روان کاوی شکنجه
واژهی شکنجه از مصدر شکستن ساخته شده است. میگویند فردی را تحت بازجویی شکستند، حال این پرسش پیش میآید که برای چه؟ برای پاسخ به این پرسش، باید دید پدیدهی بازجویی و شکنجه چه گفتمانی را عرضه میدارد که میتواند به شکستن سوژه که گاه تا حد مرگ اوست، بینجامد. پدیدهی شکنجه را میتوان در مکتب روانتحلیلگری (روانکاوی) در گفتمانی جستوجو کرد که “لاکان” آن را “گفتمان اربابانه” مینامد، گفتمانی که میتواند زمینهساز یک سیستم زورگویانه و پارانویید باشد، مشروط بر اینکه این گفتمان پیشازآن به گفتمانی بسته سقوط کرده باشد. زورگو چه بهعنوان فرد و چه بهعنوان سیستم مشکلی اصولی با دیگری دارد و در نفی دیگری میکوشد.
فرد شکنجهشونده در فضایی از تحقیر و ارعاب خود را در مقابل شکنجهگر و سیستمی مییابد که جایگاهی خدایگونه و مطلق در راستای تصاحب اطلاعات و آگاهی برای خویش قائل است. اربابی که دانستن را در دیگری تاب نمیآورد و گویی مالک مطلق در گفتمانی است که همواره کلام آخر را بدون هیچ پسوندی جستوجو میکند و در حقیقتِ وحدت کلمهگرااست.
“تخلیهی اطلاعاتی” در چنین فضایی “خود ـ قانونی” انجام میگیرد، چه ساختار اینچنین نظامی، اندیشه و دیدگاه متفاوت و اطلاعات خارج از سیستم را در دیگری نمیپذیرد و تحمل نمیکند. اطلاعاتی که خود فاقد آن است، خطری است که همواره تعقیبش میکند.
شکنجهگر درعینحال که یک فرد است، ولی خود عنصری از یک مجموعه است. او بهتنهایی و مستقل عمل نمیکند، بلکه زیر نظارت آن مجموعه به ایفای نقش میپردازد.
فضای شکنجه دو شاخص عمده دارد، نخست آنکه پارانوییدی و بدبینانه است. دوم آنکه به شکنجهگر احساس و ادعای مالکیت بر دیگری را میدهد. آنچه برای این مجموعه تحملناپذیر است دیگراندیشی و داشتن اطلاعاتی است که در شکنجهشونده مفروض است، چیزی که این مجموعه گویا فاقد آن است. در جایگاه صاحب و ارباب دیگری، سیستم میکوشد با شکنجهی دیگراندیش، نقصها و کاستیهای خود را برای رسیدن به دانایی مطلق جبران کند. آنچه در این گفتمان انکار و کتمان میشود و ناهشیارانه و ناآگاه سیستم را به فضایی جنونآمیز میکشاند، فرض او به اربابیتش در دانایی است که گویی بینقص و به دور از کاستیهاست. این مجموعه با ایجاد فضای شکنجه در جستوجوی غیرممکنهاست. دیگری در چنین فضایی دشمن خداوندگارانی تلقی میشود که تجسمی از کاستیهای دانشی است که گویا به آگاهی مطلق این اربابان نپیوسته و گویی که او پیکره و تجسم فرافکنانهی وحشت اینان است که چون تندیس شیطان خود را مینمایاند.
بهگونهای بنیادین باید به این اندیشید که آیا “خود” این مجموعه در ساختار این گفتمان و ایجاد وضعیتی آغشته به وحشت و ترس، هراس و اضطراب و به طور کلی در قانونمندساختن شکنجه و تعقیب دیگری نیست که عوامل جنون را در خود میآفریند، چه اغلب در وضعیت شکنجه، شخص شکنجهشونده را مجبور میکنند که بین دو گزینه که در اصل جایگزین هم نیستند یکی را انتخاب کند. یا اینکه دیگربودن خویش را کتمان کند و از آرمانهای خود چشم بپوشد یا اینکه بر سر عهد و پیمان و آرمانش بماند و از خود و خانوادهاش بگذرد.
این دوگانگی که غالباً وضعیت و ساختار شکنجه را تعیین میکند وضعیتی است که شباهتی تنگاتنگ با وضعیت و ساختار جنون و روانپریشی دارد، چه اصولاً این پذیرشِ بودن دیگری و تفاوتهاست که ضامن نبودن در جنون است. شکنجهگر گمان میکند “غیرخودی” نباید باشد. “خود”بودنش در گرو “خودیبودنش” است. بهگونهای وسواسگونه “خودیبودنش” را تکرار میکند. پدیدهی روانشناختی “خودشیفتگی” (نارسیسم) که در سازههای روانی اینگونه افراد، بروز چشمگیری دارد، موجب میگردد که آنها با پذیرش “دیگری” دچار مشکل گردند و “دیگری” برایشان اضطرابزا و ترسآفرین گردد. که این مسئله در گفتمان “پارانوییدی”ای که مبتنی بر ترس از دیگری و انکار اوست، تجلی میکند. در چنین گفتمانی و رویارویی شکنجهشونده با سیستم شکنجهکننده نهتنها عوارض بیمارگونهی ناشی از شکنجه بخشی از فردیت و دیگریبودن سوژه را درتیررس خود دارد، بلکه عوارض بیمارگونهاش چهبسا به تخریب و فروپاشی در ساختار روانی فرد شکنجهشده میانجامد. با قرارگرفتن در این وضعیت ویژه، تنها این دنیای درون و روان شکنجهشونده نیست که تخریب میشود و فرو میپاشد، بلکه واقعیات بیرون از فرد شکنجهشونده نیز از آن مصون نمیماند. واقعیت آن است که فردی که قربانی شکنجه میشود خود بخشی از نظام بزرگتریست و نه فقط بخشی از خانواده. در این نظام اجتماعی بزرگتر و زندگی جمعی، وقایعی از جهت روانی جراحتزا همچون شکنجه رخ میدهد. فرد شکنجهشونده جزء انداموارهی کلیت سیستمی است که شاید بقای ساختاریاش بر اساس اینگونه فروپاشی ساختاری روان فردی پایهریزی شده است. ازاینرو میتوان مدعی شد که روان خستگی برآمده از شکنجه نهتنها در فرد قربانی دیده میشود بلکه تأثیرات ناشی از چنین فضای گفتمانیای، کارآمدی خویش را در تمام روابط اجتماعی ایفا خواهد کرد. در وهلهی نخست شکنجهگر میکوشد که قربانی شکنجه را به تسلیم و گذشتن از دیگربودن خویش وادارد یا منزویاش کند که در اصل برای سیستمی است که در آن شکنجه اعمال میشود. خود این تسلیم و انزوا هدف و وسیلهای برای اربابیت است. در این گفتمان فروپاشی و تخریب روانی سوژه، با سیستم، نسبتی مستقیم دارد. ساختار روان سوژه در گفتمانی شکنجهزا و براثر پدیدآیی فضا و وضعیتی فراعادی، خدشهدار، فلج و تخریب میشود و فرو میپاشد؛ آنچه سبب واکنشهای بیمارگونه روانی در سوژه میگردد. در چنین فضای آغشته به وحشت و اضطرابی است که سوژه را در مقابل گفتمانی قرار میدهند و با واقعیتی روبهرویش میکنند که او را از آن گریزی نیست. این واقعیت پیشبینیناپذیر و فراتر از بیان است. همچون چیستان غیرممکنی است که فرد را با اضطرابی مرگآور روبهرو میکند. اعدامهای مصنوعی یکی از روشها برای آغشتن فضا به وحشت و هراس در این گفتمان است که نهتنها کمیت بلکه همچنین کیفیت فراعادیبودن وضعیت این گفتمان را تعیین میکند. در چنین فضایی و براثر رویارویی با چنین وضعیتی، قربانی شکنجه دچار عوارضی روانی میگردد که در روانتحلیلگری به آن “روانخستگی” یا “جراحتروانی” میگویند.
زیگموند فروید این عارضهی روانی را تجربه و اتفاقی مینامد که به زندگی یا ساختار روانی فرد در زمانی کوتاه آنچنان تشنجاتی میافزاید که حل و درک و پرداختن بدان ازطریق معمول فرد با شکست مواجه میگردد. ازاینرو محصول آن تشویش و خللی پیوسته در جنبشآفرینی (موتوریک) انرژی ساختار روانی فرد میشود. این تنشها از چنان حدت و شدتی برخوردارند که از حدود تحمل ساختار روانی سوژه خارجاند. ازاینرو جراحات واردهی روانی، نتیجهی عدم توانایی ساختار روانی فرد در حل تحریکات و تشنجات روانی به نفع اصل تعادل روانی در فرد است و نتیجهی تأثیرات بیمارگونه این واقعه یا وقایع در شدت، ناگهانی و در غیرقابلتصوربودنشان نهفته است.
چنین وضعیت و فضای ایجادشده در گفتمانی که جراحتزاست سبب ایجاد ترس و وحشتی میگردد که در روان فرد بهمثابهی زنگ خطری عمل میکند و سوژه را بر آن میدارد که از مغلوبشدن در مقابل این ترس بهگونهای خودکار بپرهیزد. اما برانگیختن این ترس در روان فرد، خود آن چیزی است که وضعیت بودن در جراحت روانی و روان خستگی را رقم میزند. در این وضعیت برای منبودنِ فرد راه گریزی باقی نمیماند. همچنان که سوژه از درون مورد تهاجمات، تحریکات و تشنجات نفسانی است، از بیرون نیز مورد تهدید قرار میگیرد و واقعیت دنیای درون سوژه بدینسان پیوندی ناگسستنی و جنونآمیز با واقعیت بیرونیاش مییابد. اینجا اشاره به این مطلب ضروری است که گذشتهی هر سوژه همانگونه که از ساختار و سازمان روانیاش تأثیرپذیر است به همان نسبت نیز در برخورد سوژه با بحرانها و عوارض ناشی از آن بحرانها، به طور مثال عوارض برآمده از شکنجه در تعیین حد عارضه نیز سهیم است. باوجوداین چندوچونی و چندگانگی اما شکل اساسی واکنشهای روانی و عوارض ناشی از شکنجه در افراد از شباهتهای اصولی برخوردار است و انعکاس خود را در بیپناهی، یأس، تحقیر، تنهایی، ترس، فروپاشی و تخریب ساختار روانی مییابد. همان دادههایی که هنگام شکنجهشدن تجربه شده بودند گویا دوباره تکرار میشوند و پس از گذراندن دوران شکنجه و زندان همچنان و همواره با آنان است و هنوز از ترس از تعقیب و دستگیری دوباره رنج میبرند، اگرچه شاید خود میدانند که با سپریشدن دوران زندان و شکنجه احتمالاً دیگر دلیلی بر تعقیب و دستگیری دوباره آنها باقی نمانده باشد. تنها با بازگویی و بازشماری بیماریهای روانیای که محصول تعقیب و شکنجه هستند، نمیتوان تمامی ابعاد و وسعت پیامدها، عوارض و جراحات روانیای را که در قربانیان ارعاب، سرکوب، تخریب و خشونت یک سیستم حاکم بر اجتماع (که شاید ادعای مدنیت نیز داشته باشد)، به وجود میآید، بررسی کرد. برخی عوارض بیمارگونه از تعقیب، زندان و شکنجه که سوژهی شکنجهشده، پس از رهایی از چنان وضعیتی از آن رنج میبرد و این خود سبب مراجعهی آنها به معالجه و درمان میشود عبارت است از: انواع دردها و اختلالها در اعضای بدن و نیز اختلالهای رواننژندی و روانپریشیای که در افسردگی، ترس، بیخوابی، کابوسهای تکراری، ضعیفشدن فعالیتهای نخاعی، اختلال در روابط احساسی، اختلالات جنسی، فراموشی، بیحوصلگی و بیحالی، بیعلاقگی، احساس تنهایی کردن و پرهیز از جمع بروز میکند. عوارض ناشی از تعقیب و شکنجه سالها پس از رهایی از وضعیت تعقیب و شکنجه نیز همچنان سوژهی موردشکنجه را رنج میدهد یا اینکه با گذشت و سپریشدن سالهایی دراز دوباره بروز میکنند. این اختلالهای رخداده در روان و بدن شکنجهشده نهتنها او را میآزارد، بلکه تأثیر مستقیمی در روابط خانوادگی و اجتماعیاش نیز دارد که اغلب سبب اختلافات و مشکلات در این روابط میگردد.
تشخیص و بررسی بیماریهای روانی ناشی از تعقیب و شکنجه در افراد شکنجهشده یا در افراد خانوادهی شکنجهشدگان، همچنین بین اعضای خانوادهی اعدامشدگان و در مواردی نهچندان نادر در پناهندگانی که در مواجهه با خطرات دستگیری، ناخواسته و بهاجبار، میدان مبارزه، خانواده و سرزمین خویش را ترک کردهاند و گریختهاند، گاهی تصویری به نسبت مشابه از اینگونه بیماریها و عوارض بیمارگونهی روانی ارائه میدهند. بروز این بیماریها خود پاسخی روانی و بیمارگونه به درگیری و تجربه فرد در مواجهه با وقایع و وضعیتی فراعادی و روان خستگیزاست و اغلب ادامهاش با پایان خود آن واقعه، سانحه و فاجعه، اگر نتواند به تاریخ سوژه تبدیل گردد و بایگانی شود، پایان نمییابد.
اینچنین است که با وجود گذشت بیش از نیم قرن از وقوع فاجعه ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم در اروپا و بهویژه در آلمان نژادپرست هیتلری که به تهدید، تعقیب، دستگیری، شکنجه، قتل و کشتارجمعی دگراندیشان و به طور اخص به کشتار یهودیان انجامید، هنوز بازماندگان و قربانیان آن فاجعهی بزرگ قرن بیستم از جراحات روانی و روان خستگی برآمده از بودن در اوضاع فراعادی زندگی در چنین نظامی، رنجورند. اگرچه نمیتوان آن تهاجم و کشتار جمعیای را که در نظام متکی بر ناسیونال سوسیالیسم و نژادپرستانهی هیتلری رخ داد، به طور کامل با تهدید و تعقیب دگراندیشان در نظامهای متجاوزگر و مستبدانهی دیگر مقایسه کرد و آن هر دو را باهم برابر دانست، ولی نشانههای ساختاری ـ روانی مشابه پرشماری بین قربانیان مستقیم شکنجه در همهی اینگونه نظامها میتوان دید که موجب آسیبهای ژرف روانشناختانه در آنها گردیده است. آنان قربانیان نظامهای حاکم در سرزمین خویشاند و ازاینروی، درد ایشان، درد مشترکی است.
به نقل از سایت انسانشناسی و فرهنگ