امکان بازایستادنِ جبر تکرار در آثار داستایفسکی
«زندگی چیست؟ رنجنامهای برصحنه
خندههای ما نوایی ناجور و پرهیاهو
زهدان مادران رختخانهای که در آن
خود را میآراییم برای این مضحکهی کوتاه».
اگر قرار باشد در تخیل خود، فروید و داستایفسکی را شنوندهی این شعر «والتر رلی1» قرار دهیم، بهنظر نمیرسد که هیچیک از آنان، مخالفتی بورزند، همانگونه که آثار و افکارشان هیچجا به دور از توصیف و تبیین رنج بشر نبوده است. فروید در تمدن و ملالتهای آن، تصدیق کرده است که «زندگی، بسیار بر ما دشوار است و دردها، مرارتها و وظایف ناممکن بیشماری بردوش ما میافکند» و داستایفسکی نیز همیشه بهطریقی، مشغول وصف «بدبختی واگیردار» بشر بوده؛ اما کار هیچیک از این دو نفر در تصدیق و روایتگری پایان نیافته است؛ بلکه همانگونه که میدانیم، دست کشیدن از انکار رنج و پا گذاشتن به عرصهی کشف چون و چند آن برای بشر، سرآغاز جستجویی است برای یافتن راه نجات حقیقی.
اما چه عنصر مشابهی میان نگاه فروید به رنج بشری با مکافاتی که پرسوناژهای داستایفسکی دچارش میشوند، وجود دارد که فروید را به چنان ادای احترامی نسبت به داستایفسکی سوق میدهد که در موردش بگوید:« متأسفانه [باید چنین اقرار کنم که] روانکاوی مقابل مسئلهی نویسندهی خلاق، حرفی برای گفتن ندارد.» و ارنست جونز، اینگونه به قضاوت بنشیند که فروید، پس از خواندن مجوعه آثار داستایفسکی در سال 1928، چنان از آن تأثیر پذیرفت که نباید برای داستایفسکی، جایگاهی چندان دور از فروید، متصور شد.
اگر نخواهیم مانند خود فروید، چنان متواضع باشیم که برتری واضحی به ادبیات در مقابل روانکاوی بدهیم و نیز اگر نخواهیم بگوییم که فروید، لاجرم ایدههایی از مجموعه آثار داستایفسکی وام گرفته بود ؛ دستکم یقین داریم که نقاط مشترک میان اندیشهی فروید و داستایفسکی کم نیست؛ منجمله درباب مصیبتباری زندگی و تکرارشوندگیِ رنجی ورای اصل لذت که فروید، نهفقط در آثارش، بلکه در اتاق روانکاوی و نیز در تمامی عمر موشکافانه به پیچشِ آن میپردازد تا امکان یافتن یک راه رهایی نسبی و حقیقی از آن را بسنجد.
اگر ما نیز باور کنیم که زندگیِ انسان، به عنوان مکافاتی که بهدنبالِ تمدن میآید، بهقول ژک لکان «نمیخواهد شفا یابد» و بهقول آنا فروید، کسی به ما قول نداده است که در آن خوشبخت شویم چه؟ شاید آنهنگام وارد دنیایی شویم در آن، نجات یافتن حقیقی از رنج، شباهتی به تصویر بینقص خوشبختی ندارد. مصادیقی از چگونگی این نجات حقیقی و تفاوتش با خوشبختیِ بینقص و ناممکن را میتوان در دنیایی که داستایفسکی در رمانهایش ترسیم میکند جست. دنیایی که نویسنده به عنوان خالقش، به ما هیچ قولی مبتنی بر فرارسیدن روزگار خوشبختی تام وتمامِ پرسوناژها نمیدهد. او حتی تضمین نمیکند که در ازای خواندن سرگذشت فلاکتبار شخصیتهایش، قرار است کاتارسیسی رخ دهد که طی آن، بتوانیم با دیدن رنج دیگری، از رنج خود برهیم و احساس تزکیه2 به ما دست بدهد.
بهعکس، فرم رمانهای داستایفسکی، بهگونهای است که با پایان یافتن داستان، تازه خواننده با چیستی و چرایی رنج دستبهگریبان میشود و تا مدتها به مفهومی نظیر «زانو زدن پیش پای رنج بشری» میاندیشد؛ مفهومی که ما آن را از زبان راسکلنیکف، یکی از محبوبترین پرسوناژهای آفریدهی داستایفسکی برای مخاطب میشنویم. این خاصیتِ باقی ماندن رنج پس از پایان گرفتن داستان را، موقعیتی ایجاد میکند که داستایفسکی عادت دارد داستان را در آن خاتمه دهد. موقعیتی که سوژه در آن، میان فلاکتهای گذشته –یا آنچه خود «بیچارگی» می نامد– و رخدادی نو در آینده، معلق است و البته هم به لحاظ کرونولوژیک و هم از وجههی روانی، نزدیکی بیشتری با رنج و سیاهبختی دارد و در واقع، احتمال رخداد نو چیزی بیشاز یک کورسوی کوچک امید نیست که داستایفسکی، آن را در «لحظه» به ما نشان میدهد؛ چراکه عقیده دارد «تنها یک دقیقهی تمام خوشبختی، میتواند برای تمام عمر کافی باشد».
بهنظر میرسد که منظور او از دقیقه، کیفیت آن به عنوان واحدی از زمان است که تنها در چشم برهم زدنی، امکانی پایاننیافتنی در آن گشوده میگردد؛ امکان کاستن از رنج و مکافات بشری زنجیر شده به تمدن، یا امکان گفتگو در چند شب روشن که همچون روزنهای کوچک در دل شبهای سیاه باز شدهاند و هرچند در زمان کرونولوژیک بهسرعت به پایان رسیدهاند، اما در زمان غیرترتیبیِ ناآگاه و در حافظهی جهان، پیوسته باقی میمانند تا نشان دهند که تنهایی گستردهی انسان –یا آنچه لکان، سوء تفاهم در روابط انسانی میخواند– نقیضی دارد از جنس عشق و گفتگو؛ هرچند که به اندازهی نقطهای سپید در دل یک صفحهی تیره باشد.
چنانکه در قسمت دوم این یادداشت خواهم گفت، داستایفسکی، در لحظاتِ خاصِ سرگذشتِ پرسوناژهای محبوبش – که احتمالاً بیشباهت به خود او نیستند– به ما نشان میدهد که چه میزان، تفاوتِ گونهی پنداری و ناممکن خوشبختی را با کیفیت خاصی از گشایشِ دریچهی نو شدن درک میکند و آن [گشایش] را بر غرق کردن شخصیتهای داستانش در سراب، ترجیح میدهد.
در قسمت پیشین این یادداشت، به وجود عنصری مشترک در نگاه فروید و داستایفسکی به رنج بشری پرداختیم؛ ملالتی که فروید، منشأ آن را تمدن میداند و به موازات آن، مکافاتی که داستایفسکی منشأ آن را، جنایتی. سپس، اشارهای کردیم به نوعی جبر تکرار در سرگذشت پرسوناژهای رنجور رمانهای داستایفسکی و البته، کورسویهای امید و دریچههای گشودهی امکان، که در واحد بسیار کوتاه اما ماندگاری از زمان، در صفحات تیرهی روزگار این پرسوناژها ظاهر میشوند و مسیری پیش پای آنان میگشایند.
آثار داستایفسکی لبالب اند از این صفحات تیرهی پر شده با وصف حلقه حلقهی زنجیرِ رنج بشر و البته، نقاط سفید کوچک و معدودی در میان این صفحات؛ همان نقاطی که بر پیشامدِ لحظهای بسیار ویژه دلالت میکنند که در آن، مخاطب شهودی پیدا میکند مبتنی براینکه جبر تکرار، از کار بازایستاده و امکان نو، در آستانهی پیدایش است. در این لحظات ویژه، ما هرگز با یک تصویر خیالی از شخصیت داستان که بهناگاه، شاد و سالم و تهی از هرگونه رنجی گشته است مواجه نمیشویم. بالعکس، سروکارمان همچنان با همان سوژهی رنجور ماجراست؛ اما درست درلحظهای که میان گذشتهای معلوم –و آکنده از مرارت– و آیندهای مبهوت، معلق مانده است.
در شبهای سپید، داستایفسکی ابتدا متعمدانه ما را بهسوی این سراب خیالی میبرد که در آن، مرد، زنی رنجور را مییابد که میتواند هم در جایگاه عاشق و هم معشوق، خوشبختی کامل و ناممکنی را –در هیئت پایان گرفتن تنهایی و آغاز گشتن گفتگو– بدو دهد و از او دریافت کند. دو معشوق که پس از روزگاران تنهایی و یأس، به ناگاه یکدیگر را چون آشنایانی در شبی مغموم یافتهاند، درجا، غرق در لذت بیحد وصال میشوند. داستان با گفتگوی این دو عاشق –که چیزی نیست مگر بیان رنجشان در خلوتی عاشقانه– به پیش میرود؛ اما پیش از آنکه به ورطهی خوشخیالی بیفتیم، معشوقه با معشوقش از مردی سخن میگوید که یک سال پیش، به او تعهد ازدواج داده است و همین روزهاست که برای وفای به عهد از راه برسد. اینجا دیگر آرامش ناشی از پنداشتِ فرارسیدن یک خوشبختی کامل، جای خود را به اضطرابی ژرف میدهد که پیامآور جدایی و بازگشت تنهایی به عرصهی زندگی مرد عاشق است، پیامآور پایان گرفتن مساحت امکان در زمان ترتیبی و خطی. سرانجام، درلحظهای که معشوقه دارد نسبت به عهد پیشین خود سست میشود و دل به معشوق تازه میسپارد، در اوج وصال و یکی شدن این دو همراز، مرد معهود از راه میرسد و به این لذت تصویری و ممنوعه، پایان میدهد.
بدینترتیب، داستایفسکی چنان لحظات دردآور زندگی را بیپرده در برابر چشم ما به نمایش میگذارد که تردیدی در ذات تکرارپذیر و ابدی رنج نکنیم؛ اما درست درنتیجهی این ایمان آوردن محکم ما به رنج است که ناگاه، لحظهای ویژه از راه میرسد؛ لحظهای که قرار است در آن، بدون گرفتارآمدن در ورطهی خوشخیالی احمقانه؛ فرارسیدن گشایشی از جنس باز شدن دریچهی امکان را احساس کنیم؛ همان لحظهی پایانی داستان که در آن، مرد جدا گشته از معشوق، در هنگام تنها شدن با خاطرهی گفتگو با آن زن، با لحنی برخاسته از اطمینان بیان میکند که آن «دقیقه»ی ارزشمند را در زندگی خویش داشته است.
اما از کجا میفهمیم که آن دقیقه، ممکن نیست تکراری تمام عیار از لحظات پیشین باشد؟ احتمالاً با راهنمایی خود داستایفسکی و نه فقط بدان وضوحی که در پایان جنایت و مکافات این کار را انجام میدهد و صراحتاً میگوید که ادامه@ی زندگی راسکلنیکف، میتواند موضوع داستانی دیگر باشد؛ بلکه حتی به شکل مستتری که در پایان قمارباز با آن مواجه میشویم. داستایفسکی این پیامِ مستتر رهایی از چنگال تکرار و به چنگ آوردن امکان نجات یافتنِ حقیقی را در پوششِ پایان گرفتن داستان به ما منتقل میکند. پایانگرفتنِ تسلسل حلقههای زنجیر رنج در هرداستان فعلی، نویدی است بر آغاز گشتن داستانی دیگر با حلقهای نو که همچنان به همان زنجیر سرنوشت متصل است؛ اما در نقطهای، امکان نو بودن خود را نیز یافته.
در پایان قمارباز، ما با همان الکسی ایوانویچی طرفیم که میدانیم بارها، همهی دارایی خود را پای میز رولت باخته و بار دیگر، باز پای میز قمار رفته است تا باختی دیگر را رقم بزند؛ اما داستایفسکی در اینجا یک سرنخ کوچک به ما میدهد: این که برای ایوانوویچ، چیزی مگر یک سکه باقی نمانده است و نیز، یک معشوق در دوردستها که رسیدن به او، پیمودن راهی را میطلبد. شاید این یک سکه، همان یک امکان تازه است و آن راه، همان راه نو که روایت کردنش، داستانی دیگر میطلبد. از همین روست که داستان «قمارباز» در اینجا به پایان میرسد؛ چرا که ادامهی زندگی ایوانوویچ قرار است دربارهی پرسوناژ دیگری باشد؛دربارهی «قماربازی که از دل امکان گذشت».
برگردیم به مسئلهی سرباز زدن داستانهای داستایفسکی از کاتارسیس ارسطویی و رنجی که او نهتنها برای خواننده، بلکه بسیاری از اوقات، برای پرسوناژی باقی میگذارد که گویی، زنده و محبوس، در رنجِ افکنده در داستان مانده است و اگر مخاطب در خلوت خود، او را (از سرِ امکانی که برای پایان یافتن چرخهی تکرار رنج مییابد) نجات ندهد، تا ابد نیز همانجا میماند. گویی آن نجات واقعی که داستایفسکی می خواهد برای پروتاگونیستش به ارمغان آورد، حضور فعال خواننده را میطلبد. گویی تمامی مسیر پرمصیبت و ناهمواری که نویسنده، مقابل شخصیتش خلق کرده و هیچ کجا، آن را به یک معجزهی تمام عیار و سرخوشیآور نرسانده است، نیت خیرخواهانهای در پی دارد.
شاید داستایفسکی آنچنان به آفریدگانش عشق میورزد که آنان را سرگرم دلخوشیهای کوچکی نظیر خلاصی [راسکلنیف] از شک پلیس یا ماندن [شخصیت اصلی شبهای روشن] در کنار یک معشوقهی رنج آشنا نمیکند؛ چراکه او نجاتی واقعیتر از این دست نجاتها برای پرسوناژهایش –و خوانندگانی که حیات ذهنی خود را برای دقایقی به کالبد این پرسوناژها سفر دادهاند– میخواهد؛ نجاتی از جنس هزینه دادن برای یافتنِ روزنهی امکان و سپس، زنده داشتنش در تمامی لحظاتِ «داستانی دیگر». این امکان از آنجا حاصل میشود که خواننده، پس از پایان داستان، با رنجِ امتداد یافته از آن باقی میماند و چون در متن، مرهم کاتارتیکی از جنسِ خاموشی گرفتن یکبارهی رنجها نیافته است، دست به خلق کردن مرهم واقعیتری میزند با همهی آنچه که دارد؛ که البته چیزی نیست مگر یک سکه.
باری؛ داستایفسکی با جملات اطناب یافته و اشارههای دقیق و موشکافتهاش به چونی رنج بشر و ملالت حاصل از تکرار آن، ما را وا میدارد که بهجای پناه بردن به تصویر خیالیِ یک خوشبختیِ ناگهان رسیده، به مصیبتباری زندگی اقرار کنیم و حتی مقابل آن زانو بزنیم تا بعد، لحظهای فراهم شود که در آن، میتوانیم از خود بپرسیم که آیا شکست و مرگ را پذیرفتهایم یا میخواهیم مانند ایوانوویچ، آخرین داومان را بر چرخ زندگانی بگذاریم و بیآنکه مغلوبِ آن کششِ وصف ناپذیرِ دوباره باختن شویم، امکانِ رخ دادن آن دقیقه از خوشبختی که به عمری میارزد را به عرصهی زندگی فرابخوانیم تا از طریق همان دقیقه، در راهی قدم گذاریم که به جستجوی نجاتی حقیقی و «داستانی دیگر» میرود؛ اما این داستان نو، چگونه میتواند از دل یک امکان آغاز گردد و بهپیش برود، شاید این همان سؤالی است که فروید و دوستدارانِ شیوهی اندیشیدنش، بدان میپردازند.
منابع:
داستایوسکی، فئودور. قمارباز (از یادداشتهای یک جوان). ترجمه سروش حبیبی.(1393). تهران: نشر چشمه.
(______). شبهای روشن. ترجمه سروش حبیبی. (1397). تهران: انتشارات ماهی.
(______). بیچارگان. ترجمه خشایار دیهمی. (1388). تهران: نشر نی.
(______). جنایت و مکافات. ترجمه مهری آهی. (1398). تهران: خوارزمی.
محبوبی آرانی، حمیدرضا. (1393). زایش و مرگ تراژدی. تهران: نشر نی.
Jones, Ernest. (1957).The Life and Works of Sigmund Freud: Volume III. New York: Basic Books, INC.
Lacan, Jacques. (1988). The Seminar of Jacques Lacan, Book II, The Ego in Freud’s Theory and and in the Technique of Psychoanalysis 1954-1955. Translated by Tomaselli S., Forrester J. New York: NY: Norton.
پی نوشت ها