خوانش جدیدی از منشأهای نظریۀ روابط اُبژه
(2008)
نویسنده: توماس آگدن
مترجم: هرایر دانلیان
توماس آگدن1، نویسندۀ مقاله، خوانشی متفاوتی از مقالۀ «سوگ و ملانکولیا»2 فروید ارائه میدهد. او نهتنها اندیشههایی را که فروید در این مقالۀ دورانساز معرفی کرده بلکه، باتوجهی یکسان، روش نوشتن-اندیشیدن3حاکم در این مقاله را نیز بررسی میکند (مجلۀ بینالمللی روانکاوی، ۲۰۰۲)4.
خلاصه
برخی نویسندگان آنچه را فکر میکنند، مینویسند، دیگران در مورد آنچه مینویسند، فکر میکنند. به نظر میرسد طیف دوم در حین عمل نوشتن است که به افکارشان میپردازند، چنانکه گویی افکار از پیوند قلم و کاغذ خلق میشوند، و اثر بهطور غافلگیرانه دراثنای پیشرفت کار پدیدار میشود. فروید در تعدادی از بااهمیتترین کتابها و مقالهها، شامل سوگ و ملانکولیا (a۱۹۱۷) نویسندهای از این قسم بود. در این نوشتهها، فروید هیچ تلاش نمیکند تا خطوط سیرش را بپوشاند، برای مثال، عدم اطمینانهایش، [چگونگی] آشکار شدن افکارش (اغلب در میانه جمله اتفاق میافتد)، کنار گذاشتن برخی اندیشههای گیرایی که در حین نوشتن به نظرش خیلی نظریهپردازانه یا فاقد پایه و اساس بالینی مناسب بودند.
میراثی که فروید بر جای گذاشت صرفاً مجموعهای از اندیشهها نبود بلکه با همان میزان اهمیت، او روش جدیدی از غور کردن در تجربههای انسان ارائه کرد که شکل کاملاً نوینی از ذهنگرایی انسان را آشکار نمود. هر یک از نوشتههای روانکاوانۀ وی، از این دیدگاه، همزمان هم توضیحی در مورد مجموعهای از مفاهیم ارایه می دهد و هم استدلالی است در باب روش نوینی از فکر و تجربه کردن پیرامون خودمان.
من به دو دلیل تصمیم گرفتهام به [مقاله] «سوگ و ملانکولیا» فروید نظری دقیق بیفکنم. نخست اینکه، این مقاله را یکی از مهمترین نوشتارهای فروید میدانم که در آن برای اولین مرتبه رشته افکاری که پسازآن بهعنوان نظریۀ روابط اُبژه (فیربیرن، ۱۹۵۲)5 مصطلح میشود، با روشی سازمانیافته، مطرح میشود. این رشته افکار نقش اصلی را در شکلگیری روانکاوی از ۱۹۱۷ به بعد ایفا کرد. دوم اینکه، من متوجه شدهام پرداخت دقیق به نوشتههای فروید مانند «سوگ و ملانکولیا»، نهتنها یک فرصت فوقالعاده برای شنیدن افکار فروید در اختیار میگذارد بلکه علاوه بر این نوشتن، فرصتی است برای ورود به آنچه در این شکل جدید تفکر (و ذهنگرایی همراه با آن) متمایز و خاص محسوب میشود و فروید در این مقاله در جریان خلق آن بود.
فروید «سوگ و ملانکولیا» را در کمتر از سه ماه در اوایل ۱۹۱۵ در طول دورهای که برای او مملو از تحولات فکری و هیجانی وسیعی بود، نگاشت. اروپا در گیرودار جنگ جهانی اول بود. باوجود مخالفتهای وی، دو پسرش برای خدمت در ارتش داوطلب شدند و در خطوط اول جبهه جنگیدند. در همان زمان فروید برانگیختگی فکری شدیدی را تجربه میکرد. در سالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۱۵، مجموعهای بالغبر ۱۲ مقاله نوشت که اولین بازبینی عمدۀ نظریۀ روانکاوی را از ]زمان[چاپ تعبیر رؤیا (۱۹۰۰) ارائه میکرد. فروید قصد داشت این مقالهها را بهعنوان یک کتاب به نام پیش درآمدی بر مابعد روانشناسی6، چاپ کند. او امیدوار بود این مجموعه پایه و اساس نظری محکمی برای روانکاوی به وجود آورد (فروید، به نقل از استراچی، ۱۹۵۷).
در تابستان ۱۹۱۵، فروید به فرنتزی7 نوشت، دوازده مقاله به عبارتی، آماده است (گِی8 ۱۹۸۸، صفحه ۳۶۷). همانگونه که اصطلاح، به عبارتی، بیان میکند فروید در مورد آنچه نوشته بود تردید داشت. فقط پنجتا از جستارها – که تمام آنها مقالههای ساختارشکنی بودند- پسازآن چاپ شدند: «رانهها و فراز و نشیبهای آنها9، پس رانش10 و ضمیر ناآگاه11» بهعنوان مقاله در مجلههای علمی در سال ۱۹۱۵ چاپ شدند. «ضمیمهای مابعد روانشناسی به نظریۀ رؤیا» و «سوگ و ملانکولیا»، باوجودی که در سال ۱۹۱۵ کامل شدند تا سال ۱۹۱۷ چاپ نشدند. فروید هفت مقاله دیگر را از بین برد، مقالههایی که در موردشان به فرنتزی گفت «سزاوار جلوگیری از چاپ و سکوت بودند» (گی، ۱۹۸۸، صفحه ۳۷۳). هیچکدام از این مقالهها حتی به نزدیکترین حلقۀ دوستانش نشان داده نشدند. دلایل فروید برای سکوت پیرامون این نوشتهها در تاریخ روانکاوی یک راز باقی ماند.
در بحثی که در ادامه میآید، من پنج بخش از متن «سوگ و ملانکولیا» را برگزیدهام که هرکدام نقش محوری در درک تحلیلی نحوۀ عمل ناآگاهانۀ سوگ و ملانکولیا ایفا میکنند؛ همزمان، فروید از این در ظاهر اکتشاف دو حالت روانشناختی، بهمنزلۀ وسیلهای برای معرفی – همانقدر ضمنی که با صراحت – مبانی نظریۀ خویش در ارتباط با روابط اُبژۀ درونی ناآگاه سود جست.
I
صدای یگانۀ فروید در جملهای که مطلع «سوگ و ملانکولیا» است منعکس میشود:
رؤیاها در زندگی عادی افراد مبتلا به اختلالهای روانی نارسیسیستیک12 بهمثابه الگوی نخستین بهکاررفتهاند؛ اینک ما تلاش خواهیم کرد از طریق مقایسۀ آن با عاطفۀ بهنجار سوگ، نوری بر طبیعت ملانکولیا بیفکنیم (همان منبع).
صدایی که از نوشتۀ فروید میشنویم در تمام بیستوسه جلد نسخۀ استاندارد13 به طرز قابلتوجهی ثابت است. این صدایی است که هیچ روانکاو دیگر از آن استفاده نکرده است، زیرا هیچ تحلیلگر دیگر اجازه چنین عملی را نداشته است. صدایی که فروید آفرید صدای بنیانگذار یک رشتۀ جدید است. هماکنون در این جملۀ مطلع، چیزی کاملاً برجسته را میتوان شنید که ما در هنگام مطالعۀ فروید همواره آن را مسلم فرض میکنیم: بیست سال پس از نوشتن این جمله، فروید نهتنها یک نظام مفهومی انقلابی خلق کرده بود، بلکه خود زبان را نیز تغییر داده بود. برای من شگفتانگیز این است که تقریباً هر کلمه در جملۀ آغازین در دست فروید، معانی جدید و مجموعهای از روابط جدید پیدا کرده است؛ نه تنها با هر کلمۀ دیگر در جمله، بلکه با کلمات بیشمار دیگر در زبان در کل. برای مثال، کلمه «رؤیا» که جمله با آن آغاز میشود کلمهای است حاوی لایههایی سرشار از معنی و رمز و راز که پیش از انتشار تعبیر رؤیا14 (۱۹۰۰) وجود نداشت. اگر بر این کلمه تمرکز کنیم تلویحات جدیدی که توسط فروید خلق شدند عبارتاند از: ۱) ادراکی از دنیای درونی ناآگاه پسرانده که باقدرت، ولی بهطور تلویحی، بر تجربۀ ناآگاهانه اعمال قدرت میکند و برعکس؛ ۲) نگرشی مبنی بر اینکه میل جنسی از هنگام تولد حاضر است و ریشه در غرایز جسمانی دارد که خودشان را در آرزوهای نامشروع ناآگاه جهانی، تخیلهای پدرکشی و ترس از انتقام در قالب قطع عضو تناسلی آشکار میسازند؛ ۳) بازشناسی نقش رویاورزی بهعنوان گفتگوی لازم بین جنبههای ناآگاه و پیشآگاه خودمان؛ ۴) مفهومسازی مجدد ریشهای نمادشناسی15 انسان – درعینحال [نمادشناسی] جهانی و منحصربهفرد در ارتباط با تاریخچۀ زندگی هر فرد. البته این فهرست فقط نمونههایی از معانی است که کلمۀ «رؤیا» – که به گونهای بدیع توسط فروید ابداعشد – اشاره میکند.
به همین ترتیب، کلمههای «زندگی بهنجار16»، «اختلالهای روانی17» و «نارسیسیزم18»، در ارتباط با یکدیگر و کلمۀ «رؤیا» بهگونهای به کار رفتند که بیست سال قبل امکان آن نبود. بخش دوم جمله بیانگر این نکته است که دو واژۀ دیگر که بر جنبههایی از تجربۀ انسان دلالت دارند در این مقاله بار دگر خلق خواهند شد: «سوگ و ملانکولیا».
هنگامیکه فروید ویژگیهای روانشناختی سوگ را با ویژگیهای ملانکولیا مقایسه میکند منطق بحث محوری «سوگ و ملانکولیا» به تدریج آشکار میشود: هر دو پاسخ به فقدان هستند و شامل «فاصلهای قابلتوجه از نگرش بهنجار به زندگی» (همان منبع). در ملانکولیا:
آزردگی بسیار دردناک، توقف توجه به دنیای خارج، فقدان ظرفیت برای عشقورزی، بازداری تمام فعالیتها و کاهش احساس حرمت نفس وجود دارند؛ تا آن حد که در خود سرزنش گری و نفرت ورزیدن به خود آشکار میشوند و همراه با انتظار هذیان گونۀ تنبیه شدن به اوج میرسند (همان منبع).
فروید اشاره میکند که صفات یکسانی مشخصۀ سوگ نیز هستند، با یک استثناء: اخلال در حرمت نفس19؛ فقط در بازنگری است که خواننده درک خواهد کرد. سنگینی کامل این فرضیه که فروید در این مقاله آن را میپروراند متکی بر این مشاهدۀ ساده است که تقریباً بهطور اتفاقی رخ داد: اخلال در حرمت نفس در سوگ وجود ندارد؛ ولی به جزء این، ویژگیهای دیگر یکسان هستند (همان منبع). همانند هر رمان کارآگاهی خوب، تمام سرنخهای لازم برای حل جنایت درواقع دقیقاً از ابتدا در پیش چشم قرار دارند.
با زمینۀ بحث در بارۀ شباهتها و تفاوتها بین «سوگ و ملانکولیا» – فقط یک تفاوت مبین نشانۀ بیماری وجود دارد – به نظر میرسد مقاله بهطور ناگهانی با کندوکاو ضمیر ناآگاه11 درگیر میشود. در ملانکولیا ممکن است بیمار و درمانگر حتی آگاه نباشند بیمار چه چیزی ازدستداده است – اندیشهای درخور توجه بر اساس عقل سلیم مربوط به سال ۱۹۱۵. حتی هنگامیکه فرد مبتلا به ملانکولیا آگاه است که از نبود شخصی رنج میبرد «او میداند چه کسی را ازدستداده ولی نمیداند چه چیزی را در او ازدستداده است» (همان منبع). در زبان فروید ابهام وجود دارد: آیا بیمار مبتلا به ملانکولیا از نوع اهمیتی که ارتباط با اُبژه برای او به همراه دارد آگاه نیست: چه چیزی [بیمار مبتلابه ملانکولیا] درنتیجۀ [از دست دادن] او ازدستداده؟ ابهام مورد ذکر – چه فروید قصد خلق آن را داشته چه نه – بهطور نامحسوس مفهوم بااهمیتی از همزمانی و وابستگی متقابل دو وجه ناآگاه فقدان اُبژه در ملانکولیا را مطرح میکند. یک وجه شامل طبیعت ارتباط بیمار مبتلابه ملانکولیا با اُبژه و دیگری شامل تغییر «خود»20 در پاسخ به فقدان اُبژه است.
این [فقدان آگاهی از سوی بیمار مبتلابه ملانکولیا در مورد اینکه چه چیزی ازدستداده است] حاکی از آن است که ملانکولیا از جهتی وابسته است به فقدان اُبژهای که از آگاهی خارجشده، برخلاف سوگ که هیچ کاری با فقدانی که ناآگاه است ندارد.
در تلاش برای درک طبیعت ناآگاه فقدان اُبژه در ملانکولیا، فروید به یگانه تفاوت بیمارگون آشکار بین سوگ و ملانکولیا رجعت میکند: عزتنفس کاهشیافتۀ بیمار ملانکولیا.
در سوگ این دنیا است که بد و تهی شده است؛ در ملانکولیا «من»21 است که دچار این حالت شده است. بیمار «من» خودش را بهمنزلۀ چیزی بیارزش، ناتوان از دستیابی به هرگونه موفقیت و از لحاظ اخلاقی نفرتانگیز ترسیم میکند. او خودش را سرزنش و به خودش توهین میکند و انتظار دارد ترک شده و تنبیه شود. او خود را در پیش هرکسی تحقیر میکند و برای قوموخویشانش تأسف میخورد که باکسی به این اندازه بیارزش در ارتباط هستند. با هیچکس موافق نیست که تغییری در او رخداده است، ولی خودسرزنشگری خویش را تا گذشته میگستراند؛ او اظهار میکند که حالش همیشه به همین منوال بوده است (همان منبع).
مدل ذهن22 فروید بیشتر در استفاده از زبان گفتاری است که در اینجا دوباره کار میشود تا اظهارات نظری صریح. یک جریان ثابت از جفتهای سوژه – اُبژه23، من – مرا24 در این عبارت وجود دارد: بیمار بهمثابه اُبژه خودش را سرزنش، تحقیر و مورد هتاکی قرار میدهد (و سرزنشها را در طول زمان به پس و پیش گسترش میدهد). آنچه در این متن وارد حکایت میشود – و فقط حکایت میشود – این است که جفت شدنهای سوژه-اُبژه فراتر از آگاهی، بهسوی ناآگاهِ زمانزدوده گسترش پیدا میکند و چیزی را پایهگذاری میکند که در ملانکولیا بهطور ناآگاهانه در حال اتفاق افتادن است ولی در سوگ این گونه نیست. ضمیر ناآگاه در این معنا مکانی استعارهای است که در آن جفتهای «من – مرا» محتوای روانشناختی ناآگاه هستند؛ جفتها فعالانه در یورش زمانزدودۀ مستمر سوژه (من) به اُبژه (مرا) شرکت دارند و «من» (اینجا مفهومی در حال گذار) را تا حدی تحلیل میبرند؛ به این معنا که [من] در این فرایند «حقیر و تهی25» شود.
شخص مبتلابه ملانکولیا بیمار است به این معنی که او در رابطۀ متباینی با کمبودهای خودش قرار میگیرد تا شخصی که عزادار است. بیمار ملانکولیا، آنچه دیگران از فردی که خود را بهمنزله کوتهفکر، خودخواه [و] فریبکار تجربه میکند انتظار دارند را نشان نمیدهد و بهجای آن «خوش برخوردی مصرانهای که رضایت را در خودافشاگری مییابد» به نمایش میگذارد (همان منبع). هر زمان فروید به مشاهدهاش در رابطه با حرمت نفس تقلیل یافتۀ افراد مبتلابه ملانکولیا اشاره میکند، از آن برای روشن کردن جنبۀ متفاوتی از «عمل درونی26» ناآگاهانه ملانکولیا سود میجوید. این مرتبۀ مشاهده، همراه با مجموعۀ منتج شدۀ معانیاش، به شالودۀ بااهمیتی از مفهوم «من» تبدیل میشود که تا اینجا غیرمستقیم به آن اشارهشده است:
…اختلال بیمار ملانکولیا [نگاهی به] شکلگیری «من» انسان در اختیار قرار میدهد. ما میبینیم چگونه در [بیمار ملانکولیا] یک قسمت از «من» در مقابل قسمت دیگر بهمنزلۀ اُبژهاش، قرار میگیرد… آنچه ما اینجا با آن آشنا میشویم عاملی است که عموماً «وجدان27» نامیده میشود… و ما با شواهدی مواجه میشویم تا نشان دهیم که «من» میتواند به دلیل خاص خودش بیمار شود (همان منبع).
در اینجا، فروید در حال درک دوبارۀ «من» به چندین روش بااهمیت است. این بازنگریها چنانچه باهم در نظر گرفته شوند اولین اصل از مجموعۀ اصول زیربنایی نظریۀ ضمیر ناآگاه روانکاویِ در حال ظهور فروید در مورد روابط اُبژۀ درونی ناآگاه را شکل میدهند: نخست، «من»، اینک یک ساختار روانی با ترکیبهای (بخشهای) آگاه و ناآگاه، میتواند دچار انشقاق28 شود؛ دوم، وجه جدا شدۀ ناآگاه «من» این قابلیت را دارد تا افکار و احساسات را بهطور مستقل تولید کند – در ارتباط با عامل حیاتی29، این افکار و احساسات از نوع خویشتننگری متعصبانه و قضاوتگر هستند؛ سوم، ممکن است بخش جدا شدۀ «من» به رابطهای ناآگاهانه با بخش دیگر «من» وارد شود؛ و چهارم وجه جدا شدۀ «من» ممکن است سالم یا بیمارگون باشد.
II
هنگامیکه فروید بار دیگر تفاوت منحصربهفرد نشانهشناسانۀ بین سوگ و ملانکولیا را شرح میدهد – دگربار با روشی جدید – مقاله ساختار فوقالعاده متفاوتی پیدا میکند:
اگر کسی به [اظهارات] خودمتهمکنندۀ متعدد و متنوع یک بیمار مبتلابه ملانکولیا با شکیبایی گوش فرا دهد نمیتواند در انتها دچار این تصور نشود که بهندرت شدیدترین آنها مربوط به خود بیمار است، بلکه با تغییرهای ناچیز آنها با فرد دیگری انطباق پیدا میکنند، کسی که بیمار دوست دارد یا دوست داشته یا باید دوست داشته باشد… بدینترتیب راهحلی برای انگارۀ بالینی مییابیم: ما متوجه میشویم که خودسرزنشگریها، سرزنش علیۀ اُبژهای محبوب30 است که از آن اُبژه به «من» خود بیمار منتقلشده است (همان منبع).
بنابراین فروید که گویی در حین نوشتن، در حال گسترش دقت مشاهدهی بهسازیشدهاش است، چیزی را میبیند که قبلاً به آن توجه نکرده بود. اینکه تهمتهایی که بیمار مبتلابه ملانکولیا به خودش میزند بازنمایی حملههای ناآگاهانۀ جابهجاشده به اُبژۀ محبوبش است. این مشاهدات به عنوان کانونی عمل میکند که از آنجا فروید مجموعۀ دومی از عناصر نظریۀ روابط اُبژۀ خود را مطرح میکند.
با در نظر گرفتن سرزنشهای ناآگاهانۀ بیمار مبتلابه ملانکولیا در ارتباط با اُبژۀ محبوب، فروید موضوعی را انتخاب میکند که پیشازاین در همین بحث آن را مطرح کرده بود. ملانکولیا اغلب تلاشی روانشناختی را در برمیگیرد که احساسات دوسوگرایانه نسبت به اُبژۀ محبوب را دربردارد، مثلاً «در مورد دختری که پس از نامزدی رهاشده بود» (همان منبع ۲۴۵). فروید، با مشاهدۀ این موضوع که بیماران مبتلابه ملانکولیا بهرغم اصرار بر بیارزش بودن خودشان کمترین فروتنیای نشان نمیدهند و «همیشه اینگونه به نظر میرسد که خودشان را تحقیرشده احساس میکنند و اینکه با آنان با بیعدالتی بسیار زیادی رفتار شده است»، بهدقت به نقش دوسوگرایی در ملانکولیا میپردازد (همان منبع). حس شدید استحقاق و بیعدالتی در آنان «فقط به این دلیل است که هنوز واکنشهای بروز پیدا کرده در رفتار آنان از سازمان ذهنیای که مملو از انزجار و نفرت است نشأت میگیرد، و از طریق فرآیندی خاص، به حالت درهم کوفتۀ بیمار ملانکولیا افزوده میشود».
به نظر من فروید اظهار میکند که بیمار مبتلابه ملانکولیا از اُبژه، به جهت ناامید کردن وی و روا داشتن «بیعدالتی بزرگ» در حقش، انزجار (برعکس خشم در انواع دیگر) دارد. این اعتراض- شورش31 هیجانی در ملانکولیا بهعنوان پیآمد «فرآیندی خاص»32 در هم کوبیده میشود. توصیف و تشریح این «فرآیند خاص» بر اساس اصطلاحات نظری است که قسمت اعظم باقیماندۀ [مقاله] «سوگ و ملانکولیا» را دربر میگیرد.
خواننده میتواند هیجان آشکار و واضح را در صدای فروید در جملۀ متعاقب بشنود: «در بازسازی این فرآیند [تغییرپذیر] هیچ مشکلی وجود ندارد». اندیشهها دارند در جای خودشان قرار میگیرند. وضوح خاصی از مشاهدههای در ظاهر متضاد درهمپیچیده در حال ظهور هستند؛ برای مثال، ترکیب خود سرزنشگری شدید و خشم مبتنی بر خودبینی پرهیاهوی بیمار مبتلابه ملانکولیا. در توضیح فرآیند روانشناختی که میانجی حرکت بیمار مبتلابه ملانکولیا از شورش (علیۀ بیعدالتی که تحمل کرده است) به حالت ازپادرآمده، فروید، بافراست شگفتآوری، مفهوم کاملاً بدیعی در بارۀ ضمیر ناآگاه ارائه میدهد:
اُبژه گزینی33 ، پیوستگی لیبیدو به شخص خاصی، [برای بیمار مبتلابه ملانکولیا] زمانی وجود داشته است؛ پسازآن بهواسطۀ تحقیر یا ناامید شدن واقعی از شخص موردعلاقه، رابطه با اُبژه ازهمپاشیده است. نتیجۀ آن نوعی از انقطاع بهنجار لیبیدو [نیروی هیجانی دوستداشتنی] از این اُبژه و جابهجایی آن روی اُبژۀ جدید نیست… [در عوض] ثابت میشود تصرف اُبژه34 [سرمایهگذاری هیجانی روی اُبژه] نیروی اندکی برای مقاومت [قابلیت حفظ ارتباط با اُبژه] دارد و به پایان میرسد، ولی لیبیدوی آزاد به اُبژهی دیگری جابهجا نمیشود؛ لیبیدو به درون «من» عقبنشینی میکند. در این هنگام… سرمایهگذاری هیجانی محبتآمیز که از اُبژه جداشده در خدمت پایهریزی همسان سازی [بخشی از] «من» با اُبژۀ رهاشده قرار میگیرد؛ بنابراین سایۀ اُبژه بر [بخشی از] «من» مستولی میشود و بخش دوم از این به بعد ممکن است توسط عامل بخصوص [بخش دیگر «من»] مورد قضاوت قرار بگیرد، مثل اینکه یک اُبژه است، همان اُبژۀ رهاشده. از این طریق فقدان اُبژه به فقدان «من» تغییر شکل میدهد و تعارض بین «من» و شخص محبوب [تبدیل میشود] به شکاف بین فعالیت حیاتی [بخشی از] «من» [بعداً فرامن نامیده شد] با [بخش دیگر از] «من» که از طریق همسانسازی تغییریافته است (همان منبع).
این جملهها نمونهای به غایت موجز از روش نظری و بالینی فکر کردن – نوشتن را ارائه میکند که فروید در این مقاله و بر اساس روابط بین جنبههای ناآگاه، جفت شده و جدا شدۀ «من» (در بارۀ روابط اُبژۀ درونی ناآگاه) بدان مشغول شده بود. فروید، برای نخستین بار، الگوی ذهنی بازبینیشدهای که بهتازگی آن را ادراک کرده بود را با یک روایت منسجم که با اصطلاحات نظریهای مرتبۀ بالاتری توضیح داده شده بود، گردآوری میکند.
مطالب زیادی در این مقاله مطرح میشود، درنتیجه یافتن محلی برای شروع بحث سخت میباشد. برای من نحوۀ استفاده زبان از سوی فروید، روزنهای برای ورود به این لحظۀ حساس در رشد و تحول تفکر روانکاوانه را فراهم میکند. در زبانی که فروید استفاده میکند جابهجایی مهمی وجود دارد که به انتقال تجدیدنظر مهم جنبهای از مفهوم ملانکولیا که وی ارائه کرد، کمک میکند: کلمههای «فقدان اُبژه»35، «اُبژۀ مفقود»36 و حتی «مفقود مانند اُبژۀ عشق»37 بدون شرحی از سوی فروید، جای کلمههای «اُبژۀ رهاشده»38، «اُبژۀ ترک شده»39 را میگیرند.
«رها ساختن»40 اُبژه در بیمار مبتلابه ملانکولیا (در برابر فقدان اُبژه در فرد سوگوار) رویداد روانشناختی متضادی را شامل میشود: اُبژۀ رهاشده، برای بیمار مبتلابه ملانکولیا، بهصورت [چیزی که با آن] همسانسازی41 شده حفظ میشود: بدین ترتیب [در همسانسازی با اُبژه] سایۀ اُبژه بر «من» گسترده میشود…، (همان منبع). در ملانکولیا، «من» نه فقط بهواسطۀ درخشش42 اُبژه، بلکه (تاریکتر) به واسطۀ سایۀ43 اُبژه، تغییر میکند. استعارۀ سایه نشان میدهد که تجربۀ بیمار مبتلابه ملانکولیا از همسانسازی با اُبژۀ رهاشده، دارای کیفیتی کممایه و دوبعدی است برعکسِ درونمایۀ احساسی و مستحکم. تجربۀ دردناک فقدان از طریق همسانسازی با اُبژه، در بیمار مبتلابه ملانکولیا، نادیده گرفته میشود و بهاینترتیب جدا بودن اُبژه انکار میشود: اُبژه من هستم و من آن اُبژه هستم. فقدانی وجود ندارد؛ اُبژهای خارجی (اُبژۀ رهاشده) بهطور کامل با اُبژۀ درونی («من» همسان شده با اُبژه) جایگزین میشود.
بنابراین، در پاسخ به درد فقدان، «من» دو بار انشعاب پیدا میکند تا رابطه با اُبژۀ درونی را شکل دهد که در آن بخش جدا شدۀ «من» (عامل حیاتی) خشمگینانه (با انزجار) به بخش دیگر «من» («من» همسان شده با اُبژه) که جدا شده حمله میکند. گرچه فروید با این اصطلاحات صحبت نمیکند ولی میتوان گفت رابطه با اُبژۀ درونی با هدف گریز از احساسات دردناک فقدان اُبژه خلقشده است. این اجتناب از طریق معامله با شیطان44 ، ناآگاهانه به دست میآید: در ازای هجوم درد فقدان اُبژه، بیمار مبتلابه ملانکولیا محکوم است تا احساس ملالی را تجربه کند که پیآمد قطع ارتباط فرد با بخشهای بزرگی از واقعیت بیرون است. در این معنا، بیمار مبتلابه ملانکولیا بخش قابلملاحظهای از زندگیاش را – زندگی عاطفی سهبعدی که در دنیای واقعی اُبژههای خارجی زندگی میکرده است – هدر میدهد. دنیای درونی بیمار مبتلابه ملانکولیا بهشدت با آرزوی در اسارت نگاهداشتن اُبژه بهصورت جانشین تصویری برای «من» همسانسازی شده با اُبژه45، شکل میگیرد. به تعبیری، درونسازی اُبژه آن را برای همیشه اسیر بیمار مبتلابه ملانکولیا کرده و همزمان بیمار مبتلابه ملانکولیا را به طور ابدی اسیر اُبژه.
رویای یکی از بیماران من بهمنزله نمودی فوقالعاده دردناک از کیفیت سرد دنیای اُبژۀ ناآگاه داخلی بیمار مبتلابه ملانکولیا به خاطرم آمد. بیمار، آقای ک، تحلیل را یک سال پس از مرگ همسرش پس از بیستودو سال زندگی، شروع کرد. در رؤیایی که آقای ک طی چندین سال تحلیل شدنش گزارش میکرد، او در یک گردهمایی شرکت کرده بود که قرار بود در آن از کسی تقدیر شود که هویتش برای وی نامشخص بود. در حین برنامه، مردی از میان حضار برپا ایستاد و با آب و تاب از شخصیت نیکو و دستآوردهای مهم بیمار سخن گفت. هنگامیکه آن مرد به سخنانش پایان داد، بیمار برپا ایستاد و بابت تحسین قابلتوجه آن مرد از وی تشکر کرد، ولی گفت که هدف جلسه تقدیر از فردی دیگر بود و مهمانی برای وی ترتیب دادهشده بود، بنابراین توجه جمع باید مبذول به وی گردد. بلافاصله بهمحض نشستن آقای ک، شخص دیگری ایستاد و دوباره بهتفصیل از بیمار تجلیل کرد. بار دیگر آقای ک بلند شد و پسازآنکه بهطور خلاصه اظهاراتش را از باب تجلیل تکرار کرد، دوباره توجه افراد حاضر در گردهمایی را به مهمان اصلی معطوف کرد: این صحنه دوباره و دوباره تکرار شد تا بیمار این تفکر ترسآور را پیدا کرد که این صحنه برای همیشه ادامه خواهد داشت. آقای ک از رؤیا بیدار شد، درحالیکه قلبش بهمانند حالت وحشتزدگی46 در حال تپیدن بود.
بیمار به من در جلسههای قبل از رؤیا گفته بود که بهتدریج از اینکه بتواند بار دیگر عاشق شود و «دوباره زندگی را از سر بگیرد» ناامید شده بود. او گفت تمام بعدازظهرها در ساعت شش و سی دقیقه در انتظار بازگشت همسرش به منزل پس از اتمام کار بوده است و این انتظار هیچگاه متوقف نشده بود. او افزود که پس از مرگ همسرش هر جمع خانوادگی برایش فقط مراسمی بوده که در آن همسرش غایب است. او از لحن حزنآلود همراه با احساس دلسوزی نسبت به خودش عذرخواهی کرد.
من به آقای ک گفتم که فکر میکنم این رؤیا احساس محبوس شدن وی در ناتوانیاش را نه تنها در ستایش دیگران، بلکه حتی در علاقمند شدن به تجربههای جدید با دیگران را به تصویر میکشد. در آن رؤیا، او در قالب مهمانانی که تجلیل بیپایانی نسبت به وی ابراز میکردند، هر علاقهای را که بر کسی غیر از خودش ابراز میشد، هر کس خارج از رابطۀ درونی سرد شده با همسرش، بهسوی خویش هدایت کرده بود. من سخنانم را با بیان این نکته ادامه دادم که آنچه قابلتوجه بود این بود که به آن مهمان عالیقدر حتی نامی اطلاق نشده بود، چه برسد به هویت و کیفیتهای انسانی که ممکن است باعث برانگیخته شدن کنجکاوی، سردرگمی، خشم، حسادت، رشک، دلسوزی، عشق، تحسین یا هر مجموعهای از احساسات که به شخص دیگری پاسخ میدهد، شود. من اضافه کردم که به نظر میرسد وحشتی که در پایان رؤیا احساس میکند، بازتاب آگاهی او از این است که وضعیت ثابت خود – زندانی شدن که در آن زندگی میکند به طور بالقوه بیپایان است. (بسیاری از این تفسیرها به بحثهایی ارجاع دادهشده بود که قبلاً آقای ک و من در ارتباط باحالت «گیر افتادۀ» وی در دنیایی که دیگر وجود نداشت داشتیم). آقای ک به من پاسخ داد هنگامیکه من در حال صحبت بودم او بخش دیگری از رؤیا را به خاطر آورد که شامل یک تصویر بیحرکت از خودش میشد که در آن زنجیرهای سنگینی به وی بستهشده بود، بهطوریکه نمیتوانست حتی یک ماهیچۀ بدنش را حرکت دهد. او گفت از انفعال زیاد تصویر احساس انزجار میکند.
رؤیاها و بحث متعاقب آن، قسمتی از نقطه عطف در تحلیل را بازنمایی کرد. واکنش های ناشی از ترس بیمار به جدایی از من بین جلسات، در طول تعطیلات آخر هفته و تعطیلات طولانیتر دیگر، کمتر شد. پسازاین جلسه، آقای ک متوجه شد که گاهی میتواند برای ساعتها بدون تجربۀ تحریک شدید در سینهاش که وی از هنگام مرگ همسرش پیوسته با آن زندگی کرده بود، قدم بزند.
هنگامیکه اندیشۀ همسانسازی ناآگاه بیمار مبتلابه ملانکولیا با اُبژۀ ازدسترفته-رهاشده، برای فروید «کلید تصویر بالینی» ملانکولیا قلمداد شد، او اعتقاد پیدا کرد که کلید مشکل نظری ملانکولیا باید یک تعارض مهم را بهطور رضایتآمیزی حل کند:
ازیکسو، تثبیت47 نیرومند [پیوند هیجانی شدید، درعینحال ایستا] با اُبژهای که موردعلاقه بوده است باید وجود داشته باشد؛ از سوی دیگر، مغایر با این، تصرف اُبژه باید نیروی اندکی برای مقاومت داشته باشد [یعنی نیروی کم برای حفظ پیوند با اُبژه در برابر مرگ واقعی یا ترسناک اُبژه یا فقدان اُبژه، بهمنزله پیآمد ناامیدی] (همان منبع).
برای فروید «کلید» نظریۀ روانکاوانۀ ملانکولیا که تعارض تثبیت قوی بر اُبژه و فقدان پیوند با اُبژه را که به طور همزمان وجود دارند حل میکند، در مفهوم نارسیسیستیک قرار دارد: به نظر میرسد این تعارض اشاره میکند که انتخاب اُبژه بر مبنایی نارسیسیستیک به انجام رسیده است، بهطوریکه تصرف اُبژه هنگامیکه موانع بر سر راهش قرار گیرد، میتواند به نارسیسیزم پسرانش10 داشته باشد (همان منبع).
نظریۀ نارسیسیزم فروید که تنها چند ماه پیشازاین در مقالۀ «دربارۀ نارسیسیزم: مقدمه»48 (a ۱۹۱۴) ارائهشده بود، بخش مهمی از بافتار نظریۀ روابط اُبژه در ملانکولیا را ارائه کرد، چیزی که فروید در ادامه و در«سوگ و ملانکولیا» در حال بسط آن بود. در مقالهاش در بارۀ نارسیسیزم، فروید مطرح می کند که کودکیِ بهنجار در حالت « نارسیسیزم اولیه» یا «ابتدایی» شروع میشود؛ حالتی که در آن تمام انرژی هیجانی بهصورت لیبیدوی «من» میباشد، شکلی از سرمایهگذاری هیجانی که «من» (فرد را) بهمثابه اُبژۀ انحصاری خودش اختیار میکند. گام اولیۀ کودک بهسوی دنیای خارج از خویش به شکل همسانسازی نارسیسیستیک است، نوعی از پیوند اُبژه که با اُبژۀ خارجی بهمنزله گسترش49 خودش برخورد میکند.
از موضع روانشناختیِ همسانسازی نارسیسیستیک، کودک تندرست، دیر یا زود، پایایی روانشناختی کافی جهت ورود به ارتباط نارسیسیستیک شکل با اُبژه را گسترش خواهد داد؛ ارتباطی که در آن پیوند با اُبژه به میزان قابلتوجهی جابهجایی لیبیدوی «من» از «من» به اُبژه را شامل میشود (فروید، b۱۹۱۴).
بنابراین ما این ایده را شکل میدهیم که یک تصرف لیبیدویی اولیه از «من» وجود دارد، که از آن مقداری از [سرمایهگذاری عاطفی در «من»] بعداً به اُبژه درز میکند، اما [سرمایهگذاری عاطفی در «من»]… اساساً ادامه مییابد و وابسته میشود به تصرف اُبژۀ [نارسیسیستیک]، همان طور که بدن آمیب به پای کاذبی که ایجاد میکند وابسته است.
بهعبارتیدیگر، پیوند اُبژۀ نارسیسیستیک، پیوندی است که در آن اُبژه با نیروی هیجانیای اشغالشده است که در اصل به سمت خودش هدایت شده است (و در این معنا، اُبژه نماینده خود است). حرکت از همسانسازی نارسیسیستیک به پیوند با اُبژۀ نارسیسیستیک مسئله دگرگونی در میزان بازشناسی و سرمایهگذاری هیجانی50 در دیگری بودن اُبژه است (فروید، b۱۹۱۴، ص 75).
کودک تندرست قادر است به تمایز فزاینده و مکملیت بین لیبیدوی «من» و لیبیدوی اُبژه دست یابد. در این فرآیند تمایز، کودک در حال درگیر شدن در شکلی از عشق اُبژهای است که فقط جابهجایی عشق از یک شخص به اُبژه نیست، بلکه شکل بالغانهتری از عشق اُبژهای بهتدریج بسط پیدا میکند که در آن کودک به پیوند با اُبژههایی که بهمنزله اُبژههایی خارجی برایش هستند دست مییابد، خارج از قلمرو همهتوانی کودک.
برای فروید کلید مشکل – تناقض- مربوط به نظریه در اینجا قرار دارد که بهواسطۀ ملانکولیا به وجود آمده است: ملانکولیا بیماری مربوط به ناسیسیزم است. «پیششرط» لازم برای ملانکولیا آشفتگی در رشد ناسیسیزم اولیه است، بیمار مبتلابه ملانکولیا در نوزادی و کودکی قادر نبوده است از عشق اُبژۀ نارسیسیستیک به عشق اُبژۀ بالغانه، شامل یک نفر که بهمنزله شخصی مجزا از خویش تجربه میشود بهطور موفقیتآمیز عبور کند. در مواجهه با فقدان اُبژه یا ناامیدی، بیمار مبتلابه ناسیسیزم ناتوان از سوگواری است، یعنی ناتوان در مواجهه با اثر کامل واقعیت فقدان اُبژه و درگذر زمان، ناتوان برای وارد شدن به عشق اُبژهای با دیگری. بیمار مبتلابه ملانکولیا این توانایی را ندارد که ارتباط خود را با اُبژهای که ازدستداده را قطع کند و بهجای آن از درد فقدان از طریق پسرانش، از پیوند با اُبژۀ نارسیسیستیک به همسانسازی نارسیسیستیک میگریزد: نتیجه آن این است که بهرغم تعارض [ناامیدی منجر به خشم] با شخص محبوب، لزوم ندارد رابطۀ مبتنی بر عشقی رها شود (همان منبع). همانگونه که فروید این را تقریباً در پایان مقاله در جملهای موجز بیان میکند، «بنابراین از طریق گریختن به درون «من» [توسط همسانسازی نارسیسیستیک قدرتمند] عشق از نابود شدن میگریزد».
ازنظر من خوانشی اشتباه از «سوگ و ملانکولیا» بهعنوان نگاه فروید به ملانکولیا تثبیتشده است (برای مثال گِی، ۱۹۸۸، صفحات ۳-۲۷۲ را ببینید). آن تصور اشتباهی که من به آن ارجاع می دهم این است که ملانکولیا، به گفته فروید، همسانسازی با جنبه موردتنفر اُبژهای که بهصورت دوسوگرایانه مورد عشق بوده و ازدسترفته است را شامل میشود. خوانشی اینگونه که تا اینجا درست است، باعث از دست دادن نکته اساسی فرضیه فروید میشود. آنچه بیمار مبتلابه ملانکولیا را از فرد سوگوار متمایز میکند، این حقیقت است که بیمار مبتلابه ملانکولیا در سراسر زندگیاش فقط قادر است در قالبهای نارسیسیستیک ارتباطی با اُبژه درگیر شود. طبیعت نارسیسیستیک شخصیت بیمار مبتلابه ملانکولیا شخص را در حفظ ارتباطی محکم با واقعیت دردناک فقدان برگشتناپذیر اُبژهای که برای سوگ لازم است ناتوان میگرداند: ملانکولیا بازگشت فوری و انعکاسی به همسانسازی نارسیسیستیک را، بهمنزله روشی برای تجربه نکردن بازشناسی دردناک ناتوانی فرد برای بیاثر کردن حقیقت فقدان اُبژه، شامل میشود. نظریۀ روابط اُبژه که در جریان نوشتن این مقاله توسط فروید در حال شکلگیری بود، اینک شامل محور رشدی/تحولی اولیه است. دنیای روابط اُبژه در پاسخ به درد روانشناختی، بهمنزله پسرانش دفاعی51 به اشکال اولیه پیوند اُبژه دیدهشده است – در مورد بیمار مبتلابه ملانکولیا، درد، درد فقدان است. فرد آنچه را که ممکن است تبدیل به پیوند سهبعدی با اُبژۀ فانی و گاهی اُبژۀ خارجی ناامیدکننده شود به رابطه دوبعدی (سایه مانند) با اُبژه درونی که در حوزۀ روانشناختی، ورای زمان وجود دارد جابهجا میکند (و درنتیجه از واقعیت مرگ محافظت میکند). با انجام این کار، بیمار مبتلابه ملانکولیا از درد فقدان، و در نتیجه، سایر اشکال درد روانی طفره میرود، اما این کار را با هزینۀ هنگفتی انجام میدهد – از دست دادن بخش زیادی از نشاط (هیجانی) خود.
III
با فرض جایگزین کردن رابطۀ اُبژۀ داخلی ناآگاه با اُبژههای خارجی و پیوند دادن این به مفهوم پسرانش دفاعی به همسانسازی نارسیسیستیک، فروید متوجه سومین ویژگی متمایزکنندۀ ملانکولیا میشود، همانطور که خواهیم دید پایهای برای ویژگی مهم دیگری از نظریۀ روانکاوانهاش دربارۀ روابط اُبژۀ درونی ناآگاه:
در ملانکولیا، مناسبتهایی که باعث بیماری میشوند، غالباً بیش از مورد آشکار فقدان به دلیل مرگ را در برمیگیرند و شامل تمام موقعیتهای تحقیر، طرد و ناامیدی میشوند که قادر هستند احساسهای متضاد عشق و نفرت را وارد رابطه کنند یا دوسوگراییای را که در همان زمان در رابطه وجود دارد تقویت کنند… بدین ترتیب تصور شهوانی بیمار مبتلابه ملانکولیا [سرمایهگذاری هیجانی شهوانی بر اُبژه]… فراز و نشیبتهای مضاعفی را تحمل میکند؛ قسمتی از آن به همسانسازی [نارسیسیستیک] پسرانده میشود، ولی قسمت دیگر، تحت تأثیر تعارض به دلیل دوسوگرایی، به مرحلۀ سادگرایی بازگردانده میشود… (b1917، 252-251)
سادگرایی52 شکلی از پیوند اُبژه است که در آن نفرت (خشم بیمار مبتلابه ملانکولیا به اُبژه) به طرز تفکیکناپذیری با عشق شهوانی درهمتنیده میشود و امکان دارد در این حالت بههمتنیده، نیروی الزامآور قویتری (بهصورت خفقانآور، منقادکننده، ظالمانه) نسبت به عشق صرف باشد. سادگرایی در ملانکولیا (که در پاسخ به فقدان یا ناامیدی از اُبژۀ موردعلاقه پدید آمده است) موجب شکل خاصی از عذاب برای سوژه و اُبژه میشود – ترکیب خاص عشق و نفرت که به تدریج با آن روبرو میشوند. در این معنا، جنبۀ سادگرایانۀ رابطۀ عامل انتقادی با «من» جدا شدۀ همسان شده با اُبژه53 را میتوان بهمنزلۀ هجومهای پیاپی، بیرحمانه و دیوانهوار یک جنبۀ جدا شدۀ «من» به جنبۀ دیگر آن محسوب کرد؛ آنچه پسازاین فیربیرن (۱۹۴۴) بهمنزلۀ پیوند عشق- نفرت بین «من» لیبیدویی و اُبژۀ تهییج کننده تلقی میکند.
این مفهوم نیروی عظیم پیونددهندۀ عشق و نفرت تلفیق شده، بخش جداییناپذیر از درک روانکاوانه از دوام حیرتآور روابط اُبژۀ درونی بیمارگون است. چنین وفاداری به اُبژۀ درونی بد (منفور یا متنفر)، اغلب هم منبعی برای پایندگی ساختار بیمارگون سازمان شخصیت بیمار است و هم منبعی برای حل نشدنیترین بنبستهای انتقال – انتقال متقابل که ما در کار تحلیلی با آنها مواجه میشویم. علاوه بر این، پیوندهای عشق توأم با نفرت اَشکال چنین روابط بیمارگون را توضیح میدهند، مانند پیوندهای سنگدلانۀ کودکی که مورد تعرض قرارگرفته و همسری که به وی خیانت شده با سؤاستفادهکنندهایشان (و پیوند سؤاستفاده کننده باکسی که مورد سؤاستفاده قرارگرفته). سؤاستفاده بهطور ناآگاهانه توسط سؤاستفاده کننده و کسی که مورد سوءاستفاده واقعشده بهمنزلۀ نفرت محبتآمیز و عشق نفرتانگیز تجربه میشود – که هر دو به نداشتنِ هیچ رابطهای با اُبژه، ترجیح داده میشوند (فیربیرن، ۱۹۴۴).
IV
با به کار گرفتن یکی از استعارههای پیچیدۀ54 محبوبش – تحلیلگر بهمنزله کارآگاه – هنگامیکه فروید در نوشتارش در مورد «قابلتوجهترین ویژگی ملانکولیا… تمایلش به تغییر حالتش به مانیا را محسوب میکند، حالتی که برخلاف آنچه در نشانههایش وجود دارد میباشد» (همان منبع) صحبت میکند، حسی از ماجراجویی، خطرپذیری و حتی تعلیق خلق میکند. [نحوۀ] استفادۀ فروید از زبان در هنگام بحث در مورد مانیا – که از اندیشههایی که ارائه میدهد لاینفک است – برای خواننده حس تفاوتهای بنیادین بین سوگ و ملانکولیا و بین روابط اُبژۀ سالم (درونی و بیرونی) و بیمار گون خلق میکند.
من نمیتوانم قول بدهم که این تلاش [تشریح مانیا] کاملاً رضایتبخش از آب درخواهد آمد. این کار نمیتواند به آسانی ما را خیلی فراتر از جهت اولیهمان هدایت کند. ما دو چیز بهمنزلۀ فرضیه داریم که طبق آن اقدام کنیم: اولین، برداشت روانکاوانه و دومین، چیزی که ممکن است مسئلۀ تجربۀ اقتصادی عمومی55 بنامیم. برداشت روانکاوانه این است که… هر دو اختلال [مانیا و ملانکولیا] با «عقدۀ» [ناآگاه] یکسانی دستبهگریبان هستند، ولی موضوع این است که احتمالاً در ملانکولیا «من» در برابر عقده ازپادرآمده است [در شکل احساس دردناک مقهور شدگی] درحالیکه در مانیا بر آن [درد فقدان] مسلط شده است یا آن را به کناری رانده است (همان منبع).
دومین چیزی که «ما باید… بر اساس آن اقدام کنیم»، «تجربۀ اقتصادی عمومی» است. در تلاش برای تشریح احساس شور و حرارت و موفقیت در مانیا، فروید فرض را بر این بنا نهاد که جنبۀ اقتصادی مانیا – پراکندگی کمّی و نقش نیروهای روانشناختی – ممکن است شبیه موقعیتهای زیر دیدهشود:
بیمار ناخوش فقیری، به سبب به دست آوردن مقدار معتنابهی پول، ناگهان از نگرانی شدید درباره معاش روزانه آسوده میشود، یا هنگامیکه تلاشی طولانیمدت و طاقتفرسا درنهایت قرین موفقیت میشود، یا هنگامیکه فرد خود را در موقعیتی مییابد که از دست وسواس غیرقابلتحمل یا از برخی موقعیتیهای نادرست و گمراهکننده که مدتها مجبور بوده ادامه دهد با یک حرکت خلاص میشود (b۱۹۱۷).
با شروع بازی با کلمههای «موقعیتهای اقتصادی56» در تشریح بیمار ناخوش فقیری که پول زیادی برندهشده جمله به سمتی میرود که حسی از مانیا را، از طریق توالی تصویرهایی که با هیچ مجموعه از تصویرها در مقاله شباهت ندارد، القا میکند. این توصیفهای شگرف برای من حکایت از آرزوهای جادویی طبیعی خود فروید برای مبارزهای سخت را دارد… که سرانجام قرین موفقیت میشود و یا «قادر میشود» با یک حرکت خلاص شود از… وسواس غیرقابلتحمل [خودش] برای نگارش تعداد شگفتانگیزی از کتاب و مقاله در تلاش جهت نائل شدن خودش و روانکاوی، به اعتباری که لیاقت آن را داشته است؛ و همانند پایان غیرقابلاجتناب حباب مانیای درحال گسترش، به نظر میرسد نیروی محرک توالی تصاویر در جملهای که بدون تأمل در پی جملههای بالا میآید فرو میریزد:
این تبیین [مانیا از طریق مقایسه آن با اشکال دیگر رهایی ناگهان از درد] مسلماً قابلقبول است، لیکن نخست آنکه بسیار مبهم است و دوم موجب مشکلات و تردیدهای فزایندۀ جدیدتری میشود که پاسخ به آن برای ما دشوار است. ما از بحث در مورد آنها طفره نخواهیم رفت، گرچه نمیتوانیم انتظار داشته باشیم ما را به درک واضحی رهنمون کند (b ۱۹۱۷).
فروید – آگاهانه یا ناآگاهانه – در حال انجام کاری فراتر از سازگار کردن خواننده با عدم یقینهایش در ارتباط با چگونگی فهمیدن مانیا و رابطۀ آن با ملانکولیا است؛ او از طریق نحوۀ استفادهاش از زبان، در ساختار فکری و نوشتارش، به خواننده نشان میدهد فکر کردن و نوشتن به روشی که تلاش نمیکند آنچه بهصورت همه توان و خودفریبانه آرزو شده، با آنچه واقعی است خلط کند، چگونه به نظر میرسد و چه حسی دارد. واژهها در تلاش برای اینکه بهسادگی، دقت و وضوح به اندیشهها و موقعیتها نامهای متناسب اطلاق کنند استفادهشدهاند.
کار بیون57 بستری سودمند برای درک کاملتری از معنای نظر فروید ارائه میکند که او از مشکلات و تردیدهای جدیدی که فرضیهاش به آنها منتج میشود «طفره» نمیرود. بیون (۱۹۶۲) اندیشۀ طفره را برای ارجاع به آنچه او اعتقاد دارد مشخصۀ روانپریشی است مورداستفاده قرار میدهد: طفره رفتن از درد بهجای تلاش جهت نمادینسازی آن برای خود (برای مثال، در رویاورزی)، زندگی کردن و انجام کار روانشناختی واقعی با آن در طول زمان. پاسخ دوم به درد – یعنی زندگی کردن با آن، نمادین سازی آن برای خود و انجام کار روانشناختی با آن – در قلب تجربۀ سوگ جای دارد. برخلاف آن، بیمار مبتلابه مانیا که [بر درد فقدان] مسلط است… یا آن را به کناری مینهد (فروید، a۱۹۱۷)، هر چه را که ممکن است احساس ناامیدی تحملناپذیر، تنهایی و خشم همراه با عجز را به همراه داشته باشد را به حالتی که شبیه شادی، وجد یا کامیابی است تبدیل میکند.
من باور دارم فروید اینجا، بدون اذعان آشکار و شاید بدون توجه آگاهانه، به مرز روانپریش گونۀ مانیا و ملانکولیا توجه میکند. جنبه روانپریش گونۀ مانیا و ملانکولیا شامل طفره رفتن از حزن و همچنین به میزان قابلتوجهی از واقعیت بیرون است. این از طریق چندین انشقاق «من» به همراه خلق رابطۀ اُبژۀ درونی خیالی جاودانی که مقتدرانه جانشین رابطۀ اُبژه بیرونی واقعی شده حاصل میشود: اگر بخواهم اجمالاً سخن بگویم، دنیای اُبژه درونی ناآگاه خیالپردازی شده و جانشین اُبژه بیرونی واقعی میشود؛ همه توانی جایگزین درماندگی میشود؛ فناناپذیری جانشین واقعیت انعطافناپذیر گذر زمان و مرگ میشود؛ کامیابی جایگزین ناامیدی میشود؛ تنفر جانشین عشق میشود.
بدین ترتیب فروید (تا حدی آشکار و تا حدی به ناآشکار و شاید تا حدی ندانسته) از طریق بحث در مورد مانیا، عنصر بااهمیت دیگری به نظریۀ روابط اُبژۀ در حال شکلگیریاش میافزاید. خواننده قادر است در نحوۀ استفادۀ فروید از زبان (برای مثال، در شرح وی از بیمار مبتلابه مانیا که پیروزمندانه درد فقدان را به کناری میگذارد و از پیروزی خیالی بر اُبژۀ گمشده به وجد میآید) این اندیشه را که دنیای اُبژه درونی ناآگاه بیمار مبتلابه مانیا جهت طفره رفتن و گریختن از واقعیت بیرونی فقدان و مرگ بناشده است میتواند بشنود. فرار از واقعیت خارجی باعث میشود بیمار در گسترهای از تفکر همهتوان غوطهور شود و از زندگی که با اُبژۀ بیرونی واقعی داشته قطع ارتباط کند. دنیای روابط اُبژۀ بیرونی درنتیجۀ قطع ارتباط با دنیای اُبژۀ درونی ناآگاه فرد تحلیل میرود. ارتباط تجربۀ بیمار در دنیای اُبژههای بیرونی با «آتش» حیاتبخش (لووالد58، ۱۹۷۸) دنیای اُبژۀ ناآگاه درونی قطعشده است. برعکس، دنیای اُبژۀ درونی ناآگاه، با قطع ارتباط از دنیای اُبژههای بیرونی قادر نیست رشد کند، قادر نیست از تجربه بیاموزد (بیون، ۱۹۶۲)، قادر نیست وارد (بهغیراز به گونه ای بسیار محدود) «گفتگوهای» زایا بین جنبههای ناآگاه و پیش آگاه فرد در سرحد رویاورزی، شود (آگدن، b۲۰۰۱). به اعتقاد من، بسط مفهوم دوسوگرایی توسط فروید همان چیزی است که هم در درک مالیخولیا و هم در توسعه نظریه روابط ابژه او نشاندهنده مهمترین سهم است.
V
فروید مقاله را با مجموعۀ افکاری در مورد طیف وسیعی از عناوین مربوط به سوگ و ملانکولیا به پایان میرساند. از این میان، به باور من، بسط مفهوم دوسوگرایی توسط فروید چه برای درک و فهمیدن ملانکولیا و چه برای توسعه نظریۀ روابط اُبژهاش بیشترین سهم را دارد. فروید در برخی از موقعیتهای قبلی، در اوایل ۱۹۰۰، دیدگاهی را در مورد دوسوگرایی بهمنزله تعارض ناآگاهانه بین عشق و نفرت مطرح کرده بود که در آن فرد ناآگاهانه همان کسی را که از وی متنفر است دوست دارد؛ برای مثال، در دوسوگرایی آشفتهکنندۀ تجربۀ اُدیپال59 سالم یا در عذابهای فلج کنندۀ دوسوگرایی در وسواس روان نژندانه. در سوگ و ملانکولیا، فروید از اصطلاح دوسوگرایی به روشی بهغایت متفاوت سود میجوید؛ او از آن برای ارجاع به تقلای بین تحمل کردن زندگی و آرزوی یکی بودن با مردگان استفاده میکند:
…تنفر و عشق با یکدیگر مرتبط هستند [در ملانکولیا]؛ یکی در جستجوی آن است که لیبیدو را از اُبژه جدا سازد [بدین ترتیب به سوژه مجال زندگی کردن و به اُبژه مردن را دهد]، و دیگر حفظ این موقعیت لیبیدو [که با نسخۀ فناناپذیر اُبژۀ درونی پیوند دارد]. (b ۱۹۱۷)
بدین ترتیب بیمار مبتلابه ملانکولیا تعارضی را تجربه میکند بین، از یکسو، آرزوی آکنده بودن از درد فقدان تغییرناپذیر و واقعیت مرگ و از سوی دیگر آرزوی بیتفاوت کردن خودش در برابر درد فقدان و آگاهی از مرگ. شخصی که قادر به سوگواری است در رها ساختن خود از تقلا بین زندگی و مرگ که بیمار مبتلابه ملانکولیا را بیتفاوت میسازد موفق است: سوگ «من» را ملزم میکند که اُبژه را رها سازد، که اُبژه مرده است و «من» را برای ادامۀ زندگی ترغیب کند… (همان منبع)؛ بنابراین پذیرش واقعیت دردناک مرگ اُبژه در فرد سوگوار تا قسمتی به دلیل اینکه وی میداند (ناآگاهانه و گاهی آگاهانه) که زندگی خودش، قابلیت خودش برای «ادامه دادن زندگی» در معرض خطر است حاصل میشود.
بیماری را به یاد میآورم که تحلیل را با من حدود بیست سال پس از مرگ شوهرش شروع کرد. خانم ج به من گفت که مدت اندکی پس از مرگ همسرش آخر هفته را در نزدیکی دریاچهای گذرانده است که از پانزده سال پیش از مرگ همسرش هرسال کلبهای در آنجا اجاره میکردند. او به من گفت که در سفری به دریاچه مدت اندکی پس از مرگ همسرش، او بهتنهایی با یک قایق موتوری بهسوی هزارتویی از جزایر کوچک و آبراهههای پرپیچوخم که به همراه همسرش بارها آنجا گردش کرده بودند، رهسپار شد. خانم ج گفت ایدهای به ذهن وی خطور کرده بود، با حسی از اطمینان کامل که همسرش در آن مجموعه آبراههها بود و اینکه اگر او وارد آن قسمت از دریاچه میشد، هیچگاه از آن خارج نمیشد، زیرا قادر نبوده است که همسرش را رها کند. او به من گفت که با تمام توان جنگیده بود تا نخواهد با همسرش باشد.
این تصمیم که به دنبال همسرش بهسوی مرگ رهسپار نشود به نماد مهمی در تحلیل انتخاب بیمار برای پیروی از اصول خودش در دنیای مملو از درد اندوه و خاطرات زندۀ شوهرش تبدیل شد. در ادامۀ تحلیل، همان رویداد در دریاچه باعث نمادین شدن چیزی کاملاً متفاوت شد: نقص در عمل «جدا کردن» خویش از همسرش پس از مرگ همسر. بهتدریج در فرآیند انتقال – انتقال متقابل آشکار شد که قسمتی از او با همسرش مرده است، یعنی جنبهای از او کرخت شده و اینکه وی در تحلیل تا آن لحظه با آن [فقدان] «راحت» بوده است.
در طول سال بعدی تحلیل، خانم ج حسی از فقدان بسیار شدید را تجربه کرد – نهفقط فقدان همسرش، بلکه همچنین تلف شدن زندگی خویش. او برای نخستین بار با درد و غم ناشی از بازشناسی این مسئله مواجه شد که چگونه وی برای دههها بهطور ناآگاهانه خودش را در خصوص استفاده کردن از هوش و استعداد هنریاش همچنان تواناییهایش برای سرزنده بودن در تجارب روزمرهاش کاملاً محدود کرده بود (ازجمله در تحلیل). (من خانم ج را مانیا تشخیص نمیدهم، یا حتی شخصی که بهشدت به دفاعهای مانیا تکیه کرده است، ولی باور دارم که او با بیمار مبتلابه مانیا در شکلی از دوسوگرایی که شامل تنشی بین، از یکسو، آرزوی زندگی در بین زندگان – درونی و بیرونی – و از سوی دیگر آرزوی بودن با فرد مرده درمرگی جاودانی و نسبت به دنیای اُبژه داخلی بیتفاوت شدن، اشتراک دارد).
باز میگردیم به بحث فروید در مورد مانیا؛ بیمار مبتلابه مانیا درگیر «تقلای دوسوگرایی60 است [در یک تلاش ناآگاه از فرط استیصال تا زندگی به پایان برسد] که تثبیت لیبیدو بر اُبژه [درونی] را از طریق تحقیر آن، کوچک شمردن آن و حتی کشتن61 آن تضعیف میکند» (همان منبع). این جمله شگفتآور است: مانیا نهتنها تلاش بیمار برای گریز از درد و اندوه از طریق تحقیر و کوچک شمردن اُبژه را بازنمایی میکند بلکه همچنین تلاش (اغلب ناموفق) بیمار برای «رسیدن به غم و اندوه»62 از طریق رها کردن خود از اسارت متقابلی که در رابطۀ درونی ناآگاه با اُبژۀ ازدسترفته وجود دارد، منعکس میکند. جهت غصه خوردن از فقدان اُبژه، ابتدا باید فرد آن را بکشد، یعنی، باید عمل روانشناختی انجام داده و به اُبژه اجازه دهد بهطور برگشتناپذیری بمیرد، چه در ذهن و چه در دنیای خارج.
فروید مفهومی از دوسوگرایی را ارائه کرد که شامل تقلا بین آرزوی ادامه دادن زندگی و آرزوی خفه کردن احساسات در تلاش جهت زیستن با فردی است که مرده، و بدین ترتیب به نظریۀ روابط اُبژهاش بعدی حیاتیای افزود: این که روابط اُبژۀ درونی ناآگاه ممکن است هم کیفیتی زنده و حیاتبخش داشته باشد و هم کیفیتی بیروح یا کاهنده (و با گسترش معنایی، هر ترکیب ممکن از این دو). با چنین روشی فهمیدن دنیای اُبژۀ درونی نقش محوری در گسترش اخیر نظریۀ روانکاوی بهپیش قراولی وینیکات63 (۱۹۷۱) و گرین64 (۱۹۸۳) داشته است. این نویسندگان تأکید را بر اهمیت تجربههای تحلیلگر و بیمار از زنده و مرده بودن65 دنیای اُبژۀ درونی بیمار گذاشتند. به باور من، احساس زنده یا مرده بودن انتقال – انتقال متقابل شاید مهمترین مقیاس موقعیت تحلیلی لحظهبهلحظه است (آگدن، ۱۹۹۵ و ۱۹۹۷). آوای تفکر کنونی درروان کاوی – من حدس میزنم آوای تفکر روانکاوی آینده نیز – در سوگ و ملانکولیا فروید قابلشنیدن است، اگر بدانیم چگونه به آن گوش فرا دهیم.
فروید مقاله را با صدایی حاوی فروتنی واقعی در حین فکر کردن به پایان میبرد:
لیکن، بار دیگر نکو خواهد بود استراحت کنیم و توضیح بیشتر در مورد مانیا را به تعویق بیندازیم … همانگونه که ما اینک میدانیم، وابستگی متقابل مشکلهای پیچیده، ذهن ما را مجبور میکند هر پرسشی که کامل نشده است را ادامه ندهیم، تا هنگامیکه نتیجۀ برخی پرسشهای دیگر قادر باشد به کمک آن بیاید (همان منبع).
چهبهتر از اینکه مقاله را با درد مواجهه با واقعیت و نتایج تلاشها برای طفره رفتن از آن به پایان برسانیم؟ دنیای خردمندانۀ یک نظریهپرداز روانکاوی که به محکمی بر واقعیت تجربۀ زیستۀ وی با بیماران استوار نیست، بسیار شبیه بیمار مبتلابه ملانکولیا است که خود محبوس کردهای است که در دنیای اُبژۀ درونی جاویدانِ عاری از مرگ (و درعینحال بیجان شده یا در حال بیجان شدن) زندگی میکند.
VI
خلاصه
در ارائه خوانشی از «سوگ و ملانکولیا» من نهتنها اندیشههایی که فروید مطرح کرد را بررسی کردم بلکه با همان توجه، نقطهعطفی کار وی را، یعنی روشی که در این مقاله در حال اندیشیدن – نوشتن است نیز بررسی کردم. تلاش من این بود که شرح دهم چگونه فروید از کشف خویش در مورد نحوۀ کار ناآگاهانۀ سوگ و ملانکولیا برای طرح و کشف کردن برخی از اصول اساسی مدل تجدیدنظر شدۀ ذهن66 (که مدتی بعد «نظریه روابط اُبژه» نامیده شد) سود جسته است. اصول بنیادین مدل ذهن ارائهشده در این مقاله در تاریخ ۱۹۱۷ این نکتهها را شامل میشود: ۱) این اندیشه که ممکن است ضمیر ناآگاه به میزان قابلتوجهی حول بین روابط اُبژۀ درونی باثبات و بخشهای جفتی جدا شدۀ «من» سازمانیافتهاند؛ ۲) این تصور که می توان در برابر درد روانی، از طریق جابهجایی رابطۀ اُبژۀ بیرونی با رابطۀ اُبژۀ درونی تخیلی ناآگاه دفاع کرد؛ ۳) این اندیشه که پیوندهای عشق توأم با نفرت بین قویترین پیوندهایی هستند که اُبژههای بیمارگون درونی را در یک وضعیت اسارت متقابل با یکدیگر متصل نگاه می دارد؛ ۴) این مفهوم که آسیبشناسی روانی روابط اُبژۀ درونی، اغلب سود جستن از تفکری همه توان را در برمیگیرد؛ تا آن درجه که گفتگوی بین دنیای اُبژۀ درونی ناآگاه و دنیای تجربۀ کنونی با اُبژههای بیرونی واقعی را قطع میکند؛ ۵) این اندیشه که دوسوگرایی در روابط بین اُبژههای درونی ناآگاه نهفقط تعارض بین عشق و نفرت، بلکه همچنین تعارض بین آرزوی ادامۀ زندهبودن در روابط اُبژه و آرزوی هماهنگ بودن با اُبژههای درونی مردۀ خود را نیز شامل میشود.
پی نوشت ها
- Thomas Ogden [↑]
- Mourning and melancholia [↑]
- Thinking/writing [↑]
- The International journal of psychoanalysis [↑]
- Fairbairn [↑]
- Preliminaries to a Metapsychology [↑]
- Ferenczi [↑]
- Gay [↑]
- Instincts and their vicissitudes [↑]
- Repression [↑][↑]
- The unconscious [↑][↑]
- Narcissistic mental disorders [↑]
- Twenty-three volumes of the Standard Edition [↑]
- The Interpretation of Dreams [↑]
- symboloy [↑]
- normal life [↑]
- mental disorders [↑]
- narcissistic [↑]
- The disturbance of self—regard [↑]
- self [↑]
- The ego [↑]
- Model of the mind [↑]
- Subject-object [↑]
- I—me [↑]
- Poor and empty [↑]
- Internal work [↑]
- conscience [↑]
- splitting [↑]
- Critical agency [↑]
- Loved object [↑]
- protest/revolt [↑]
- certain process [↑]
- object-choice[↑]
- 2 object-cathexis [↑]
- object-loss [↑]
- lost object [↑]
- lost as an object of love [↑]
- abandoned object [↑]
- forsaken object [↑]
- Abandonment [↑]
- Identification [↑]
- Glow [↑]
- Shadow [↑]
- Deal with the devil [↑]
- the ego-identified-with-the-object [↑]
- state of panic [↑]
- Fixation [↑]
- On narcissism: an introduction“ [↑]
- extension [↑]
- emotional investment [↑]
- defensive regression [↑]
- Sadism [↑]
- Split-off ego-identified-with-the-object [↑]
- extended metaphors [↑]
- general economic experience [↑]
- economic conditions [↑]
- Bion [↑]
- Loewald [↑]
- Oedipal experience [↑]
- Struggle of ambivalence [↑]
- killing [↑]
- Achieve grief [↑]
- Winnicott [↑]
- Green [↑]
- aliveness and deadness [↑]
- Revised model of the mind [↑]