جهانی که مراوده با آن مرده بود
خلاصهی داستان:
داستان با سکوت غیرمترقبه و ادامهدار لوطی شروع میشود که اسمش هر اسمی نیست، بلکه” لوطیِ جهان” است. این سکوت نگرانکننده، “مخمل”، عنتری را که “در پس آینهی طوطیصفتش” داشتهاند به فکر فرو میبرد.
خواب بلند و سکوت نگرانکنندهی لوطی جهان:
“شده بود نصفشب و خستهومانده تو کندهی کتوکلفت این بلوط خوابیده بود. اما هرچه خسته هم که باشد نباید تا اینوقتروز از جایش جنب نخورد و از سروصدای آنهمه کامیون که از جاده میگذشت و آنهمه دادوفریاد زغالکشهایی که افتاده بودند تو دشت و پشتسرهم بلوطها را میسوزاندند و زغال میکردند بیدار نشود.”
ترس مخمل:
“به ناگهان وحشت تنهای پرشکنجهای درونش را گاز گرفت. تنهایی را حس کرد. لوطیاش برایش حالت همان کندهی بلوط را پیدا کرده بود. شستش باخبر شد که او در آن دشت گلوگشاد تنهاست و هیچکس را نمیشناسد. دائم اینسو و آنسو تکان میخورد و دور خودش میچرخید. بعد ایستاد و به آدمهایی که دورادور دشت پای دودهایی که به آسمان میرفت در تکاپو بودند نگاه کرد. آنوقت بیشتر ترسید.”
مخمل رابطهی دیرین خود را با جهان اینگونه میبیند:
“هیچوقت خودش را بیلوطی ندیده بود. لوطی برایش همزادی بود که بیاو، وجودش ناقص بود. مثل این بود که نیمی از مغزش فلج شده و کار نمیکرد. تا یادش بود، از میان آدمها تنها لوطی جهان را میشناخت، و او بود که همزبانش بود و به دنیای آدمهای دیگر ربطش میداد. زبان هیچکس را به خوبی زبان او نمیفهمید… هر کاری که کرده بود به فرمان و اشارهی لوطی جهان کرده بود.”
در جهان صادق چوبک، سرپرست نمایشنامه، جهان را به حال خود رها کرده است و دیگر با آن سخن نمیگوید. جهان مردهای که از هر علامت حیاتی تهی شده و از معنای آن جز پوستهای باقی نمانده است.
به نمایش این پرده گوش میکنیم:
“لوطی جهان تو کندهی بلوط خشکیدهی کهنی که حتی یک برگ سبز نداشت خوابیده بود. شاخههای استخوانی و بیروح و کجوکولهی آن تو هم فرو رفته بود. ازبس کاروانها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کندهاش الو کرده بودند شکاف بیریخت دخمهمانندی تو کندهاش درست شده بود که دیوارش از یک ورقهی زغال ترکترک و براق پوشیده شده بود. سالها میگذشت که این بلوط مرده بود.
“لوطی جهان تو این شکاف، زیر شولای خود خوابیده بود. تکیهاش به دیوارهی تویی کنده بود و به آن لم داده بود. جلوش رو زمین، کشکولش بود، چپقش بود، وافورش بود، توبرهاش بود، کیسهی توتونش بود، قوطی چرسش بود، و چند حب زغال وارفتهی خاکسترشده هم جلوش ولو بود. صورت آبلهایاش و ریش کوسهاش از زیر شولا یکوری بیرون افتاده بود. مثلاینکه صورتکی در شولا پیچیده شده باشد.”
سرپرست نمایشنامه ظاهراً بازیگران را واگذاشته تا آنطور که میخواهند مطابق طبیعتشان عمل کنند. اینجاست که عنترِ جهان تصمیم میگیرد زنجیر از دام میخ برون آورده و آزادانه به سیاحت پرداخته از لوطی ِخاموش دور شود.
داستان در سه زمان اتفاق میافتد. قبل از سکوت لوطی و سنگشدن جهان که علیرغم همهی قوانینی که به مخمل دیکته میکند، امنیت و آرامشی در آن برقرار است. زمان دوم بعد از سکوت لوطی و ترک او ازسوی عنتر آغاز میشود. این دوره، تجربهی ناامنی و وحشت زایدالوصفی است که بهجای تجربهی لذت نافرمانی و سرزدن از قوانین لوطی، به دورهی فرار از دست دشمنان تبدیل میشود. در آن نه لذتی هست و نه امنیتی. زمان سوم از تصمیم به بازگشت به همان پوستهی ساکت باقیمانده از لوطی آغاز و به رسیدن به نزد او منتهی میشود.
آغاز داستان رویارویی ترسناک با واقعیت سکوت جهان است. درواقع خواننده علائمی بس ناچیز از مردهبودن لوطی دریافت میکند. حتی خود عنتر هم مطمئن نیست که آیا او خواب است یا اتفاق دیگری روی داده. قدر مسلم آنکه دیگر سخن نمیگوید. علامتی مخابره نمیکند.
“یک بار خیال کرد که لوطیاش از خواب بیدار شده. اما در پوست صورتش هیچ جنبشی نبود. چشم او آن نور همیشگی را نداشت. صورت او بیرنگ بود. مانند چرم خام بود. چشمان لوطی باز بود و خیره به جلوش کلاً پیسه و وقزده نگاه میکرد. معلوم نبود مرده است یا تازه از خواب بیدار شده بود و داشت فکر میکرد. چهرهاش صاف و رک و مردهوار خشکیده بود.”
سخن سر مردهواربودن است، نه مردن. انگارهی خواببودن، چند بار تکرار میشود اما هیچ قاطعیتی در مردهبودنش نیست. سروگردنکشیدنهای مخمل، و بیتابی او و با صدای زنجیرش خود را مطرحکردن، هیچیک کارگر نیفتاده، لوطی جهان دیگر به ارتباط و مکالمه با عنتر نمیآغازد.
“مخمل ترسیده بود. چند بار پشتسرهم با تمام زوری که داشت هیکل درشت و نکرهی خود را از زمین بلند کرد و پرید تو هوا. اما قلادهاش گردنش را آزار میداد. همهی نگاهش به لوطیاش بود. یک چیزی فهمیده بود. صورت او برایش جور دیگر شده بود. دیگر ازش نمیترسید. او برایش بیگانه شده بود. هرچه به آن نگاه میکرد چیزی از آن نمیفهمید چه شده. تا آن روز لوطیاش را با این قیافه ندیده بود. تا آن روز آدم را چنان زبون و بیآزار ندیده بود. او دیگر از این قیافه نمیترسید. صورتی که تکانخوردن هر گوشهی پوست آن جانش را میلرزاند اکنون دیگر به او چیزی نمیگفت. چشمانی که هر گردش آن رازی از همزاد دنیای دیگرش به او میفهماند اکنون دریده و خاموش و بینور باز بود.”
در جهانی که بیحرمت شده و دیگر پروایی برنمیانگیزد، چوبک پرسوناژ خود را به جستوجوی آزادی، امنیت و رضایتخاطر روان میکند. در این زمان دوم اما صدای زنجیری که هرچند یک سرش از میخ به در شده، ولی کماکان با کشیدهشدن روی زمین واقعیت عدم آزادی را به او یادآور میشود، مخمل نمیتواند به رضایتخاطر دست یابد.
“اما حالا صدای سریدن زنجیر به روی خاک و سنگلاخ بود که کلافهاش کرده بود. زنجیرش همزادش بود. حالا خودش بود و زنجیرش. و زنجیرش از همیشه سنگینتر شده بود و توی دست و پایش میگرفت و صدای آزاردهندهاش تنهاییاش را میشکست.”
در پردهی دوم نمایشی که چوبک خلق میکند، پشتکردن به لوطی جهان، به قوانین او، به پیوند با او، همچنان رسیدن به احساس آزادی را با دشواری روبهرو میسازد.
مخمل، چوپان را ملاقات میکند و شاهین را. اما هیچیک برای کمک به او و یاددادن و ارائهی راهحل و رهنمودی ظاهر نشدهاند. در داستان چوبک انسانها دلسوز به هم و مایهی کمک به هم نیستند آنها برای آزاردادن هم، سر راه یکدیگر ظاهر میشوند.
“شبح، آدمها و تبردارانی که درختها را میبریدند، میپایید، آدمها برایش حالت لولو داشتند. ازشان بیزار بود. ازشان میترسید. یک وحشت ازلی و بیپایان از آنها در دلش مانده بود. حالا هم خودش را تا میتوانست از آنها پنهان میکرد”.
کمی دورتر:
“هر دو از هم ترسیده بودند. کمی دوروبر خودش را نگاه کرد. از آنجا هم سر خورد. آنجا هم جای زیستن نبود. آسایش او به هم خورده بود. بازهم تهدید شده بود. کوچکترین نشان یاری و همدردیای در اطراف خود نمیدید. همه چیز بیگانه و تهدیدکننده بود. مثلاینکه همهجا رو زمین سوزن کاشته بودند. یک آن نمیشد درنگ کرد. زمین مثل تابهی گداختهای پایش را میسوزاند و به فرار ناچارش میکرد.
“خسته و درمانده و بیمخورده و غمگین راه افتاد. بازهم از همان راهی که آمده بود. از همان راهی که فرار پیروزمندانه و در جستوجوی آزادی از آن شده بود برگشت.”
پردهی سوم بازگشت و رسیدن به نزدیکی همان پوستهی خشک و خوابرفتهای است که از لوطی جهان باقی مانده.
“لاشهی لوطی دستنخورده سر جایش بود. هنوز به درخت لم داده بود. مخمل او را که دید خوشحال شد. دوستیاش به او گل کرده بود. دلش قرص شد. تنهاییاش بر هم خورد. لاشه مانند یک اسباببازی بدیع او را گول میزد و به خودش میکشانید. از فرار هم سرخورده بود. فرار هم وجود نداشت. در گیرودار فرار هم تهدید میشد.
“مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایرهای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده بود…
“با تردید و ناامیدی آمد زانوبهزانوی لوطیاش گرفت نشست و سرگردان به او نگاه میکرد. اندوه سرتاپایش را گرفته بود. نمیدانست چهکار کند. اما آمده بود که همانجا پهلوی لوطیاش باشد و نمیخواست از پهلوی او برود. و لوطیآش که بهجای زبانش بود و پیوند او با دنیای دیگر بود مرده بود.
“دو تا زغالکش دهاتی با دو تیر گنده که رو دوششان بود از دور بهسوی مخمل و بلوط خشکیده و لوطی مرده پیش میآمدند. مخمل از دیدن آنها سخت هراسید. اما لوطیاش پهلویش بود. با التماس به لاشهی لوطیاش نگاه کرد و چند صدای بریده تو گلویش غرغره بشد. تنش میلرزید… باز به مردهی سرد و وارفتهی لوطیاش نگریست. و بعد دستش را دراز کرد و دامن او را گرفت و کشید. از او یاری میخواست.”
عجبا که علیرغم همهی نفرتی که مخملـ به گفتهی خودشـ نسبت به لوطی احساس کرده، این آدمها هستند که برای نابودی او نزدیک میشوند. تیر و تبر دست آنهاست. آنهایند که درختان را میسوزانند، حیات را از بین میبرند و باعث دودی هستند که از جنگل بالا میرود و بلوطها را زغال میکند.
“غریزهاش به او میگفت که تبردارها برای نابودی او آمدهاند… هرچه تبردارها به او نزدیکتر میشدند ترس و بیچارگی و درماندگی او بالاتر میرفت. زغالکشها زمخت و ژولیده و سیاه و سنگدل و بیاعتنا بودند، و بلندبلند میخندیدند.
“تبردارها نزدیک میشدند و تبرهایشان تو آفتاب برق میزد. برای مخمل جای درنگ نبود… میخواست از مردهی لوطیاش و تبردارهایی که تو قالب او رفته بودند فرار کند.”
با سکوت لوطی اتفاقی افتاده است! آدمهای سنگدل و زمخت، تبرداران روز، جای لوطی را گرفتهاند.
عکسالعمل مخمل در انتهای داستان، یکباره تمام درد نهفته از بهخوابرفتن لوطی را در جهان چوبک آشکار میکند.
مخمل با دندانهایش به جان حلقههای زنجیر میافتد و در این بالا و پائینشدن فک و زبان که تکههای آهن در میان آن هجی میشوند، یاد حرکت روزانهی مشابهی میافتیم. سخنگفتن و ادای کلمات!
مگرنه آنکه عنتر همان حیوانی است که “ادا”درمیآورد؟ ادا درآوردن چند بار در قصه تکرار شده است. با سکوت لوطی که همزبان مخمل بوده و دیگر بینشان کلامی ادا نمیشود، آیا چوبک ما را به دوران هولناکی نمیبرد که در آن جهان دیگر با انسان سخن نگفته و کلامی ادا نمیکند؟ و این گسست رابطهی کلامی بین انسان و جهان که به نظارهی پوستههای معنی تبدیل شده است، محل جوشش منتهای درد در قصه نیست؟
در جهانی سرشار از مسکنت و زبونی و سنگدلی که چوبک به تصویر میکشد، تنها یک نقطه از پلشتی مصون میماند. باریکهی آبی که دو بار در قصه از آن یاد میشود.
“جوی صاف باریکی میان او و بلوطی که لوطی زیرش خوابیده بود جاری بود.”
نوشتن! جاریکردن جوهر و مرکب! این تنها جریانی است که راوی را برای جاندادن و بیدارکردن پیوندی که خاموش شده، برمیانگیزد.
با بررسی داستان عنتری که لوطیاش مرده بود، به این نتیجه میرسیم که جهان ارائهشده توسط چوبک و سه پردهای که در جستوجوی زمان گمشده خلق میکند، علیرغم تفاوتهای اساسیاش با جهان پرشور و عاشقانهی مولوی، در فحوای یک سخن با آن همراه است: “از نیستان تا مرا ببریدهاند، از نفیرم مرد و زن نالیدهاند”.
و علیرغم تمام نفرت و خشمی که چوبک از زبان عنتر نسبت به لوطی ابراز میکند، عجبا که پیوند بریدهشده و ارتباط ازدسترفته با جهان، کار انسانهاست. آنهایند که برای بریدن نیها کمر بستهاند و تبر افراشتهاند. آنهایند که برای از بین بردن لاشهای که از جهان باقی مانده آنهم در میان شکاف بلوط خشکیدهای که بیشباهت به تصویرِ “نی” نیست، خندهکنان نزدیک میشوند. و اداکردن و اداشدن دراینمیان، به جویدن آهن میماند و تفکردن خردههای دندان.
در “اندرونی”ای که جهانش مرده بود، برخلاف جهان حافظ که در آن حتی اگر راوی ِخستهدل سکوت اختیار میکرد، هنوز ناشناسی بود که در فغان و در غوغا باشد، تنها خشمی تلخ سروصدایی گنگ به راه میاندازد.
“عاصی شد. دیوانهوار خم شد و زنجیرش را گاز گرفت و آن را با خشم تلخی جوید. حلقههای آن زیر دندانش صدا میکرد و دندانهایش را خرد میکرد. از زور خشم چشمش گرد و گشاد شده بود. درد آروارهها را از یاد برده بود و زنجیر را دیوانهوار میجوید. خون و ریزههای دندان از دهنش با کف بیرون زده بود. ناله میکرد و به هوا میجست و صداهای دردناک خام تو حلقش غرغره میشد. از همهجای دشت ستونهای دود بالا میرفت. اما آتشی پیدا نبود و آدمهایی سایهوار پای این دودها در کندوکاو بودند و تبردارها نزدیک میشدند و تیغهی تبرشان تو خورشید میدرخشید، و بلندبلند میخندیدند.”