشیب آنان» (1915) مطرح شده بود و مفاهیم مربوط به آن مانند درونفکنی و فرافکنی که در سوگ و مالیخولیا مطرح شدهاند، را به عنوان مدلِ نگاه خود در نظر گرفت. او به توصیف رشد عواطف در نوزادان پرداخت که از ابتداییترین روابط پاره ابژهای آنان آغاز گشته و تا ارتباط با یک ابژۀ کامل مجزا ادامه مییابد. با در نظر گرفتن این امر، کلاین در ادامه به توصیف روابط اولیۀ نوزاد پرداخت و نشان داد این روابط اولیه در ارتباط با یک پاره ابژه تجلی مییابند، پستان مادر، که خود به پستانی آرمانی که منبع تمام انتظارات {خوشایند} است و پستانی آزارگر[19] که منبع ترس و نفرت است دوپاره گشته است؛ کلاین این موقعیت را موضع پارانوئید-اسکیزوئید نامید. کلاین در ادامه به توصیف وضعیتی پرداخت که در آن ایگو و ابژه به تدریج ترکیب و ادغام یافته و نوزاد شروع به دوست داشتن مادر به عنوان ابژهای کامل میکند؛ این تغییر نشاندهندۀ چیزی است که کلاین از آن به عنوان نقطه آغاز موضع افسردهوار نام میبرد.
اگر نوشتههای فروید در سال 1915 را در پرتوی آگاهی بر مفاهیم کلاین بازخوانی کنیم، در مییابیم که فروید به طور شهودی احساس میکرد که واقعاً تغییری در کیفیتِ عواطف و روابط ابژهای پدید آمده است؛ با این حال فروید این گذار را به صراحت در قالب ادغام عشق و نفرت و حرکت از یک رابطۀ پاره ابژهای به ارتباط با ابژۀ کامل مفهومسازی نکرد. بعدها کلاین سهم خود را به تصویر فروید از فراز و نشیبهای عشق و نفرت افزود، امری که کاربرد این مفاهیم در کار بالینی را میسر کرد.
سوگ و حالت شیدایی-افسردگی
ایدههایی که فروید در «سوگ و مالیخولیا» مطرح کرده بود نیز برای کلاین الهامبخش بود، چرا که باعث شد تا کلاین نظریۀ خویش در باب حالتهای شیدایی-افسردگی را تدوین کند (کلاین، 1935). کلاین دریافت که تعارض میان پرخاشگری و لیبیدو که فروید در سال 1917، در باب افسردگی بزرگسالان مطرح کرده بود؛ ریشههای بسیار بدویتری داشتند و نقطۀ تثبیت افسردگی را میبایست در ابتدای کودکی جستوجو کرد. کلاین با بسط آنچه در فروید در باب نقش پرخاشگری و احساس گناه در عواطفِ موجود در افسردگی مطرح کرده بود؛ این استدلال را مطرح کرد که ایدۀ ترمیم در این زمینه نقشی بسیار پراهمیت دارد؛ آرزویی برای بازسازی و جبران آسیبی که توسط فانتزیهای پرخاشگرانه به ابژه رسیده است. کلاین به این موضوع اشاره کرد که ترمیم دو نوع دارد؛ یکی ترمیم طبیعی و خلاقانهای که از موضع افسردهوار ناشی میشود و با عشق و احترام به ابژه همراه است و ترمیم بیمارگون که ممکن است اشکال مختلفی داشته باشد؛ از جمله ترمیم مانیک مبتنی بر انکار پیروزمندانۀ احساسات افسردگی؛ یا ترمیم وسواسی که مبتنی بر اجباری در جهت از میان برداشتن اضطراب افسردهوار از طریقی جادویی است.
همچنین زمانی که کلاین دریافت برخی سازوکارهای دفاعی پیش از ایجاد شدن پسرانش (به معنای دقیق آن) مشغول فعالیت هستند (همانطور که در سوگ و مالیخولیا نیز دیدیم)، ناچار شد ایدههای فروید در باب پسرانش را اصلاح کند. سپس کلاین میان سازوکارهای دفاعی بدوی که مبتنی بر تکهتکه کردن ساختار ایگو بوده و پسرانش که بدون تغییر ساختار ایگو تنها بر محتوای امر روانی اثر میگذارد تمایز قائل شد. سازوکارهای بدوی به شکلی از سرکوب متوسل میشوند که تأثیر شدیدی بر واقعیت درونی و بیرونی دارد، به عنوان مثال انکار از دست دادن ابژۀ از دست رفته در افسردگی. از این نظر این سازوکارها کاملاً با پسرانش متفاوت هستند. پنج سازوکار دفاعی بدوی که با نظریۀ کلاین ارتباط مشخصی دارند شامل انکار[20]، دوپارهسازی[21]، فرافکنی[22]، درونفکنی[23] و همه توانی[24] هستند. کلاین در سال 1946 سازوکار دیگری به این فهرست اضافه کرد، که آن را همانندسازی فرافکنانه[25] نامید. مفهومی که به یکی از اصول اساسی روانکاوی کلاینی و حتی جریانهای فکری دیگر بدل شد.
4.سمیناری در باب زمانمند خواندن متون فروید
راههای بیشمارِ تدریس فروید
آثار منتشر شدۀ فروید ماهیتی چشمگیر و پیچیده دارد. مقالات روانکاوی او حدود 24 جلد است، و با اضافه کردن مکاتباتش با بیش از صد اثر مواجه هستیم. چگونه میتوان به چنین مجموعۀ عظیمی نگاهی جامع داشت؟ روشهای زیادی برای خواندن و تدریس آثار فروید وجود دارد و اگرچه هرکدام واجد مزایا و معایب خویش هستند، اما در نهایت مکمل یکدیگرند. در سال 1988 هنگامی که سمیناری با موضوع مطالعۀ آثار بزرگ فروید را آغاز کردم روشهای معمول خواندن و اظهار نظر دربارۀ متن برایم جذابیتی نداشت. ایدۀ من این بود که همۀ شرکتکنندگان میبایست با توجه به متنی که در حال مطالعۀ آن بودیم به روشن شدن آن از چشماندازهای گوناگون (بیوگرافی، نظری، تحولات پسافرویدی و…) کمک کنند. من گمان میکردم که کار کردن با این مسیر به ما کمک میکند تا به لطف روشِ دوگانه، خوانش آثار فروید را غنی کنیم: مطالعۀ تقویمی آثار وی در کنار مطالعۀ همراه با توجه به همبستگی و ارتباطات خطی، تعاملی و غیرخطیِ متون.
هر عضو، یک مشارکتکنندة فعال
در این شکل از آموزش مهمترین نکته این است که هر شرکتکنندة سمینار باید احساس کند که مستقیماً در آنچه در جریان است حضور دارد؛ که این جلسات یک سری سخنرانی از پیش تعیین شده نیست و نقش من {به عنوان ارائهدهنده} محدود به کمکم به آنان در مسیرشان، در طول دورۀ مشخص شده (15 سمینار دو ساعته در طول سال به مدت سه سال) خواهد بود. این شکل از مشارکت هم نیازمند فعالیت انفرادی و هم اشتراکگذاری افکار و اکتشافات با دیگران است. همانطور که در این سفر مشترک با هم پیش میرفتیم، متوجه شدم هرچه بیشتر مطالبۀ مشارکت فعال اعضاء در گروه مطرح میشد؛ آنان استقبال بیشتری به عمل آورده و از آن بهره میبردند. این امر را میتوان از طریق میزان بسیار ناچیز غیبت در جلسات تأیید کرد.
کار انفرادی اعضاء متضمن این موارد بود:
الف. مطالعۀ متون انتخاب شده: پیش از آغاز سمینار هر شرکتکننده میبایست به مطالعۀ متن مورد نظر میپرداخت تا در طول دورۀ بحث قادر باشد نظراتش را با دیگران به اشتراک بگذارد.
ب. آزادی انتخاب در مورد این که هر کس متن را از روی کدام ترجمه مطالعه کند: هر شرکتکننده قادر بود زبان یا ترجمۀ مورد نظر خود از متن فروید را انتخاب کند، برخی نیز فروید را به متن اصلی آلمانی میخواندند. تنوع زیاد ترجمههای فروید بدین معنا است که قادریم با پرسشهای پیچیدهای که هر کدام از مترجمان در باب متن فروید بدان برخوردهاند مواجه شویم.
ج. نوشتن گزارشی کوتاه: لازم بود هر شرکتکننده گزارشی کوتاه در حد 300 کلمه در رابطه با یکی از عناوین زیر مینوشت:
1. بیوگرافی و تاریخچه: ارائه کوتاهی درباره زندگی فروید و همعصرانش در زمانه نوشته شدن مقاله مورد بحث، تا بدان وسیله بتوانیم متن را در بستر تاریخیاش بررسی کنیم.
2. تکامل زمانی مفاهیم فروید: این امر نشاندهندة چگونگی معرفی ایدههای جدید توسط فروید و تاریخچۀ چگونگی رشد و بلوغ فکری او است.
3. تحولات پسافرویدی: که شامل انتخاب تحولات اصلی پسافرویدی بر اساس متن مورد بحث در بافت تاریخی و بینالمللی است.
4.صورت جلسۀ سمینار: که شامل تهیۀ خلاصهای از آنچه در طول سمینار مورد بحث قرار گرفته بود است تا به صورت خلاصهای از بحث جلسه گذشته در جلسه بعدی ارائه شود.
همچنین فعالیتهای فردی اعضاء در طول سمینار به اشتراک گذاشته میشد. معمولاً هر جلسه با توزیع گزارشات و یادداشتهای مربوط به عناوین مختلفی که توضیح داده بودم آغاز میشد. سپس یکی از اعضاء مطالب مربوط به بیوگرافی فروید را برای سایرین میخواند. پس از آن مطالب مربوط به مفاهیم فروید خوانده میشد که منجر به گشوده شدن باب بحث میگشت. در بخش پایانی هر سمینار نیز یکی از اعضاء به خواندن مطالب مربوط به تحولات پسافرویدی میپرداخت که پس از آن بحثی کلی در میگرفت. علیرغم انتظار، این واقعیت که جلسات فقط مدت کوتاهی به طول میانجامید جذابیت آن را بیشتر میکرد، چرا که قبل از هر جلسه اعضاء میبایست به موضوعات فکر کرده و گزارشی در باب ایدههای مد نظرش برای ارائه به گروه انتخاب میکرد.
استاندارد بالای مدنظر، عامل پویایی بود
من بهخوبی میدانم که خواسته سختی از شرکتکنندگان داشتم که نهتنها بیشتر نوشتههای فروید را شخصاً بخوانند، بلکه افکار خود را در مورد آنها به اشتراک بگذارند و هرگونه تحقیق لازم را برای نوشتن تفسیری در رابطه با یکی از سرفصلها انجام دهند. آماده شدن برای سمینار ایجاب میکرد که اعضاء گروه زمان زیادی را به این فعالیت اختصاص دهند و این در حالی بود که فشارهای کاری آنها به اندازه کافی زیاد بود و بدون این کار هم زمان خیلی محدودی برای زندگی شخصی و خانوادگی خود داشتند. طبیعتاً تنها زمانی چنین حجمی از فعالیت امکانپذیر است که در مقابل، حضور در سمینار برای آنان به سپری کردن اوقات خوشی منجر شود. الزام به ایفای نقش فعال برای هر یک از شرکتکنندگان، عامل تعیینکنندهای در پویایی گروه بود که بهتدریج با ادامه سمینار ایجاد شد و تثبیت یافت. این مشارکت «اضافه» در جهت برساختن سمینار، منجر به شکلگیری فضای دوستانهای در طول زمان با هم بودنمان گشت: نکته این بود که هر کدام از ما از آغاز آگاه بودیم که سمینار سه سال به طول خواهد انجامید. در واقع این سمینار چیزی بیش از افزایش دانش به ما داد؛ این روش به هریک از ما کمک کرد تا به هرآنچه اعضا (از جمله خودش) میگوید گوش فرا دهد و این امر منجر به پیشرفت شخصی همۀ ما شد. این راهی برای گشودهتر بودن بود، چه در برابر آنچه فروید قصد داشت بگوید و چه در برابر تنوع آراء افراد گوناگون.
نکته
من از دیوید آلکارون (مترجم انگلیسی این مقاله) ممنونم، چرا که این فصل را به طور شگفتآوری ترجمه کرده است. همچنین از کاندیداهای انجمن روانکاوی سوییس که در سمینارهای متوالی من که همچنان نیز در مرکز روانکاوی ریموند دو سوسور در ژنو برگزار میشود فعالانه شرکت کرده و میکنند نیز ممنونم.
منبع:
ON FREUD’S “MOURNING AND MELANCHOLIA” Edited by Leticia Glocer Fiorini, Thierry Bokanowski, Sergio Lewkowicz.
[1] selective
[2] chronological
[3] Sadistic fantasies
[4] Condensation
[5] introjection
[6] identification
[7] regression
[8] object love
[9] narcissism
[10] Libidinal cathexis
[11] Conscience
[12] Erotic cathexis
[13] مسدود ساختن ادراک ناخوشایند
[14] denial
[15] disavowal
[16] Metapsychology
[17] part-object
[18] wholeobject
[19] persecutory
[20] denial
[21] splitting
[22] projection
[23] introjection
[24] omnipotence
[25] projective identification