نوشتن بهمثابهی ریاضت و شکنجه
فرانتس کافکا [۱]Franz Kafka
فرانتس کافکا نویسندهی چک آلمانیزبان در زمان حیاتش گمنام ماند و اگر دوست شاعر و نویسندهاش “ماکس برود”[۲] Max Brod نبود که پس از مرگ، برخلاف وصیتنامهای که برجای گذاشته و طی آن از او خواسته بود که همهی نامهها، مجلهها، روزنامهها و نوشتههایش را بسوزاند، عمل کند و سپس همت به انتشار آنها نمیکرد احتمالاً کافکا هیچوقت شهرتی به دست نمیآورد.
آثار کافکا نمایانگر اوضاع آشفتهی اروپای قرن بیستم است و باردار حوادث مهمی که در آن اتفاق خواهند افتاد. سیر زندگی پرسوناژها در دنیایی میگذرد که رابطههای حاکم بر اجتماع برایشان نامفهوم است و اغلب مانند یک کابوس احساس میکنند که ناتوان بازیچهی قدرتهای ناشناسی هستند. در نوشتههای کافکا موضوعهای مهم زندگی مثل تنهایی، ترس، رؤیا، کمبودها و عقدههای انسانی مطرح میشوند و قهرمانها اغلب خود را گم میکنند و نمیدانند کجا یا با کی و حتی کجای کار هستند. محیط و روابط خشک و ناخوش و اغلب غیرمنطقی یا غیرقابلفهم این رمانها فضایی به وجود میآورند که بهتر از “کافکایی” صفت دیگری برای آن نمیتوان پیدا کرد.
نوشتن برای کافکا فعالیتی سهمگین بود و خلقت ادبی اغلب در درد میگذشت و درعینحال برایش جنبهی اساسی و حتی حیاتی داشت. خود او میگوید دریای یخزده و منجمدی در او هست و نوشتن بهمثابهی داسی عمل میکند که توسط آن، یخها را میشکافد و راهی برای نجات پیدا میکند. او از نویسندگان برجسته و مدرن قرن بیستم اروپاست و نوشتههای او از حوادث تاریخی و دیوانهواری که در قرن بیستم اتفاق خواهند افتاد، خبر میدهد.
زندگینامهی فرانتس کافکا
کافکا در تابستان ۱۸۸۳ در شهر “پراگ” [۳] Prague که در آن زمان پایتخت “بوهم”[۴] Bohemia را تشکیل میدادـ قسمتی از امپراتوری “اتریش ـ مجارستان” [۵]Austroـ Hungarian Empire در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. پدر او از طبقهی متوسط و کاسب ولی مادرش از خانوادهی ثروتمندی بود. پس از او سه دختر و دو پسر دیگر متولد شدند. پسرها در سنین پایین درگذشتند. او با خواهر بزرگش شش سال فاصله داشت و این فاصله رقابتهای طبیعی بین برادر و خواهران را به حداقل رساند و برعکس از اعتبار فرزند ذکور یک خانوادهی یهودی و برادر بزرگ برخوردار شد؛ با همهی مسئولیتی که در این نوع موارد فرزند ذکور و ارشد بر شانهی خود احساس میکند.
پدرش مردی مسلط و پرمدعا بود و رابطهی مشکلی بین آن دو برقرار شد. همسانسازی فرانتس بیشتر با خانوادهی مادر که در سطح فرهنگی و اجتماعی بالاتری قرار داشتند صورت گرفت؛ با وجودی که مادرش نیز هیچوقت او را نفهمید و پشتیبان واقعیاش نشد. او کودکی گوشهگیر بود؛ و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس غمگین و مذهبی آن زمان به پایان رساند. خیلی زود به ادبیات علاقهمند شد و به افکار سوسیالیستی [۶] Socialistic که در اوایل قرن شایع بود، گرایش پیدا کرد. در ۱۹۰۱ به دانشگاه آلمانیزبان “پراگ” راه پیدا کرد و پس از تردیدهایی بالاخره تصمیم گرفت حقوق بخواند؛ رشتهای که هیچ سنخیتی با علاقهی ادبی و هنری او نداشت. دکترای حقوق او تنها به نگارش یکی از رمانهایش، “محاکمه” [۷]The Trial ، کمک کرد. این رمان پس از مرگ کافکا منتشر و باعث شهرت او شد. به موازات تحصیل در رشتهی حقوق به مطالعات ادبی و تاریخ هنر نیز ادامه میداد و در کنفرانسها و سمینارهای ادبی شرکت میکرد.
طی سالهای دانشجویی است که با “ماکس برود” آشنا میشود. اولین برخورد آنها به مناسبت کنفرانسی است که ماکس دربارهی “شوپنهاور”[۸]Arthur Schopenhauer فیلسوف بزرگ آلمانی میدهد. این سخنرانی کافکا را که بیشتر به آثار “نیچه” [۹]Friedrich Nietzsche دیگر فیلسوف آلمانی مشهور، توجه داشت تحتتأثیر قرار میدهد و به دوستی عمیق و طولانی آن دو میانجامد. ماکس سریعاً متوجه استعداد خارقالعادهی او در نویسندگی میشود. در این زمینه بجاست که نظر “اشتفان تسوایک”[۱۰] Stefan Zweig نویسندهی مشهور اتریشی را درمورد ماکس که در سال ۱۹۰۴ با او آشنا شده بود در اینجا بیاوریم؛ زیرا خود تسوایک در ترسیم حالات روحی و ذکاوت و پرترهی روانشناختی قهرمانهای رمانهایش زبردستی خاصی داشت. او دوست “زیگموند فروید” [۱۱] Sigmund Freud بود و مانند او اتریش را ترک و به امریکای جنوبی مهاجرت کرد و در سال ۱۹۴۲ از غم آنچه در دنیا میگذشت، خودکشی کرد.
«جوانی بیستساله، کوتاهقد، لاغر، بسیار فروتن، متواضع، باهوش و بامطالعه که فراستی غریزی در کشف استعدادهای جوان دارد.»
همانطور که تسوایک حدس زده بود ماکس استعداد خاص دوستش را حس کرده بود و حتی در مجلهای اسم کافکا را کنار نویسندگان آلمانی مشهور آن زمان مثل “مرنیک” و “ودکیند”[۱۲]Wedekind قرار داده بود؛ آنهم زمانیکه کافکا هنوز اثری منتشر نکرده بود. بعدها از کافکا بهعنوان بزرگترین نویسندهی زمان خود در ادبیات مدرن آلمانی نام میبرد. او پس از مرگ کافکا همانطور که گفتیم، اولین زندگینامهی او را مینویسد و به نشر آثارش میپردازد.
سالهای نوجوانی کافکا در رابطه با زنها بهسختی میگذرد. احساسهای او درمورد آنها بسیار بغرنج است و اغلب این رابطهها رنگ “برادرانه یا معلمانه” به خود میگیرد. رابطهی جنسی بزرگترین مسئله است، زیرا قبل از هر چیز با بدن خود مسئله دارد و حتی از آن متنفر است. به نظر میرسد دوستان و همکاران او نیز متوجه معذببودن او در حضور دختران، دلمشغولیها و صحبتهای معمولی جوانان دربارهی مسائل جنسی شده بودند.
اولین تجربهی جنسی او در سن بیستسالگی با دختر فروشندهای است که از آن بهعنوان “یک عمل شنیع و پلید” یاد میکند. پس از خاتمهی تحصیلات و دریافت دکترای حقوق، در یک مؤسسهی بیمههای اجتماعی بهعنوان حقوقدان استخدام میشود و ظاهراً از عهدهی مسئولیتها و کار سنگین به خوبی برمیآید و تا سال ۱۹۲۲ که بهخاطر بیماری بازنشستهی زودرس میشود، این کار را ادامه میدهد. طی سالها و با مسئولیت سنگین حرفهای که داشت، فرانتس فقط شبهای دیروقت فرصت نوشتن پیدا میکند و این مسئله نهتنها جهش خلاقیت ادبی او را بهخاطر خستگی کند میکند، بلکه سلامت او را نیز در خطر قرار میدهد. ناتمامگذاشتن چندین رمان نشانهای از این خستگی و عدم تمرکز فکری است در عین اینکه کمالطلبی او را میرساند. نوشتههایی از او در ۱۹۰۸ در یک مجله منتشر میشود.
دوران شکوفایی خلاقیت ادبی او را بین سالهای ۱۹۱۵ـ ۱۹۱۰ میدانند که رمانهای “مسخ” [۱۳] The Metamorphosis ، “وودریکت”، “کمپ زندانیان”[۱۴] In the Penal Colony ، “امریکا” [۱۵] Amerika و “محاکمه” طی آن دوران نوشته میشوند.
از ۱۹۱۰ نیز فعالیت در مجلهای را شروع میکند. در ۱۹۱۱ همراه دوستش ماکس به گشتوگذار در کشورهای اروپایی میپردازد. از اروپای شرقی، سوییس، ایتالیا و فرانسه دیدن میکند و با دیگر فرهنگهای اروپا آشنا میشود. کافکا جسمی ظریف و شکننده دارد و دیدگاههای نادرست او دربارهی تغذیه و ورزش به سلامتیاش آسیب بیشتری میرسانند، همانطور که کار زیاد و بیخوابی (او یک عمر از بیخوابی نالید) و خستگی این جسم لرزان او را وادار به استراحت در محلهایی که در آن زمان سناتوریوم [۱۶]Sanatorium مینامیدند، میکرد. خستگی مسافرت اروپا او را در مراجعت وادار به استراحت میکند.
۱۹۱۲ سال خوبی است زیرا در منزل دوستش ماکس با دختر جوان بیست و پنجسالهای به نام “فلیس بروئر” [۱۷] Felice Bauer که در “برلن” کار و زندگی میکند، آشنا میشود. فلیس دختری شاد، ساده و “زمینی” است. ازطرفی، دوربودن از پراگ بسیاری از مشکلات فرانتس با زنان را تا حدی حل میکند و نوعی عشق افلاطونی و مکاتبهای بین آنان به وجود میآید؛ طوری که فقط در سه ماه اول آشنایی فرانتس بیش از صد نامه برای فلیس میفرستد. این دوستی عاشقانه پنج سال طول میکشد. طی این سال رمانهای مسخ و “نوول امریکا” نوشته میشوند و این آخری به فلیس تقدیم میشود.
۱۹۱۴ سال شروع جنگ جهانی اول است که چهار سال طول میکشد. فرانتس بهخاطر مفیدبودن در کار خود به سربازی نمیرود و در پست کاریاش باقی میماند. اروپا سالهای سخت و پرآشوبی را میگذراند که منجر به تغییراتی بنیادین در قاره میشوند. امپراتوری عثمانی، امپراتوری اتریش، مجارستان و تزاریسم در روسیه از هم میپاشند و در پایان، اروپای بیمار و خسته و پیر که در آن جنبشهای ملی و استقلالطلبانه و آزادیخواهانه نیز جان میگیرند به درمان جراحتهای خود میپردازد و بدون تردید این حوادث و حوادث دیگری که بعدها پیش خواهد آمد به خلق رمانهای نویسنده رنگ خاص خود را میبخشد.
در ۱۹۱۴ رمان محاکمه نوشته میشود و در ۱۹۱۵ رمان مسخ منتشر میگردد؛ رمانی که زیاد مورد توجه قرار نمیگیرد و بیشتر انتقادانگیز است. طی این سالها رابطهی فرانتس و فلیس ادامه پیدا میکند و حتی مستحکمتر میشود و بُعد فاصله برعکس انتظار، فرانتس را وابستهتر میکند. فرانتس در مکاتباتش اغلب از خود، نوشتهها، پروژهها، بیماریها و بیخوابیهایش صحبت میکند، درحالیکه دختر جوان انتظار رابطهای عاشقانهتر و طبیعیتری را دارد. به نظر میرسد خیال فلیس برای کافکا کافی بوده زیرا دو بار نامزدیاش را به هم میزند. رمان محاکمه درمورد یکی از این نامزدیهاست و ملاقات با خانوادهی فلیس و سؤالجوابهایی که در اولین برخورد بین او و پدر و مادر فلیس صورت گرفته است.
۱۹۱۷ سال خستگی و بیماری است؛ سرفههای خونآلود فرانتس بالاخره منجر به تشخیص سل ریوی میشود و تجویز درمان و استراحت. بیماری بهانه خوبی است برای فسخ نامزدی و پایاندادن به رابطهی پنجساله با فلیس. فرانتس استراحت را نمیشناسد و با وجود وضعیت جسمی خطرناک به کارکردن و نوشتن ادامه میدهد. در ۱۹۱۹ رمان “کمپ زندانیان” را به پایان میرساند و با دختر جوانی به نام “جولی” [۱۸] Julie Wohryzek آشنا میشود و حتی نقشهی ازدواج با او را با خانوادهی خود مطرح میکند ولی مخالفت پدر این تصمیم را به هم میزند و بالاخره با پیشنهاد خود دختر به رابطه پایان داده میشود.
طی همین دوران “نامه به پدر” [۱۹]Letter to His Father نیز نوشته میشود. در ۱۹۲۰ خانم جوانی که یک روزنامهنگار آنارشیست [۲۰] Anarchist شوهردار به نام “میلنا” [۲۱]Milena Jesenská و ساکن وین است طی نامهای از او اجازهی ترجمهی نوولهایش را به زبان چک طلب میکند و بدینترتیب رابطهای مکاتبهای بین آنها بر قرار میشود که بهتدریج به رابطهای عاشقانه میانجامد.
به نظر میرسد بین تمام زنهایی که کافکا شناخته بود، میلنا تنها کسی بود که بیش از همه روح و حساسیتها و بالاخره نبوغ او را کشف کرده بود و طی ملاقاتهای نادری که باهم داشتند، کوشش میکرد به او کمک کند تا بر وسوسهها، ترسها، نگرانیها، و تردیدهایش فائق شود. فرانتس درعینحال که به گفتهی خودش میلنا را بخشی از وجودش احساس میکرد پیشنهاد میلنا برای رفتن به وین و نزدیکشدن به او را به بهانهی اینکه رفتن به وین انرژی زیادی لازم دارد و هرگز نخواهد توانست آن را تحمل کند، رد کرد.
در یکی از این نامهها نوشت که «من یک بیمار روحی هستم». “پی یر دو مایه” [۲۲] Pierre Dumayet روزنامهنگار و نویسندهی فرانسویای که کافکا را خوب میشناخت، فکر میکند نویسندهی رمان مسخ نمیتوانسته کنار زنی زندگی کند و برای اجتناب از آن به هر دلیلی متوسل میشده و هر قیمتی را میپرداخته است. او این پدیده را نوعی گرایش به “استقلال مصالحهناپذیر” تعریف کرده است.
طی این سالها وضعیت جسمانی او طوری است که بالاجبار بارها در سناتوریم بستری میشود و باوجوداین از کارکردن و نوشتن باز نمیایستد ولی در کار اداریاش او را پیش از موعد بازنشسته میکنند. ۱۹۲۲ سال نوشتن آخرین رمان مهم او “قصر” [۲۳] The Castle است که آن را نیز تمام نمیکند. احتمالاً طی همین سال است که در نامهای از ماکس، دوست دیرینش، میخواهد درصورت مرگ، مکاتبهها و تمام نوشتههایش سوزانده شوند.
بین سالهای ۱۹۲۵ـ ۱۹۲۲ اروپا و بهویژه آلمان دستبهگریبان بحران اقتصادی است و گرانی و فقر حکمفرماست و کافکا با حقوق بازنشستگی ناچیز نهتنها از پس هزینهی زندگی بر نمیآید بلکه حتی نمیتواند به معالجه ادامه دهد.
در یکی از استراحتگاهها در ۱۹۲۳ با معلم نوزدهسالهای به نام دورا [۲۴] Dora Diamant آشنا میشود که او را حتی تا برلن همراهی میکند. بهسرعت بین آن دو رابطهی عمیقی به وجود میآید و به شکلی همسر، همراه و پرستار او میشود و با دستتنگی فراوان باهم زندگی میکنند؛ درحالیکه بیماری کافکا به پیشروی خود ادامه میدهد. بیماری سل مطلقاً تحمل فقر و تنگدستی و مضیقه را ندارد. بهتدریج خانواده و دوستان از موقعیت وخیم او باخبر میشوند و بالاخره او را به پراگ و منزل پدر میبرند. بازگشت به خانوادهی پدری احساس خفت و شکست در استقلال را در کافکا تشدید میکند و او بهتلخی به آن تن میدهد. در منزل مراقبت از او بسیار مشکل است، دیگر نمیتواند غذا بخورد، وضعیت جسمانیاش وخیم است و فقط پنجاه کیلو وزن دارد. بالاخره با تصمیم پزشکان به بیمارستانی نزدیک وین که مجهزتر است منتقل میشود. معاینه و بررسی حاکی از آن است که بیماری سل به ناحیهی گلو و حلق نیز سرایت کرده است. دیگر کاری نمیتوان کرد. با وجود جسم لاغر و نحیف و گرسنه، شمع و شعلهی روان او کماکان میدرخشد و چند ساعتی در روز به نوشتن ادامه میدهد. در این موقعیت شباهت زیادی با پرسوناژهای رمانهای خود بهخصوص “گرگور” [۲۵]Gregor در مسخ پیدا میکند.
دورا فرشتهوار در کنار او میماند و احتمالاً تنها کسی است که به کافکا احساس امنیت میدهد. از پدر دختر تقاضای ازدواج با او را میکند و پدر هم تقاضای او را رد میکند. به نظر میرسد این تقاضای ازدواج واقعی و بدون دوگانگی بوده است زیرا از کوتاهی راه با دورا کاملاً آگاه بود و میدانست بهزودی این راه به پایان میرسد!
با وجود مخالفت پدر (خانوادهی یهودی متعصب) دختر جوان در کنار فرانتس میماند و با مهربانی و عشق از او مواظبت میکند و بالینش را تا روز مرگ (سوم ژوئن ۱۹۲۴) ترک نمیکند. یک هفته بعد فرانتس کافکا در گورستان یهودیان در شهر پراگ به خاک سپرده میشود. مرگ کافکا در محیط ادبی آن زمان پراگ انعکاس زیادی ایجاد نمیکند. تنها میلنا، ستاینده و دوست سابقش طی مقالهی کوتاهی از او یاد میکند.
بررسی چند اثر معروف کافکا
مسخ
داستان مسخ در سیسالگی نویسنده نوشته شده و از آثار مهم اوست که در زمان حیاتش منتشر شده است. مسخ نوشتهای بهاصطلاح استعاری و داستان فروشندهی جوانی به نام گرگور است که یک روز صبح که از خواب برمیخیزد خود را تبدیلشده به یک سوسک میبیند درحالیکه افکار و احساساتش انسانی باقی ماندهاند. این حکایت در عین سنگینی و وخامت پر از طنز است؛ طوری که خود او میگوید اولینبار که آن را با دوستش ماکس بازخوانی میکردند، هر دو از خنده رودهبر شده بودند. داستان حول و حوش روابط سوسک با اطرافیان، خانواده و واکنشهای آنان است.
آنها در عین ابراز انزجار، از حضور سوسک زیاد متعجب نیستند و از او مواظبت هم میکنند. روزی گریگور افسرده انتظار دارد که خواهرش به اتاقش بیاید و برای او کمی ویلن بزند و او نهتنها پیشنهاد را رد میکند بلکه از خانواده میخواهد هرچه زودتر او را از شر این حشرهی کثیف راحت کنند. ازاینپس دیگر راه لی برای گرگور باقی نمیماند. در رختخواب دراز میکشد و میمیرد. کشف پیکر بیجان او اطرافیان را تسکین میدهد. دوباره زندگی و آینده مطرح میشود و گرگور بهسرعت فراموش میشود.
اکثر منتقدان مسخ را نوشتهای استعارهای از رابطه کافکا با پدرش میدانند؛ رابطهای پر از تضاد. پدر، پسرش را آنطور که بود قبول نداشت زیرا انتظارها و ایدئالهای دیگری برایش در سر داشت. گرگور که تبدیل به سوسک شد، خود فرانتس است؛ سوسکی که نزدیک بود روزی زیر کفشهای عظیم پدر له شود همانطور که خود او با انتخاب نویسندگی له شده بود. این نوول درعینحال اشارهای به نقش جوامع مدرن و حادثهها تاریخی در اروپاست، زیرا همانگونه که محیط زندگی خانوادگی در مسخشدن بعضی از انسانهاـ مسخشدنی که درصورت ناآگاهی به نیستی میانجامدـ نقش دارد، جامعه و تاریخ نیز میتوانند در سطحی کلانتر چنین نقشی را ایفا کنند.
محاکمه
طی سالهایی که کافکا به نوشتن این رمان میپردازد، رابطهاش با فلیس از سر گرفته میشود و حتی دوباره در حضور خانوادهی دختر رسماً نامزد میشوند و تعطیلات تابستان را نیز باهم میگذرانند. این سالها درعینحال سالهای پرکاری و خستگی و پسرفتن سلامت جسمانی و از دست دادن وزن است. او بیشازپیش سرفه میکند و این سرفهها منجر به استفراغ خون میشود و بالاخره به تشخیص قطعی سل ریوی ازطرف پزشکان میانجامد. مرخصی هشتماههای برای درمان و استراحت به او داده میشود و بدین علت مسکن خود را ترک میکند و دوباره به منزل پدر برمیگردد.
در شب کریسمس ۱۹۱۷ قصد برهمزدن نامزدی و جدایی از فلیس را به بهانهی بیماری به او ابراز میدارد. رمان محاکمه در این شرایط نوشته میشود و به اتمام میرسد. کافکا در این رمان بالاخره از دکترای حقوق خود بهره میبرد، زیرا قهرمان او در برابر قانون و قاضی و دادگاه قرار میگیرد. از این رمان بهعنوان سیاهیها و پوچی زندگی یاد میکنند؛ داستان مرد جوانی به نام “ژوزف ک”[۲۶] Josef K که در بانک کار میکند و در یک پانسیون اقامت دارد و در اولین روز سیسالگیاش به شکلی غیرمترقبه توسط دو مأمور برای ارتکاب جرمی که آن را عنوان نمیکنند بازداشت میشود. دو مأمور حتی از گفتن نام مافوق خود، نوع جرم و علت بازداشت طفره میروند و چون هیچچیز روشن نیست او را تا پایان بررسی و کار کمیسیون تحقیق آزاد میکنند. ازاینپس زندگی ژوزف ک با وجود ایمان به بیگناهی خود در همهی زمینهها در هم میریزد چون اصلاً نمیداند گناهش چیست و برای چه باید محاکمه شود. دنیا و فضایی خفهکننده که ژوزف ک در آن زندگی میکند به حدی سیاه و شوم است که پدیدهها و زندگی معنی واقعیشان را از دست میدهند. جو اجتماعی و سیاسی و اتهام جرم ناکرده آنچنان اثری بر قهرمان رمان میگذارد که کمکم به خود شک میبرد و احساس گناه میکند؛ احساس گناهی که به نظر میرسد صرفاً از زندهبودن سرچشمه میگیرد تا چیز دیگر؛ زیرا در مقابل ادعای بیگناهی، دو مأمور از او سؤال میکنند بیگناهی از چه و چه چیز؟ و او فکر میکند اگر بهجای ادعای بیگناهی به گناه انسانبودن خود اعتراف میکرد، شاید نجات پیدا میکرد. این رمان تفسیرهای متعددی را در ذهن خواننده برمیانگیزد. همانطور که گفتیم این اثر مقارن نامزدی مجدد با فلیس و همینطور شدتگرفتن بیماری و بالاخره جدایی از فلیس است. کافکا در مجلهی خود اشارهای به ملاقاتش با خانوادهی فلیس میکند و شباهتی بین آن و نوعی دادگاه میبیند که بدون در نظر گرفتن او و اراده و احساسش حکمی صادر میکند؛ حکم نامزدی یا ازدواج.
مطالعهی یکی از نامههای او به فلیس نیز این نظر را تأیید میکند زیرا در این نامه او موقعیت خودشان را به عاشق و معشوقی که در “دوران وحشت” زیر گیوتین فرستاده میشوند مقایسه میکند. نامهی وداع و به هم زدن نامزدی نیز نطق محکومی را که بهطرف چوبهیدار میرود مجسم میکند و نتیجه آن است که هیچ رابطهی واقعیای بین انسانها نیست که در آن دردی نباشد حتی رابطهی عاشقانه!
تفسیر دیگر این اثر تفسیری سیاسی ـ اجتماعی است. حکومتها با روشهای خشن و استبدادی و غیرقانونی دستگاه عدالت را تبدیل به ماشین بیعدالتی برای ادامهی قدرتشان میکنند؛ فرد تبدیل به بازیچهای میشود و خود و شخصیتش را گم میکند.
از این رمان در ۱۹۶۲ فیلم سینمایی سیاهسفیدی به کارگردانی “اورسن ولز”[۲۷] Orson Welles هنرپیشه و کارگردان استثنایی ساخته شد که جایزهای را نیز نصیب او کرده است. غیر از خود او، در این فیلم هنرپیشگان برجستهای نظیر “آنتونی پرکینز” [۲۸]Anthony Perkins ،”رومی اشنایدر” [۲۹] Romy Schneider ، “ژان مورو” [۳۰]Jeanne Moreau ، “الزا مارتی نللی” [۳۱] Elsa Martinelli ،”مادلن روبنسون”[۳۲] Madeleine Robinson ، “آکیم تامیروف” [۳۳] AkimTamiroff و بسیاری دیگر بازی کردهاند.
کمپ زندانیان
این رمان در ۱۹۱۴ به پایان میرسد؛ سالی که جنگ جهانی اول شروع میشود و در اتریش و مجارستان هم بسیج عمومی اعلام میشود. ولی کافکا از این انجام وظیفه معاف میشود. سال قبل از این واقعه کافکا به چندین مسافرت میرود و در حضور خانوادهی فلیس رسماً با او نامزد میشود. طی این سالها با پشتکار و انرژی به نوشتن میپردازد و نتیجهی آن چندین داستان کوتاه و رمان در کمپ زندانیان است. داستان این رمان از این قرار است که سیاحی که اسم او را نمیدانیم به جزیرهای متعلق به یک کشور بزرگ میرود. در این جزیره کمپی برای زندانیان وجود دارد و او دعوت میشود در اعدام یک زندانی که توسط ماشین عجیبغریبی صورت میگیرد، شرکت میکند. این ماشین توسط فرماندهی قبلی کمپ اختراع شده و از خصوصیات آن این است که حین شکنجه و اعدام، جرمهای زندانی را در گوشت و پوست او حک میکند و طی این نمایش سهمگین و خونآلود زندانی جان میسپارد. دعوت به این نمایش یک شرط دارد و آن سکوت است و بهویژه باید قول بدهد که از این روش نزد فرمانده انتقاد نکند. مسافر ما این قول را میهد درضمن اینکه حق خود را درمورد انتقاد از ماشین به طور خصوصی با فرمانده حفظ میکند. افسر مربوطه وقتی حس میکند نمیتواند از افشای روش ماشین جهنمی جلوگیری و سیاح را قانع به حفظ سکوت کند مجرم را آزاد میکند و خود جای او را در ماشین میگیرد البته پس از اینکه دستکاریهایی در آن میکند. ماشین به کار میافتد و سرعت میگیرد، مرگ خیلی زودتر از معمول پیش میآید و دستگاه مربوطه نیز خودبهخود پاشیده میشود و از بین میرود.
به نظر میرسد اولین روخوانی این کتاب در محفلی ادبی در “مونیخ” با واکنش منفی روبهرو شده است درحالیکه اروپا در جنگی خانمانسوز و بیرحم دست و پا میزد و از رعایت حقوق بشر و بهخصوص حقوق زندانیان جنگی خبری نبود. این رمان نوعی پیام و پیشبینی زودرس از اتفاقهای آن زمان و وحشیگریهایی است که بعدها و بهخصوص طی جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست که متأسفانه گوش شنوایی در آن زمان پیدا نکرد و انسانهایی به شکل حیوانی با انسانهای دیگر در لوای ایدئولوژیهای مردود رفتار کردند. ماشین درحقیقت نماد سرنوشت انسانیت است که در آن گیر میکند بدون اینکه از خود دفاع کند و در میان چرخدندههای آن عاقبت له میشود.
رفتار و واکنش پرسوناژهای این رمان این تفسیر را به ذهن میآورد که در سیستم “هایتوتالیتر” [۳۴] Totalitarian حتی افراد آگاه (سیاح)، افسر و مسوول، اغلب مفعولوار فجایع را میبینند و واکنشی به خرج نمیدهند و سکوت میکنند. از این رمان فیلمی توسط “سیل ون ریکارد” تهیه شده است.
قصر
قصر، آخرین رمان کافکا، حدود یک سال قبل از مرگ او نوشته شده است. این رمان نیز که ناتمام گذاشته شده است، دو سال پس از مرگ او، در ۱۹۲۶ برای اولینبار منتشر میشود. شخصیت اصلی رمان فردی است به نام “ک” (مانند رمان محاکمه) که در آخر داستان مردی است که به نظر واقعبینتر میرسد و گمگشتگی کمتری دارد. این رمن داستان مردی است که در جستوجوی کاخی به شهرکی وارد میشود. از این مرد چیزی نمیدانیم ولی مسلماً برای انجام کاری یا هدفی میخواهد به قصر راه یابد. بقیهی داستان کوششهای تقریباً بینتیجهای است که او در این راه به عمل میآورد. در این وادی به مردان و زنان متعددی برخورد میکند. تعدادی در جریان هیچچیز نیستند و تعدادی دیگر اصلاً به حرفش گوش نمیدهند یا جوابهای نامربوط میدهند و رابطهی دادوستدی را غیرممکن و ناامیدکننده میکنند. افرادی شما را تسلی میدهند ولی بیتفاوتیشان کاملاً محسوس است. رابطهها پر از سوءتفاهم یا درکنکردن یکدیگر است؛ مثلاینکه هیچکس، هیچکس را نمیشناسد. آنچه در قصر میگذرد شباهت زیادی با زندگی روزانهمان دارد که در آن هرکس در چنبرهی خودش گرفتار است. این پدیده ناامیدی واقعبینانهی نویسنده را نشان میدهد و نگاهی است که حتی امروز نیز و در نوع اجتماعی که در آن زندگی میکنیم جای بسی نگرانی است.
به نظر میرسد ناامیدی از وصلت غیرممکن با میلنا، روزنامهنگار جوان اهل چک و تنها زن باهوش و حساسی که او را خیلی خوب درک میکرد، الهامبخش این رمان باشد. این رمان تفسیرهای متعددی را برانگیخته است. عدهای آن را استعارهای از روابط حکومتها و ادارهبازیشان و خشکی و انعطافناپذیری مجریان قوانین با مردم میدانند. بعضی دیگر هزارتو [۳۵]labyrinth و پیچوخمهای اداری قصر را با بغرنجیها و پستوها و روانپریشی هر انسان مقایسه میکنند و بالاخره قصر میتواند ایدئالی دستنیافتنی باشد که انسان در راه رسیدن به آن بهای سنگینی را باید بپردازد.
این رمان منشاء دو فیلم سینمایی است. یکی از آنها فیلمی است که در ۱۹۶۹ توسط “رودلف نولت” [۳۶] Rudolf Noelte و بازیگری “ماکسیمیلیان شل” [۳۷] Maximilian Schell تهیه شده و دیگری فیلمی تلویزیونی که “میشاییل هانکه” [۳۸] Michael Haneke آن را با بازیگری “اولریش موه” [۳۹] Ulrich Mühe و “سوزان لوتار” [۴۰] Susanne Lothar در ۱۹۹۷ کارگردانی کرده است.
بررسی روانشناختی شخصیت و آثار ادبی کافکا
بیش از سه ربع قرن از مرگ کافکا میگذرد. محققان و نویسندگان و روانپزشکان بسیاری که “مورد کافکا” را مطالعه کردهاند، دربارهاش مقالهها و کتابهایی نوشتهاند. اغلب صاحبنظران معتقدند پدر نقش بزرگی در زندگی و بیمارگونگی و خلاقیت ادبی او بازی کرده است. مقابله با پدر نهتنها مسئلهی اساسی کودکی اوست بلکه تا آخر عمر کوتاهش ادامه پیدا میکند. خاطرهی دردناک اولین فرزند پسر خانواده بودن که پدری مستبد و مسلط همه چیز آن را اداره میکند، نهتنها حفظ میشود بلکه حدت و شدت آن را گذشت زمان هم کمرنگ نمیکند. کافکا پدرش را متهم به دزدیدن کودکیاش میکند، چیزی که از او تا آخر عمر، معلولی با کمبود عاطفی عظیم میسازد.
مادرش “ژولیا” [۴۱] Julie همسر خوبی برای پدر است و او کمبودی احساس نمیکند؛ بدینترتیب که از جهیزیهاش برای رونقدادن به کسبوکارش بهره میبرد و از رسیدگی او به حسابکتاب و دخلوخرج نیز بسیار راضی است. این همسر به خانوادهاش خوب میرسد و حتی شبها با وجود خستگی برای سرگرمی شوهرش با او ورقبازی میکند. این مادر البته از پسر خود مواظبت میکند ولی حتی در سالهای اول زندگی پسرش و قبل از اینکه ضربه و غم از دست دادن نوزادان بعدی روحیهی او را عمیقاً افسرده کند در نشاندادن عشق و محبتش به او به شکلی امساک میورزد طوری که کودک دچار شک و تردید درمورد عشق او میشود و حتی بهگونهای ناآگاه فکر میکند شاید مادرش چیزی نداشته باشد که به او بدهد؛ زیرا در مقابله با پدر هم پشتیبانی او را حس نمیکند. این احساس تنهایی در خانواده اثرهای مخربی در روان او باقی میگذارد و جایی برای خود در آن کاشانه نمیبیند. حضور پیردختر مستخدمی در این صحرای خشک عاطفی نعمتی نسبی بود که او از آن بهره میبرد زیرا پیردختر نیز از ارباب میترسید و نمیتوانست حامی و پناهگاهی جدی برای او باشد. در سالهای بعد پرستار فرانسوی جوانی به منزل آنان آمد که بیشتر از اینکه همدست و حامی او باشد به بیداری هوسها و احساسهای جنسیاش کمک میکرد. روند روانی همانندسازی مثبت و موزون با شخصیت پدر بهخاطر دو احساس متضاد، تحسین و حسرت برای قدرت بدنی و استحکام و جذبهی او ازطرفی و نفرت و فاصله ازطرف دیگر بهخاطر رفتار مسلط و کاسبکارانه و بیفرهنگی او. پدر میخواست پسرش دنبال کسبوکار خانوادگی را بگیرد یا کارمندی عالیرتبه و بورژوا [۴۲] Bourgeois از کار درآید. او نویسندهشدن پسرش را هیچگاه هضم نکرد و همیشه با آن مخالفت کرد. اگر “عقدهی پروست” [۴۳] Marcel Proust و نوشتههایش درمورد تن مادر بود، “عقدهی کافکا” درمورد بدن پدر در کتاب مسخ بهوضوح به چشم میخورد، سوسک کوچکی که نزدیک بود زیر پای پدر له شود!
در این مورد “پی یر دو مایه” که قبلاً ذکری از او شد، عقیده دارد که “من” [۴۴] Ego نزد کافکا جای بزرگی را اشغال میکند و اغلب باعث دردسر او میشود؛ بدینترتیب که به ظاهر خود بسیار اهمیت میدهد، زیاد ورزش میکند و حتی تا خودآزاری و بدرفتاری با تنش پیش میرود، مثلاً در هوای سرد شبها پنجره را با وجود جسمی لاغر و نحیف باز میگذارد یا شبها تا دی وقت کار میکند و از کمخوابی در تمام عمر رنج میبرد. در مورد تغذیه نیز کافکا افکار نادرستی دارد و پرهیز و امساک میکند. “من” دردناک او همه چیز را میداند و به پزشکی و پزشک اعتقاد چندانی ندارد. طی نوجوانی، دوران پراضطرابی را درمورد سلامتی خود پشت سر میگذارد. ترس از ریزش موها یا کجشدن ستون فقراتش و دیگر مشغولیتهای جسمانی بهاصطلاح خودبیمارانگارانه [۴۵]Hypochondriac ذهنش را پر میکنند. در پی این مشغلههای ذهنی قواعد بهاصطلاح بهداشتی برای خودش وضع میکند که همانطور که قبلاً متذکر شدیم بیشتر شباهت به ریاضتکشی دارد تا رعایت بهداشت واقعی؛ مثلاً دوشگرفتن با آب سرد، نوع مخصوص جویدن غذاها، ورزش عضلات صورت یا…
این بیماریهای بهاصطلاح روانتنی [۴۶]Psychosomatic همهی عمر او را همراهی کردند و باعث توقفهای مکرر او در سناتوریوم شدند و بالاخره به انهدام زودرس او انجامیدند. ناگفته نماند مکتبی از روانپزشکی، بیماری سل را در بین بیماریهای روانتنی طبقهبندی میکند؛ بیماریهایی که رابطهای با روان و عواطف انسان به شکلی یا به شکل دیگر دارند، افرادی که در عشق (عشقگرفتن و عشقورزیدن) کمبودهای اساسی دارند، استعداد ابتلا به بیماری در آنان تقویت میشود. از این دید کافکا چه درمورد مادر و چه در رابطه با پدر کمبودهای عمیقی داشت. “من” یا “خود” دردناک همیشه حضور داشت و به همین خاطر نگاه و نوشتههایش همیشه بر قسمتهای دیوانه و دردناک و اغلب مضحک روابط انسانها تمرکز پیدا میکرد.
در رمان محاکمه، رابطهی بین شخصیتها عجیب، خشک، بیروح و دردناک هستند. جوانی کافکا با نوعی انزجار از بدنش سپری میشود و از نزدیکیهای جسمانی پرهیز میکند؛ ازجمله رابطهی جنسی برایش در حد آلودگی جلوه میکند و فرصت رابطههای جسمانی را به تعویق میاندازد. رابطهی او با دختران جوان بیشتر روحی و فکری بود و بحثهای فرهنگی و فلسفی و ادبی اساس آن را تشکیل میداد. بسیاری از نامههایش که در سالهای اخیر منتشر شده، نظر فوق را تأیید میکنند. نامهنگاری به او این فرصت را میداد که در عین تنهانماندن از آمیزش و تنگاتنگی “خود” یا “من” از دیگری (اساساً زنها) پرهیز کند. او ناتوانی جنسی ندارد. ولی بهشدت از خود ناراضی است، تا حدی که احساس افسردگی و تنفر در او بر احساس لذت میچربد. کافکا در عین نیاز به زنها بدبین است و ناآگاهانه میداند که نمیتواند با آنها بیامیزد. او در عین اینکه به ازدواج فکر میکند (بارها نامزدی) به شکلی از آن اجتناب میکند و بهانه میآورد که زندگی مشترک و زیر یک سقف او را از نوشتن بازخواهد داشت ولی این آرزو را که روزی در “شرایط مطلوب” رؤیای یک زندگی خانوادگی به وقوع بپیوندد، از دست نمیدهد.
در نامهای که کافکا به میلنا، دوست روزنامهنگار خود، میفرستد نقاشی کوچکی نیز ضمیمهی آن میکند تا تصویری از وضعیت خود بدهد. در این نقاشی مردی به صلابه کشیده شده و تقریباً دوشقه شده است. مرد دیگری که به ستون تکیه داده با نوعی خودبینی به صحنه نگاه میکند گویی دستگاه را خود اختراع کرده درحالیکه او از قصابی که لاشهها را شقه کرده و در ویترین میگذارد تقلید کرده است. این نقاشی درحقیقت جواب نامهی خانم جوان است که در آن از او خواسته بود دست از شکنجهدادن خود بردارد و کافکا در جواب مینویسد از اینکه خود و دیگران را شکنجه میدهد آگاه است. او با این جمله و نقاشی نمیخواهد بگوید دچار “دگرآزارکامی” [۴۷] Sadism است بلکه از فعالیت ادبی و نویسندگی خود که بهمثابهی درد و شکنجه است، یاد میکند. پدیدهی رنجبردن در خلقت هنری ما را به یاد شعری از “بودلر” [۴۸] Charles Baudelaire شاعر فرانسوی میاندازد که تقریباً یک قرن پیش از او میزیسته و او نیز جوانمرگ شده است: «من زخم و چاقویم، من قربانی و جلادم». زندگی بودلر در همین تک شعر که سرمایهی خلاقیتش بود خلاصه میشود. در این آرزوی ضدونقیض است که ده سال آخر زندگی کافکا در پس جستوجوی دلباختههای دورادور و همیشه خارجازدسترس سپری میشوند و درد و رنج این مبارزه را بهخوبی برای خواننده محسوس میکند. مشکلات شخصیتی او تنها در رابطه با پدر نیست (بااینکه رابطه با پدر اساس آن را تشکیل میدهد)، “من” او گرفتار تضادهای متعدد دیگری نیز هست. او اقلیت یهودی است در کنار مسیحیان ولی گرایشهای سوسیالیستیاش میچربد. او یک”چک” [۴۹] Czech است در بین “ژرمنها”[۵۰] Germans ، او به زبان آلمانی مینویسد نه به زبان مادری خود و به “گوته” [۵۱] Goethe شاعر بزرگ آلمانی عشق میورزد و حتی این جاهطلبی که سهمی در ادبیات غنی آلمان داشته باشد را نیز دارد.
منابع:
Histoire done vie (Reiner Stach)
KAFKA, G Lemairegallimard 2005
De KAFKA, Blanchet Pallinard 1980
KAFKA, gilles DE Felix guaHaRi 1975
KAFKA ou le Cauchemar de. La Naison, Pauwel ERUE
KAFKA, Psychoscopie, Edition Josette Lyon Paris 1993
KAFKA, Le REBELLE, Maqazine Litleraire 2002
KAFKA ou LECRITURE commeautomortification (Claude gandelmanciba) 1989
KAFKA, Florence Bancaud, B Blin Paris 2006
La litlerature. et la folie
پی نوشت ها
↑۱ | Franz Kafka |
---|---|
↑۲ | Max Brod |
↑۳ | Prague |
↑۴ | Bohemia |
↑۵ | Austroـ Hungarian Empire |
↑۶ | Socialistic |
↑۷ | The Trial |
↑۸ | Arthur Schopenhauer |
↑۹ | Friedrich Nietzsche |
↑۱۰ | Stefan Zweig |
↑۱۱ | Sigmund Freud |
↑۱۲ | Wedekind |
↑۱۳ | The Metamorphosis |
↑۱۴ | In the Penal Colony |
↑۱۵ | Amerika |
↑۱۶ | Sanatorium |
↑۱۷ | Felice Bauer |
↑۱۸ | Julie Wohryzek |
↑۱۹ | Letter to His Father |
↑۲۰ | Anarchist |
↑۲۱ | Milena Jesenská |
↑۲۲ | Pierre Dumayet |
↑۲۳ | The Castle |
↑۲۴ | Dora Diamant |
↑۲۵ | Gregor |
↑۲۶ | Josef K |
↑۲۷ | Orson Welles |
↑۲۸ | Anthony Perkins |
↑۲۹ | Romy Schneider |
↑۳۰ | Jeanne Moreau |
↑۳۱ | Elsa Martinelli |
↑۳۲ | Madeleine Robinson |
↑۳۳ | AkimTamiroff |
↑۳۴ | Totalitarian |
↑۳۵ | labyrinth |
↑۳۶ | Rudolf Noelte |
↑۳۷ | Maximilian Schell |
↑۳۸ | Michael Haneke |
↑۳۹ | Ulrich Mühe |
↑۴۰ | Susanne Lothar |
↑۴۱ | Julie |
↑۴۲ | Bourgeois |
↑۴۳ | Marcel Proust |
↑۴۴ | Ego |
↑۴۵ | Hypochondriac |
↑۴۶ | Psychosomatic |
↑۴۷ | Sadism |
↑۴۸ | Charles Baudelaire |
↑۴۹ | Czech |
↑۵۰ | Germans |
↑۵۱ | Goethe |