نگاهی به رمان “چراغها را من خاموش میکنم”ـ اثر زویا پیرزاد
چراغها را چرا خاموش میکنند؟ کجا خاموش میکنند؟
معمولاً با خاموشکردن چراغ میخواهیم پرده بر واقعیتی بکشیم؛ پردهی تاریکی؛ تا دیده نشود. برای همین روشنکردن چراغها، حرکتی در جهت عکس، یعنی بیرونآوردن واقعیات از محاق و قابلدید کردن آنهاست.
رمان “زویا پیرزاد” بهروشنی به آنچه پرسوناژ اصلی داستان، “کلاریس”، نمیخواسته دیده شود، پاسخ میدهد: گرفتار وسوسهی طنازیها و دلبریهای “امیل” شدن؛ مرحلهای از زندگی زن جوان که نسبت به آن احساس گناه و حماقت میکند.
زندگی کلاریس با همسر و دو دختر دوقلو و پسر نوجوانش که با ورود همسایهی جدید، امیل همراه دخترش امیلی و مادرش المیرا، تاب برداشته است و دیگر نمیتواند در زندگی سابقش راحت و بیدغدغهی خاطر زندگی کند. خروج همسایگان جدید از صحنه، نه فقط زندگی کلاریس را به حا لت اول برمیگرداند، بلکه زن جوان با آگاهی و هشیاری نسبت به ضعفهای خودش و نقاط مثبت زندگیاش، از این تجربهی دلهرهآور، رشدیافتهتر سر بیرون میآورد.
بررسی ما تنها روی تشخیص سه زمان موجود در این روایت متمرکز خواهد شد. زمان آرامش و امنیت، خروج از این فضا، جستوجوی بازگشت و چگونهپیمودن راه آن. این سه زمان را در قریببهاتفاق رمانها و نمایشنامهها میتوان سراغ گرفت که از نویسنده به نویسنده و اثر به اثر، ابعاد متفاوت و شکل و نمای مختلف پیدا میکنند.
در نوشتهی زویا پیرزاد، زمان اول از همان سطور آغازین متولد میشود؛ زمان بینهایت؛ زمان غیرقابلتغییر؛ زمان سکون.
«صدای ترمز اتوبوس مدرسه آمد. بعد قیژِ در فلزی حیاط و صدای دویدن روی راهباریکهی وسط چمن. لازم نبود به ساعتدیواری آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعدازظهر بود.»
این زمان، زمان همیشه همان وقت است؛ تغییر نمیکند و نیازی به نگاهکردن به ساعت نیست.
در صفحات بعدی، خاموشکردن چراغها در متن آغاز میشود.
«پرسیدم چراغها را تو خاموش میکنی یاـ؟»
همراه این علامت، علائم دیگری وارد نوشته میشوند. چهرهی هنرپیشگان سینما، اسم فیلمها و حضور سینمای تاج و خورشید در شهر محل وقوع داستان. “آرمن” پسر کلاریس، عکس بزرگ و رنگی “آلن دلون” و “رُمی شنایدر” را با پونز به دیوار زده است. زیر عکس نوشتهاند: “نامزدهای جاویدان”. و این عکس آنقدر زنده است و کنار ساکنین خانه حضوری فعال دارد که کلاریس دلش میخواهد دست دراز کند و موهای آلن دلون را که دارد میرود توی چشمهایش، پس بزند.
دوقلوها بعد از برگشتن از سینما روی زانوی خاله و مادربزرگ، داستان فیلم را برای آنها تعریف میکنند. عکس خندان “نورمن ویزدم” در آشپزخانه اشکهای کلاریس را به تمسخر میگیرد. همزمان با گفتوگوی کلاریس و شوهرش در خانه، فیلمی که از تلویزیون پخش میشود، و مردی که در آن از نخل بالا میرود، در جریان است.
خروج از دنیای معصومانهی کودکی با ورود به دنیای سینما انجام میگیرد.
«از یکیدو سال پیش روی دیوار بهجای عکس موش و گربه و خرگوش، آلن دلون بود و “کرک داگلاس” و “برت لنکستر”. “کلودیا کاردیناله” و “بریژیت باردو.”»
کتاب “چراغها را من خاموش میکنم” میتوانست تنها بهخاطر تأثیر سینما بر شهروندان و جزئیترین زوایای زندگی آنها مورد بررسی قرار گیرد. اما سخنگفتن از نمونههای فوق برای رسیدن به این نتیجهگیری است که “خاموشکردن چراغها” در عنوان فیلم و لابهلای صفحات را باید در کادر نفوذ سینما فهمید. چراغها را خاموش میکنند تا فیلم آغاز شود. این اتفاقی است که در هر سینما روی میدهد.
چراغها را من خاموش میکنم تا فیلم آغاز شود؛ جهان تخیل؛ جهان غیرواقعی.
و این فیلم با ورود “امیلی”، هممدرسهای بچههای کلاریس به متن و در پی او، پدرش “امیل” آغاز میشود.
هر دو اسم، امیل و امیلی در نوشتهشدن، واژهی “میل” = تمنا و خواهش، را در خود دارند. با تاریکشدن فضا، با ورود وسوسهگران، امیلی به زندگی آرمن پسر کلاریس و امیل به جهان کلاریس، وارد زمان دوم میشویم. زمان دور شدناز واقعیات؛ ترک جهان امنیت؛ زمان ابدیت.
اولین حضور کلاریس و خانوادهاش در مهمانی شام همسایههای جدید، در خانهای که بچهها آن را نسبت به خانهی خودشان تاریک تلقی میکنند، به ورود به درون یک فیلم میماند. تجملی غبارگرفته و لبپَر، بیش از آنکه تحسین بیافریند، غیرواقعیبودنش را، خارج از زمان بودنش را به رخ میکشد. خمشدن امیل برابر کلاریس و بوسیدن دست او، که مثل فیلمهاست، حیرت بچهها را برمیانگیزد.
وقتی المیرا “سیمونیان” پسرش را معرفی میکند: «پسرم، امیل سیمونیان را معرفی میکنم.» راوی ابراز میدارد:
«اینطور معرفیکردن رسمی و جدی را فقط در فیلمها دیده بودم.»
و وقتی امیل سیمونیان بهجای دستدادن خم میشود و دست کلاریس را میبوسد:
«نفهمیدم کدامیکی از دوقلوها گفت، “چه بامزه” و دومی گفت، “عین فیلمها“.»
کلاریس که گمان میکند به امیل علاقمند شده است و ازاینبابت احساس گناه میکند و توازن خود را از دست داده، به کلیسا میرود و دعا میکند.
و آن روزی فرا میرسد که باران ملخ مرده چون مکافاتی بر آبادان و آبادانیهایش باریده و از هرچه رنگ سبز و شادابی، جز رنگ خاکی جسد ملخها به جای نمیگذارد. این حادثه همزمان است با خزیدنِ امیل به درون خانهی کلاریس.
در لحظهای که زن جوان باتوجهبه مقدمات، گمان میکند خبر علاقهی دوطرفه را ازسوی امیل خواهد شنید، از دهان مرد وسوسهگر این خبر را دریافت میکند که شیفتهی “ویولت”، زن سبکسری است و میخواهد با او ازدواج کند.
کلاریس میفهمد تمام آن مواقعی که گمان میکرده امیل به دنبال اوست و به زنی با حساسیتهای هنری و اطلاعات ادبی او میتواند ارج نهد و برش گزیند، به دنبال ویولت و خواهان او بوده است.
میفهمد امیلی که چون فرشتهای معصوم مییافتدش، چه اهریمنی در خود داشته است.
آن امیلیای که در برخورد اول چون پری سبکبال به نظر میآید که گویی مال این دنیا نیست و عروسکی که بغل میکند، با سنگینیاش به او وزن میدهد، همان امیلی در خفا به آرمن دستور داده یک لیوان سرکه را مخلوط با چاشنی تند هندی سر بکشد.
و همان امیل که هرکسی در دیدارش گمان میبرد مال این دنیا و توی این دنیا نیست، و فقط در عالم شعر و ادبیات زندگی میکند، در باغبانی و آشپزی و برقکاری و شطرنج و اطلاعات عمومی، رموز زندگی حشرات و حیوانات و امور زمینی دیگر بسیار خبره است، میتواند از یکسو دوستی کلاریس را با تملقاتش جلب کند و در همان حال با زن دیگری که به لحاظ شخصیتی هیچ مشابهتی با کلاریس ندارد، قرارومدارهای پنهانی گذارد و قصد ازدواج داشته باشد.
بعد از هجوم ملخها، که چون هشداری منعکننده و آگاهیبخش بر سر متن و زندگی پرسوناژ میبارند، همسایههای جدید همانقدر که بیخبر آمده بودند، بیخبر نیز آبادان را ترک میکنند. و امیل نه فقط کلاریس، بلکه ویولت را هم قال میگذارد.
آنگاه زمان سوم فرا میرسد که زمان بازگشت آرامش است؛ زمان سبکبالی؛ تابخوردن زیر آسمان آبی؛ زمان فروغوار تأسفخوردن که: «چرا نگاه نکردم؟»
«سیدم به فروشگاه ادیب. پشت در مقوای چهارگوشی آویزان بود: تعطیل. چرا هیچوقت این نوشته را ندیده بودم؟… چرا یادم رفته بود فروشگاه از یک تا سه تعطیل است؟»
پروانههای رنگارنگ مهاجر جای ملخها را گرفتهاند. کلاریس نیز سفری در پیش دارد.
برای زویا پیرزاد، انسانها علیرغم ضعفها و نکات مضحکشان، دوستداشتنی و قابلبخششاند. اما آنها نیستند که انسان گمشده را نجات میدهند. آسمان است که وظیفهی دفع شر و بازگرداندن فرزند گمشده را به خانهی آرامَش به عهده میگیرد؛ و این فرزند گمشده، از سفرش در بیابان با آگاهی درمورد نادانی خودش و سرسبزی سرزمینی که داشت از دست میداد، بازمیگردد.
راوی میگوید: «رفتم تا رسیدم به سینما تاج. اینهمه سال آبادان بودم و هربار از تفاوت قسمت شرکت نفت با باقی شهر تعجب میکردم. انگار از بیابانی بیآب و علف ناگهان پا میگذاشتیم توی باغی سبز.»
بازگشت به سرزمین سبز، همراه است با آگاهی از نادانی خود و ندامت از ندیدن در تاریکی.
راوی میگوید: «بلند شدم رفتم به آشپزخانه و به خودم گفتم،”از همه احمقتر خودتی“.»
و وقتی عکس سیاهقلمی که سالیان دراز بر دیوارش بوده، پاره میکند: «چرا تا حالا فکر میکردم قشنگ است؟… زشت بود و من احمق تا حالا فکر میکردم قشنگ است“.»
پرده از روی چشمهای آرمین، پسر کلاریس نیز کنار رفته است.
در متن میخوانیم:
«صدای حرفزدن دوقلوها از آشپزخانه میآمد.
«یادت هست گفت گوجه فرنگی پرت کنیم به آقای ژروا؟
«آره خوب شد گوش نکردیم.
«ولی خودش که پرت کرد. بعد انداخت گردن کلاس هشتمیها.
«آره. توی نهارخوری هم صندلی را مخصوصاً از زیر روبینا کشید بعد گفت ازقصد نکردم. ولی ازقصد کرد. نه؟
«آره ازقصد کرد. سوراخ راحتی هم کار خودش بود، نه؟
«آره. اصلاً بهخاطر آرمن با ما دوست شد. هیچ هم راپونزل را دوست نداشت.
«حیف از لباس قرمز راپونزل که قیچی کرد. چرا گذاشتیم؟
«برایاینکه گفت لباس قشنگی نیست.
«لباس سفید آستینپفی خودش را هم قیچی کرد.
«یاد داد توی حیاط مدرسه داد بزنیم “مارگریتا، عین چیتا“.
«کار بدی کردیم.
«کار بدی کردیم.»
در متن زویا پیرزاد، دو جهان، یکی روشن دیگری تاریک، کنار هم قرار دارند. جهان روشن سرسبز است و جهان تاریک رنگ پوست ملخ مرده. جهان روشن، جهان دوستی و جهان ارتباط انسانی است. جهان تاریک، جهان وسوسه و حقد و انتقامجویی و پندارها و کردارهای ویرانگر در حق دیگران است. جهان تاریک با لعابی از آنچه میدرخشد خود را جذاب و خواستنی معرفی کرده است، آدمها را تحت نفوذ خود گرفته و به انجام کارهای نادرست میکشاند؛ مثل بلاهایی که امیل سر آرمن میآورد.
وعدهها میدهد، اما در عمل به وعدههایش وفا نمیکند و نهتنها کلاریس بلکه ویولت را هم رها میکند. گرایش و رفتن بهسوی این جهان تاریک، جهان دروغین، سرفصل جدایی است. مثل سردیای که در روابط کلاریس با همسرش به وجود میآید. بازگشت از آن، سبکباری و کسب خودآگاهی است. زمانِ وصل است. این مسئله توسط ازدواج غیرمترقبه آلیس در روایت، که بلافاصله بعد از جریان بارش ملخ مرده بر سروروی شهر انجام میگیرد، نمادسازی شده است. با این ازدواج، متن در مرحلهی بازگشت، از وصلی که پیشازآن میسر نمیشد، برخوردار میشود. نام آلیس اینجا بار معنایی مضاعفی حمل میکند. آلیس همان کسی است که وارد جهان عجایب میشود. همسر او نیز دستبرقضا یک هلندی است. (هو + لَند= سرزمین)
داستان زویا پیرزاد که آدمها در آن دوران کودکی را با ورود به عالم غیرواقعی فیلمها، ترک میکنند، مادرانی هم دارد که با پسزدن موهای آلن دلون از روی چشمها، واقعیت را به زیر نگاه میگیرند و چراغها را روشن میکنند.