پرندگان دیگر نمینویسند
مقدمه
زمانی ادبیات ایران، ادبیات پرندگان بود. پرنده بود که بهعنوان سوژه مینوشت. امروز پرندگان یا بهخاطر سرعتشان مورد غبطهاند یا مُردنی تلقی میشوند، یا با لحن “داشی” سخن میگویند یا اصلاً حضور ندارند؛ نه بهعنوان سوژه و نه اُبژه.
از حافظ تا سپهری و فروغ و بعد، چه اتفاقی افتاده است؟
این مقالهی کوتاه البته هدفی جز طرح سؤالی ندارد و مدعی داشتن پاسخی نیست. درعینحال میدانم که قسمت کوچکی از ادبیات نثر یا شعر ما مطالعه شده و هنوز جای بررسیهای گستردهتری هست. پس چشمبهراه مقالههای تکمیلی ازسوی علاقمندان به این سوژه میمانم.
به قطعهی آغازین “عقل سرخ” سُهروردی نظرتان را جلب میکنم:
“دوستی از دوستان عزیز مرا سؤال کردند که مرغان زبان یکدگر دانند؟ گفتم بلی دانند.گفت ترا از کجا معلوم گشت؟ گفتم در ابتداء حالت چون مصور بحقیقت خواست کی نیست مرا پدید کند مرا در صورت بازی آفرید و در آن ولایت که من بودم دیگر بازان بودند، ما با یکدیگر سخن گفتیم و شنیدیم و سخن یکدیگر فهم میکردیم.”
چنان که میبینید، راوی با چنان اطمینانی از هویت آغازین خود در قالب پرنده، آنهم پرندهای که باز است و بسته نیست، سخن میگوید که باقی کلام او و کل کتاب به روایتی از جانب همان پرنده میماند، نه سهروردیِ نامی.
بیت مشهور حافظ نیز از همین حالوهوا حکایت میکند:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق/ که در این دامگه حادثه چون افتادم
یا:
که ای بلندنظر شاهباز سدرهنشین/ نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست
منطقالطیر عطار نیز محل جولان پرندگان است و بس؛ از هدهد شانهبهسر گرفته تا پرندهی اصل و مبدا و مقصد، یعنی سیمرغ.
جهان فردوسی محل سایهروشنهاست؛ محل هستونیست؛ محل غایب از نظری که هروقت لازم باشد و مورد درخواست قرار بگیرد، در سطح انسانها قرار میگیرد و یاری میرساند و راهحل عرضه میکند. داستانها و حماسههای فردوسی زیر نگاه سیمرغ انجام میگیرند. وسیلهای که نویسنده برای ارتباط با او در اختیار انسانها قرار داده، “پر”ی است که باید در آتش قرار داده شود. باتوجهبه نقش “پر” بهعنوان وسیلهی نوشتن در آن روزها و رنجی که فردوسی برای اتمام شاهنامه بر خود روا داشته است و از آن به “بسی رنج بردم در این سال سی”، یاد میکند، بیمناسبت نخواهد بود که دگردیسی فردوسی شاعر را به سیمرغ درنهایت پروژهی بزرگ نویسندگیاش، نظارهگر باشیم که از خود پری یا قلمی و نوشتهای به یادگار میگذارد؛ همانکه فارسی را زنده میکند. فردوسی احیاکنندهی سیمرغ است؛ و خود با نگارش شاهنامه، در سیمرغ حلول میکند.
آنوقت اگر در فاصلهی قرون شروع به دویدن کنیم و برسیم به بعد از مشروطیت، میبینم “بوف کور” در برابرمان قرار میگیرد. چشمی در این پرنده برای نظاره نیست و عذرش موجه است و به کمک کسی هم نمیتواند بیاید.
از آنطرف طوطی “داش آکل” را داریم؛ پرسوناژ قصهی صادق هدایت، در ابتدا “کُرک” در قفس دارد، نوعی بلدرچین گویا. در قصه با روپوش سرخی که روی قفسش کشیده شده، انرژی جنگجو و پرحرارتی به این پرنده نسبت داده میشود؛ از همان جنس انرژی داش آکل.
“بود قفس کرکی که رویش شلهی سرخ کشیده بود پهلویش گذاشته”
در وسط خود متن، پرنده نیز چون خود داش آکل دگردیسی حاصل میکند و به طوطی تبدیل میشود؛ پرندهای که سخنگوست. امیدوار میشویم که پرنده در ادبیات ایران در حال بازیابی جایگاه خود است. اما آنچه در انتهای قصه، انتهای تراژدی اتفاق میافتد، نگرانکننده مینماید. طوطی که بعد از شکست و خروج داش آکل از صحنه زنده مانده و فقط با تغییر خانه از منزل داش آکل نزد معشوق او، مرجان، منتقل شده است، گویا در منزلگه داش آکل اتفاقی برایش روی داده و نویسنده صدای او را که در انتهای داستان بهعنوان سخن پایانی در گوش ما با قدرت میدمد، اینچنین توصیف میکند: “با لحن داشی و با لحن خراشیدهای”.
«عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگآمیزی پروبال، نوک برگشته و چشمهای گرد بیحالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی و با لحن خراشیدهای گفت،
“مرجان… مرجان… تو مرا کشتی…. به که بگویم… مرجان……. عشق تو مرا کشت.”»
شانهبهسرانی که در منطقالطیر نگران اُفت و تحلیل همنوعان خود، مهمانداران منزلگاههای آگاهی و رشد بودند، امروز بهجای آموزش رشد، خود تحلیل رفتهاند و سخنشان بهجای تلطیف، نتراشیدهنخراشیده و لاتی شده است.
نزد فروغ فرخزاد، همان پرندهی کور هم نمانده، بلکه پرنده مردنی است و باید یک پرواز ذهنی و آبستره، نه عملی و مادی را فراموش نکرد. در پرنده تجزیهای روی داده و جسم او و کلیتش از عملی که از او سر میزند، یعنی پرواز، منفصل شده است.
پرنده مردنی است، پرواز را به خاطر بسپار
توقع داریم در جهان سهراب سپهری باتوجهبه روحیات و جهان شعریاش، صدای پرندگان بسیار بلند باشد. اما این جهان بیشتر جهان آب و خاک است؛ فرش زمین و درختان و حوضخانه؛ جهان روستاهای بدون پرنده. یا نقطههایی که از پرنده مانده است و تکبالهایی.
اینجا پرنده بودـ هفتمین شعر از دفتر “ما هیچ، ما نگاه “
ای عبور ظریف
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد
حیات شدید ای
ریشههای تو از مهلت نور
آب می نوشد
………
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بالهای تو میریزد
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
رمز در شیار فضا می پاشد
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه انحناهای این حوضخانه،
……
……
پیشازاین یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود
روزگاری که در سایهی برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت،
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد
ای حضور پریروز بدوی
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حرمت زندگی را
طرح می ریزی
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را
میشنیدم.
بال حاضرجواب تو
از سؤال فضا پیش میافتد
آدمیزاد طومار طولانی انتظار است،
ای پرنده، ولی تو
خال یک نقطه در صفحهی ارتجال حیاتی
شاعر که “حیات شدید” را در وجود همین پرنده که برای آبخوردن آمده، تشخیص میدهد و هوشش به قدرت بال او حسد میورزد، نمیتواند اما این پرنده راـ که نامی هم نداردـ به سطحی بالاتر از “کمی رفته بالاتر از واقعیت” برساند. پرندگان این فضا حد پریدنشان همینقدر است و جز آنکه حاضرجوابی بالشان و پیشافتادنشان را از فضا نمایش دهند، شگفتی بیشتری برنمیانگیزند. میتوانند ایجاد غبطه یا عطش کنند، اما از ندایی، آموزشی، خبری نیست. آنها به گفتهی شاعر به جهان پریروز بدوی تعلق دارند و جای شگفتیآفرینیشان آنجاست. در آن زمانها بوده که خون انسان از تماشای یک ستاره پر از شمش اشراق میشده است و این زمان فقط غبطه و عطش تولید میشود. سرعت عمل و بداههگویی پرنده است که باعث غبطه میشود. چراکه انسان طومار طولانی انتظار است. این پرنده از آن نوع پرندگانی که بخواهند مرغان اسیر ماندهدردام را به مأمن برسانند، نیست. نوعی چشم و همچشمی بین انسانِ این زمان و پرنده برقرار است. سر سرعت باهم مسئله دارند؛ سرعت در پرش و حرکت و سرعت در انتقال ذهن و هوش.
سپهری هرچند تحسینی به پرنده تقدیم میکند اما جهان پرنده و انسان را جدا میکند؛ و میپذیرد که هرکس سر جای خودش باشد. کمکرسان او نه سیمرغ و طایر گلشن قدس و هدهد، بلکه برهای است که میتواند علف خستگیاش را بچرد.
من در این تاریکی
فکر یک برهی روشن هستم
که بیاید علف خستگیم را بچرد
هدایت اگر در داش آکل، پرنده را فرو میکشد و او را مبتلا به نقائص انسانها میکند تا با چشمهای بیحالتشان و لحن لاتی و نخراشیده، پیامآوران عشق باشند و بهجای هدهد که ازسوی سلیمان بهسوی ملکه سبا رفته بود، اینجا بهسوی مرجان برود، فردوسی و عطار در پایان یک کار سخت، خود به سیمرغ تبدیل میشوند و اعتلا مییابند.
دراینمیان شاید جایگاه حافظ نسبت به جهان پرندگان، استثنایی و به جایگاه سهروردی نزدیکتر باشد.
حافظ از موضع “حضور” در عالم پرندگان سخن میگوید و متحیر است که آن حافظ شیرازی را چرا به پایش بستهاند.
که ای بلندنظر شاهباز سدرهنشین/ نشیمن تو نه این کنج محنتآبادست
تو را ز کنگرهی عرش میزنند صفیر/ ندانمت که در این دامگه چه افتادست
یا:
برکش ای مرغ سحر نغمهی داوودی باز/ که سلیمان گل از باد هوا باز آمد
یا:
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت/ ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
در این ابیات شاعر چنان نزدیک و بیفاصله، ازسوی مرغ سحر سخن میگوید، که بهراحتی میتوان خود او را همین مرغ سحر دانست.
در “طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق/ که در این دامگه حادثه چون افتادم” حافظ برخلاف سهروردی که از پرندهبودن خود به زمان گذشته حرف میزد، در زمان حال و از پرندهی گلشن قدس بودن خود سخن میگوید. پرندهبودن ادامه دارد حیف که افتاده مشکلی، و جایی پایی به دامی وصل شده در شیراز.
در نزد مولوی نیز این هویت پرندهبودن است که سخن میگوید اما میتواند بلافاصله با زبان آن هویت غیرپرنده نیز سخن گوید و بین این دو هویت جابهجا شود.
مـــــرغ بـــــــاغ ملــکوتم نیــم از عالــم خـاک/ چنـد روزی قــفـسی ساختهاند از بــدنـــــم
……………………………..
تو مپـــندار که من شعـــر بخــود میگویــــم/ تـــا کــــه هشیارم و بیدار یکی دم نــــزنــــم
آن هویت دیگر، اعتراف میکند که سوژهی اصلی نویسندگی و شاعری او نیست و دیگریست.
با ادبیات و هنری اینچنین سرشار از پرندگان که حتی فرشهای ایرانی را نیز پوشاندهاند و گاه فکر میکنی آنهایند که پشت چهارچوب نشسته و دارند همچنان فرش را میبافند، آنهایند که جوهرشان هنوز روی صفحات حافظ و مولوی خشک نشده، جا ندارد از خودمان بپرسیم: پس چرا دیگر پرندگان نمینویسند؟