چکیده: با بررسی داستان داش‌آکل و تعقیب آن تا متن بوف کور، به این نتیجه می‌رسیم که در دیدگاه صادق هدایت، مکر و غَدَر و جهالت به‌خودی‌خود دارای وزن و توانی برای پیروزی بر خیر و نیکی نیست. به زمین افکندن خیر از‌سوی شر، هربار زائیده‌ی غفلتی هرچند بس‌خُرد از‌سوی جناح نیکی بوده است. داش‌آکل، جوانمرد و نیک‌نام و امینِ همگان، با لغزشی اندک توسط کاکارستم به زیر افکنده می‌شود و احساس گناه و پشیمانی این لغزش تا نسل بعد ادامه می‌یابد، به اوج می‌رسد و مهُر متهم بر پیشانی‌اش می‌کوبد.

 داش‌آکل، قهرمان داستان صادق هدایت، یادآور شخصیت ستارخان در تاریخ ایران به طور خاص و عیاران و جوانمردان به طور عام است. آنان‌که زور بازو و بی‌اعتنایی‌شان به کسب جاه و مال در خدمت یاری‌رسانی به ضعفا و ستمدیدگان‌ـ و برکندن ریشه‌های ستم و ناجوانمردی قرار گرفته بود.

داستان داش‌آکل سوگنامه‌ای است در “از دست رفتن خصال جوانمردی و عیاری” و جایگزین‌شدن مکاران و خدعه‌گری. درعین‌حال احساس حرمان و میل به تخلیه‌ی خود در پیشگاه داوری و تقاضای بخشش.

داش‌آکلِ هدایت که سقوط شخصیتی‌اش در طول داستانی به همین نام، در متنی دیگر یعنی بوف کور بازتشدید می‌شود و تحلیل‌یافتن و آب‌رفتنش تا به شخصیت بی‌نام و بی‌جربزه‌ای اُفت می‌کند که به قول خود پرسوناژ “مرتب دارد آب می‌شود و ننه‌جون باید مواظب آب و غذایش باشد”، نشانه‌ای است از همه‌ی شخصیت‌هایی که پس از مشروطه در تاریخ ایران ناپدید شدند و دل‌تنگی برای آنان در جان مردم ایران گریسته است.

 با بی‌نام‌بودن پرسوناژ اصلی بوف کور، ما با عمومی‌شدن و همگانی‌بودن چنین مردانی به‌جای ستارخان‌ها مواجهیم؛ و حتی خود همین موجود بی‌خاصیت به پیرمرد خنزرپنزیری افول می‌کند که کارش در کنار حمالی، همان‌طور که از اسمش پیداست پهن‌کردن سفره آت‌وآشغال و دلالی همه چیز حتی “عتیقه‌جات شهر ری” است.

همین‌جا سریع بگویم که آرامگاه ستارخان در باغ طوطی و در شهر ری واقع است؛ و عنصر طوطی و خرابه‌های شهر ری از عناصر داستانی داش‌آکل و بوف کورند. در بوف کور از بقایای شخصیت مردانی چون ستارخان، پاره‌های شکسته‌ی کاسه‌ای مانده است که توسط پیرمرد آت‌وآشغال‌فروش (خنزرپنزری) عرضه می‌شود. به‌راستی که چنین شخصیت‌هایی ناتوان از عرضه و پیشنهاد خصال مردانی چون داش‌آکل یا ستار‌خان هستند. اما هربار که با دست همین‌ها کوزه‌ای از خاک ری بیرون کشیده می‌شود، و بر آن نقش چشم‌های یار دیرین است، داغ دل مردم ازنو تازه می‌شود.

داش‌آکلِ هدایت به‌عنوان مردی معرفی می‌شود دلاور، حریف زورگویان، مورد امانت همگان تا جایی که بعد از فوت حاج صمد در برابر ناباوری همگان وصی او می‌شود تا به اموراتش سروسامان دهد.

“ولی همه‌ی داش‌ها و لات‌ها که با او هم‌چشمی داشتند و دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش‌آکل لغز می‌خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه‌خانه‌ها شده بود.”

“داش‌آکل را همه‌ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله‌ی سردزک را قرق می‌کرد، کاری به کار زن‌ها و بچه‌ها نداشت، بلکه برعکس با مردم به‌مهربانی رفتار می‌کرد و اگر اجل‌برگشته‌ای با زنی شوخی می‌کرد یا به کسی زور می‌گفت، دیگر جان سلامت از دست داش‌آکل به در نمی‌برد. اغلب دیده می‌شد که داش‌آکل از مردم دست‌گیری می‌کرد، بخشش می‌نمود و اگر دنگش می‌گرفت بار مردم را به خانه‌شان می‌رسانید.”

ستار‌خان نیز شخصیتی مشابه بوده است که به روایت ویکی‌پدیای فارسی:

“ستارخان بنا بر عادت لوطی‌گری در دفاع از مظلومان در برابر حکومت پس در یکی از درگیری‌های خود با مأمورین محمدعلی‌میرزا (ولیعهد) در تبریز، مورد تعقیب قرار گرفت، از شهر گریخت و مدتی به راهزنی و عیاری مشغول شد، اما از ثروتمندان می‌گرفت و به فقرا می‌داد. سپس با وساطت بزرگان و معتمدین محل به شهر بازگشت و دلالیِ اسب را پیشه خود کرد. و به درستی و امانت‌داری در تبریز شهرت داشت. به همین دلیل مالکان حفاظت از اموال خود را به او می‌سپردند.”

در ابتدای قصه و صحنه‌ی اول، داش‌آکل را می‌بینیم در قهوه‌خانه‌ای، در کنارش قفسی که در آن پرنده‌ای قرار گرفته، روبه‌روی او ضدقهرمان، کاکارستم، نشسته است. مُعرف بی‌اخلاقی و بی‌پرنسیپیِ مبتلا به مکر و فرومایگی. یادآور دشمنی و بدخواهی مخبرالسلطنه نسبت به ستارخان.

در صحنه‌ی نهایی داستان، داش‌آکل به‌مکر توسط همین ضدقهرمان از پا درآمده و غایب است. مثلث قهرمان، ضدقهرمان و بلدرچین ِابتدای داستان تبدیل شده به دوگانه‌ی مرجان: محبوبش، و طوطی او که یار شب‌های تنهایی‌اش بوده و اکنون در کنار مرجان قرار گرفته است. مرجان دختر همان تاجری است که داش‌آکل وصی او بوده، به دخترش دل باخته اما او را به مردی بدگِل‌تر و پیرتر از خودش شوهر داده است. طوطی زبان باز می‌کند و یک‌دفعه با همان لحن لوطی ِداش‌آکل می‌گوید، “عشق تو مرا کشت مرجان، به که بگویم”. و به نوشته‌ی هدایت اشک از چشمان مرجان جاری می‌شود.

در صحنه‌ی فعلی، محبوب است و طوطی؛ و صدای لوطی‌منش داش‌آکل که طوطی را تسخیر کرده است. اما خود داش‌آکل که می‌توانست با ازدواج با مرجان‌ـ که خانواده‌اش به گفته‌ی داستان‌نویس حتماً با آن موافقت می‌کردند‌ـ همین امروز هم وجود داشته باشد، دیگر نیست. او را نه عشق مرجان بلکه وفاداری به پرنسیپ‌هایش از پا درآورده است تا مبادا با ازدواج با مرجان مردم دیگر درباره‌ی مورداعتمادبودن لوطیان و به‌امانت‌گذاشتن عزیزان نزد آنان، وازده شوند. صحنه‌ی طوطی مرجان و صدای داش‌آکلی‌ای که به گناهش اعتراف می‌کند، صحنه‌ی حضور پنهانی داش‌آکل در برابر داور است و حق‌خواهی و بخشش از او.

نکته‌ی بسیار جالب که لُب مطلب داستان است و در هیچ نقدی به آن توجه نشده، هویت پرنده‌ای است که در صحنه‌ی ابتدایی در کنار داش‌آکل قرار دارد. قصه‌نویس از او به کَرَک (بر وزن سنگک) یاد می‌کند.

کرّک در حاشیه‌ی مزارع و گندم‌زارها لانه می‌کند و به‌آسانی دست‌آموز می‌شود. کرّک‌ها آن‌قدرها قدرت آوازخوانی ندارند و نمی‌توانند براثر هم‌جواری، لحن پرنده‌های آوازی را بیاموزند.کرّک اسم دیگری هم دارد. خراسانی‌ها به بلدرچین، “بَدبَده” هم می‌گویند که اشاره‌ای به نوع آواز این پرنده دارد. در خراسان، افسانه‌ای هم درباره‌ی این پرنده نقل می‌شود. می‌گویند “بدبده یک دانه‌ی گندم از مال یتیم می‌خورد، همان نخود در گلویش گیر می‌کند. بدبده حالا برای رهایی از این درد، هی تکرار می‌کند، بد بده، بد بده…(( سنت ریشه‌دار پرنده‌بازی، http://shahraraonline.ir/news/69430))

صادق هدایت داستان داش‌آکل خود را در وجود همین “کَرَک” و افسانه‌ی خراسانی آن خلاصه کرده است. چرا که در روال قصه می‌بینیم داش‌آکل از دل‌دادن به مرجان، دختر کسی که او را وصی خود قرار داده، احساس عذاب وجدان دارد و اگر بلدرچین توان سخنگویی ندارد، آن را طی داستان به طوطی تغییر می‌دهد تا درنهایت با حالتی شبیه به عذرخواهی، لقمه‌ای را که در گلویش مانده پیش مرجان اعتراف کند و عذر بخواهد. این اوج امانت‌داری و وجدان قهرمانی را نشان می‌دهد که به دست ضدقهرمانِ فاقد همه‌ی این جوانمردی‌ها در تاریخ داستان از پا می‌افتد.

در داستان داش‌آکل، قهرمان به‌تدریج از دلاوری‌های جنگجویانه دست می‌کشد، و هرچند علاقه‌اش به جهان پرندگان و مراودت با این جهان همچنان باقی است، اما چون بلدرچینش خانگی می‌شود و اهل عشق و عاشقی. و کشته‌شدن او به دست رقیب فرومایه‌اش، همچون پیروزی مخبرالسلطنه، حاکم و سیاستمدار روباه‌صفت است در تاریخ مشروطه که دشمنی و بدخواهی‌اش نسبت به ستار‌خان بارها در منابع تاریخی آمده است. نقش مهمی که این ضدقهرمان برای خودش قائل بوده، درهم‌شکستن چهره‌ی محبوب، خوش‌نام و مردمی ستار‌خان بوده است.

داستان داش‌آکل سوگنامه‌ی صادق هدایت است بر از دست رفتن چهره‌هایی چون ستارخان در صحنه‌ی اجتماعی آن روز.

قصه‌ی داش‌آکل، هرچند جریان آن به‌نظر بر پایه‌ی عاشق‌شدن داش‌آکل به مرجان نهاده شده، اما یک داستان عاشقانه نیست. تراژدی نه براثر به هم نرسیدن عاشق و معشوق بلکه براثر تغییر شخصیتی یک عیار و جوانمرد و خانه‌نشینی او براثر عشق و عاشقی یک‌طرفه و احساس گناه نسبت به آن حادث می‌شود. تحولی که به مرگ او و پیروزی عنصر بی‌خاصیت و مکار می‌انجامد. چراکه همچون گندم خورده‌شده توسط آدم، و خروجش از فردوس، خرابی ِشخصیت داش‌آکلِ هدایت نیز با آنچه ذره‌اشتباهی در امانت‌داری‌اش محسوب می‌شود، و نگاه دلدادگی افکندن بر دختر کسی که او را معتمد خود قرار داده است، آغاز می‌شود. ما با جوانمردان و بزرگانی روبه‌رو بوده‌ایم که بازی نقش امانت‌داری خود را تا به کمال خواهان بوده‌اند. و خواست درونی نویسنده نیز چنین بوده است.

آثار عیاری و جوانمردی اگر در قصه‌ی داش‌آکل حاضر است ولی درگیر تلاطم می‌شود. این حضور در بوف کورِ هدایت که محل پیروزی کامل و سلطه‌ی امثال کاکارستم‌هاست، به صفر میرسد. هرچند احساس گناه بالا می‌گیرد و تا کشتن وجدان برای رهایی از تشویش ناشی از احساس گناه پیش می‌رود.

از دو شخصیت مرد بوف کور یکی کاملاً “اهل بستر” و “پسرِ ننه‌جون” است که تمام دغدغه‌ی خاطرش سکس است و عشق؛ مبتلا به قساوتی پنهان که در پایان قصه با به دست گرفتن گزلیک و درآوردن چشم زن قصه نمایان می‌شود. برای مثال:

“اصلاً جرئت سابق از من رفته بود. مثل مگس‌هایی شده بودم که اول پاییز به اتاق هجوم می‌آورند. مگس‌های خشکیده و بی‌جان که از صدای وزوز بال خودشان می‌ترسند.”(( ص 85))

و یا:

“برایم معجز بود که در خزانه‌ی حمام مثل یک تکه‌نمکِ آب‌نشده بودم.”(( ص 95))

همین‌طور:

“با چه خفت و خواری‌ای خودم را کوچک و ذلیل می‌کردم. کسی باور نخواهد کرد. می‌ترسیدم زنم از دستم در برود.”(( ص61))

و باز:

“روح تازه‌ای در من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگری فکر می‌کردم. طور دیگری حس می‌کردم و نمی‌توانستم خودم را از دست او، از دست دیوی که در من بیدار شده بود، نجات دهم… من پیرمرد خنزرپنزری شده بودم.”(( ص 114))

مرد دیگرِ بوف کور “پیرمرد خنزرپنزری” است، که همان‌طور که از اسمش پیداست، آت‌آشغال می‌فروشد و در بساطش همه چیز پیدا می‌شود. اما همه ” مرده، کثیف و ازکارافتاده بود.”(( ص 98))

این مرد همکار و مُدل مرد اهل بستر است. از خصوصیات او آنکه پاره‌های آنچه را از گذشته مانده، از شهر ری (که محل دفن ستار‌خان است) از زیر خاک در می‌آورد و به فروش می‌رساند. به‌عبارت‌دیگر، ارزش‌های گذشته را به بهای نازل می‌فروشد.

داستان داش‌آکل اگر محل تراژدی است و اشک و تأسف خواننده را به‌خاطر از پای درآمدن سمبل جوانمردی و عیاری می‌تواند جاری کند، بوف کور فضای پاگرفتن رجالّه‌هاست. “چندش‌آور” بودنی را منعکس می‌کند که از هر ذره‌ی آن زشتی و تاریکی می‌بارد. تراژدی در لایه‌های زیرین خانه کرده و دیگر بیرون هم نمی‌آید بلکه سبعیت و قساوت پرسوناژِ بی‌نام و رنجور و سوسول داستان است که خواننده را متحیر می‌کند و او را وامی‌دارد که واپس بکشد.

گذشته‌ای که با گام‌های محکم و روشن جوانمردان در جاده‌های شهر طنین می‌افکند چنان دور شده که گویی به یک زندگی سابق و ناشناس تعلق داشته است و بخشی از تسلسل زندگی پرسوناژ به شمار نمی‌آید؛ هرچه زیبا و دوست‌داشتنی بوده، همگی از حیطه‌ی این جهان خارج شده‌اند.

“زیرا او نمی‌توانست با چیز‌های این دنیا رابطه و وابستگی‌ای داشته باشد.”(( ص 18))

“روان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او هم‌جوار بوده و از یک اصل و یک ماده بوده… از وقتی‌که او را گم کردم، از زمانی‌که یک دیوار سنگین یک سد نمناک بدون روزنه‌ی سنگین و سربی جلوی من و او کشیده شد…”(( ص 18))

اما در این فضای کریه که در پی نابودی جوانمردان و عیاران و سلطه‌ی رجالگان پدید آمده، نقش نگاه ناظر یا نویسنده چیست؟

در قصه‌ی داش‌آکل صدای مضحک طوطی است که با لحن لوطی‌وار داش‌آکلِ فناشده، از تنهایی سخن می‌گوید؛ از رنجی که در تنهایی زیسته است. این رنج، رنج نویسنده و نگاه ناظر نیز هست؛ که در تنهایی بر این تراژدی می‌گرید.

در بوف کور عادت به رنج به نوعی مازوخیسم و لذت‌بردن از درد تبدیل شده و مایه‌ی غرور و مباهات شده است.

“این دردها، این قشر‌های بدبختی‌ای که بر سروروی پیرمرد پینه بسته بود، نکبتی که از اطراف او می‌بارید، شاید خودش هم نمی‌دانست ولی او را مانند یک نیمچه‌خدا نمایش می‌داد.”(( ص 99))

“در روشنایی آن یک‌لحظه، فقط یک ثانیه همه‌ی بدیختی‌های خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم…”

اما نگاه و وجدان ناظر با پی‌بردن به این حقیقت که خود او هم به یک پیرمرد خنزرپنزری بدل شده و دیگر نه ناظر، بلکه فاعل نیز هست، به احساس گناهی ره می‌یابد که در او ایجاد تشویش می‌کند. از آن می‌گریزد و می‌خواهد چشمان و نگاه سرزنشی را که در درون خود می‌بیند، ببندد و همین کار را هم می‌کند؛ با درآوردن آن چشم‌ها و آن نگاه سرزنش‌بار، با اراده‌ی حذف تشویش ناشی از این احساس گناه. و در یک قسمت دیگر با بستن آن چشم‌ها.

“چشم‌های مهیب افسونگر، چشم‌هایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی می‌زند.”(( ص 14))

“برای اولین‌بار در زندگی‌ام احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشم‌ها بسته شده…”(( ص 34))

در بوف کور نویسنده نقاش مرده‌هاست: ” اصلاً من نقاش مرده‌ها بودم.”(( ص 37))

ستار‌خان‌ها مرده‌اند. دیواری به کلفتی سرب بین آنان و اینان حائل شده است و چشمانی سرزنش‌بار وظایف و اختیار و اراده‌ی تحول را به یاد می‌آورد. گویی می‌پرسد، “چرا گذاشتید این‌طور شود؟” اینجا دیگر نه کَرَک پا می‌گذارد، نه طوطی. بلکه عصاره‌ی شرایط داستانش را این‌بار نیز هدایت در قالب یک پرنده خلاصه می‌کند: بوف کور.

بوف پرنده‌ای است خرابه‌نشین و منحوس که وقتی کور هم باشد، دگردیسی بلدرچین را با پروازها و جهش‌های تندش به طوطی مقلد و از آنجا تا تسلط مردان حمال، آشغال‌فروش، دلال، کذاب و فاقد ذره‌ای امانت‌داری و پرنسیپ به تصویر می‌کشد.

ازاین‌به‌بعد، داش‌آکل از شب‌گردی و قرقکردن چهارسو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد.

با فرو افتادن شور از سر داش‌آکل، شور از جامعه نیز شروع به رخت‌بربستن می‌کند. لقمه‌ی مانده در گلوی قهرمان که از احساس گناه او در کوتاهی از انجام کامل وظایفش برمی‌خیزد، و دل‌باخته‌شدن به بخشی از امانت سپرده‌شده به او، پرسوناژ را رها نمی‌کند. او با اعتراف به گناه نزد مرجان، نزد آن‌که از او دل برده، اندکی به این احساس گناه تسکین می‌بخشد. اما عذرخواهی از آن‌که او را وصی قرار داده بود، باقی مانده و چون او دیگر نیست، داستان در برابر امر ناممکن قرار گرفته است.

احساس گناه و تشویش ادامه می‌یابد به اوج می‌رسد، به میل نابودی خود گرایش می‌یابد و درنهایت، خودِ وجدان را خاموش می‌کند؛ وجدانی که در جامعه‌ی تحت تسلط ناجوانمردان تنها موقعی که از زیر خاک ری کاسه‌ای با چشمان دلداده بیرون می‌آورند، تلنگری می‌خورد و جرقه‌ای حافظه‌اش را درمی‌نوردد. پرسوناژ بوف کور خواب می‌بیند که پیرمرد خنزرپنزری را دار زده‌اند و مادرزنش بازوی او را گرفته است، از پیش چشم مردم عبورش می‌دهد و به میرغضب می‌گوید تا او را هم دار بزنند.

در برابر چنین احساس گناهی، از‌سوی دیگر بانگ برمی‌آورد، “آن‌قدر شب‌ها جلوی مهتاب زانو زده، از سنگ‌ها، از ماه‌ـ که شاید او بر ما نگاه کرده باشد‌ـ استغاثه و تضرع کرده‌ام و همه‌ی موجودات را به کمک طلبیده‌ام…”

*****************************

پانوشت:

نقل‌قول‌ها با ذکر صفحه از چاپ 1351 بوف کور انتشارات امیر کبیر است.

داش‌آکل، نسخه‌ی الکترونیکی