بسیار شنیدهایم که هنر باید بازتابدهندهی واقعیت باشد و چیزها را به همان شکلی که در جای خود مستقر شدهاند بازنمایی کند، اما آیا هنر میتواند کاری بیش از این را انجام دهد؟ آیا هنر میتواند مرزهای قراردادی که میان امر زیبا و زشت، خیر و شر، والا و پست برقرار ساختهایم بر هم زند و قلمروی تازهای را برای فهم چنین مقولاتی بیافریند؟ آیا قوهی زیباییشناختی میتواند تغییر کند و متعاقباش امور را نیز تغییر دهد؟ ژاک رانسیر معتقد است که زیباییشناسی دلالت به مجموعه رژیمهای بازشناسی و تأمل دربارهی هنر دارد که در خلالاش فرمهای مختلف رویتپذیری و دیدن و همچنین روابط میان آنها مفصلبندی میشوند. 1
اگر این تعریفِ پویا از زیباییشناسی را بپذیریم آنگاه هنر را نه صرفا به مثابه بازنمایی واقعیتِ موجود بلکه همچنین ابزاری برای تغییر بنیادین آن در نظر میآوریم. هنر و زیباییشناسی میتوانند اشکال مختلفی از دیدن را ممکن کنند و به تبع آن ابژههایی را که تاکنون نامرئی مینمودند به صحنه بیاورد و بدانها موجودیت ببخشد. با اتکا به میزانِ قدرت و توانِ روایتگری، امورِ دمِ دستی و پیشپا افتاده میتواند تبدیل به مسئلهای اساسی و محوری شود و همگان را به موجودیت خود حساس نماید. به همین اعتبار است که هنر و زیباییشناسی حاوی وجهی سیاسی و همینطور سیاست نیز حاوی وجهی زیباییشناختی میشود، چرا که هر دو با تغییر بنیادین رژیمهای ادراکی و حسپذیری سروکار دارند. بدل شدن به یک سوژهی سیاسی در این مهم نهفته است که چگونه دیده و شنیده شود. به عبارت دیگر، سیاست فرایند صورتبندی مسیرهایی است که در طی آن سوژهها دیده و شنیده میشوند. 2 نبوغ هنرمندانه نیز میتواند از بازنمایی صرف فرابگذرد و افقهای دیگری را رویتپذیر کند، کارکردهای موجود را مختل و کارکردهای نوینی را خلق کند.
مارسل پروست نیز چنین درکی از هنر دارد و معتقد است که نوشتار در مقام یک اثر هنری باید برای خالقاش «نتیجهگیری» و برای خوانندهاش «تحریک» باشد. او نبوغ هنری را شکلی از «جابهجایی در نظم چیزها» میپندارد، در قطعهای از جلد دوم در جستجو … پروست به درخشش نویسندهای خلاق به نام برگوت میپردازد که در میان محفلی از نویسندگان میانمایه و پرمدعا مشغول سخن گفتن و خواندن شعرو داستان است. او به میانجی این شخصیت خیالی، نویسندگی خلاق و زاینده را به شکلی که در پی میآید توصیف میکند:
«نبوغ، بیش از آنکه زاییدهی عنصرهای فکری و پالودگیهای اجتماعی برتر از دیگر آدمیان باشد، از توانایی تبدیل و جابهجا کردن آنهاست. برای گرمکردن مایعی با یک لامپ الکتریکی، نیازی به داشتن قویترین لامپ ممکن نیست، بلکه کافیاست یکی باشد که بتوان جریان روشناییاش را قطع، و آن را بهگونهای تبدیل کرد که جای نور گرما بدهد. برای گردش در فضا نه به نیرومندترین خودرو، بلکه به آنی نیاز است که بتواند از پیشرَوی روی زمین بازایستد، مسیری را که میپیمود در خطی عمودی قطع کند و شتاب افقیاش را به شکلِ نیرویی بالارو درآورد. به همینگونه، آنان که آثار نبوغآمیزی میآفرینند کسانی نیستند که در فرهیختهترین محیطها زندگی میکنند، و از درخشانترین گفتگوها برخوردارند، و دارای گستردهترین فرهنگاند، بل کسانی که توانستهاند یکباره از زندگی کردن برای خودشان دست بردارند و شخصیتشان را به صورت آینهای درآورند، بهگونهای که زندگیشان، هر چقدر هم که میتوانست از نظر اجتماعی و حتی به تعبیری، از نظر فکری، پیش پا افتاده باشد، در آن آینه بازبتابد. چرا که نبوغ در توانایی باز تابانیدن نهفته است و نه در کیفیت ذاتیِ نمایشی که بازتابانده میشود. روزی که برگوتِ جوان (نویسندهی نابغهی مورد نظر پروست) توانست اتاقِ بدسلیقهی آراستهای را که کودکیاش را در آن گذرانده بود، یا حرفهای نه چندان بامزه با برادراناش را برای خوانندگان توصیف کند، درست در همان روز از دوستانِ خانوادگیاش که ظریفتر و فرهیختهتر بودند فراتر رفت: اینان میتوانستند سوار بر رولزرویسهای زیبایشان به خانه برگردند و جلفیِ برگوتها را تحقیر کنند؛ اما او، با ماشین سادهاش که سرانجام «از زمین کنده شده بود»، بر فراز آنان پرواز میکرد». 3
پی نوشت ها