شاید کمتر فیلمی را در سینمای ایران بتوان یافت که توانسته باشد فرم روایی معمول درامهای قصهگوی مرسوم را به هم بریزد و فضاسازی متن را در سرزمینی دور افتاده و میزانسنی از طبیعتی رویاگون رقم بزند که در آن سوژههای[1] انسانی با روابط اجتماعیشان در مختصات محدودتر نسبت به آنچه که در روابط اجتماعی در شهر رخ میدهد، زمینهساز شکلگیری پیرنگ در روایت شدن داستان فیلم باشد.
فیلم کلهسرخ، برشی از تاریخچهی سوژهای است که پس از ۱۴ سال دوباره برمیگردد به همانجایی که شاید زمانی از آن گریخته است. اما این برش به دور از گاهشماری[2]، خاطرهگویی[3] و یا بیانی اتوبیوگرافیک[4]، وارد جریان تصویرهای خیالی[5] و خواب میشود، و اینچنین است که بعد روانی شخصیتی (فرهاد/کلهسرخ) در دل یک جامعهی انسانی با ابعاد اجتماعی، برای بازخوانی یک رویا، مورد کاوش قرار میگیرد.
فرهاد یا کله سرخِ منحوس، یک طرد شده/طرد کننده تمام عیار است. خانواده، دوست، روابط شغلی و هر آنچه که معمولا در فرمهای نرمالشدهی[6] جامعه میبینیم، هیچ معنایی برایش (یا حداقل باری از معناهای معمول را) ندارند. وقتی شخصیت خلق شده در متن فیلمیک، در یک کارگاه [احتمالا کارتنسازی و بسته بندی] کار میکند و کلیددار کارگاه هم هست و در یک اتاق محقر در محیط همان جا نیز میخوابد. او سوژهی پسزدهی جامعه است. شاید کارگر سادهای که خانهی پدری را بدرود گفته است و در روزنامه، «کار با جای خواب»، در پایتخت را، برای پوشش تمام زجرهایی که از کار بر زمینهای کشاورزی و شالیزاری کشیده است، برگزیده است. او تجسم سوژهی خط خوردهی زبان است و ارتباطات بینفردی اولیهی[7] او، و مخصوصا مثلث، برادر/خواهر، پدر و مادر، وضعیت سوبژکتیویته[8] را در وی تعین[9] میبخشند.
رویاها و افکاری که در تمام تنهایی وی جریان دارد، جریان ناآگاهی[10] و شقه شدن[11] روانش را که گسستی است میان خیال و زبان/نماد[12]، شکل میدهد. و میتوان گفت همین فرم است که ساختار[13] این سوژه را درست میکند و میبینیم که فقط یک نخ کافیست تا او را به آنها وصل کند. این نخ باریک میتواند خبر چاقو خوردن برادر باشد. خبری که محتوایش از اختگی[14] حکایت دارد: “داداشت رضا چاقو خورده تو بیمارستانه. به من گفتن خبر بده”. این جملات چنان نخ باریکی است که از یک سو، اتصال کلهسرخ به امر نمادین[15] جامعه و خانواده است، از سویی نیز گسستن تمامی جریانهای معمول اجتماعی اوست. این وضعیت پارادوکسیکال که به طور آشکاری از شکافتن و اضطراب[16] مرگ سخن میگوید، شکافی است که در دل آن میتوان با جهان سوبژکتیوی همراه شد که روایتگریِ جریانی از امور واقع[17] است (البته میتوان تنها به امر واقع نزدیک شد، چرا که همواره امر واقع به کلام و حتی خیال نیز در نمیآید). این امور واقع در دل همین شکافِ وضعیت اجتماعی/نمادین (کارگری مهاجر) و رویای آغازین فیلم شکل میگیرند، و سفری[18] در ناآگاه، هر چند با روایتی نسبتا خطی (حداقل خط روایت از تصمیم به انتقام در کله سرخ تا سکانس قبل از سکانس-پلان پایانی فیلم) آغاز میشود. سفری در میان نقش جامعهشناختی سوژه و خیال و رویا و تاریخچهی سوبژکتیوش (چونان روانکاوی شوندهای که بر تخت روانکاوی[19] سفری از تداعی را میآغازد):
آنجا که گلوله، سر برادر کلهسرخ را پیش چشمهایش متلاشی میکند. آنجا که برادر کشته شده با خون جاری بر سر و رویش، به اتاقک محقر کلهسرخ میآید و پوزخندی میزند و میگوید: “دیدی چه مسخره مُردم؟ سر هیچ و پوچ”؛ و همنوا با آوای مرضیه: [“عاااااشقَ َ َ َ َ َ َم، من ز جان پروا ندارم، در ره عشق تو جان میسپارَ َ َ َ َ َم، در رهِ…”] گیج میخورد و میرقصد. یا آن هنگام که کلهسرخ تلاش میکند چاقو را بر گلوی مرغی بکشد، و یا سکانسی از سیرک شبانهی وهمآلودهش: مادر با چهره و پوششی اگزوتیک[20] که یادآور زنان دیارهای دور سیبری است (البته کلامی که وی را مهاجری از روسیه عنوان میکند، وضعیت اگزوتیکال را شکل داده است) ظاهر میشود و به کله سرخ ندا میدهد:
“موقع به دنیا اومدنت هرچی به زمین چنگ میزدم فقط برف بود. موهای سرخت توی برف میدرخشید. خان با دستای بزرگش دهنت رو پر از برف کرد؛ میخواست بکشتت. از کلهی سرخت متنفر بود. تو نفرین شدهای. از دستشون فرار کن. اومدن دنبالت. فرار کن نوزاد من”.
با در نظر گرفتن همین سکانس کلیدی، در نهایت میتوان این فیلم را همواره به عنوان خوانشی از رویای وضعیتهای پارانوئیک[21] سوژه نیز در نظر گرفت. پارانوییدی[22] که حتی فرهاد در اولین مواجههی پس از ۱۴ سال با خواهران و برادرانش، آنان را دروغگو خطاب میکند و گریز او از جامعه و آنچه که وی را با آنان پیوند میدهد، توجیه میکند. حتی در همان دقایق آغازین فیلم نیز میبینیم که او آشنایی را میبیند و به طور واضحی از او میگریزد و به همکارش در کارگاه میگوید: “یه نفر الان میآد دنبال من، بگو نیست، رفته”. خوانشی که شاید متن فیلمیک را به بازخوانی رویایی برخاسته از سوبژکتیویتهای با وضعیت پارانوئیک بکشاند که خود را کلهسرخِ منحوسی میداند که باید از «دیگری[23]» بگریزد و البته همواره این وضعیت را وامدار نگاه خیرهی[24] «مادر/دیگری[25]» است که از آن تهدیدی از اختگی و مرگ را میخواند.
یک جمله معروف وجود دارد که میگوید: «هر خودکشیای، یک دیگر کشی است». اما شاید بتوان تلاش کله سرخ را وقتی که با تفنگ شکاریِ پدر در پی انتقام و کشتن «دیگری» برمیآید و حتی با همانندسازی[26] با هویت پدر/خان، شروع به تیراندازی به همه آنان که در لوکیشن سیرک حضور دارند، میکند، تلاش سوژه برای کشتن تمامی دیگران درونفکنی[27] شدهای دانست که نهایتا به شکلی ملموس به مرگ خود او در رویایش بدل خواهند شد: انگار که هر دیگرکشیای نیز یک خودکشی است.