امکان بازایستادنِ جبر تکرار در آثار داستایفسکی

«زندگی چیست؟ رنج­نامه­ای برصحنه

خنده­‌های ما نوایی ناجور و پرهیاهو

زهدان مادران رخت­خان‌ه­ای که در آن

خود را می‌­آراییم برای این مضحکه­ی کوتاه».

اگر قرار باشد در تخیل خود، فروید و داستایفسکی را شنونده­‌ی این شعر «والتر رلی(( Sir Walter Raleigh (1552 – 1618) ))» قرار دهیم، به­‌نظر نمی‌­رسد که هیچ‌­یک از آنان، مخالفتی بورزند، همانگونه که آثار و افکارشان هیچ­‌جا به دور از توصیف و تبیین رنج بشر نبوده است. فروید در تمدن و ملالت­‌های آن، تصدیق کرده است که «زندگی، بسیار بر ما دشوار است و دردها، مرارت­‌ها و وظایف ناممکن بی­‌شماری بردوش ما می­افکند» و داستایفسکی نیز همیشه به­‌طریقی، مشغول وصف «بدبختی واگیردار» بشر بوده؛ اما کار هیچ­یک از این دو نفر در تصدیق و روایتگری پایان نیافته است؛ بلکه همانگونه که می­دانیم، دست کشیدن از انکار رنج و پا گذاشتن به عرصه‌ی کشف چون و چند آن برای بشر، سرآغاز جستجویی است برای یافتن راه نجات حقیقی.

اما چه عنصر مشابهی میان نگاه  فروید به رنج بشری با مکافاتی که پرسوناژهای داستایفسکی دچارش می­شوند، وجود دارد که فروید را به­ چنان ادای احترامی نسبت به داستایفسکی سوق می­‌دهد که در موردش بگوید:« متأسفانه [باید چنین اقرار کنم که] روان‌کاوی مقابل مسئله­‌ی نویسنده­ی خلاق، حرفی برای گفتن ندارد.» و ارنست جونز، اینگونه به قضاوت بنشیند که فروید، پس از خواندن مجوعه آثار داستایفسکی در سال 1928، چنان از آن تأثیر پذیرفت که نباید برای داستایفسکی، جایگاهی چندان دور از فروید، متصور شد.

اگر نخواهیم مانند خود فروید، چنان متواضع باشیم که برتری واضحی به ادبیات در مقابل روان‌کاوی بدهیم و نیز اگر نخواهیم بگوییم که فروید، لاجرم ایده­‌هایی از مجموعه آثار  داستایفسکی وام گرفته بود ؛ دست­‌کم یقین داریم که نقاط مشترک میان اندیشه‌­ی فروید و داستایفسکی کم نیست؛ من­جمله درباب مصیبت­‌باری زندگی و تکرارشوندگیِ رنجی ورای اصل لذت که فروید، نه­‌فقط در آثارش، بلکه در اتاق روان‌کاوی و نیز در تمامی عمر موشکافانه به پیچشِ آن می­‌پردازد تا امکان یافتن یک راه رهایی نسبی و حقیقی از آن را بسنجد.

اگر ما نیز باور کنیم که زندگیِ انسان، به عنوان مکافاتی که به­‌دنبالِ تمدن می‌­آید، به‌­قول ژک لکان «نمی­‌خواهد شفا یابد» و به‌­قول آنا فروید، کسی به ما قول نداده است که در آن خوشبخت شویم چه؟ شاید آن­‌هنگام وارد دنیایی شویم در آن، نجات یافتن حقیقی از رنج، شباهتی به تصویر بی­‌نقص خوشبختی ندارد. مصادیقی از چگونگی این نجات حقیقی و تفاوتش با خوشبختیِ بی‌­نقص و ناممکن را می‌­توان در دنیایی که داستایفسکی در رمان­‌هایش ترسیم می‌­کند جست. دنیایی که نویسنده به عنوان خالقش، به ما هیچ قولی مبتنی بر فرارسیدن روزگار خوشبختی تام­ وتمامِ پرسوناژها نمی‌­دهد. او حتی تضمین نمی­‌کند که در ازای خواندن سرگذشت فلاکت­بار شخصیت‌هایش، قرار است کاتارسیسی رخ دهد که طی آن، بتوانیم با دیدن رنج دیگری، از رنج خود برهیم و احساس تزکیه(( Purification )) به ما دست بدهد.

به­‌عکس، فرم رمان­‌های داستایفسکی، به­‌گونه­ای است که با پایان یافتن داستان، تازه خواننده با چیستی و چرایی رنج دست­‌به‌­گریبان می­شود و تا مدت­‌ها به مفهومی نظیر «زانو زدن پیش پای رنج بشری» می­‌اندیشد؛ مفهومی که ما آن را از زبان راسکلنیکف، یکی از محبوب­‌ترین پرسوناژهای آفریده‌­ی داستایفسکی برای مخاطب می‌شنویم. این خاصیتِ باقی ماندن رنج پس از پایان گرفتن داستان را، موقعیتی ایجاد می­‌کند که داستایفسکی عادت دارد داستان را در آن خاتمه دهد. موقعیتی که سوژه در آن، میان فلاکت­‌های گذشته –یا آنچه خود «بیچارگی» می نامد– و رخدادی نو در آینده، معلق است و البته هم به لحاظ کرونولوژیک و هم از وجه‌ه­ی روانی، نزدیکی بیش­تری با رنج و سیاه­‌بختی دارد و در واقع، احتمال رخداد نو چیزی بیش‌­از یک کورسوی کوچک امید نیست که داستایفسکی، آن را در «لحظه» به ما نشان می‌دهد؛ چراکه عقیده دارد «تنها یک دقیقه‌­ی تمام خوشبختی، می­‌تواند برای تمام عمر کافی باشد».

به‌­نظر می­رسد که منظور او از دقیقه، کیفیت آن به عنوان واحدی از زمان است که تنها در چشم برهم زدنی، امکانی پایان­‌نیافتنی در آن گشوده می­گردد؛ امکان کاستن از رنج و مکافات بشری زنجیر شده به تمدن، یا امکان گفتگو در چند شب روشن که همچون روزنه‌­ای کوچک در دل شب­‌های سیاه باز شده‌­اند و هرچند در زمان کرونولوژیک به‌‌سرعت به پایان رسیده­‌اند، اما در زمان غیرترتیبیِ ناآگاه و در حافظه‌­ی جهان، پیوسته باقی می‌­مانند تا نشان دهند که تنهایی­ گسترده­ی انسان –یا آنچه لکان، سوء تفاهم در روابط انسانی می­‌خواند– نقیضی دارد از جنس عشق و گفتگو؛ هرچند که به اندازه­‌ی نقطه‌­ای سپید در دل یک صفحه­‌ی تیره باشد.

چنانکه در قسمت دوم این یادداشت خواهم گفت، داستایفسکی، در لحظاتِ خاصِ سرگذشتِ پرسوناژهای محبوبش – که احتمالاً بی­‌شباهت به خود او نیستند– به ما نشان می­‌دهد که چه ­میزان، تفاوتِ گونه‌­ی پنداری و ناممکن خوشبختی را با کیفیت خاصی از گشایشِ دریچه‌­ی نو شدن درک می­کند و آن [گشایش] را بر غرق کردن شخصیت‌­های داستانش در سراب، ترجیح می­‌دهد.

در قسمت پیشین این یادداشت، به وجود عنصری مشترک در نگاه فروید و داستایفسکی به رنج بشری پرداختیم؛ ملالتی که فروید، منشأ آن را تمدن می­‌داند و به موازات آن، مکافاتی که داستایفسکی منشأ آن را، جنایتی. سپس، اشاره‌­ای کردیم به نوعی جبر تکرار در سرگذشت پرسوناژهای رنجور رمان­‌های داستایفسکی و البته، کورسوی­‌های امید و دریچه‌­های گشوده‌­ی امکان، که در واحد بسیار کوتاه اما ماندگاری از زمان، در صفحات تیره‌­ی روزگار این پرسوناژها ظاهر می­‌شوند و مسیری پیش پای آنان می­‌گشایند.

آثار داستایفسکی لبالب اند از این صفحات تیره­‌ی پر شده با وصف حلقه ­حلقه­‌ی زنجیرِ رنج بشر و البته، نقاط سفید کوچک و معدودی در میان این صفحات؛ همان نقاطی که بر پیشامدِ لحظه‌­ای بسیار ویژه دلالت می‌­کنند که در آن، مخاطب شهودی پیدا می­‌کند مبتنی براینکه جبر تکرار، از کار بازایستاده و امکان نو، در آستانه­‌ی پیدایش است. در این لحظات ویژه، ما هرگز با یک تصویر خیالی از شخصیت داستان که به­‌ناگاه، شاد و سالم و تهی از هرگونه رنجی گشته است مواجه نمی‌­شویم. بالعکس، سروکارمان همچنان با همان سوژه­ی رنجور ماجراست؛ اما درست درلحظه­‌ای که میان گذشته­‌ای معلوم –و آکنده  از مرارت– و آینده‌­ای مبهوت، معلق مانده است.

در شب­‌های سپید، داستایفسکی ابتدا متعمدانه ما را به­‌سوی این سراب خیالی می‌­برد که در آن، مرد، زنی رنجور را می­‌یابد که می­‌تواند هم در جایگاه عاشق و هم معشوق، خوشبختی کامل و ناممکنی را –در هیئت پایان گرفتن تنهایی و آغاز گشتن گفتگو– بدو دهد و از او دریافت کند. دو معشوق که پس از روزگاران تنهایی و یأس، به ناگاه یکدیگر را چون آشنایانی در شبی مغموم یافته­‌اند، درجا، غرق در لذت بی­‌حد وصال می­شوند. داستان با گفتگوی این دو عاشق –که چیزی نیست مگر بیان رنج‌شان در خلوتی عاشقانه– به ­پیش می‌­رود؛ اما پیش از آنکه به ورطه‌­ی خوش­خیالی بیفتیم، معشوقه با معشوقش از مردی سخن می‌گوید که یک سال پیش، به او تعهد ازدواج داده است و همین روزهاست که برای وفای به عهد از راه برسد. اینجا دیگر آرامش ناشی از پنداشتِ فرارسیدن یک خوشبختی کامل، جای خود را به اضطرابی ژرف می‌­دهد که پیام‌­آور جدایی و بازگشت تنهایی به عرصه‌­ی زندگی مرد عاشق است، پیام­‌آور پایان گرفتن مساحت امکان در زمان ترتیبی و خطی. سرانجام، درلحظه‌­ای که معشوقه دارد نسبت به عهد پیشین خود سست می­شود و دل به معشوق تازه می‌­سپارد، در اوج وصال و یکی شدن این دو همراز، مرد معهود از راه می­‌رسد و به این لذت تصویری و ممنوعه، پایان می‌­دهد.

بدین‌­ترتیب، داستایفسکی چنان لحظات دردآور زندگی را بی­‌پرده در برابر چشم ما به­ نمایش می‌­گذارد که تردیدی در ذات تکرارپذیر و ابدی رنج نکنیم؛ اما درست درنتیجه‌­ی این ایمان آوردن محکم ما به رنج است که ناگاه، لحظه‌­ای ویژه از راه می‌­رسد؛ لحظه‌­ای که قرار است در آن، بدون گرفتار­آمدن در ورطه‌­ی خوش­خیالی احمقانه؛ فرارسیدن گشایشی از جنس باز شدن دریچه‌­ی امکان را احساس کنیم؛ همان لحظه­‌ی پایانی داستان که در آن، مرد جدا گشته از معشوق، در هنگام تنها شدن با خاطره‌ی گفتگو با آن زن، با لحنی برخاسته از اطمینان بیان می‌­کند که آن «دقیقه»­ی ارزشمند را در زندگی خویش داشته است.

اما از کجا می‌­فهمیم که آن دقیقه، ممکن نیست تکراری تمام عیار از لحظات پیشین باشد؟ احتمالاً با راهنمایی خود داستایفسکی و نه فقط بدان وضوحی که در پایان جنایت و مکافات این کار را انجام می‌­دهد و صراحتاً می‌­گوید که ادامه­@ی زندگی راسکلنیکف، می­‌تواند موضوع داستانی دیگر باشد؛ بلکه حتی به شکل مستتری که در پایان قمارباز با آن مواجه می‏‌­شویم. داستایفسکی این پیامِ مستتر رهایی از چنگال تکرار و به چنگ آوردن امکان نجات یافتنِ حقیقی را در پوششِ پایان­ گرفتن داستان به ما منتقل می­‌کند. پایان­گرفتنِ تسلسل حلقه‌­­های زنجیر رنج در هرداستان فعلی، نویدی است بر آغاز گشتن داستانی دیگر با حلقه‌­ای نو که همچنان به همان زنجیر سرنوشت متصل است؛ اما در نقطه‌­ای، امکان نو بودن خود را نیز یافته.

در پایان قمارباز، ما با همان الکسی ایوانویچی طرفیم که می­‌دانیم بارها، همه­‌ی دارایی خود را پای میز رولت باخته و بار دیگر، باز پای میز قمار رفته است تا باختی دیگر را رقم بزند؛ اما داستایفسکی در این­جا یک سرنخ کوچک به ما می­‌دهد: این که برای ایوانوویچ، چیزی مگر یک سکه باقی نمانده است و نیز، یک معشوق در دوردست­‌ها که رسیدن به او، پیمودن راهی را می­‌طلبد. شاید این یک سکه، همان یک امکان تازه است و آن راه، همان راه نو که روایت کردنش، داستانی دیگر می­‌طلبد. از همین روست که داستان «قمارباز» در این­جا به پایان می‌­رسد؛ چرا که ادامه‌­ی زندگی ایوانوویچ قرار است درباره‌­ی پرسوناژ دیگری باشد؛درباره­ی «قماربازی که از دل امکان گذشت».

برگردیم به مسئله­‌ی سرباز زدن داستان­‌های داستایفسکی از کاتارسیس ارسطویی و رنجی که او نه‌­تنها برای خواننده، بلکه بسیاری از اوقات، برای پرسوناژی باقی می­‌گذارد که گویی، زنده و محبوس، در رنجِ افکنده در داستان مانده است و اگر مخاطب در خلوت خود، او را (از سرِ امکانی که برای پایان یافتن چرخه‌­ی تکرار رنج می­‌یابد) نجات ندهد، تا ابد نیز همان­‌جا می‌­ماند. گویی آن نجات واقعی که داستایفسکی می خواهد برای پروتاگونیستش به ارمغان آورد، حضور فعال خواننده را می‌­طلبد. گویی تمامی مسیر پرمصیبت و ناهمواری که نویسنده، مقابل شخصیتش خلق کرده و هیچ کجا، آن را به یک معجزه­‌ی تمام عیار و سرخوشی‌­آور نرسانده است، نیت خیرخواهانه‌­ای در پی دارد.

شاید داستایفسکی آنچنان به آفریدگانش عشق می­‌ورزد که آنان را سرگرم دلخوشی­‌های کوچکی نظیر خلاصی [راسکلنیف] از شک پلیس یا ماندن [شخصیت اصلی شب‌های روشن] در کنار یک معشوقه‌­ی رنج‌ ­آشنا نمی‌­کند؛ چراکه او نجاتی واقعی‌­تر از این دست نجات‌ها برای پرسوناژهایش و خوانندگانی که حیات ذهنی خود را برای دقایقی به کالبد این پرسوناژها سفر داده‌­اند–  می­‌خواهد؛ نجاتی از جنس هزینه دادن برای یافتنِ روزنه‌­ی امکان و سپس، زنده داشتنش در تمامی لحظاتِ «داستانی دیگر». این امکان از آنجا حاصل می‌­شود که خواننده، پس از پایان داستان، با رنجِ امتداد یافته از آن باقی می­‌ماند و چون در متن، مرهم کاتارتیکی از جنسِ خاموشی گرفتن یکباره‌­ی رنج­‌ها نیافته است، دست به خلق کردن مرهم واقعی‌­تری می­زند با همه‌­ی آنچه که دارد؛ که البته چیزی نیست مگر یک سکه.

باری؛ داستایفسکی با جملات اطناب یافته­ و اشاره­‌های دقیق و موشکافته‌­اش به چونی رنج بشر و ملالت حاصل از تکرار آن، ما را وا می‌­دارد که به­‌جای پناه بردن به تصویر خیالیِ یک خوشبختیِ ناگهان رسیده، به مصیبت‌­باری زندگی اقرار کنیم و حتی مقابل آن زانو بزنیم تا بعد، لحظه‌­ای فراهم شود که در آن، می­‌توانیم از خود بپرسیم که آیا شکست و مرگ را پذیرفته‌­ایم یا می­‌خواهیم مانند ایوانوویچ، آخرین داومان را بر چرخ زندگانی بگذاریم و بی­‌آن­که مغلوبِ آن کششِ وصف ناپذیرِ دوباره باختن شویم، امکانِ رخ دادن آن دقیقه­ از خوشبختی که به عمری می‌ارزد را به عرصه­‌ی زندگی فرابخوانیم تا از طریق همان دقیقه، در راهی قدم گذاریم که به جستجوی نجاتی حقیقی و «داستانی دیگر» می­‌رود؛ اما این داستان نو، چگونه می­تواند از دل یک امکان آغاز گردد و به‌­پیش برود، شاید این همان سؤالی است که فروید و دوست­‌دارانِ شیوه­‌ی اندیشیدنش، بدان می­‌پردازند.

منابع:

داستایوسکی، فئودور. قمارباز (از یادداشت­های یک جوان). ترجمه سروش حبیبی.(1393). تهران: نشر چشمه.

(______). شب­های روشن. ترجمه سروش حبیبی. (1397). تهران: انتشارات ماهی.

(______). بیچارگان. ترجمه خشایار دیهمی. (1388). تهران: نشر نی.

(______). جنایت و مکافات. ترجمه مهری آهی. (1398). تهران: خوارزمی.

محبوبی آرانی، حمیدرضا. (1393). زایش و مرگ تراژدی. تهران: نشر نی.

Jones, Ernest. (1957).The Life and Works of Sigmund Freud: Volume III. New York: Basic Books, INC.

Lacan, Jacques. (1988). The Seminar of Jacques Lacan, Book II, The Ego in Freud’s Theory and and in the Technique of Psychoanalysis 1954-1955. Translated by Tomaselli S., Forrester J. New York: NY: Norton.