برو و سرزمین پدرانت را آواز ده
کارگردان: صفی یزدانیان
با بازی علی مصطفوی و لیلا حاتمی
کارگردان فیلم “در دنیای تو ساعت چند است” با ظهور ناگهانی عشقی که ازسوی شخصیتی نامأنوس با نام پرمعنای “فرهاد” بر سر راه داستان رخ میدهد، همانقدر هنرپیشهی اصلی فیلم، “گیله گل” را دستپاچه و متعجب میکند، که تماشاچیان فیلمش را.
فرهاد فیلم، که اینبار بهجای سنگتراشی و کوهکندن، آنچنانکه در ادبیات کلاسیکمان داشتهایم، چوب میتراشد و قاب میسازد، به اندازهی همان فرهاد، تنهاست و یکسره عاشق.
گیله گُل که ناگهان سفری به دوردست را رها کرده و به سرزمین پدری بازگشته است، بهمرور و با هربار تجربهی تازه از فرهاد قابساز، با هراس پی میبرد که این مرد همه چیز، حتی جزئیترین خطوط زندگیش را میداند. فرهاد نه فقط آنچه را بر او در کشور بیگانه گذشته است، میداندـ بدون آنکه آنجا بوده باشدـ سلیقهها و طبع گیله گل را نیز میشناسد. او حتی اشیایی از دوران کودکی زن جوان را در چمدانی حفظ کرده است.
دریافت این چمدان ازسوی گیله گل در فیلم، همراه است با شستهشدن و تمیزشدن و رنگگرفتن خانهای که وانهاده شده بود. نگاه گیله گل است (ازاینپس در این نوشته او را بهاختصار گلی مینامیم)، که صافی و آماده میشود برای دیگردیدن. حتی شیوههای قدیمی درستکردن چای به خانه بازمیگردد و ورای همه، گلی اتومبیلِ دیریازکارماندهی پدر را در اختیار میگیرد و به کار میاندازد.
گلی قدمبهقدم، خانهی وانهادهی پدری را با حضور خود پر میکند و همنوازیِ هرچند بهظاهرنتراشیده و غیرمعمول فرهاد، او را در این مسیر یاری میدهد. قابساز پرده از عشقی بیتوقع و ممتد برمیدارد، که علیرغم فراموشی گلی، او را در سالهای غفلتش نیز از یاد نبرده و نگران و منتظرش بوده است.
ابرازشدن چنین عشقی، که عشق یک سرزمین است حتی به فرزندانی که او را واگذاشته، دل به دیگری داده یا فراموشش کردهاند، البته که هربار غریب به نظر میرسد و باید با شوک همراه باشد، همانطور که در فیلم روی میدهد.
اگر در بُعد و لایهای دیگر به داستان این فیلم گوش بسپاریم، قصه همان قصهی بنیانی همهی قصههاست، قصهی هبوط انسان و بازگشت به عشق و سرزمینی که منتظر فرزندان بهدوررهسپارشده است. “تو مرا فراموش کردی ولی من همچنان به یاد تو، دلبند تو ماندم”. این سخن و احساس، ترجیعبند روح و فرهنگ ایرانی است که در قالب ادبیات چه بسیار ظاهر شده است. نظیر آن را در فیلم “گذشته”، اثر اصغر فرهادی نیز دیدهایم. عاشقی بر بالین معشوق، که زبان حالش این است: نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست/ سر فراگوش من آورد به آواز حزین/ گفت ای عاشق دیرینهی من خوابت هست؟
فرهادِ این فیلم اما بهجای بر بالین نشستن و با امتحان عطرها عشقی دوردست را به یاد آوردن، با ایجاد حیرت و انجام کارهای نامأنوس، تکان میدهد تا به یاد آورد. ظاهراً این فیلم به بخشی از تاریخ تعلق دارد، که به یاد آوردن، دیگر ازطریق بویاندن عطرها ممکن نیست و ابتکار عمل و خلاقیتی بیشتر میطلبد. سروتهکردن خود در مقابل معشوق را میطلبد. (روی سر ایستادن فرهاد برابر زن جوان)
نام مادر گلی در این فیلم، یعنی حوا، ما را در قرائتی از فیلم که به بهشت اولیه راه میبرد، تأیید میکند. گیله گل نیز با دو بار صوت “گ” و “ل” چنان از گِل، آغشته است که نمیتوانیم گِلی را که انسان از آن آفریده شده، به یاد نیاوریم.
اما آنچه فیلم حول اهمیت آن شکل میگیرد، نه بازگشت گلی است، نه هشیاری و تغییر تدریجی او و نه حتی غرابت شخصیت فرهاد، بلکه وزن و سنگینی عشقی بیمدعاست، همهجا همراه و منتظر. در صحنهای که گلی روی دستگاه می ایستد تا وزن خودش را بداند، متوجه میشود که عقربهها عددی بسیار فراتر از آنچه فکر میکرده و سابقه داشته است را نشان میدهند. شاید بتوان گفت در این فیلم، دختر به قدر و اندازهی گرانسنگ خود نزد پدر پی میبرد؛ پدر سرزمین؛ پدر اساطیر و فرهنگ؛ پدری بهظاهر غائب با نام پرمسمای “عنایت الله”، که عشق حاضر و همیشگی او را فرهادِ فیلم متجلی میسازد. دورگهبودن فرهاد، (نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانهـ نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل) و سر را پائین و پا را بالا قراردادنش، ساحت دوگانهی فیلم و به زمین آمدن و خاکیشدن یک اوج را نشان میدهد که عشقش در ساحت خاکی نیز ادامه مییابد.
سؤالی که از خود در برابر این کار هنری میپرسیم این است که هنرمند چه میکند؟ چه چیز را خلق میکند؟ به چه کاری دست میزند؟ و جواب ما این است که دختر را به خانهی پدر بازمیگرداند.
ما همچنان پای بر روی فرهنگ ایرانی داریم و رابطهی پراهمیت پدر و دختر؛ و حضور اسمایی چون هجر و وصل و دیار جانان.
انتهای فیلم، وقتی دختر، متعجب از دامنه و ابعاد چنین عشقی، دچار سؤال میشود، فرهاد با زبان کشوری که گلی به آنجا سفر کرده بود میگوید: “به زحمتش میارزید”.
با زبان فرهنگ فارسی، شاید این شعر مولوی بتواند وصف حال فرهادِ فیلم باشد:
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه
……..
…….
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه