افسانه، بالی بر شانهی ادبیّات کودکان
چکیده نویسی و ترجمه: ساناز خسروانی
با یاد مهدی آذریزدی و همهی نویسندگان ادبیّات کودک و نوجوان، که روح قلمهاشان بهار زندگیمان را به رنگینکمان خیال آراست.
«روزی آنقدر بزرگ میشوی تا دوباره آغاز به خواندن افسانهها کنی.»
سی اِس لوییس
در سال ۱۹۷۶، روانشناس بالینی، پروفسور برونو بِتِلهایم، کتابی نگاشت که با تکیه بر دانش معاصرِ روانشناسی رشد کودک، به توصیف جنبههای عاطفی و نمادشناختی افسانههای قدیمی کودکان از منظر فرویدی، میپرداخت. اثری که از پسِ سالها همچنان پابرجاست. آنچه در ادامه میآید، چکیدهای از پیشگفتار کتاب اوست.
بسیاری از انسانها جایی در مسیر عمرشان، اراده و انگیزهی تلاش برای زیستن را از دست میدهند. تجربهای که یکی از بازتابهای از دست رفتن معنا در زندگیست. برخلاف اسطورهی زاده شدنِ الههی خِرَد، آتِنا، از سرِ [پدرش] زِئوس، پیدایش خِرَد و نِیل به معنا در زندگی فرآیندی ناگهانی نیست و به رشدی بلند مدّت نیاز دارد که اجزای آن در گذر زمان کامل میشوند. یکی از مهمترین رسالتهای والدین، همراهی با کودک در راه دستیابی به این معناست. کودک برای تابآوری در برابر دشواریها و درک چنین معنایی، به اندوختهای درونی از عواطف، تخیّل و عقلانیت نیاز دارد. اندوختهای که با انتقال میراث فرهنگی به او، به ویژه از مسیر ادبیّات، گردآوری میشود.
هنگامیکه کودک در بطن داستانهایی که در بستر جامعه کامل شدهاند معنایی را درمییابد، درگیری ذهن در مسیر رسیدن به این ادراک، به رشد عاطفی و تعالیِ سرشتِ خودمحورانهی او میانجامد. کودک از طریق افسانه با پیچیدگیها و سردرگمیهای زندگی آشنا میشود. تصویرسازیهای خیالی افسانهها (حیوانات شخصیتپردازی شده، بزرگسالانی در هیئت غولها، و گیاهان تمثیلی جادویی) به او امکان میدهند تا از دور و به شیوهای نمادین، ترسهایش را بکاود. افسانهها پیامآورانی برای ضمیر آگاه، نیمهآگاه، و ناآگاهاند. اگر محتوای سرکوب شدهی ضمیر ناآگاه به سطح ضمیر آگاه راه یابد و با ابزاری چون تخیّل ساماندهی شود، از قدرت آسیبزنندگی آن کاسته میشود. این، یکی از کارکردهای افسانه است. بسیاری از والدین در برابر به تصویر کشیدن بخشهای تاریک وجود انسان برای کودکان مقاومت میکنند. ایستادگی در برابر بیان اینکه ریشهی بسیاری از آنچه در زندگی به خطا میرود را میتوان در گرایش انسان به رفتارهای خشونتبار، ضداجتماعی، خودخواهانه و اضطرابآمیز جست. کودکان امّا این را لمس میکنند که همیشه هم خوب نیستند و حتّی گاهی وقتها ترجیح میدهند خوب نباشند. این دریافت درونیِ کودک با آموزههایی که از والدینش دریافت کرده است همخوانی ندارد و موجب میشود تا او در نگاه خود به هیولایی مبدّل شود. با پنهان کردن این هیولا در ضمیر ناآگاه و سخن نگفتن از آن، بزرگسالان مانع از خیالپردازهای سالم کودکان در این باره میشوند. بدون این خیالپردازیها، کودک از شناخت هرچه بهتر خود و کشف راههای تسلّط بر این هیولا درمیماند. او با اضطرابهایش تنها میماند. تنهاییای پهناور که کودک فرصت آن را نخواهد داشت تا با یاری افسانهها به ترسها و اضطرابهای درونیاش تجسّم بخشد و راههای مهار آنها را بکاود. افسانهها به شیوهای نمادین به کودکان نشان میدهند که کشمکش درونی به وقت دشواریهای زندگی، تجربهای اجتنابناپذیر و بخشی از سرشت آدمیست و با این همه، او میبایست برای رسیدن به هدفهایش با تمام توان بکوشد.
بسیاری از افسانهها با مرگ والدین یا فرمانروای یک سرزمین آغاز میشوند. طرحی که با ساختاری ساده و هدفمند، کودک را در معرض یک معمّای وجودی قرار میدهد. پیشدرآمدی بر سفری درونی که با ایستادگی در برابر ترس از رشد آغاز میشود و با رسیدن به استقلالِ روانشناختی و پختگی اخلاقی پایان مییابد. شخصیتها در افسانهها اغلب کارکرد نمادین دارند. نیروی شرّ به همان اندازه حاضر است که خِیر. خیر و شرّ دارای پیکرند و گرایش به هردوی آنها در انسان وجود دارد. کارکرد افسانه در تعالی بخشیدن به اخلاق، نه تنها به واسطهی پیروزی نهاییِ خیر بر شر، که همچنین به سبب گیراییِ قهرمان داستان است. قهرمانی که کودک، خود را همپای تمام کوششها و رنجهای او میداند. برخلاف زندگی واقعی، شخصیتها در افسانهها سیاه یا سپیدند. الگویی که با دو قطبی بودن ذهن کودک در سنین پایین همخوانی دارد. چراکه درک وجود جنبههای متضاد در یک شخصیتِ واحد، تا پیش از رسیدن کودک به انسجام شخصیتی در سنین بالاتر ممکن نیست. ساختار دوقطبی افسانه، امکان شناخت سریعِ قهرمان داستان و همذات پنداری با او را برای کودک فراهم میآورد و همزمان، موضوع تفاوتهای انسانی و نیاز به انتخاب میان نیک و بد را به میان میکشد.
افسانهها اضطرابهای وجودی و تردیدهای ذهن کودک را به رسمیّت میشناسند: نیاز به دوست داشته شدن و ترس از جدّی گرفته نشدن، عشق به زندگی و ترس از مرگ. عبارت پایانبندیِ معروفِ «و آنها از این پس برای همیشه خوشبخت زیستند» هرگز به معنای یک زندگی جاودانه نیست. بلکه اشارتیست بر اینکه آنچه مرزهای باریک زیست ما بر زمین را وسعت میبخشد، برقراری پیوندی حقیقی و دلنشین با انسانهای دیگر است. پیوندی که امنیت عاطفی ناشی از آن، یاوری برای تابآوری در برابر اضطراب جدایی خواهد بود. کودکان در مسیر افسانه میآموزند که رستگاری از راه وابستگی ابدی به مادر محقَق نمیشود. اینکه اگر برای گریز از اضطراب جدایی و ترس از مرگ، با درماندگی به والدینمان متصّل بمانیم، با بیرحمی رانده میشویم. درست مانند آنچه برای هانسِل و گرِتِل روی داد. اینکه تنها از راه ورود به جهان بیرون است که قهرمان افسانه (کودک) خواهد توانست خودش و آن «دیگری» که «از این پس برای همیشه با او خوشبخت خواهد زیست» را بیابد. نگاه افسانه رو به آینده است و در سطوح آگاه و ناآگاه، کودک را راهنمایی میکند تا از وابستگیهای نوزادگونهاش برهد و زیستی مستقلتر پیشه کند.
قهرمانِ افسانه در بخشهایی از سفر خود تنهاست. درست همانگونه که کودکانِ امروز از همیشه تنهاترند. در این میان، افسانهها به عنوان ابزاری که برای قرنها یاریگر گفتمان والد و کودک بودهاند از جایگاه ویژهای برخوردارند. مرور سرگذشتِ قهرمانان، کودکان را متقاعد میکند که آنها هم ممکن است گاهی در جهان احساس جدا افتادگی داشته باشند یا به قلب تاریکی فرو روند. امّا درست مانند همان قهرمانان، آنها هم در مسیر زندگیشان قدم به قدم یاری و راهنمایی خواهند شد؛ و کودکِ امروز بیش از هر زمان دیگری به چنین تصویری نیاز دارد.
منابع:
Bettelheim, B. (1976). The uses of enchantment: The meaning and importance of fairy tales. Knopf : distributed by Random House.
Zehetner A. (2013). Why fairy tales are still relevant to today’s children. Journal of Paediatrics and Child Health. 49,161– ۱۶۲٫
Little Red Riding Hood by Jessie Willcox Smith, 1911
From the book: A Child’s Book of Stories