مقالهی “استحالهی سیمرغ” به قلم آقای خوزستانی مرا برای بار دوم وامدار امتنان از نویسنده نمود. چراکه اگر آن مقاله نبود، چهبسا این مقاله نیز نوشته نمیشد.
استحالهی سیمرغ که توسط انسانی فرهیخته و اهل مطالعه نوشته شده است، مرا از چند نظر شگفت زده کرد. یکی از بابت استمرار استفاده از واژهی “پیشوا” درمورد هدهد داستان منطقالطیر عطار. واژهای که یادآور زمان نازیها و هیتلر است. آنهم وقتی بسیار روشن میتوان دید که عطار رُلی جز پیامآوری و خبررسانی در داستانش به هدهد نسپرده است؛ و این پرنده را برخلاف مدعای مقالهی “استحاله سیمرغ” صاحب هیچ پروژهی خرد و کلان یکسانسازیای معرفی نکرده است. بلکه خیلی واضح هدهد را از درون سابقهای که در اساطیر داشته، و پیامآور سلیمان بوده بهسوی ملکه سبا (یک زن) برکشیده و او را در همان نقش ابقا کرده است.
آقای خوزستانی از عدم حضور پرندگان مؤنث نیز در جمع مرغان ناراضیاند. هرچند اولاً پرندگان موجود در داستان جنسیتشناسی نمیشوند و پزشکی در جمع به این منظور حاضر نیست. درنتیجه میتوان مرغان را مؤنث و مذکر، هر دو، پنداشت. بهخصوص که توضیح خواهم داد این داستان در عالم واقع اتفاق نیفتاده است و در جهان زبان ـ روان اتفاق میافتد. در زبان فارسی هم تا آنجا که اطلاعات اندک من اجازه میدهد، جز برای مرغ و خروس در عالم ماکیان، برای پرندگان دیگر، نوع مذکر و مونث، اسامی متفاوتی ندارند. شاعر دانای منطقالطیر که به ریشههای زبان دسترسی دارد، هدهد را علاوه بر ارجاعات تاریخیاش درمورد نقش پیامآوری و پیکبودن، آنهم بین یک زن و مرد، بهخاطر اشتراکات صوتی هدهد با هادی، برمیگزیند (ها و دال در این دو واژه تکرار میشوند).
“مرحبا ای هدهد هادیشده، درحقیقت پیک هر وادی شده/ ای به سر حد سبا سیر تو خوش، با سلیمان منطقالطیر تو خوش”
همراهی هدهد و هادی، واژهی سومی را به میدان میکشاند که عبارت است از”حد” آنهم حد سبا. حدومرز فرمانروا و ملکهی یک وادی. گوئیا جستوجوی وادی و سرزمین سیمرغ ازسوی مرغان، اینجا با جستوجوی وادی و سرزمین یک زن بر هم منطبق میشوند. درمورد خود سیمرغ نیز در مقالهای که روی سایت سیاووشان (بخش مقالهها)، قابلدسترس است، توضیح دادهام که سیمرغ را در عالم زبان، میتوان همان “سیمرُخ” شنید. محبوب مؤنث ادبیات کلاسیک ما ایرانیان. خود عطار هم هرچند از داخل دریای زبان، شباهت صوتی “سیمرغ” را با “سی مرغ”، بیرون میکشد، اما اصراری در این مورد ندارد و تأکید میکند که”گر چل و پنجاه مرغ آیند باز، پردهای از خویش بگشایند باز/ گرچه بسیاری به سر گردیدهاند، خویش را بینند و خود را دیدهاند”.
اما درمورد داغ “پیشوا” که بر پیشانی هدهد در نوشتهی ” استحالهی سیمرغ” کوفته میشود، نظرتان را به نکات زیر جلب میکنم.
منطق زیباییشناسی و هنر در فرهنگ فارسی، جستوجوی تجسم کل در جزء است. ما تسلط فریدالدین عطار را بر اعماق زبان فارسی در ترکیب “منطقالطیر عطار” میبینیم. سه واژهای که “ط” را به اشتراک میگذارند و افزون بر ماندگارکردن این نام، معانی متعددی با همین سه واژه تولید میکنند. هرچند از منطقالطیر به مقاماتالطیور نیز در کتابها یاد شده، ولی باید توجه کرد بااینکه داستان محل سخنرانی و به صحنه آمدن پرندگان متعددی است، طیر یا پرنده، هوشمندانه و با نیت خاصی به طور مفرد ذکر شده و منطقالطیور گفته نشده است. واژهی “طیر” به لحاظ صوتی با “سیر” هموزن است. منطق یا برهان طیر عطار، همان برهان و دلایل سیر و تعالی روانی، زبانی، عطار است. این داستان و این روایت قبل از هر چیز، قصه و روایت ِ سیر فکری شخص شاعر است. عطار هوشمندی که با ایجاد دیالوگی بین هدهد و بخشهای مختلف روانی خود، تجربه و دانشش را با تماشاچیان و شنوندگان “نمایش ـ روایتی” که برپا ساخته است، تقسیم میکند و هیچ عنایتی به پروژههای یکسانسازی بقیه، آنهم با اعمال درد و رنج بر آنها، ندارد. درواقع درست بالعکس، عطار چنان انساندوستی ژرف، بیشائبه و قدرتمندی در آثارش ارائه میکند که او را به زبان امروزی میتوان در ردیف برجستهترین اومانیستها قرار داد.
در قصهی شیخ صنعان و دختر ترسا که اخیراً مطلبی در این مورد از نظرتان گذراندم، نحوهی هشیارشدن شیخ نسبت به باختن هویت درخشان پیشین و امنیت ناشی از آن، با ما حرفهای بسیار در این مورد دارد. یوسف بهچاهافکنده و ازموطنخوددورماندهی عطار که اینجا در لباس شیخ صنعان ظاهر شده است، ازطریق خواندن کتاب یا درخشش شهود و اشراق، هشیاری بازنمییابد. این یاران و دلسوزان و همگنان او هستند که با مشاهدهی هویتباختگی شیخ به فکر چاره میافتند و همدلی و رایزنی و نیت و اندیشهی نیکوی آنان است که کارساز میافتد و به شیخ منتقل میشود. برای عطار انسانها و همگنان باهم متصلاند و اندیشه و کار نیکوی آنان حتی علیرغم دوری فیزیکی، منتقل و دریافت میشود. شیخ صنعان نیز، بهصورت خوابی، این آرزوی متراکم یاران و دوستان خود را نسبت به بازگشت شیخ به جهان امنیت و هویت دیرین، دریافت میکند. و گرهی کار از اینجا گشوده میشود، شیخ راه بازگشت پیش میگیرد. در مقالهی ” تفکری بین ترسا و صنعان” توضیح دادم که داستان آفرینش، با سه زمانی که مشخصهی آن است، یعنی حضور در جهان امنیت، خروج و هبوط، و بازگشت به آن، هستهی اصلی نمایشنامههای تاتر، و رمانهای حتی مدرن امروزی را تشکیل میدهد. بااینکه دریای ادبیات جهانی و گسترهی رمانها و نمایشاتی که به زبانهای مختلف نوشته شده، اجازهی بررسی حتی بخش اندکی از آنها را نمیدهد، اما نگارندهی این مقاله به یاد ندارد در هیچ رمان و داستان و نمایشی، نحوهی شکلگیری میل بازگشت و خروج از بیهویتی پرسوناژ، ازطریق همیاری و تکاپوی انسانهای نیکنهاد انجام گرفته باشد. در قصهی یوسف، آنچه باعث خروج یوسف از زندان و بازیابی یک هویت متعالی میشود، هنر و دانش او در زمینهی تعبیر خواب است. یکی از زندانیان آزادشده، از این هنر نزد عزیز مصر سخن میگوید، یوسف را احضار میکنند و هنرنمایی و عرضهی دانش تعبیر خوابش، باعث تغییر روش عزیز مصر و تنبه او میگردد و موجبات آزادی یوسف فراهم میشود.
در داستان مدرنی چون بوف کور، هشیاری نسبت به افتادهبودن در دام یکی زندگی بسته و بیرشدونمو، ازطریق یک لحظهی شهودی و کسب یک هشیاری کوتاه و غیرعادی میسر میشود. زمانیکه پرسوناژ برای جستوجوی بطری شرابی لای رفها را میجوید یکباره پرتوی منظرهای از یک جهان ازدسترفته بر او میتابد. زمان جستوجو آغاز میشود ولی پرسوناژ نه فقط یاری از دوستی و انسانهای همفکر و همروح دریافت نمیکند، بلکه روایت این نتیجه را به خواننده عرضه میکند که راه بازگشت به جهان امنیت و زیبایی و عشق برای همیشه مسدود شده است.
مقایسهها به کار میآیند تا درجه و شدت خصوصیات دو یا چند متن را نشان دهند. مثال سرگذشت یوسف و بازگشتش بهسوی پدر و حریم کنعان، و مثال بوف کور و در جهان مسدود بعد از هبوط، حبسماندن، و به رؤیای جهان ازدسترفتهی زیباییها و لطافتها دلخوشکردن، جهانبینی و هستیشناسی ویژهی عطار را پررنگتر میکند. در جهان درهمشکستهی بوف کور ما فقط زمان بسیار طولانی بعد از هبوط را داریم و تنها یکلحظه از جهان پیشاهبوط با تمام عشق و زیبایی و امنیتش. اما زمان سوم میسر نمیشود و بازگشت انجامپذیرفتنی نیست و اساساً جهان پیش از هبوط نابود شده است و دیگر موجود نیست. اما برای عطار نه فقط این بازگشت امکانپذیر و نهتنها آن جهان کماکان موجود است، بلکه یارانی همروح و نیکاندیش در کار تدارک و یاریدادن مسافراناند برای بازگشت.
در داستان منطقالطیر که هدهد به روایت امروزین نقشی شبیه به روزنامهنگار و مجری برنامههای تلویزیونی را به عهده دارد که با به روی صحنه آوردن مدعیان سیاسی یا فرهنگی و با ایجاد دیالوگ و مناظره، عقاید آنان و نقاط قوت و ضعف آنان را برای تماشاچیان آشکار میسازد، درخشش اومانیسم عطار را تحسین میکنیم. کارگردان برنامه ازطریق مجری و بعد از حذف و افشاگری، یک عده از مدعوین را در جایگاهی مینشاند که خود بینند و تجربه کنند که آن یگانهای که در جستوجوی آناند، در مجموعهای از خودشان پخش شده است. آنها خود دربرگیرندهی یک سیمرخاند که نه به طور مجزا در تکتکشان بلکه در مجموعهی آنها لانه کرده است.
در برابر وضوح این انسان دوستی و اعتباربخشیدن به جمع انسانی، برداشت آقای خوزستانی از جهانبینی عطار و سوارکردن یک دستگاه خشک، سختگیر، بیرحم و مردمآزار بر آن شگفتآور و نگرانکننده است. نگرانکننده از این نظر که میتوان با درماندگی سؤال کرد آیا دیدگاه و نگرشی خاص چنان بر زبان ـ روان ایرانی سایه افکنده که چون چنگالی آهنین هر نوع زیبایی، لطافت، انساندوستی و احترام به دیگری را در خود قبضه کرده است و درونمایهی آن را مسخ میکند؟
آقای خوزستانی مینگارند: «عروج پرندگان بهسوی سیمرغ، بهاصطلاح امروزی، پروژهای است”کلانمقیاس” که مشخصاً از مرزهای کشوری و منطقهای عبور میکند و تجربههای شهودی خود را در گسترهای جهانی، عرضه میدارد.»
قرائت متواضعانهی من از این داستان هیچ شاهدی از پروژهای کلانمقیاس که خروج از مرزهای کشوری و منطقهای را جستوجو کند، به دست نداد. هرچند میپذیرم اصطلاحاتی نظیر پروژهی کلانمقیاس، از اصطلاحات رایج امروزیاند و ما در عصر جهانیشدن به سر میبریم و سخن از “دهکدهی جهانی” نیز از همان اصطلاحات مدروز است؛ اما رابطهی این موارد را با روایتی که عطار از سیر جنبههای مختلف روحی خودش بهسوی معرفت و علم هستیشناسانه و نفی خدایی جدا از خود تکتک انسانها، ساکن بر قلهای بر فراز آنها، ارائه میکند، درک نکردم. داستان منطقالطیر عطار، منطق و عصاره و مغز، سیر و سلوک و پژوهشهای هستیشناسانهی خود شاعر بزرگ است که در این دریافت خلاصه میی شود: معشوق هستی در وجود تکتک شما جا دارد. میخواهد سی تا باشید یا چهل و پنجاه تا. هیچیک بهتمامی او را ارائه نمیکنید بلکه مجموعهی شماست که نشانگر اوست.
آقای خوزستانی در مقالهی خود ادامه میدهند: «در سفری چنین طولانی و پرمخاطره که به مرگ انبوه همسفران میانجامد، در سفری که “هدف” (وحدت شکلی و نمادین مرغان) هر وسیله را مشروعیت میبخشد، در سفری که آموزههای ابطال ناپذیر و “اسطورهی مزاج” پیشوا گورکن پرندگان است، در سفری که جان مسافران چنان ارزان میشود که میتواند به “ابزاری برای نیل به آرمانهای متعالی و بلندپروازانه”ی هدهد فرو کاهد، در سرزمینی که مزد گورکن از جان آدمیزاد بیشتر است…”
بهراستی که برای هیچیک از اتهامات و پروندهسازیهایی که در حق هدهد و عطار انجام میگیرد، مصداقی نیافتم. کدام مشروعیتبخشیدن به هدف؟ کدام مزاج پیشوا؟ کدام آرمانهای بلندپروازانه؟ عطار نیز چون حافظ چنان وارسته و بیاعتنا به نام و نامآوری زیسته که زندگینامهی دقیقی از او و هویتش در دست نیست. پوشاندن زره یک سیاستمدار کارکشته یا جهانگشایی قسیالقلب بر او را، چگونه میتوان تفسیر کرد؟ چه باید نام داد؟
در دادن یک روایت جدید و قرائت نو از کتاب و نوشتهای، بیش از هر چیز باید روی واژههای بهکاررفته توسط خود نویسنده کار کرد و بر مبنای آنها نظری ارائه داد؛ در غیر این صورت هر بینش و نقطهنظری را با مقداری جملات زیبا یا نازیبا میتوان چون لباسی بر تن یک اثر پوشاند و آن را به رنگ خود یا خواستهی خود درآورد.
وقتی کلام شاملو نیز بدون اطلاع و سرزده به این پاراگراف میخزد و به جهانی که آقای خوزستانی میخواهند با ویرانکردن جهان عطار، برای خواننده خلق کنند، وصل میشود، هراس من واقعیتر میشود. “در سرزمینی که مزد گورکن از جان آدمیزاد بیشتر است” بخشی از سخن شاملوست که میگوید، “هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزون باشد.”
سخن اینجاست که درست وسط صحبت از اتهامات هدهد یکباره نویسنده سر حرف را بهسوی “سرزمین” برمیگرداند و هراس مردن در شرایط خاص آن.
و آنوقت من باید بگویم هراس من همه از آن است که: “گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری”.